(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


دوشنبه 18 مهر 1390- شماره 20044

قيام هاي عربي به رؤياي خاورميانه بزرگ آمريكا پايان داد
بيداري اسلامي وحدت نوين در منطقه
چه كسي چهره هاي مردمي را ازصحنه افغانستان حذف مي كند؟
ترور برهان الدين رباني 10 سال بعد



قيام هاي عربي به رؤياي خاورميانه بزرگ آمريكا پايان داد
بيداري اسلامي وحدت نوين در منطقه

سبحان محقق
اشاره
مدتي است كه محافل سياسي و خبري آمريكايي از طرح «خاورميانه بزرگ» حرفي نمي زنند. اين در حالي است كه تا همين چند سال قبل گفت وگو در مورد اين طرح، نقل محافل و مجالس آنها بود. به نظر مي رسد كه اين سكوت نشانه شكست باشد و يا اينكه مقامات آمريكايي و صهيونيستي اين طرح را تا آينده اي نامعلوم مسكوت گذارده اند و منتظرند تا شرايط براي مطرح كردن و اجراي آن مهيا شود.
در مقاله حاضر، طرح «خاورميانه بزرگ» از منظر ايجاد «وحدت» در خاورميانه، مورد بررسي قرار مي گيرد. به اعتقاد نويسنده، يكپارچه سازي و ايجاد وحدت در خاورميانه، هدف اعلام نشده اين طرح بوده است. وي اين نوع وحدت تحميلي بر خاورميانه را «وحدت ساختگي» مي نامد و «وحدت واقعي» را در مقابل آن قرار مي دهد و معتقد است كه اين نوع وحدت موجد قدرت است و احتمالا بستر مناسبي در فرداي انقلاب هاي عربي براي ظهور وحدت واقعي فراهم مي شود.
سرويس خارجي
از همان ابتداي لشكركشي آمريكا و غرب به خاورميانه كه با اشغال افغانستان در پاييز سال 2001 آغاز شد بخشي از ادبيات جنگي «جرج بوش» رئيس جمهور وقت آمريكا به «خاورميانه بزرگ» مربوط مي شد. بدين صورت كه هر وقت عليه دشمنان ايالات متحده حرف مي زد و بر ضد تروريسم رجزخواني مي كرد گريزي هم به خاورميانه بزرگ مي زد و بعد از او هم رسانه هاي اصلي و تاثيرگذار آمريكايي دست به كار مي شدند و درصدد توجيه اين پروژه جديد برمي آمدند.
البته، اصطلاح «خاورميانه بزرگ» به گوش كارشناسان زيادي قبلا خورده بود؛ چرا كه قبل از رئيس جمهوري آمريكا «شيمون پرز» رئيس رژيم صهيونيستي هم از خاورميانه جديد حرف زده بود و حتي تاليفي هم در ارتباط با آن دارد. پرز طبق فرمول و مكانيسمي كه تحت عنوان خاورميانه جديد ارايه داده بود، بيشتر به وجه اقتصادي آن توجه داشت و در مجموع قصد داشت با ايجاد يك بازار مشترك منطقه اي رژيم اسرائيل را از انزوا خارج كند و نظام هاي محافظه كار عرب را به شكل ساختاري و زيربنايي به نظم نوين آمريكايي و صهيونيستي «متعهد» سازد.
اساس و محور طرح خاورميانه بزرگ آمريكايي هم «وحدت» واحدهاي سياسي منطقه بود؛ سران ايالات متحده مي خواستند واحدهاي سياسي خاورميانه را تحت يك نظم دستوري متصلب قرار دهند. آنها اگر مي توانستند چنين نظمي را برمنطقه تحميل كنند به چند هدف راهبردي ذيل مي رسيدند:
1) كل خاورميانه به رژيم واحد با نظام هاي تقريباً مشابه تبديل مي شد و اين باعث مي شد كه آنها با يك واحد سياسي تعريف شده در كل خاورميانه طرف باشند و بتوانند سياست هاي استعماري خود در اشكال سياسي، اقتصادي، فرهنگي رسانه اي و... را يكجا بر همه كشورهاي منطقه تحميل كنند و با جوامع و نظام هاي سياسي متفاوت طرف نباشند. نظام هاي متفاوت، چانه زني ها و تدابير متفاوتي را مي طلبد و هزينه ها را نيز طبيعتاً دو چندان مي كند.
2) اگر در كل خاورميانه رژيم واحدي مستقر شود و يك نظم شكل بگيرد، مخالفان و همه جريان ها و گروه هايي كه بخواهند اين نظم را به چالش بكشند، به راحتي برچسب «تندرو» و «افراطي» مي خورند و به حاشيه مي روند. اين جنگ نرم و رواني بسيار مؤثر مي تواند باشد.
3) وحدت تحميلي فرصت را براي ايجاد يك اتحاد واقعي و مبتني بر اراده آزاد واحدها مي گيرد.
وحدت تحميلي مقوم نظام «مركز- پيرامون» است كه انديشمندان سياسي و روابط بين الملل از آن سخن مي گويند. در اين نظام، واحدهاي سياسي به جاي آنكه با مجاوران جغرافيايي و فرهنگي خود اتحاد طبيعي و ارگانيك داشته باشند، هر كدام از واحدها به طور موازي و عمودي به مركز (آمريكا و يا اروپاي غربي) وابسته هستند.
4) اگر هر واحدي بخواهد ساز جداگانه اي بزند و رويه سياسي و اقتصادي مستقلي را در پيش بگيرد، با مخالفت و ممانعت واحدهاي همسايه مواجه مي شود. اين روند از هزينه هاي سياسي و مالي كشورهاي مركز به مقدار زيادي مي كاهد و به آنها در مود حفظ وضع موجود اطمينان خاطر مي دهد. ريشه اين كنش نيز وحشت واحدها از به ورطه افتادن خودشان است. بهترين مثالي كه در اين مورد به ذهن مي رسد و احتمالا مخاطبان نيز از آن اطلاع دارند، سياست هاي عربستان در شرايط حاضر است؛ سعودي ها به بحرين نيرو مي فرستند تا رژيم آل خليفه را در مقابل فشارهاي مضاعف مردمي حفظ كند؛ از «علي عبدالله صالح» در يمن حمايت مي كنند؛ به مخالفان «بشار اسد» در سوريه كمك هاي مالي و نظامي مي كنند. سعودي ها بخش اعظم هزينه هاي جنگ سال1991 غربي ها عليه «صدام» را نيز متقبل شده و قبل از آن هم در جنگ تحميلي هشت ساله عليه ايران با صدام همدست شده بودند، چرا كه انقلاب اسلامي ايران نظم آمريكايي در منطقه را به چالش مي كشيد.
از سودا تا عمل
همان طوركه اشاره شد، سوداي بزرگ آمريكا و كشورهاي اروپاي غربي، تحميل يك نظام جديد تحت عنوان خاورميانه بزرگ در منطقه بود. حادثه 11سپتامبر 2001 هر چه كه بود، اين فرصت را به مقامات واشنگتن داد كه در سايه جنگ عليه تروريسم، طرح فوق را عملياتي كنند.
اما خوشبختانه اين طرح يك تناقض ذاتي داشت و همين تناقض باعث شد كه ميان شعارها و اقدامات آمريكايي ها در منطقه فاصله بيفتد؛ شعار اين بود كه در خاورميانه بزرگ واحدهاي سياسي دموكراسي واقعي را تجربه خواهند كرد ولي در عمل آمريكايي ها مي خواستند علي رغم خواسته توده هاي مسلمان، يك نظم وارداتي (و نه مردمي) را بر آنها تحميل كنند. نظمي كه قبل از همه، صهيونيستي بوده و منافع راهبردي اسرائيل و آمريكا را تأمين مي كرده است.
همين شكاف ميان دموكراسي آمريكايي و وحدت تحميلي ازيك طرف، و وحدتي كه قدرت واقعي براي مردم بيافريند، طرح خاورميانه بزرگ را زمينگير كرد واگر دقت كنيم اكنون ديگر كسي از مقامات كاخ سفيد و كنگره آمريكا اصطلاح «خاورميانه بزرگ» را بر زبان نمي آورد.
وحدت و قدرت
جداي از آموزه هاي مذهبي درباره وحدت كه خود بحث مفصلي را مي طلبد، از جمله حكمت هايي كه تاريخ آن را به بشريت مي آموزد، اين است كه «وحدت» قدرت مي آفريند و ميان اين دو مفهوم وحدت و قدرت يك رابطه مستقيم وجود دارد؛ به هر ميزاني كه وحدت وجود داشته باشد، به همان ميزان نيز قدرت ايجاد مي شود و اين قضيه هم در سطوح خرد مصداق دارد و هم در سطوح كلان؛ قدرت، «آتيلا» و «چنگيز» حاصل وحدت قبايل بود و قدرتي هم كه اكنون از آن تحت عنوان «هژموني غرب» نام برده مي شود نيز حاصل اتفاق ملل دو سوي اقيانوس اطلس زير سايه تشكلي به نام سازمان پيمان آتلانتيك شمالي (ناتو) است.
همين آمريكا كه عنوان ابر قدرتي را يدك مي كشد و مي خواهد جهان را زير سيطره بگيرد، قدرتش قبل از هر چيز حاصل پيوند شمار زيادي ايالات درمنطقه شمال ميانه قاره جديد است. اين ايالت ها دست دردست هم دادندو درچارچوب يك سيستم فدرال كشور ايالات متحده را به وجود آورده اند و در سايه اين اتحاد بود كه به تدريج توانستند جهان را فتح كنند.
اروپايي ها هم بعداً از ايالات متحده آمريكا الهام گرفته و نيل به وحدت را راهبرد اصلي خود قرار داده اند. البته شرايط دراين قاره فرق مي كرد؛ چون واحدهاي سياسي آن هركدام براي خودشان تاريخ و زبان و فرهنگ جداگانه اي دارند و گرايشهاي ملي دركشورها نمي گذاشت كه در اروپا هم يك سيستم فدرال شكل بگيرد. به همين خاطر، ملت هاي اروپايي به «اتحاديه» كه وحدت ميان واحدهايش به اندازه فدرال نيست، بسنده كردند. هرچند راهبرد دراز مدت آنها شكل گيري يك اروپاي واحد بدون مرز است.
حال مي خواهيم بدانيم كه همين وحدت قدرت آفرين، درخاورميانه و جهان اسلام هم مي تواند تجربه شود.
خاورميانه بزرگ و يا جديد كه آمريكايي ها و صهيونيست ها طي دهه هاي اخير آن را علم كرده بودند و به همين خاطر نيز ما نسبت به اين مفهوم حساسيت پيدا كرده ايم، نظامي بود كه درآن واحدهاي سياسي هر كدام با مركز پيوند مي خوردند و همديگر را نيز كنترل مي كردند.
علاوه بر آن، مرامنامه و چگونگي روابط سياسي ميان واحدها از بيرون تحميل مي شد و از جنبه اقتصادي نيز يك نظام تقسيم كار از غرب بر آنها بار مي شد.
مسلم است كه وحدت مورد نظر آمريكايي ها در طرح خاورميانه بزرگ يك وحدت تصنعي و غير واقعي بود. اين وحدت نه تنها قدرت نمي آفريند، بلكه به عنوان يك منطقه حاشيه اي باعث رونق ما درشهرها و قدرت هاي مسلط مي شود.
اكنون درسايه قيام هاي عربي و اسلامي به نظر مي رسد كه توده هاي مسلمان از طرح خاورميانه بزرگ و آمريكا فاصله گرفته اند؛ احساسات ضدآمريكايي و ضد اسرائيلي توده هاي عرب به راحتي از شعارها و رفتار توده هاي عرب قابل درك است. آنها پرچم آمريكا را آتش مي زنند و به سفارت رژيم صهيونيستي (در قاهره) حمله مي كنند و عليه اين رژيم و آمريكا شعار مي دهند.
حال اگر قيام هاي كنوني به بهترين شكلي به سرانجام برسند و آرمان هاي توده هاي مسلمان تحقق يابند، آيا مي توان اميدوار بود كه ملت هاي بپاخاسته در درون جوامع خود و در سطح منطقه اي به وحدت برسند و به اصطلاح خاورميانه بزرگ خودشان را تجربه كنند؟
پس از دوران كنوني كه دوران گذار محسوب مي شود و هنوز انقلاب هاي عربي در مرحله برزخي هستند، بدترين سناريو اين است كه ملت هاي بپاخاسته در درون دچار جنگ قدرت ميان قطب ها و جريان هاي مختلف شوند، كه البته اين جنگ قدرت پس از پيروزي هر انقلابي كاملا محتمل است.
جنگ قدرت جامعه را ملول و مستهلك مي كند و زمينه را براي پذيرش هر انحرافي آماده مي سازد و حتي ممكن است كه مردم به خاطر مشكلات امنيتي و معيشتي به بازگشت ديكتاتورها رضايت دهند.
در سطح منطقه اي نيز اگر اختلافات مرزي و سرزميني برود نمايد و هر واحدي بخواهد راه خودش را برود و به تعهدات منطقه اي توسعه پشت كند، مسلما بدترين سناريو خواهد بود.
خوشبينانه ترين گمانه نيز اين است كه جوامع انقلابي بر ويرانه هاي نظام ديكتاتوري طرحي نو دراندازند و به سوي ملت هاي همسايه نيز دست دوستي دراز كنند. به طور قطع پيامد اين وحدت ملي و وحدت منطقه اي ظهور يك قدرت جهاني جديد است؛ قدرتي كه به دنياي اسلام خودباوري مي دهد و در معادلات جهاني به حساب مي آيد.
اما جداي از نگاه آرماني و ايدآليستي به مسئله براي اينكه ظرفيت هاي موجود را به طور واقعي درك كنيم خود اين انقلاب هاي جاري را مورد دقت قرار مي دهيم و از ا ين طريق يك وضعيت سومي را كه احتمالا واقعي تر از دوگمانه بدبينانه و خوشبينانه باشد، ارايه مي كنيم.
به نظر مي رسد كه دربين همه جوامع بپاخاسته عربي از خاورميانه تا شمال آفريقا، دو آرمان محوري وجود دارد؛ شكل گيري نظام هاي مردمسالار و بازگشت به اعتقادات و ارزشي هاي ديني. توجه به اين آرمان ها از آن جهت ضرورت دارد كه مي خواهيم بفهميم وحدت واقعي در منطقه چگونه محقق خواهد شد. از يك طرف، وحدت بايد كالبدشكافي شود و از طرف ديگر، پتانسيل هاي موجود در فرداي پس از انقلاب بايد شناسايي گردند.
در ارتباط با شكل و ماهيت وحدت، درك صحيح در مورد سطوح خرد و كلان و ظروف زماني و مكاني وحدت اهميت پيدا مي كند. علاوه بر آن، بايد بدانيم عناصر كيفي وحدتي كه درپي آن هستيم، چه هستند.
مفاهيمي مثل زمان، مكان، خرد، متوسط، كلان و كيفيت متغيرهايي هستند كه توجه و يا بي توجهي به آنها در ايجاد وحدت مورد نظر در منطقه، پيامدهاي كاملا متفاوتي را به دنبال خواهد داشت. يك مثال در مورد عنصر زماني وحدت اين است كه وحدت ميان قبايل اكنون براي ظهور قدرت جديد و با ثبات كمتر مصداق پيدا مي كند و اين نوع وحدت به قرون گذشته تعلق دارد.
در ارتباط با متغيرهاي مكان و كيفيت نيز قبلا اشاره شد كه وحدت در اروپا اتحاديه اي ولي در آمريكا فدرالي است. اتحاد همه جانبه و دائمي با اتحاد تنها در يك چيز و موقتي فرق دارد. وحدت مكانيكي با وحدت ارگانيكي متفاوت است؛ وحدت در اولي بيشتر حالت تصنعي دارد ولي در ديگري طبيعي است. وحدت به خاطر ترس از يك خطر خارجي مسلما از لحاظ استحكام و كيفيت، در حد و اندازه وحدتي كه از سر آگاهي و مهرورزي افراد نسبت به هم شكل بگيرد، نيست. استحكام وحدت اجباري به پاي وحدت اختياري نمي رسد و وحدت تحت سايه يك شخصيت به اندازه وحدت نهادينه، دوام ندارد. شكل و ماهيت وحدتي كه ميان افراد، گروه ها و قبايل ايجاد مي شود با وحدت ميان دولت ها و مناطق متفاوت است و بالاخره اينكه وحدت ميان افراد و واحدهايي كه به دنبال اهداف استراتژيك هستند با وحدت ميان آنهايي كه اهداف كم اهميت تر را جست وجو مي كنند فرق وجود دارد.
با اين تفاصيل، وقتي ما از وحدت در خاورميانه پس از انقلاب هاي جاري سخن مي گوييم، بايد پارامترهاي زيادي را در نظر بگيريم.
مفروض ما اين بود كه انقلاب هاي اسلامي و عربي به نتيجه برسند و در تعريف نتيجه نيز گفتيم كه دو ويژگي مردم سالاري و بازگشت به خويشتن
وحدت در دو سطح
در اين مرحله از خود مي پرسيم كه تلاقي اين دو مقوله (مقوله وحدت و مقوله مردم سالاري ديني) در درون واحدهاي سياسي و ميان اين واحدها در سطح منطقه اي چگونه خواهد بود.
در سطح خرد و درون كشوري، مطلوب آن است كه همه گروه هاي انقلابي و توده هاي معترض نسبت به آرمان هاي اصلي خود درك درستي داشته باشند و بدانند كه به دنبال چه نظامي هستند تا پس از فروپاشي نظام هاي موجود، وارد فاز منازعات گروهي و جنگ قدرت نشوند. در دنياي اهل سنت از هم اكنون بايد رابطه ميان شريعت و مسائل مستحدثه مشخص شود و برداشت هاي مختلف به منازعات بي پايان سياسي و درگيري هاي نظامي نينجامد.
اما در عمل احتمالا جوامع عربي يك پروسه سعي و خطا را تجربه خواهند كرد و با توجه به ساختارهاي سياسي و اقتصادي وابسته به غرب كه در اين جوامع وجود دارد و عوامل جاسوسي فعال، افت و خيزهايي را در اين جوامع تا رسيدن به وحدت شاهد خواهيم بود. البته، اين اختلافات در كشور شيعي بحرين كمتر خواهد بود.
در سطح منطقه اي نيز براي اينكه بستر مناسبي براي شكل گيري وحدت مطلوب فراهم شود، ويژگي هاي ذيل از قبل بايد وجود داشته باشند:
1) پايان يافتن نظم از قبل موجود مبتني بر روابط متقابل مركز- پيرامون؛ وقتي هر يك از كشورهاي منطقه جداگانه با مركز (آمريكا- اروپا) پيوند داشته باشند، وضعيتي شكل مي گيرد كه در آن هر يك از كشورهاي منطقه به شكل عمودي با مركز پيوندهاي سياسي، اقتصادي، فرهنگي و رسانه اي ايجاد مي كند. اين واحدهاي بومي با همسايگان جغرافيايي خود كاري ندارند و ميان آنها وحدتي در كار نيست و اگر هم باشد با صلاحديد و حتي الزام كشورهاي مركز شكل مي گيرد.
بنابراين، اگر اين ساختار معيوب مركز- پيرامون پس از انقلاب هاي عربي هم به حيات خود ادامه دهد، وحدت ارگانيكي ايجاد نمي گردد و نتيجه اش اين است كه كشورهاي منطقه مثل گذشته فاقد قدرت باقي مي مانند؛
2) نظام هاي جديد و درحال تولد حتي الامكان بايد مشابه هم باشند تا بتوانند در سياستگذاري هاي راهبردي به هم نزديك شوند، نهادهاي سياسي و اقتصادي مشترك به وجود آورند و تصميمات آنها در مورد مسائل حساس منطقه اي و بين المللي مشابه و حتي يكي شود. هرچند ويژگي هاي ملي و مذهبي هركشور مانع شكل گيري نظام هاي كاملا مشابه مي شود، ولي بايد اين اختلافات را به حداقل رساند و اين مسئله، تلاش مضاعفي را مي طلبد.
3) تحت الشعاع قرارگرفتن اختلافات بزرگ مرزي و سرزميني ميان واحدهاي سياسي؛
4) برابري نسبي درسطوح توسعه، شرايط معيشتي، آگاهي هاي سياسي و تقليل يافتن اختلافات عمده فرهنگي؛
5) واحدهاي سياسي اگر در حوزه هاي مختلف همديگر را تكميل كنند، وحدت ميان آنها استحكام بيشتري پيدا مي كند و درمقابل، رقابت واحدها با يكديگر و در صورتي كه درصدد حذف كردن منافع هم برآيند، به جاي وحدت تفرقه و اختلاف شكل مي گيرد؛
6) واحدهاي سياسي اگر از لحاظ جغرافيايي مجاور هم باشند، بستر مناسب تري را براي شكل گيري اتحاد فراهم مي كنند؛
7) از عامل انساني و به اصطلاح «نخبگان» در سطح مديريت كشورها نيز نبايد غفلت كرد؛ استقرار مديريت هاي كارآمد قطعا به حل راحت تر بحران ها و اختلافات از قبل موجود و يا جديد كمك مي كند.
همان طور كه اشاره شد، موارد بالا حالت ايده آلي دارد و هرچند تحقق آنها غيرممكن نيست، ولي به نظر نمي رسد كه همه اين متغيرها در آينده نزديك يكجا تحقق يابند.
بدترين سناريو در مورد آينده منطقه نيز اين است كه درگيري هاي داخلي و بحران هاي سياسي و اقتصادي سال ها ادامه يابد و مردم اين جوامع را خسته كند. در صورتي كه اين بحران ها حالتي انباشتي پيدا كند، احتمال دارد كه همه چيز از هم بگسلد و دوباره يك نظم وارداتي از غرب بر جوامع منطقه تحميل شود.
اما اگر عينك واقع گرايي را به چشم بزنيم، در مورد انواع و اقسام اشكال وحدتي كه برشمرديم، مي توانيم ارزيابي زير را ارائه كنيم.
در خاورميانه و جهان اسلام پس از انقلاب هاي جاري، هرچند وحدت همه جانبه و احياء امت واحده امري مطلوب است، ولي به نظر مي رسد كه اين نوع وحدت در شكل سنتي و قديمي آن امكان ظهور ندارد.
در مرحله بعد، نظام فدرالي نيز مطلوب است، ولي با شرايط موجود، ممكن نيست كه عملي شود.
سطح سوم، ايجاد بازارهاي مهم اقتصادي، اتحاديه هاي سياسي و پيمان هاي نظامي است؛ اين نوع پيوندها در آينده امكان ظهور دارند. جوامع اسلامي اگر به دنبال آرمان هاي عملي و قابل اجرا هستند، بايد به سمت ايجاد بازارهاي مشترك و اتحاديه ها و پيمان ها حركت كنند.
البته، اين ميزان وحدت نيز همان طور كه ذكر شد، به تحولات آتي وابسته است؛ تحولاتي كه مفروض دو وجهي «مردم سالاري و بازگشت به خويش» را از آرمان به واقعيت تبديل كند. به هرحال، برعهده انديشمندان جهان اسلام است كه عوامل پيونددهنده و تفرقه افكن ميان خود را به درستي تشخيص دهند و يك روند راهبردي مبتني بر ايجاد وحدت را در پيش بگيرند تا تحولات جاري بتواند به وضعيت آرماني برسد.

 



چه كسي چهره هاي مردمي را ازصحنه افغانستان حذف مي كند؟
ترور برهان الدين رباني 10 سال بعد

افغانستان در سال 2001 كه زمزمه هاي اشغال اين كشور كم كم جدي مي شد و اكنون كه حرف هايي درمورد خروج نيروهاي آمريكايي از اين كشور زده مي شود، شاهد دو ترور مشابه بوده است؛ نخست ترور «احمد شاه مسعود» فرمانده برجسته مجاهدين در جنگ هاي دهه 1980 عليه اشغالگران شوروي و وزير دفاع دولت «برهان الدين رباني» و سپس فرمانده «جبهه متحد اسلامي» در جنگ عليه طالبان، دوم «برهان الدين رباني» نخستين رئيس جمهور افغانستان پس از شكست اتحاد جماهير شوروي در اين كشور و رئيس شوراي عالي صلح افغانستان در دولت دوم «حامد كرزاي».
تقريباً دو سه روز پس از شهادت «احمدشاه مسعود» كه گفته مي شد توسط عوامل طالبان وبه شيوه انتحاري در استان «تخار» افغانستان شهيد شد، هجوم همه جانبه آمريكايي ها و همپيمانان واشنگتن در پاييز سال 2001 به افغانستان آغاز شد.
همين هجوم فوري نظاميان غربي پس از مرگ مسعود به افغانستان، باعث شد كه بسياري از تحليلگران از همان زمان نسبت به عوامل واقعي پشت پرده ترور مسعود دچار ترديد شوند.
به اعتقاد كارشناسان، مسعود كسي نبود كه نسبت به اشغال كشورش توسط بيگانگان رضايت دهد. به همين خاطر، از قبل اين مانع بزرگ توسط عوامل سازمان سيا از سر راه برداشته شد.
در اينجا شايد اين تصور وجود داشته باشد كه دو مردي كه در لباس خبرنگاري به مسعود نزديك شده بودند و با جاسازي مواد منفجره در درون دوربين فيلمبرداري دست به عمليات زده بودند، بدون تأثيرپذيري از مرام ايدئولوژيك و مذهبي طالبان نمي توانستند دست به عمليات انتحاري بزنند و جان خود را فدا كنند.
پاسخي كه در اين رابطه به ذهن مي رسد اين است كه سيا در موجوديت شبكه القاعده نقش اصلي را داشته است و قطعاً مي توانسته است در سطوح مديريت اين شبكه عوامل خودش را داشته باشد و احتمالاً عمليات ترور مسعود به اشاره اين عوامل عملياتي شده است.
آمريكايي ها پس از اشغال افغانستان، به مسعود لقب «قهرمان ملي افغانستان» داده بودند و او را نامزد دريافت جايزه صلح نوبل نيز كرده بودند!
اما، مسعود ديگر رخ در نقاب خاك كرده بود و قهرمان شدنش براي مردم مظلوم افغانستان حاصلي نداشت. آمريكايي ها در غيبت مسعود، 10سال است كه در افغانستان جولان مي دهند و شب و روز دست به هر جنايتي مي زنند و كسي هم جلودار آنها نيست. با اين تفاصيل، آيا كارشناسان حق ندارند نسبت به نحوه مرگ مسعود و عوامل پشت پرده آن شك كنند؟ ماجراي مسعود به آغاز اشغال افغانستان مربوط مي شود. اكنون نيز احتمالاً به روزها و ماه هاي آخر اشغال نزديك مي شويم، ماجراي مشابه ديگري رخ مي دهد؛ ترور «برهان الدين رباني».
رباني كه 71سال از عمرش مي گذشت، 31شهريور گذشته در كابل به شهادت مي رسد. در اين عمليات نيز دو نفر كه خود را فرستاده طالبان معرفي مي كنند، خواستار گفت وگو با رئيس شوراي عالي صلح افغانستان مي شوند و در لحظه ملاقات با رباني، بمبي را كه يكي از آنها در عمامه خود جاسازي كرده بود منفجر مي كند و رباني را به شهادت مي رساند.
هر فردي كه به نحوه عمليات توجه كند، بدون هرگونه بحث و جدلي انگشت اتهام را به سمت گروه طالبان و شبكه القاعده مي گيرد. اما بسياري از كارشناسان از همان روز نخست و با شنيدن اين خبر دچار ترديد شدند. چيزي كه اين كارشناسان را به ترديد مي اندازد، شرايط موجود است؛ «باراك اوباما» رئيس جمهور آمريكا مدتي است كه به شدت تحت فشار افكار عمومي مردم اين كشور قرار دارد تا به جنگ در افغانستان پايان دهد.
وي قبلا وعده داده بود كه همه نظاميان آمريكايي را تا تابستان 2011 (تابستان گذشته) از افغانستان خارج كند. پس از رسيدن موعد مقرر، وي و سران كاخ سفيد به زحمت توانستند وعده خود را يكي دو سال عقب بيندازند.
خروج آمريكايي ها از افغانستان در شرايطي عملي مي شود كه اين كشور نتوانسته است بر طالبان غلبه و در افغانستان ثبات ايجاد كند و به گفته ژنرال «استنلي مك كريستال» فرمانده سابق نيروهاي آمريكايي در افغانستان و ساير ژنرال هاي آمريكايي، آمريكا در اين كشور شكست خورده است.
مقامات واشنگتن در وضعيتي مجبورند افغانستان را ترك كنند كه تنها يك چيز از خود در اين كشور به ميراث مي گذارند و آن دولتي است كه برخي از مقامات آن به آمريكا تمايل دارند. غير از اين، هيچ جاپايي براي كاخ سفيد در افغانستان نمي ماند.
از طرف ديگر، «حامد كرزاي» سال هاي پاياني رياست جمهوري خود را مي گذراند و به همين خاطر، براي آمريكايي ها مهم است كه پس از وي چه كسي عهده دار رياست دولت در افغانستان مي شود.
«برهان الدين رباني» از همان ابتدا به خاطر سوابق درخشان خود، در ميان قوميت هاي اصلي افغان محبوبيت داشت و طي سال هاي اخير نيز با اتخاذ ميانه روي و خدمت بي منت در درون ساختار دولت كرزاي و تلاش هايي كه براي برقراري صلح و ثبات انجام مي داد، بر محبوبيت خود افزود.
بدين ترتيب، رباني از همين الان يك جانشين طبيعي براي كرزاي محسوب مي شد. اما، آمريكايي ها با اين انتخاب به شدت مخالف بودند و به زعم سران كاخ سفيد، رياست جمهوري دوباره رباني به اين مي مانست كه آمريكا با هزينه كردن جان سربازان و ميلياردها دلار بودجه خود، حكومت را از چنگ طالبان درآورده و آن را پس از يك دوره 10 ساله، دو دستي به جريان مستقل و متمايل به ايران تقديم كرده است!براساس اظهارات نزديكان رباني كه پس از شهادتش به رسانه ها درز پيدا كرده، رباني بارها از طرف آمريكايي ها تهديد شده است كه در همايش انتفاضه فلسطين در تهران شركت نكند. حتي به او گفته شده بود كه اگر به تهران برود، در واقع با جان خود بازي كرده است، و همين طور هم شد.
جالب است كه بدانيم رسانه هاي آمريكايي و غربي شبكه «حقاني» كه تحت پوشش طالبان در افغانستان فعاليت مي كند را عامل ترور رباني معرفي كرده بودند؛ اما اين شبكه مسئوليت ترور فوق را نپذيرفت.
البته، ترور رهبران جهادي و چهره هايي مثل مسعود و رباني، اين پيام روشن را براي ساير رهبران جهادي و به ويژه افرادي مثل «عبدالله عبدالله» وزير خارجه سابق افغانستان دارد كه بايد بيشتر مراقب جان خود باشند.
محمد فرجام


 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14