(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 19 مهر 1390- شماره 20045
PDF نسخه


چه زماني برنامه سازي حرفه اي را ياد مي گيريم؟
آموزش خاله زنك بازي روي آنتن
خشت اول
از آب گذشته!
پستچي سوم
طنزسوم
نكته سوم
ساعت 25
طعم گيلاس
گردش گودري
بوي بارون



چه زماني برنامه سازي حرفه اي را ياد مي گيريم؟
آموزش خاله زنك بازي روي آنتن

...دوئل اعتبار و آبرو در بزنگاه زنده و ميليوني تلويزيون...
اصولا در تقليد و كپي برداري هم نشان داده ايم كه كارمان لنگ است؛ يك چيزي مي شنويم كه مثلا فلان برنامه ماهواره اي گل كرده، بدون هيچ تحقيقي و فارغ از نگاه بومي به آن برنامه، في الفور دست به كار مي شويم و اول تبليغاتش را راه مي اندازيم كه ما داريم جنگ نرم دشمن را خنثي مي كنيم(!) بعد هم يك چيزي روي آنتن مي فرستيم كه اندازه آگهي بازرگاني هم بيننده ندارد و دردي از رسانه و مردم دوا نمي كند و اگر هم مخاطب پيدا كند به خاطر محتوا نيست. به عبارتي در برنامه سازي نه تنها كار حرفه اي بلد نيستيم بلكه نمي دانيم در جمهوري اسلامي ايران قرار نيست برنامه صرفا سرگرمي توليد شود؛ و البته قرار هم نيست كلاس درس اخلاق و يا منبر مستقيم را به اسم برنامه تلويزيوني به خورد ملت بدهيم. همين مي شود كه برنامه هامان اغلب بدون كار كارشناسي، بدون ارزيابي دقيق و همچنين بدون ذائقه سازي و پيامدهاي پخش آن، روي آنتن مي رود و براي روكم كني خودمان هم كه شده - بالاخره نمي شود كه از مردم عذرخواهي كنيم كه در اين ساعت خاص برنامه اي نداريم؛ به همه گفته ايم 24ساعته شده ايم با كلي شبكه رنگارنگ و در نتيجه آنتن بايد پر باشد - همان آش شله قلمكار بدون سرآشپز را روي آنتن نگه مي داريم و به به و چه چه مان هم به راه است كه اين دومي بيشتر آزاردهنده است، يعني همه اهالي فرهنگ و منتقدان و دلسوزان اعتراض دارند كه اين برنامه و آن سريال خوب نبود، بعد آقايان مديران محترم جلسه تقدير و تشكر و هديه بازي برگزار مي كنند و به همه ما مي خندند...همين مي شود كه برنامه هاي گفتگو محور ما در بهترين حالت مي شود زمين دوئل و خط و نشان كشيدن اين براي آن و آن براي اين...گزارش امروز را بخوانيد لطفا تا با رمز و رازهاي خاله زنك بازي و علل تكثير اين پديده روي آنتن بيشتر آشنا شويد.
تحريريه نسل سوم
براي يك مشت
اس ام اس بيشتر
هميشه دعواي رسانه هاي مستقل و آزادمنش با برنامه هاي
به اصطلاح جنجالي صداوسيما
به ويژه در سال هاي اخير اين بوده كه اين برنامه ها مرز ميان ادب و چالش رسانه اي را نمي دانند. مرز ميان اطلاع رساني و ورود به حريم خصوصي را نمي دانند، مرز ميان كار رسانه اي همواره در همين صفحه انتقادمان به امثال آقايان فرزاد حسني، رضا رشيدپور و حتي احسان عليخاني كه انصافا امسال اجراي بسيار خوبي در «ماه عسل» داشت، اين بود كه ميهمان برنامه، حريف رينگ مشت زني شما نيست! براي 4 عدد مخاطب بيشتر و 40 عدد پيامك اضافه؛ نبايد او را به سقف چسباند! مشكل نگاه پوپوليستي برنامه سازان صداوسيما اين است كه ميزان مقبوليت و محبوبيت را با تعداد
اس ام اس و بيننده ـ كه اصولا در ايران آمار دقيقي از آن هيچ وقت نبوده و نخواهد بود ـ مي سنجند. خب يك سوال ساده: شما يك مسابقه زنده تلفني اجرا كنيد كه مجري در آن به سبك يكي از شبكه هاي ماهواره اي در حال رقصيدن باشد و سوال ساده اي با جايزه مناسبي را مطرح كند؛ بدون شك به خاطر كنجكاوي عمومي نسبت به رفتارهاي عجيب و غريب بيننده اين برنامه ميليوني خواهد بود، اين يعني مقبوليت؟ اين يعني برنامه اثرگذار! اصلا فكر كنيد در يك برنامه يك خانم بسيار زيبا براي مخاطب عشوه گري كند و در خلال برنامه هم چندتايي كلام گهربار بگويد و به هر مخاطب هم 100هزار تومان هديه بدهد براي پاسخ به يك سوال مسخره چهارگزينه اي كه جوابش را به شكل هاي مختلف در دهان بيننده مي گذارد، اين برنامه كم بيننده خواهد بود؟ مي توانيم بگوييم چون اين برنامه را مردم مي خواهند(!) و مردم تماشا مي كنند، پس برنامه مقبولي است و بايد روي آنتن باشد؟ يا اينكه يك برنامه گفت وگومحور ترتيب بدهيم و دائم چهره ها و ستاره ها را روي صندلي بنشانيم و ازشان در باره كفش پاشنه بلند و معجون ويتامينه و آشپزي در هندوستان و رنگ چشم فلان فوتباليست و لامبورگيني
بي سقف(!) سوال كنيم و بعد بگوييم چه كرديم! همه اينها يعني ما در اصول اوليه مانده ايم اما
مي خواهيم با هفت دست آفتابه و لگن، مخاطب را پاي برنامه بنشانيم، مثلا دكور ويژه، موسيقي خاص، مجريان منحصر به فرد، فيلمبرداري متنوع، رقص نور و دود و ...همين مي شود كه سروته برنامه هاي زنده را كه مي گيري زياد چيزي عايدت نمي شود، يا صفر يا صد، يا اصلا محتوا ندارد و يا فقط محتوا دارد! و اين البته همان درد كهنه اي است كه «كار دست كاردان نيست»، برنامه هاي معارفي را مي دهند به كسي كه فقط حاج آقاست(!) و از اصول
برنامه سازي زياد چيزي نمي داند و باقي برنامه ها را هم مي دهند به افرادي كه از همه چيز سر
در مي آورند جز كمي از اصول اسلام و انقلاب و رسانه الگو...
همه به راه يكي!
تا بوده همين بود كه وقتي در يك گله، يك بز گر مسير تازه اي كشف مي كند و مثلا از تپه اي بالا مي رود، باقي پشت سر او حركت مي كنند مگر اينكه چوپان گله حواسش باشد و خودش هدايت گله را به دست بگيرد. اين يك استعاره است درباره برنامه سازي در تلويزيون، وقتي يك برنامه يك كار مثلا ويژه انجام مي دهد و پاسخي از سوي مخاطب
مي گيرد، باقي هم ياد مي گيرند و بي آنكه اصلا بررسي دقيقي انجام دهند، همان كار را تكرار مي كنند. مثلا مجري يك برنامه زنده، يكباره روي آنتن از ميهمان تلفني
مي پرسد: آقا همسر شما گويا از شما طلاق گرفته؟ ميهمان تلفني يا عصباني مي شود و يا قطع
مي كند...در نتيجه مخاطب زيادي پاي برنامه مي نشيند و فردا و روزهاي بعد، سوژه رسانه هاي مختلف داستان طلاق و نوع واكنش آن ميهمان به سوال مجري
مي شود... در نتيجه باقي مجريان ارجمند در برنامه زنده ياد مي گيرند براي پرمخاطب شدن و در بورس رسانه ها قرار گرفتن و گزارش دادن به مقامات ارشد و افزايش سقف اعتبار و زمان برنامه، ميهمانان خود را فيتيله پيچ و بعد بارانداز كنند! و با پررويي تمام به پستوهاي خصوصي افراد سرك بكشند به هواي اينكه «مردم دوست دارند!» اگر مديران ارشد تلويزيون و راديو به اين سوال پاسخ دهند، باقي مسائل حل است: «رسانه بايد دنباله رو مردم باشد و يا بالعكس؟» بله حق با شما خواننده فهيم نسل سوم است؛ اصولا ذائقه سازي در يك رسانه خيلي سخت است و سخت تر از آن حفظ و افزايش مخاطب در بازار مكاره رسانه هاي متعدد و متنوعي است كه هر روز بيشتر به اصطلاح دل مردم را
به دست مي آورند. نسل ما كه بدون ترديد برنامه سازان آينده همين رسانه ملي خواهد بود بايد حواسش باشد كه برنامه پرمخاطب لزوما برنامه مقبول نيست.
اگر اين نگاه خطرناك در بين مديران و برنامه سازان به يك اصل تبديل شود ديگر نمي توان توقع داشت در ساعات پربيننده برنامه خداپسندانه از تلويزيون تماشاكرد چرا كه مردم شايد نپسندند!
دغدغه دوشنبه شب هاي تلويزيون
برنامه «نود» يكي از بهترين برنامه هاي زنده و كارشناسي صداوسيماست و مهم ترين علت اين گزاره هم ارتباط خوب مردم با اين برنامه است. اما همين برنامه آن قدر اشكالات و بدآموزي داشته و دارد كه كسي زياد حواسش به آن نيست و اگر هم باشد به خاطر پول سازي خوب »نود« براي رسانه ملي ـ آگهي هاي ثانيه اي يك ميليون تومان در اين برنامه كم پولي است؟ قبل و بعد از برنامه كه بماند! ـ و همچنين داشتن مخاطب بالا، از خير تذكر دادن مي گذرند. دقت كنيد كه در چنين برنامه هايي مردم خود را جزئي از رسانه مي دانند و اين امتياز ويژه نود است كه از تمام كشور گزارش هاي مثبت و منفي براي برنامه و پاسخگويي مديران ارسال مي شود. اما داستان اين رفتار رسانه اي با مدل برخورد ميهمانان با هم، با مردم و با برنامه نود خيلي جالب و البته تاسف برانگيز است؛ دقت كنيد ميهمانان اين برنامه، چه تلفني و چه حضوري، ابتدا خودشان را خوب معرفي مي كنند چرا كه حدس مي زنند ميهمان بعدي براي پاسخ به او اول از همه بگويد: شما اصلا تخصص نداري و در صلاحيت شما نيست كه دراين موضوع وارد شويد! دقت كنيد كه ديالوگ بين دو كارشناس در برنامه زنده چگونه است: البته شايد ايراد بگيريد كه اين اشكال از ميهمانان است و نه برنامه، اما بايد گفت وقتي نوع سوالات و نوع انتقادات و نوع چينش برنامه، بر اساس عوام گرايي باشد و سوال اس ام اسي هم اين باشد كه «به نظر شما چرا؟ الف: زيرا ب: چرا كه نه ج: هرگز د: عمرا» خواه ناخواه مخاطب برنامه به سمت احساس گرايي سوق پيدا مي كند و آنكه مي آيد روي خط هم احساسي حرف مي زند و اين طوري مي شود كه روي برنامه زنده به جاي پاسخگويي به معضلات و مشكلات، دائم دعواهاي خنده دار و كوچه بازاري ديده مي شود. مثلا طرف اول به طرف دوم مي گويد شما برو پسرتو جمع كن كه به زور امريه گرفتين براش توي سازمان! و در جواب مي شنود اين كار بهتر از اين است كه دختر خاله و دختر عمه تان را با بليط بيت المال فرستادين آنتاليا...آن يكي جواب بدهد: بهتر از اين است كه يك دفعه از توكوچه و خيابون بيارن تون سر ميز هيئت مديره...و در پاسخ بشنويم: من دوست ندارم برخي نكات را بگويم ولي ناچارم كه بگويم ايشان سه تا همسر دارن كه هر سه را هم با دستور شخصي سهامدار هيئت مديره كردن و همه اين را
مي دانند و...
آنتن زنده تلويزيون جمهوري اسلامي ايران، صحنه دعواهاي خاله زنكي آدم هايي است كه اصلا حرف زدن بلد نيستند و از فرصت پيش آمده به بهترين وجه براي لجن پراكني و بي اعتمادي مردم نسبت به مسئولان استفاده مي كنند. و در اين ميان گردانندگان برنامه چه مي كنند؟ لابد از بالارفتن آمار بيننده و پيامك لذت مي برند! توقع فوتبال پاك و حرفه اي از چنين فضايي كمي تخيلي و طنز به نظر نمي رسد؟ مخاطب چنين برنامه اي با خود چه مي گويد؟ پيش خود فكر نمي كند وقتي در سطح مديران اين ديالوگ ها وجود دارد، به چه چيزي بايد اميدوار بود؟
هر شبكه جدا!
همه اين نكات را نوشتيم تا برسيم به اينكه رسانه ملي در واقع هيچ برنامه و افقي براي توليد و يا تولد برنامه هاي زنده و گفت وگومحور و به خصوص ورزشي ندارد، همه چيز كاملا «شخص محور» است. شما دقت كنيد وقتي يك بازي فوتبال تمام مي شود در حاشيه زمين و يا در اتاق خبرنگاران چند لوگوي تلويزيوني مقابل آقاي بازيكن و يا آقاي مربي سبز مي شود؟ شبكه اول، شبكه دوم، شبكه سوم، شبكه پنجم، شبكه خبر و...واحد مركزي خبر، باشگاه خبرنگاران، جام جم و...اين يعني چه؟ حالا حضورشان هيچ، نوع سوال و جوابي كه با طرف مقابل خود دارند جالب است: «چرا جورابتان را كنار زمين پرت كرديد، مي گويند سر ميز ناهار نوشابه نخوردين و گفتين از اين نوشابه ها دوست ندارين، گفته مي شود تازگي ها خودتان مي رويد خريد، كدام پاساژ مي رويد؟، چرا توي زمين زياد تف مي كنيد؟ آقاي بوووووق گفتن شما عددي نيستين، اين طوريه؟ گويا دكتر بيييييييب زياد شما را تحويل نمي گيرد .درست است كه به خواستگاري دخترشان جواب منفي داده ايد؟ چرا دكمه پيراهن شما مثل آقاي بوووووق باز نيست؟ كلاه گيس جديد چند؟ و...»
فكر مي كنيد اين فضاي خاله زنك بازي از كجا اينقدر قوت گرفته كه از مطبوعات ورزشي - بخوانيد زردترين نوع مطبوعات در كشور ـ به شبكه هاي تلويزيوني رسيده است؟ همان داستان مردم داري رسانه اي! چون يك نفر اين طور رفتار كرد و مردم(!؟) خوششان آمد باقي هم زدند توي كار خاله زنك بازي...متاسفانه اين روند نه تنها ادامه دارد بلكه روز به روز قوت بيشتري مي گيرد و به يك سبك تبديل مي شود...و متاسفانه براي نسلي كه امروز تماشاگر است و فردا برنامه ساز، يك الگوسازي واژگون انجام مي شود و كسي هم حواسش به تربيت رسانه اي يك نسل سرنوشت ساز نيست.

 



خشت اول

ديدار در ساعت عاشقي
پاييز پادشاه فصل هاست و حالا پادشاه قلب هاي ما در راه است. نفس نفس براي ديدنش شماره مي كنيم تا بعد از سال ها تصوير جانبخش او را در قاب چشم هامان ميهمان كنيم. به رگبار بهاري مي ماند و نسيم خنك صبحگاهي...به آبشار چشم نوازي مي ماند كه هرقدر هم خيره شوي باز هم سير نمي شوي از ديدارش و در اين شگفتي، رمزي است كه دانه هاي تسبيح دل آن را مي دانند؛ خورشيد كه باشي اين گونه است!
¤ ¤
راه را آب زده ايم براي چند صدم ثانيه تماشاي آن برف صورت و آفتاب مهرش كه از پشت شيشه ماشين نصيب ما مي شود، خانه دل را جارو زده ايم كه در ميان انبوه چشم هاي مشتاق، سرك بكشيم و سهمي از آن لبخند ماندگار را در قلب خود ثبت كنيم. اين همه چيزي است كه اين روزها در شهر ولوله برپا كرده...همه مي خواهند او را يك نظر ببينند، همين! و در اين شگفتي رمزي است كه دانه هاي تسبيح دل آن را مي دانند؛ خورشيد كه باشي اينگونه است!
¤ ¤
جوان تر ها سر از پا نمي شناسند و شهر را گرم تر از نيمه شعبان آذين مي بندند گويي دارد مي آيد آنكه هر سال با زنگ شعبان، دلشان برايش مي لرزد و ريسه ريسه جان مي شوند براي تولدش...حالا عطر اسپند و آيينه شهر را برداشته و اين جوان ها زمين گرم دلشان را چراغاني كرده اند براي مقدم آن يار خراساني...شايد حتي يك نظر هم او را نبينند اما عجيب دل داده اند به اين شعبانيه ثاني... و در اين شگفتي رمزي است كه دانه هاي تسبيح دل آن را مي دانند؛ خورشيد كه باشي اينگونه است!
¤ ¤
سالخوردگان اما تسبيح در دست، بيشتر نظاره مي كنند، دانه هاي دلشان را كه بچيني مي فهمي زير لب ذكر گرفته اند براي سفر بي خطر رهبر...آنها دل به دل رهبري سپرده اند در تمام اين سال هاي انقلاب و حالا انگار خستگي سال ها همراهي با نظام را در تماشاي لذت بخش شوروشوق جوانان خلاصه مي كنند...آه مي كشند و روزهاي انقلاب و امام را به خاطر مي آورند...و دست پينه بسته دعا را به پنجره فولاد علي ابن موسي الرضا دخيل مي بندند و براي سلامتي اش دعا مي كنند، خيالشان اين است كه كار ديگري ازشان ساخته نيست و جوان ها هستند! با اين حال سخت عاشق اند و
عشق شان در امتداد نگاهي عميق بر جان پوسترهاي شهر
مي نشانند... و در اين شگفتي رمزي است كه دانه هاي تسبيح دل آن را مي دانند؛ خورشيد كه باشي اين گونه است!
¤ ¤
از شهرستان ها و روستاهاي اطراف خيلي ها آمده اند، ترس آن داشته اند كه اين دور و نزديك را از دست بدهند، آخر اين زيارت دسته جمعي كمي شگفت آور است، خيلي دور...خيلي نزديك...منتها يك زيارت مستقيم و بي واسطه است، ذوق آور و لذت بخش...محال است وقتي كه اين روستايي آفتاب خورده آفتاب سوخته وقتي از ميان سرها، سر بدواند و يك نظر رهبر را از پشت شيشه بنگرد، لبخند بي اختيار در چهره اش نشكفد، از بس زلال اند اين جماعت روستانشين و معرفت پرور...غم ها و غصه هاشان را به آب فراموشي سپرده اند و در امتداد جاده، دست بر پيشاني سايبان كرده اند تا بيايد...هواي معطر او را كه حس كنند، ترانه تبسم روي لب هاشان مي نشيند؛ ديگر هواي حوصله شان تنگ نيست از روزگار و روزمرگي با همان عطر حضورش... و در اين شگفتي رمزي است كه دانه هاي تسبيح دل آن را مي دانند؛ خورشيد كه باشي اين گونه است!
¤ ¤
برگ ريزان درختان مسير با وزش گاه و بي گاه نسيم، مسير استقبال را آهنگين كرده است. ملودي ميثاق در عمق جاده عشق و ارادت با سبد سبد اخلاص مردمان كرمانشاه كه به پيشواز آفتاب آمده اند، نواخته مي شود. حالا ديگر چند روزي است آفتاب كرمانشاه از مشرق دلهاي سرد و خشك مردماني منتظر طلوع مي كند تا باران بهاري را هم بر كوير دل هاي هميشه تشنه ببارد و هم بر سنگفرش«خيابان انقلاب» ستاره اي ديگر بكارد. طراوت شكوفه هاي شعف بين انگشتان دختر و پسري كه اين روزها «از شوق شكرخنده لبش» در خيابان ها صف بسته اند، پاييز را شرمنده كرده كه بهار در پاييز ديدني است. رقص گل برگ هاي زرد عاشقي كه رنگ رخساره شان خبر از راز درون شان دارد و نجابت همسايگي با زاگرس،
پروانه هاي باغ هاي كرمانشاه را از فرسنگ ها دورتر به خيابان كشانده تا گل لبخند را ستاره چين آسمان پرحلاوت سينه هاي منتظر كند.
اين جماعت سالهاست منتظرند براي آن يك ثانيه دست و نگاه تو كه نمي داني چه شيرين است و چه طور قلب را به شماره مي اندازد... آفتاب دارد دوباره طلوع مي كند؛ اين بار به افق كرمانشاه!
فرهاد كاوه

 



از آب گذشته!

همه زندگي ام با اين يك روز معنا پيدا مي كند
از همان دوران كودكي درباره شان كنجكاوي مي كرديم، خيلي هامان دلمان مي خواست بدانيم چطور به اينجا آمده اند و دليل پذيرفته شدنشان چه بوده، آن هم پذيرفته شدن در محضر باشكوه ترين و در عين حال مهربان ترين سلطان ها، سلطان قلب هاي شكسته... خادمان حرم را مي گويم، كه در كسوت هاي مختلف كشيك چي و كفشدار و راهنما و... به زائران و مسافران آن آستان مقدس خدمت مي كنند. شايد حس كرده باشي كه چقدر مهربان و منطقي صحبت مي كنند، حتي با آن زائراني كه رعايت نمي كنند. يقين دارم كه صفت رئوف بودن را از مولايشان وام گرفته اند و الحق كه چه خوب امانت داري مي كنند... دل را به دريا زدم و چند دقيقه ميهمان يكي از همين نازنين ها شدم.
كفشداري شماره يك. ورودي خانم ها. بعد از زيارت وقتي به كفشداري آمدم و شماره كفشم را تحويل دادم، طبق معمول خداقوتي گفتم و التماس دعايي. موقع تحويل كفش هايم گفت شما براي ما دعا كنيد، جوان هستيد و به خدا نزديك تر دخترم! لبخند دلنشين لبانش و حس پدرانه اي كه در نگاهش موج مي زد، مرا به گفت وگو ترغيب كرد و همين بهانه لازم بود تا سر حرف را با او باز كنم: حاج غلامرضا، متولد مشهد تقريبا شصت ساله، كه افتخار پانزده سال كفشداري در حرم امام رئوف را دارد، مي گويد: هر هشت روز يك مرتبه، نوبت به من مي رسد و كشيك صبح هستم كه از 6 صبح مي آيم تا 6 بعد از ظهر.حاج غلامرضا از پدرش و خاندانش هم گفت كه آنها هم لياقت اين خدمت را داشته اند و گويي اين لياقت در خانواده شان ارثي است. وقتي از آن يك روز در هفته و حال و هوايش پرسيدم، اشك در چشمانش حلقه زد و گفت اگر آن يك روز نباشد، زندگي ام بي معنا مي شود و سخت. هر هفته اينجا دوباره اخلاص را مي آموزم و زير سايه مولا تجديد پيمان مي كنم.
برايم از بركات اين خدمت در زندگي اش گفت، او پانزده بار جمعا به عمره و تمتع مشرف شده بود و چند باري هم سوريه و معتقد بود مكان زيارت خيلي تفاوتي ندارد و اصل آن است كه بتواني طعم زيارت را حفظ كني و تاثير بگيري از آنها. همان چيزي كه ما مي گوييم زيارت با معرفت ...
از او خواستم خاطراتش را از زائران برايم تعريف كند، همين قدر گفت كه خيلي هاشان گفتني نيست، فقط بدانيد زائر مخلص تمام حاجاتش را مي گيرد و مي رود...اخلاص ... اخلاص در زيارت.
از خستگي مي گفت كه روي آن را كم كرده بود و هر لبخند و احساس رضايت زائران لشكري مي شد كه با آن به جنگ خستگي ها مي رفت. بزرگ ترين آرزويش اين بود : مولا و زائرانش از من راضي باشند، همين.
سروناز حر

 



پستچي سوم

هر هفته تعداد زيادي ايميل براي پست الكترونيك جناب ميرزا ارسال مي شود، با اين حال يك تذكر مشترك براي همه ارسالي ها وجود دارد و آن اينكه: لطفا مطالب خود را به زبان محاوره ننويسيد، درست است كه معيار نوشتن براي آنها كه تازه قلم به دست مي گيرند سخت است اما محاوره نويسي اصلا زبان مطبوعاتي نيست! اصلاح متن هاي خوب ارسالي شما، گاهي واقعا زمان بر است و گاه باعث مي شود به همين علت اصلا از انتشار آن خودداري كنيم. باز هم بابت محبت هاتان و نظرات و انتقادات راجع به صفحه خودتان ممنونيم، خصوصا مريم حسني، مرتضي اسماعيلي، زهرا سلطاني، مهدي هاشمي و سجاد بنابي. در خصوص گزارش هفته قبل هم بايد اشاره كنيم كه تفريح با بسترسازي با گناه فرق دارد و ما در جامعه اسلامي زندگي مي كنيم، آنها كه دنبال مكتب ايراني و انقلاب بدون اسلامي هستند، مشكلات و معضلات گزارش هفته قبل را ناديده بگيرند، ما نمي توانيم!

 



طنزسوم

اگر چه نزد مردم ناشناسم
هميشه با مديران در تماسم
گهي در خودروي ايشان سوارم
گهي در دفتر ايشان پلاسم
كنون از لطف ايشان جا گرفته
هزاران بانك در جيب لباسم
منم ا ند نبوغ اقتصادي
همه ماتند از هوش و حواسم
نه از اين دزدكان آفتابه
كه در شغل شريفم باكلاسم
بگيرم وام هاي اختصاصي
ز سوي دوستان حق شناسم
«چگونه شكر اين نعمت گزارم»
مگر «نقداً» عيان گردد سپاسم
به لطف اين عزيزان پشت گرمم
به كلّي فارغ از بيم و هراسم
بسوزاند دماغ حاسدان را
اگر مهر خروج آيد به «پاس»ام
بزن سكه ز تصوير من اي بانك !
كه بنده قهرمان اختلاسم ...
استاد بولفضول الشعرا

 



نكته سوم

وقتي از نيمه دوران دانشجويي ات مي گذرد، كم كم نوع نگاهت به مسائل و يا حداقل بعضي از مسائل تغيير مي كند. ناخودآگاه به يك احساس جديد مي رسي. به مفاهيم تازه! مدام با خودت فكر مي كني آيا اين مسير را به درستي آمدم؟ موقعيتي كه الان دارم تجلي همان اهدافم است؟ اهداف بزرگي كه موقع ورود به دانشگاه در سر داشتم؟ واقعاً كدامشان را تحقق بخشيده ام؟ و ...
اين افكار ذهنت را قلقلك مي دهد. دلت مي خواهد شيوه جديدي را در پيش بگيري. دلت مي خواهد فرياد بزني: از اين تكرارها
خسته ام... دلت مي خواهد در فضا رها شوي. در يك فضاي جديد ...
اينها را همه مان كم و بيش تجربه كرده ايم. مخصوصاً آنها كه سري پربادتر و اهدافي بزرگ تر داشته اند. اين ترديدها براي انسانهاي بزرگ و آرمان خواه طبيعي است امّا ادامه اش بي معناست. ترديدي هميشگي كه تو را از ادامه راه باز مي دارد ...
حالا وقت آن رسيده كه چشم ها را ببنديم و چند نفس عميق بكشيم و به ازاي هر دم و بازدم خستگي هامان را به چاله هاي فضايي بفرستيم. بايد صميمانه به دوستان جديد دست ياعلي بدهيم و فكر كهنگي و فرسوده شدن را دور بيندازيم و »طرحي نو در اندازيم». اگر درسخوان و ممتاز كلاس بوديم، ترديد نكنيم كه موفق مي شويم و نيمي از راه را رفته ايم. اگر مشغول در سنگرهاي فرهنگي بوده ايم، به تقدس اهدافمان شك نكنيم و پيش برويم كه جاده مهياست... .اگر نشريه اي داشتيم و با دوستانمان هر بار با هزار مصيبت منتشرش مي كرديم، به لبخند يك دوست دانشجو بعد از خواندش فكر كنيم و همان لحظه با هم بخنديم و دوباره قلم هايمان را پرواز دهيم... . اگر با همكاري اساتيد روي پروژه هاي علمي كار مي كرديم، از دوستان تازه نفس كمك بگيريم و عرصه پژوهش را ترك نكنيم. دوباره فكر كن ... به دانشجو شدن، به دانشجو ماندن . دانشگاه با من و تو زنده است... به مرگش راضي نشويم! يادمان باشد ايران از آن ماست و ما آينده را خواهيم ساخت، بهتر از گذشته و امروز...
يك دانشجوي ارشد

 



ساعت 25

راه برگشت هميشه هم اندازه جاده رفتن نيست. گاهي كش مي آيد. سرازير شدن گاهي سخت تر از بالا رفتن است. برگشتن گاهي جان دادن است. نفس بريدن دارد؛ از پا افتادن...
سخت است مسيري را كه تنها نرفته اي، تنها برگردي. مواجهه انفرادي با جمعيت- خاطرات- منتظر! همه خوشي هاي رفتن، مي شود موانع برگشت. نرمي ها، زمخت مي شوند. گير مي كني به شاخه ها. به چاله ها مي افتي. زخمي مي شوي. ترك مي خوري. كم مي شوي. كوتاه مي آيي. خراب...!
قامت رفتنت لابه لاي مسير برگشت، تقسيم مي شود. هر جا خنده اي بوده، تكه اي از لبت جا مي ماند. هر جا دستي، بندي از انگشت. هر جا نگاهي، قطره اي از چشمت... كوتاه مي آيي. كم مي شوي...
مي خواستم بگويم كاش وقت رفتن، جاده را هم با خود مي بردي. راهي نمي گذاشتي. من همان جا مي ماندم. سر بي راه ترين قرار دنيا. ازل- دوباره! خدا را چه ديدي، شايد روزي راهت به قرارمان مي افتاد.
¤ ¤ ¤
گرفتگي مثل هواي شرجي است. دم دارد. مرطوب است. مي رود توي همه چيز. نفوذ تا اعماق اشياء. همه چيز پف مي كند. حجيم مي شود. ديده اي ديوارها كه نم مي كشند چطور مي شوند؟ آبله مي زند ديوار!
گرفتگي، هواي شمال است. گرم مي شوي. عرق مي كني. روي پوستت نم مي نشيند. آب مي رود توي همه چيز. در هوايي اين چنين، خيسي ها ديرتر خشك مي شوند. هميشه رطوبتي هست. بعد بايد در محفظه ها را محكم بست. روي آجيل ها، نايلون كشيد. سيب زميني پيازها را محافظت كرد كه جوانه نزنند.
گرفتگي برخلاف ظاهرش همه چيز را تشديد مي كند. براي همين است وقتي گرفته اي، دلت توي سينه ات تنگي مي كند. جا برايش كم مي شود. گرم مي شوي. عرق مي كني. اين جور وقت ها بايد در سينه ها را بست. روي دل ها نايلون كشيد. بايد خاطرات را محافظت كرد كه جوانه نزنند وگرنه گرفتگي مي رود توي همه چيز...

 



طعم گيلاس

راز صندوقچه مادربزرگ
همه بچه ها تو عالم بچگي آرزوهايي دارند كه شايد خيلي از آنها دست نيافتني باشد اما من از بچگي
بزرگ ترين آرزويم اين بوده كه هرطور شده توي صندوقچه مادر بزرگم را ببينم. همان صندوقچه اي كه توي خانه هر مادربزرگي هست و اگر شما تاحالا چنين چيزي پيدا نكرديد يا از زرنگي مادربزرگ شماست يا از حواس پرتي شما !
مادربزرگ عزيز ما هر سال عيدها و يا به هر مناسبت ديگري از داخل صندوقچه به همه هديه مي داد آن هم هديه هايي كه غير ممكن بود در جاي ديگري غير از صندوقچه پيدا شود. از زلم زيمبوهاي قديمي و روسري هاي پر از زرق و برق و شال و كلاه هاي دست بافت گرفته تا اين اواخر حتي عينك دودي و ساعت هاي ديجيتالي! برعكس آقاجون كه تمام داروندارش تسبيح توي دستش و نخودچي
كشمش هاي توي جيبش بود. راستش من سرم به زندگي خودم و درس ومشقم بود تا اينكه يك شب قصه چراغ جادوي مادربزرگ مرا هوايي كرد. دروغ نگفته باشم فقط گهگاهي كه بقيه نوه ها آنجا مي آمدند و گذرمان به اتاق پشتي مي افتاد، شيطنت هاي كودكي به سراغم مي آمد كه هر طور شده داخل صندوقچه را ببينم. با زور بچه ها لاي در صندوقچه را نگه مي داشتيم و داخلش را با چراغ قوه نگاه مي كرديم كه آيا از چراغ جادو خبري هست يا نه!البته اغلب چيزي عايد ما نمي شد و...البته من قصدم خير بود. بالاخره با داشتن يك چراغ جادو هم مي توانستم همه املاهايم را 20 بشم و روي بغل دستي ام را كم كنم و هم يك خانه براي پدرم بخرم تاهروقت از او مي خواهم كه برايم يك دوچرخه بخرد نگويد دخترجان اين پول را بايد بدهم براي
اجاره خانه! آخرين آرزويم هم سفارش يك ويلچر پرنده براي دايي رضا بود تا به هر جا خواست برود و ديگر توي چاله چوله هاي شهر گير نيفتد. اين سومي را اگر نتوانست برآورده كند اشكالي ندارد چون خودم وقتي رفتم دانشگاه آن را اختراع مي كنم، تازه مقدماتش را هم انجام داده ام از جمله اينكه نقاشي آن را كشيده ام و با معلمم هم مشورت كرده ام .
خلاصه تمام فكر و ذكر ما چهار نفر يا به قول آقاجون ما چار تا جغله شده بود قول چراغ جادو! بالاخره دل را به دريا زديم و سراغ كليد رفتيم! اما مادربزرگ كه از قبل دست ما را خوانده بود اين اواخر هميشه كليد را توي چارقدش گره مي زد. با اين همه يك بار كه درخواب عميق فرو رفته بود و حتي صداي خروپفش هم بلند شده بود با هزار ترس ولرز و مكافات گره را باز كرديم و كليد را برداشتيم. اما باز كردن اين قفل كه قدمتش احتمالا به جهيزيه مادربزرگ مي رسيد شگرد خاصي داشت كه فقط خود مادربزرگ از پس آن بر مي آمد و ما دست از پا درازتر كليد راسرجايش گذاشتيم .
تنها راهي كه برايمان مانده بود؛ تهديد و تحريم بود! براي رسيدن به اين هدف بايد از نقطه ضعف مادربزرگ استفاده مي كرديم و آن چيزي نبود جز دندان هاي مصنوعي!
مادربزرگ هميشه مواظب بود كه كسي او را بدون دندان مصنوعي نبيند، براي همين شب ها وقتي همه لامپ ها خاموش مي شد دندان هايش را درمي آورد وصبح خروس خوان زودتر از همه از خواب بيدار مي شد و آنها را سريع و به طور ماهرانه اي در دهان جاسازي
مي كرد.
يك شب طبق نقشه فريده خاله بدري در كمال ناباوري همگان اعلام كرديم كه شب را در كنار مادربزرگ مي خوابيم آن هم به بهانه اينكه دلمان براي قصه هاي ايشان تنگ شده است. شب مادربزرگ از همه جا بي خبر به اصرار من قصه چراغ جادو را برايمان تعريف كرد. ولي برعكس بابا كه هر وقت برايم قصه
مي گفت و قبل از پايان آن خودش خوابش مي رفت، اين بار نه تنها مادربزرگ خوابش نرفت بلكه علي رغم ميل باطنيمان قبل از تمام شدن قصه به خواب ناز فرو رفتيم واگر فريده براي رفتن به دستشويي بيدار نمي شد موفق نمي شديم كه دندان ها را پنهان كنيم .
مادربزرگ براي خواندن نماز صبح بيدار شد و سرگردان دنبال دندان ها مي گشت. ما كه از سوراخ كنار پتو حركات مادربزرگ را زيرنظر گرفته بوديم، پيروزمندانه ريزريز مي خنديديم كه ناگهان مادربزرگ به طرف ما آمد و پتو را از روي سر ما كشيد و گفت: اي بلا برده ها كه دلتان براي قصه گفتن من تنگ شده بود! زود باشيد دندون ها را پس بديد تا به آقاجون نگفتم. ما هم قاطعانه والبته باترس ولرزگفتيم در صورتي اين كار را خواهيم كرد كه توي صندوقچه را ببينيم.
از زير عينك ته استكاني گفت:دستم درد نكنه! ديگه چي؟
قيافه مادربزرگ خيلي ترسناك شده بود به طوري كه ما ترجيح داديم مثل بچه هاي خوب و بدون هيچ مقاومتي دندان ها را پس دهيم. به همين سادگي! اين عمليات هم موفق آميز نبود اما براي ما دستاوردهاي زيادي داشت از جمله اينكه شايد ما جزو معدود افرادي بوديم كه مادربزرگ را بدون دندان مصنوعي مي ديديم و بعد از اين ماجرا به ايشان حق داديم كه بدون دندان خود را به كسي نشان ندهند . نهايتا از روي ناچاري سراغ آقاجون رفتيم و دست به دامنشان شديم. ايشان هم مثل ما تا به حال داخل صندوقچه را نديده اند! يكي به يارهاي ما اضافه شد. بعد از جلسات متعدد مصوب شد: راز صندوقچه در برابر سفر هوايي به مشهد مقدس! و در كمال تعجب شرط ما سريعا از جانب مادربزرگ پذيرفته شد.
همگي با سرعت جت به سوي صندوقچه دويديم و مادربزرگ در عرض چند ثانيه در آن را باز كرد اما از چراغ جادو خبري نبود! وقتي پارچه ها و وسايل تزييني و آلبوم عكس هاي قديمي را كنار گذاشت به داخل صندوقچه اشاره كرد و گفت: راز اصلي اينجاست! اينها را حتي به حاجي هم نشان ندادم فقط بعضي اوقات كه دلم مي گيرد به ياد خاطرات خوش گذشته بهشان سرمي زنم. يك كله قند كوچك، يك جفت دمپايي مونجوق دوزي شده، شانه و سرمه دان قديمي و يك لباس و روسري بزرگ مخصوص عروس و لباس هاي دامادي آقاجون! كلاه فرنگي آقاجون را سرم گذاشتم و دستمال گردنش را به گردنم انداختم و گيوه هاي داماديش را پوشيدم و يك پيپ قديمي را هم دستم گرفتم و يك نگاهي به آقاجون كه حالا توي خاطرات قديمي خودش غرق شده بود انداختم و با ژست لوطي هاي قديم گفتم: آقاجون شما هم!
سيده نجمه موسوي. اصفهان

 



گردش گودري

تا ماه چشم هاي تو در شهر پا گذاشت...مشهد پر از ستاره دنباله دار شد
¤
هرچند حال و روز زمين و زمان بد است
يك تكه از بهشت در آغوش مشهد است
حتي اگر به آخر خط هم رسيده اي
آنجا براي عشق شروعي مجدد است
¤
اين قفل خوش نشين كه دخيل ضريح توست
روياي ناتمام تمام كليدهاست
دعبل نمي شوم كه بپوشم رداي عشق
اما مرا به لطف مدامت اميدهاست
¤
هفته هفت روز دارد و تو هشتمي يا رضا(ع)...
هميشه يك پاي ارادتمان لنگ است!
¤
اي راهب كليسا كمتر بزن به ناقوس/ خاموش كن صدا را نقاره مي زند طوس
آيا مسيح ايران كم داده مرده را جان/ بردار جان خود را با ما بيا به پابوس
آنجا كه خادمانش از روي زائرانش/ گرد سفر بگيرند با بال ناز طاووس
¤
در انجمن عقل فروشان ننهم پاي
ديوانه سر صحبت فرزانه ندارد

 



بوي بارون

موج عشق تو اگر شعله به دل ها بكشد
رود را از جگر كوه به دريا بكشد
گيسوان تو شبيه است به شب؛ اما نه،
شب كه اينقدر نبايد به درازا بكشد!
خودشناسي قدم اول عاشق شدن است
واي بر يوسف اگر ناز زليخا بكشد
عقل يكدل شده با عشق، فقط مي ترسم
هم به حاشا بكشد، هم به تماشا بكشد
زخمي كينه من! اين تو و اين سينه من
من خودم خواسته ام كار به اينجا بكشد
يكي از ما دو نفر كشته به دست دگري است
واي اگر كار من و عشق به فردا بكشد
فاضل نظري

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14