(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 19 مهر 1390- شماره 20045

بچه هاي جديد مسجد (داستان)
قصه هاي زندگي(23)
هديه
بين خودمان باشد
بركنكوري ها چه گذشت؟ (قسمت دوم)
چتر آبي
جمله ها و نكته ها
كارگاه نقد نشريات تجربي مساجد ايران ـ 21و 13
منجي 1 و 2
برگ ريزان
حرف هاي آسماني



بچه هاي جديد مسجد (داستان)

محمد حيدري
باز حاج آقا آمده بود توي گيم نت . كار هر شبش بود. قبل اذان ، توي راه مسجد ، يك سري هم به گيم نت مي زد ، ده دقيقه اي با بچه ها حرف مي زد و بعد مي رفت. توي اين ده دقيقه هم كسي جرات نداشت حرف بد بزند يا داد بكشد سر هم تيمي اش. نه كه آقا فراز نذارد خود بچه ها احترام
مي گرفتند و حرفي نمي زدند.
حاج آقا دو تا خيابان پايين تر مي نشست و امام جماعت مسجد محل بود.با عمامه ي سفيد و ريش كوتاه اما پر پشت مشكي. جوان بود و از موهايي كه از جلوي عمامه اش بيرون ريخته بود فقط چندتايي سفيد شده بودند. بعدها فهميديم اسمش «آقا محسن» است و اصالتا اين جايي نيست ، اما چند سالي است كه آمده اين محل و چند وقتي است شده امام جماعت مسجد.خبري از امام جماعت قبلي نداشتم كه چطور رفته ، اما مسجد را مي دانستم كه دويست قدم بالاتر است. هميشه صداي اذانش توي گيم نت مي پيچيد ، اگر هدفون روي گوشت نگذاشته بودي ...
روز اولي كه آمد توي مغازه ، من ايستاده بودم پشت سر بچه ها و بازي شان را نگاه مي كردم ، همه ي پول تو جيبي آن روزم را خرج كرده بودم و حالا مجبور بودم بازي بچه ها را نگاه كنم.
وقتي حاج آقا آمد داخل مغازه ، اصلا تعجب نكردم. گفتم حتما پدر يكي از بچه هاست و آمده گوش پسرش را بگيرد و برود. از اين اتفاق ها زياد مي افتاد. روزي نبود كه كسي نيايد پي بچه اش و با داد و بيداد گوشش را بپيچاند و تا خانه ببرد. اما وقتي آمد تو ، جاي اين كه پشت كامپيوتر ها را نگاه كند ، صاف رفت پيش فراز آقا و چند كلمه اي حرف زد ، بعد آمد توي مغازه و مثل من ايستاد پشت يكي از كامپيوتر ها و زل زد به مانيتور. تعجب كردم ، نه من ، كه همه ي بچه ها. همه نگاهشان جلب حاج آقا شده بود. يه كم كه داد و بي داد توي مغازه كمتر شد ، ديديم به بچه اي كه بالاي سرش ايستاده كمك مي كند.«رفت پشت اين ديواره ، نديدت ... آروم برو جلو ، بپا نبيندت ، آها بزنش ... ايول!»
فكر كنم سينا بود كه گفت:«حاج آقا خوب بلديد ، بيا ين يه دست با هم بازي كنيم ...» چند تايي خنديدند و حاج آقا با لبخند رو برگرداند و گفت :«سلام ...»
آمد سمت سينا ، دست داد و با دو سه نفري كه بغلش ايستاده بودند هم سلام عليكي كرد و شروع كرد باهاشان حرف زدن. آنهايي كه مشغول بازي بودند ، برگشتند به بازيشان و بعضي ها هم كه مثل من ايستاده بودند ، رفتند سمت حاج آقا كه ببينند چه مي گويد. من اما نشستم روي يكي از صندلي هاي اضافي مغازه و به حلقه ي دور حاج آقا نگاه كردم و چهار ، پنج بچه اي كه دورش جمع شده بودند.
صداي اذان كه بلند شد ، از بچه ها خداحافظي كرد و آمد پيش آقا فراز ، تشكر كرد و رفت سمت در ، پايش را روي پله ي اول كه گذاشت ، برگشت نگاهي به من كرد ، لبخندي زد و رفت.
چند دقيقه اي نشستم ، پول بازي كه نداشتم ، چشمانم هم درد گرفته بود ، بس كه زل زده بودم به مانيتور بقيه. خودت وقتي بازي مي كني آن قدر غرق بازي مي شوي كه حواست به چشم هايت نيست ، اما وقتي بازي بقيه را مي بيني ، زود چشم هايت درد مي گيرند...
بي اين كه از كسي خداحافظي كنم ، از مغازه زدم بيرون و آمدم خانه.
فردا نشسته بودم پشت كامپيوتر و داشتم بازي مي كردم كه حاج آقا آمد ، از دور به بعضي بچه هايي كه ديروز بودند و الان باز چشم هايشان چرخيده بود تا دوباره ببينندش سلام داد و رفت نشست پيش آقا فراز . توجهي نكردم و مشغول بازي كردنم شدم . صداي هدفون توي گوشم زياد بود و صدايي جز صداي بازي نمي شنيدم. حس كردم پشت سرم چند نفري جمع شده اند ، توجه نكردم ، بازي را ادامه دادم كه كمين خوردم و يواشكي با تير زدندم.تا همه كشته مي شدند بايد صبر مي كردم و نمي توانستم بازي كنم. هدفون را در آوردم كه گوش هايم كمي استراحت كند و زنگ نزند كه صدايي از پشت سر گفت :«خسته نباشي!»
برگشتم ؛ حاج آقا ايستاده بود و بالاي سر من داشت با دو ، سه نفري حرف مي زد. سلام و عليك كرد و از بچه ها پرسيد:«گفتين اسمش چيه؟»
خودش را معرفي كرد و از اينكه كلاس چندمم و تابستان چه كار مي كنم پرسيد. داشتيم با هم حرف مي زديم كه
بغل دستي ام زد توي پهلوم و گفت:«حواست كجاست؟ شروع شد بازي ...»
هدفون توي گوشم نذاشتم و بي هدفون شروع كردم به بازي كردن. مي خواستم حرف هاي حاج آقا را بشنوم.باز صداي اذان بلند شد و به بچه ها گفت :«من بايد برم مسجد ... شماهام مياين؟» يك كمي م ن و م ن كردند و حاج آقا بي اينكه منتظر جوابشان بشود گفت :«پس تا فردا خداحافظ» باز رفت از آقا فراز تشكر كرد و رفت.
هم تيمي ام از آن طرف ميز بلند شد و سرم داد زد « هوي حواست كجاست ؟! ... گند زدي به بازي رفت.» باز تير خورده بودم ، بي اينكه حواسم باشد ...

گيم نت آمدن قبل مسجد شده بود كار هر روز حاج آقا. مي نشست و چند دقيقه اي با بچه ها حرف مي زد و بعد ، با صداي اذان مي رفت سمت مسجد. هميشه هم پيشنهاد همراهي مي داد. روزهاي اول كسي نمي رفت ، اما بعدش يكي دو تا از بچه ها هم همراهش به مسجد مي رفتند. من هم چند باري رفتم ، خوب بود ، زود نمازت را مي خواندي و بعدش مي نشستي پيش حاج آقا كه با يك سري بچه مسجدي كه دورش حلقه زده بودند داشت حرف مي زد. معرفي ات مي كرد به بچه ها و با آدم هاي جديدي دوست مي شدي.
بعد دو سه ماه ، تقريبا همه ي بچه هايي كه بيكار بودند و بازي نمي كردند با حاج آقا مسجد مي رفتند. حاج آقا هم زودتر مي آمد گيم نت و بيشتر با آقا فراز حرف مي زد. چند باري هم دو ، سه تا از بچه مسجدي ها را آورد .
خودش هم مي نشست پيش آقا فراز و بچه ها و موقع اذان بچه مسجدي ها هم بازي شان را نيمه تمام
مي گذاشتند و با آقا محسن و بچه مسجدي ها مي رفتند نماز.
كم كم گيم نت شلوغ قبل اذان ، با «الله اكبر» اذان خالي مي شد و همه با حاج آقا مي رفتند نماز. بچه ها برنامه ريزي مي كردند كه بازي موقع اذان تمام شود و بتوانند با حاج آقا بروند نماز.
چهار پنج ماهي از اولين ورود آقا محسن گذشته بود كه يك روز آقا فراز نوشته اي تايپ شده زد پشت در مغازه «هنگام نماز تعطيل است.»
چهار پنج نفري اعتراض كردند. آقا فراز اما سفت و سخت روي حرفش ايستاد. همان شب ، وقتي همه با حاج آقا در مغازه را بستيم و رفتيم مسجد ، بعد نماز حاج آقا
بچه مسجدي ها را بلند كرد و آوردشان گيم نت. شب خوبي بود. كلي آدم ريخته بودند و باهم بازي مي كردند، آنهايي هم كه جايي نداشتند چند نفري مي ايستادند و با هم حرف مي زدند. بچه ها كلي دوست جديد پيدا كردند و از آن به بعد ، بچه مسجدي ها هم مي آمدند گيم نت و همه با هم وقت اذان مي رفتيم مسجد.
بعد چند روز ما هم حسابي مسجدي شده بوديم.
بعضي ها كه بازي نمي كردند زودتر مي رفتند مسجد و سجاده ها را مي انداختند و چايي بعد از نماز را آماده مي كردند.
آنهايي هم كه غر مي زدند از اينجا رفتند گيم نت سهيل كه چند تا خيابان بالاتر بود.آقا محسن هم دو سه روزي بود كه راهش را دور مي كرد و تا گيم نت سهيل مي رفت. بعضي وقت ها هم با تاخير به مسجد مي رسيد . بعد چند روز ديديم دو سه نفري به جمع بچه هاي مسجد اضافه شد ...

 



قصه هاي زندگي(23)
هديه

زن چنان ناله و شيون مي كرد كه دل هر بيننده را مي لرزاند. مرد، هر چه قدر تلاش مي كرد تا او را آرام كند، اما موفق نمي شد.
چند هفته پيش پسر كوچولوي آنها بر اثر سانحه تصادف به كما رفته بود و اكنون بعد از دو هفته از دنيا رفته بود. اما مادر نمي خواست اين واقعيت را بپذيرد!
او در حالي كه اشك مي ريخت، با سوز و گذاري وصف ناپذير، ناله مي كرد و مي گفت: «نه، من باورم نمي شود! پسر من نمرده است! پسر من زنده است! پسر من زنده است... اي خدا!»
و پدر دعا مي كرد كه خداوند به خودش و همسرش توان تحمل اين رنج بزرگ را بدهد.
يك ماه پس از اين واقعه دردناك، در حالي كه آنها در خانه نشسته بودند، با شنيدن صداي در متوجه شدند، مهماني كه منتظرش بودند، آمده است! سراسيمه به طرف حياط دويدند و هنگامي كه در را باز كردند، پسر بچه اي را همراه پدر و مادرش ديدند كه پشت دسته گل زيبايي كه در دست داشت پنهان شده بود.
مرد به همسرش گفت: «يادت هست وقتي فرزندمان در كما بود، رضايت داديم تا اعضاي او را به بيماران نيازمند اهدا كنند؛ بيا نگاه كن! قلب فرزندمان، در سينه اين پسر بچه زيبا مي تپد!»
مادر نگاهي به پسر بچه انداخت. زانو زد و در حالي كه پسر بچه، گل را به او هديه مي داد، او را به آغوش كشيد و بوسيد و در حالي كه مرواريد اشكي از گوشه چشمش جاري بود به همسرش گفت: «ديدي راست مي گفتم. بچه ما نمرده! فرزندمان زنده است...!»
مهدي احمدپور
8/2/90

 



بين خودمان باشد
بركنكوري ها چه گذشت؟ (قسمت دوم)

سخن بسيار است و چيدن كلمات كه مفهوم اصلي را برسانم مشكل است ولي سعي مي شود مطالبي ارزنده و به درد بخور تقديم خوانندگان گردد.
قبلاً از اهميت سه اهرم بزرگ به نام هاي مدرسه، خانواده و دانش آموز به طور خلاصه مطالبي حضورتان تقديم گرديد. امروز از نقش تك تك اين اهرم ها مطالبي ارائه مي كنم.
برخي از رسانه ها و خانواده ها كنكور را غولي و موجودي افسانه اي معرفي مي كنند كه شكست دادن آن كار هر كسي نيست. تا حالا قصه «پسربچه اي رفته با غول بجنگه» را شنيده ايد؟ اين پسر بچه با اينكه خيلي تنبل بود و از خانه اش بيرون نمي آمد مادرش با يك نقشه او را از خانه بيرون كرد تا هم به دنبال كار برود و هم پدرش را پيدا كند.
اين پسر بچه در مسير يافتن كار و پدرش با غولي دست و پنجه نرم مي كند كه پدرش را زنداني كرده است. سؤال اينجا مطرح مي شود كه چطور اين پسربچه مي تواند غول پر زور را شكست دهد؟
در ادامه قصه مي بينيم كه پسربچه با زيركي و درايتي كه داشت غول را با سؤالات عجيب و غريب از غار بيرون كشيد و توانست آن را شكست داده و پدرش را نجات دهد.
كنكور، غولي نيست كه آن را با قصه گفتن و داستان پردازي بتوان راضي كرد. واقعيت كنكور چيز ديگري است.
از تجربيات چند سال خودم به عنوان مشاور تحصيلي مدرسه، موضوعهاي مهمي حضورتان ارائه مي كنم. ان شاءالله مثمرثمر مي شود.
وقتي كه دانش آموزان از سال سوم به سال چهارم (پيش دانشگاهي) راه مي يابند، سؤالاتي از قبيل تأثير معدل كتبي (ديپلم) بر دروس كنكور، منابع آزمون سراسري، حذفيات كتب درسي، شركت در آزمون هاي مؤسسات معتبر و موفق، خريد كتاب هاي كمك آموزشي، و سؤالاتي مانند: تراز چيست؟ انتخاب رشته چگونه انجام مي گردد؟
بومي بودن و سهميه داشتن چگونه اعمال مي گردد؟ و هزاران سؤال ديگر از ذهنشان مي گذرد.
به قول ما مشاوران، وقتي دانش آموزان به سال چهارم (پيش دانشگاهي) وارد مي شوند ناخودآگاه در خود استرس و اضطراب توليد و تا اعلام نتايج نهايي آن را با خود يدك مي كشند.
بنابراين براي مقابله با اين رويداد رواني و ذهني بهتر است برنامه خود را با اصول و رعايت بهداشت رواني تنظيم كرد و براي سلامت روحي و جسمي خود ارزش قائل شد و خود را با هرگونه نتايج حاصله از كنكور سازگاري داد.
در زندگي «چگونه بودن» خيلي مهم تر از «بودن و نبودن» است.
ايجاد فرصت براي شكوفايي استعدادها، توانايي ها و كنار آمدن با خود و ديگران يكي از اهداف مهم و اساسي بهداشت رواني است.
كنكور به عنوان يكي از مسائل چالش برانگيز جوانان امروزي مي تواند آسيب زا باشد. ناكارآمدي نقش اصلي را در اضطراب و افسردگي افراد بازي مي كند. فرد احساس مي كند كه قادر نيست تكاليفي را به انجام برساند.
اين سخن براي كساني است كه نتوانستند نتيجه دلخواه خود را به دست آورند.
انسان مي تواند به خاطر آرمانها و ارزشهايش زنده بماند و حتي به خاطر آنها بميرد. آيا عبور از كنكور و ورود به دانشگاه جزو تفكر آرماني شماست؟
آيا رسيدن به درجات عالي و ارزش هاي معنوي و مادي بايد از درب هاي دانشگاه وارد شد؟
الله وردي
كارشناس مشاور تحصيل دبيرستان نمونه دولتي صنيعي فر


 



چتر آبي

آبي و زيبا و مهتابي ست
چتر من امروز باراني ست
قلب او يك دسته چوبي
حرف او تنها به آساني ست

روز باراني كنار من
چتر من با اشك همدرد است
او هميشه خسته و بيمار
روز بارش دسته اش سرد است

رنگ از رخساره اش رفته
خورده سرما چتر آبي رنگ
سهم او از خنده باران
ترشدن در كوچه اي دلتنگ

بينوا از ترس مي لرزد
شايد اين ديدار پاياني ست
پيچ او شل گشته و هرز است
دسته اش در اوج بي جاني است

آشنايي دارد آخر او
سالها با قطره باران
دوري اش را سخت مي داند
بينوا اصلا ندارد جان

استخوانهايش زده بيرون
از ميان پوشش آبي
چتر من با باد خوش فرسود
در شبي زيبا و مهتابي

چتر من با ياد تو هر روز
زيرباران خيس مي گردم
شاعر اين شعر من هستم
خاطرات دسته اي سردم

سپيده عسگري (رايحه)

 



جمله ها و نكته ها

¤ در روزگاري كه خنده مردم از زمين خوردن توست، برخيز تا بگريند!
¤ درصد كمي از انسان ها نود سال زندگي مي كنند مابقي يك سال را نود بار تكرار مي كنند!
¤ نصف اشتباهاتمان ناشي از اين است كه وقتي بايد فكر كنيم، احساس مي كنيم و وقتي كه بايد احساس كنيم، فكر مي كنيم.
¤آخر سر، چيزي كه به حساب مي آيد تعداد سالهاي زندگي شما نيست بلكه زندگي اي است كه در آن سالها كرده ايد.
¤هميشه در زندگي ات جوري زندگي كن كه «اي كاش» تكيه كلام پيري ات نشود!
¤چه داروي تلخي است وفاداري به خائن، صداقت با دروغگو و مهرباني با سنگدل.
¤مشكلات امروز تو براي امروز كافي است، مشكلات فردا را به امروز اضافه نكن!
¤اگر حق با شماست خشمگين شدن نيازي نيست.
¤و اگر حق با شما نيست، هيچ حقي براي عصباني بودن نداريد!
¤ما خوب ياد گرفتيم در آسمان مثل پرندگان باشيم و در آب مثل ماهيها اما هنوز ياد نگرفتيم روي زمين چگونه زندگي كنيم!
¤ فريب مشابهت روز و شب ها را نخوريم. امروز، ديروز نيست و فردا امروز نمي شود.
¤يادمان باشد كه: آن هنگام كه از دست دادن عادت مي شود به دست آوردن هم ديگر آرزو نيست.
¤زنده بودن حركتي افقي است از گهواره تا گور و زندگي كردن حركتي عمودي است از زمين تا آسمان.
¤به ياد ندارم نابينايي به من تنه زده باشد اما هر وقت تنم به جماعت نادان خورد گفتند: «مگه كوري؟»
¤ مادامي كه تلخي زندگي ديگران را شيرين مي كني، بدان كه زندگي مي كني.
¤ براي زنده ماندن دو خورشيد لازم است. يكي در آسمان و يكي در قلب.
¤ در جست وجوي قلب زيبا باش نه صورت زيبا، زيرا هر آنچه زيباست هميشه خوب نمي ماند اما آنچه خوب است هميشه زيباست!
& از ايميل هاي رسيده
به مدرسه


 



كارگاه نقد نشريات تجربي مساجد ايران ـ 21و 13
منجي 1 و 2

منجي (1)
ماهنامه خبري، سياسي و اجتماعي آب پخش بوشهر
مديرمسئول: حاج علي رضايي
سردبير: ابوطالب رضايي
كانون فرهنگي، هنري مسجد صاحب الزمان (عج)
ما دومجله منجي داريم يكي در آب پخش بوشهر و ديگري در خوزستان. اول برويم سراغ نشريه منجي در بوشهر. دو برگه A3 تا شده كه صفحات جلد و پشت جلد آن رنگي و صفحات داخل سياه و سفيد هستند. صفحات داخل به 3 يا4 ستون تقسيم شده و در هر ستون مطالب گوناگوني آورده شده است. بخش هاي خبري، ديني، سياسي، اجتماعي، ادبي، علمي و گوناگون نشريه «منجي» آب پخشي ها را تشكيل مي دهند.
صفحه ادبي نشريه پوياست و با چاپ چندين شعر از شاعران بومي نشان مي دهد كه به ادبيات به ويژه شعر ارزش خاصي قائل است.
ستون هاي متنوع و مختصر، مفيد نشريه مي تواند براي خوانندگان محلي جالب باشد چون به اخبار خودشان اشاره شده است: ديدار دوستانه تيم فوتبال ايران جوان بوشهر با تيم آب پخش، تشكيل بنياد نخبگان آب پخش، اسامي برگزيدگان مقاله نويسي عفاف و...
و اما نكته ها:
كادر بعضي از ستون ها با توجه به فشردگي مطالب كمي ضخيم است. لازم نيست تمام صفحات به صورت ستون هاي عمودي صفحه آرايي شود مي توان بعضي از صفحات را هم افقي صفحه آرايي كرد. تقويت هيئت تحريريه منجي مي تواند منجر به شكوفايي روزافزون اين نشريه جنوبي شود. به اميد سربلندي تمام بچه مسجدي ها به خصوص بچه هاي كانون فرهنگي هنري مسجد صاحب الزمان(عج)
براي سلامتي شان صلوات

منجي (2)
مديرمسئول: محمد پشم فروش.
تحقيق و گردآوري: محمدفتحي.
كانون فرهنگي، هنري، فاطميون.
نشريه تمام رنگي «منجي» كه از خوزستان مي آيد رنگ و روي خوبي دارد. لطافت رنگ هاي انتخابي توسط صفحه آرا و چينش نسبتا مناسب مطالب و تصاوير دركنار هم، منجي را درنگاه اول يك نشريه جذاب نشان مي دهد.
«منجي» مي تواند نشريه خوبي براي كانون فرهنگي، هنري فاطميون باشد به شرط اين كه: 1-نوع صحافي اش را تغيير دهد. چاپ روي يك طرف برگه و سفيدمان پشت برگه در نشريات مرسوم نيست و لزومي ندارد به جاي 4 صفحه پشت و رو 8 صفحه يك رو را چاپ كنيم مگر اينكه ضرورتي پيش بيايد.
2-لوگوي نشريه منقطع و جدا از هم است. چرا؟ جداشدن حروف نشان دهنده كدام ويژگي منجي است؟
3-از گردآوري صرف خودداري كرده و به مطالب و آثار بچه هاي كانون روي بياوريد. كتاب در كتابخانه است و رسالت نشريه فقط چاپ صفحات كتاب در داخل خودش نيست. البته خوب است كتاب هاي مناسب معرفي و نقد شود ولي پرشدن تمام صفحات نشريه با مطالب كتب و نشريات ديگر، مجله را از رويكرد توليدي به رويكردي مصرفي مي كشاند.
من از شماره هاي جديد منجي بي خبرم. اميدوارم گام هاي بعدي منجي روبه رشد باشد. انشاءالله
براي ظهور منجي عالم بشريت صلوات

 



برگ ريزان

خش خش برگ هاي رنگارنگت را خوب به خاطر دارم تو برگ ريزان مي كني من دلم را به نامت هديه مي كنم.
حالا بزرگ تر از لبخند كودكانه اي هستم كه مرا در آغوش كشي ، اما ؛ هنوز هم نيازبه آغوش پر صدايت را در اعماق وجودم احساس مي كنم.
از حالا تا نهايت زندگي 12 سال را با تو گذراندن يعني آشناي قديمي من تو هستي و ساده و صادقانه مي گويم آرزوي دلم ديدن لحظه هاي رويايي توست.
ديگر صداي ابرهاي در حركت مرا ياد كاغذي هاي الفبا نمي اندازد اما ،خاطرات ذهنم را مرور مي كنم؛ برايت دلتنگ
مي شوم.و خوشحالم كه تو را دارم به گونه اي ديگر... و تو مرا در آغوش مي كشي هرچند بزرگ باشم.
صداي خش خش برگ هايت نويد آمدن مي دهد.
آغوش گشوده ايم براي تو
اي فصل پر از عاشقانه ها
ما منتظر براي رسيدنت
در وادي شعر و ترانه ها

كيف هاي كمر شكن مسئله اين است...
كتاب تاريخ را گذاشته ام، فلسفه را همين طور . دفتر فلسفه و عربي و ... را هم ! كيف را روي دوش مي اندازم.
واااااي خداي من چه قدر سنگين است؛ دوباره برانداز مي كنم تمام وسايل بايد برده شوند.
حتما تا مدتي ديگر كمر من هم هم چون مادر بزرگم خم مي شود. اين كيف من اين هم وسايلم مرد آهنيني نيست تا مرا كمك كند؟ زهرا كريمي (باران)

 



حرف هاي آسماني

اي كه بينايي، شنوايي،قادرودانايي!
خواستم با قلم عشق بر صفحه ي عشق نام تو را نقش طلا بزنم و تو را ثناي حقيقي به جاي آورم وچون بلبل با طنيني دلنشين شكرتوگويم.
الهي!
هنگامي كه ما انسانها با دستان خود كه چون دوبال پرنده مي ماند،اوج مي گيريم وبه سوي آسمان بي كران دعا پروازمي كنيم،
حاجتي دردل داريم وتنها ازتو حاجت روايي مي خواهيم.
آفريدگارا! همه را حاجت روا كن.
بارالها!
گل منتظران را به زمين بفرست تا طراوتش موسس حكومت جهاني اسلامي باشدتا ظالم را نابود كند وديگرحق مظلوم ازبين نرود.
هماناسجده و ستايش براي توست.
فاطمه شيرازي مدرسه ي پيام انقلاب تهران

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14