(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 3 آبان 1390- شماره 20057

شعر امروز
قصه ي دو بيمار
در باغ دوستي
قصه هاي زندگي (27)
بوي گل
من و سنجد



شعر امروز

پرواز
من در دل تنگ غروب
رو سوي دريا مي كنم
با موج هايش در دلم
آهسته نجوا مي كنم :

دريا ! تو هستي آشنا
با گوهر دريايي ام
اين را تو مي داني كه من
يك قطره ي دريايي ام

وقتي صدايم مي كني
بال و پرم وا مي شود
چشمان باران خورده ام
گرم تماشا مي شود

يك روز آخر مي روم
تا انتهاي موج ها
با مرغ دريايي ، دلم
پر مي زند تا اوج ها

پرواز من در آسمان
آغاز خوب زندگي است
هرچند وقت اين طلوع
توي غروب زندگي است
محمد عزيزي (نسيم)

 



قصه ي دو بيمار

ترجمه جواد نعيمي
در يكي از بيمارستان ها، دو بيمار سالخورده در يك اتاق بستري بودند. هر دو بيماري سختي داشتند. پزشكان به يكي از آن دو اجازه داده بودند هر روز بعدازظهر به مدت يك ساعت روي تختش بنشيند. اما ديگري بايد همواره روي تخت به پشت مي خوابيد. بيماري كه مي توانست بنشيند، تختش در كنار تنها پنجره آن اتاق قرار گرفته بود.
آن دو، بدون اين كه همديگر را ببيند، [چون هر دو به پشت خوابيده و نگاه شان تنها به سقف بود] وقت خود را با حرف زدن با يكديگر مي گذراندند. از خانواده، خانه، زندگي و هر چيز ديگري با هم گفت وگو مي كردند.
هر روز بعدازظهر، هنگامي كه بيمار نخستين براساس دستور پزشك ساعتي روي تختش مي نشست، نگاهش را به سمت پنجره مي دوخت و دنياي بيرون را براي بيمار ديگر توصيف مي كرد. بيمار هم اتاقي او هم مثل وي هر روز منتظر آن ساعت مي ماند. زيرا با شنيدن تعريف هايي كه هم اتاقي اش از حياط بيمارستان مي كرد، شادي، نشاط و سرزندگي، سراسر وجودش را آكنده مي ساخت.
بيمار اولي براي دوستش تعريف مي كرد كه در پشت پنجره و توي حياط بيمارستان، بركه بزرگي است كه مرغابي هاي زيبائي در آن شنا مي كنند. بچه ها هم با كاغذ يا چيزهاي ديگر قايق هاي كوچكي درست كرده، آن ها را به آب مي اندازند و به بازي و جست و خيز مي پردازند.
مردي هم قايق هاي كوچك و رنگي زيبايي را اجاره مي دهد تا مردم سوار آن ها شوند و روي آب گشتي بزنند.
برخي از زنان كنار شوهران خود به قدم زدن در پيرامون بركه مي پردازند. گروهي هم در سايه سار درختان يا در كنار گل هاي زيبا و رنگارنگ مي نشينند و لذت مي برند. هواي خوب و آسمان آبي هم به شادماني مردم كمك مي كند...
هنگامي كه بيمار كنار پنجره اين منظره ها را توضيح مي داد، بيمار ديگر در سكوت كامل به او گوش مي سپرد و آن چه را كه مي شنيد براي خودش مجسم مي كرد.
او ديدگانش را مي بست و خود را در ميان آن مناظر زيبا مي ديد. حتي هنگامي كه هم اتاقي اش يك رژه نظامي را برايش تعريف مي كرد با اين كه اصلاً صداي موزيكي نمي شنيد، كاملاً چنان صحنه اي را در برابر خود تصور مي كرد!
روزها گذشت و هفته ها سپري شد و آن دو از بودن با هم لذت برده و احساس خوش بختي مي كردند. يك روز صبح هنگامي كه پرستار براي سركشي و رسيدگي به بيماران وارد اتاق شد، دريافت كه بيمار كنار پنجره مرده است! در حالي كه هم اتاقي وي از مرگش خبر نداشت. او از تلفني كه پرستار به همكارش كرد تا براي بردن جنازه بيمار به كمكش بيايد، از ماجرا آگاه و بسيار ناراحت و غمگين شد.
او در اولين فرصت از پرستار خواست كه تختش را كنار پنجره ببرد. پرستار هم اين كار را كرد. بعدازظهر، زماني كه ساعت موعود فرا رسيد، يعني هنگامي كه هر روز هم اتاقي اش صحنه هاي بيرون را برايش توصيف مي كرد، به ياد او افتاد. دلش گرفت و اشك هايش جاري شد. اما تصميم گرفت هر طور شده تلاش كند تا در بسترش بنشيند و آن چه را كه هر روز مي شنيده، ببيند. با همه ناراحتي هايي كه داشت، آرام آرام سرش را بالا آورد و آهسته و با هر زحمتي كه بود به دست ها و آرنج هايش فشار وارد كرد تا توانست كمي برخيزد و به سوي پنجره و دنياي بيروني آن نگاهي بيندازد. در اين هنگام او با منظره اي غير منتظره رو به رو شد.
از پنجره چيزي جز ديوار بتوني بيمارستان در قسمت داخلي، ديده نمي شد! با شگفتي پرستار را صدا زد و از او پرسيد: «آيا اين همان پنجره اي است كه بيمار هم اتاقي من در كنار آن بود؟» پرستار پاسخ داد: «بله. اين اتاق فقط همين يك پنجره را دارد.»
شگفتي بيمار افزون تر شد و هنگامي كه پرستار، علت تعجب و پرسش او را جويا شد، بيمار ماجراي توصيف هاي بيمار در گذشته را براي او بيان كرد.
پرستار، از بيمار شگفت زده تر شد! آن گاه سري تكان داد و گفت: بيمار هم اتاقي تو نابينا بود.
او حتي همين ديوار بتوني مقابل پنجره را هم نمي ديد! حتماً او با توصيف هايي كه براي تو مي كرده، قصد داشته به تو روحيه بدهد تا زندگي خوبي داشته باشي، نا اميد نشوي و آرزوي مرگ نكني!

منبع:
http://forumegyptcom

 



در باغ دوستي

در مجلسي نشسته بودم. صحبت دوستي و رفاقت پيش آمد. يكي مي گفت: دوست خوب آن است كه آدمي را فراموش نكند. دومي گفت: دوست خوب آن است كه طرف مقابلش را درك كند و ديگري مي گفت: دوست خوب آن است كه دلسوز ما باشد. در اينجا من به ميان مجلسي پريدم و گفتم: حرف هاي شماها هر كدام به نوبه خود درست است. مضافا بر اين كه دوست آن است كه رازدار باشد و تنها به مصلحت خود نينديشد. راهنماي رفيقش باشد و در مشكلات او را ياري كند. مخصوصا در زمان سختي، دوستي بهتر مشخص مي شود و مانند يك شي زير ذره بين سؤال مي رود و چهره واقعي اش نمايان مي گردد.
سخنم را پسنديدند. قرار گذاشتيم هر يك از ما آنچه از بزرگان انديشه در باب دوست و دوستي در حافظه داريم مطرح كنيم. احمد گفت: لاروشفوكو مي گويد: «همان طور كه عشق هاي حقيقي كمياب است دوستي هاي حقيقي نيز كمياب است.» سعيد از زبان آلبرت هوبارد نقل كرد كه: «دوست كسي است كه قدر مرا مي داند و براي من ارزش قائل است.»
و من گفتم: به قول ولتر «دوست مثل درشكه در روز باراني كمياب است.»
با اين سخن همه خنديديم.
بيژن غفاري ساروي


 



قصه هاي زندگي (27)
بوي گل

پيرمرد، هر روز، در راه بازگشت به خانه، در پشت چراغ قرمز، همه گلهاي بچه هاي گل فروش را مي خريد و با خود به خانه مي برد!
او از وقتي كه همسر و فرزندانش را در سانحه تصادف از دست داده بود، تنها زندگي مي كرد.
خيلي دوست داشت، تا اين آخر عمري به بچه هاي فقير، كمكي كرده باشد. به همين بهانه هم هر شب پشت چراغ قرمز، گلهاي بچه ها را مي خريد و به خانه مي برد.
بچه ها هر شب مشتاقانه، منتظر آمدن پيرمرد سخاوتمند بودند. اما آن شب او نيامد!
آنها نگران حال پيرمرد شدند. به در خانه اش رفتند. در آنجا ديدند كه همسايه ها، جلوي خانه جمع شده اند و عده اي گريه و زاري مي كنند.
بله، پيرمرد مرده بود! بچه ها با اشك و غصه به داخل خانه رفتند و گلهايشان را كنار بستر پيرمرد سخاوتمند گذاشتند. بوي گل تمام خانه را پركرده بود.
مهدي احمدپور

 



من و سنجد

چندين سال پيش توي نمايشگاه مطبوعات عروسك نمايشي سنجد را ديدم.
دهان بزرگ و بامزه ي سنجد با لباس نارنجي اش مرا تشويق كرد به خريد آن.
از آن سال تا به امروزحدود ده ، پانزده سالي مي گذرد.
من به مدرسه كه مي روم ، سنجد را هم همراه خودم مي برم.
هنوز يادم نمي رود كه توي دبستان شهيد پاشازاده در منطقه ي 15 تهران وقتي تذكرات ما براي نظم بچه ها تكراري و خسته كننده شده بود ، سنجد آمد و با صداي يكي از بچه ها گزارشي از وضعيت نظافت كلاس ها داد و همه را به تكاپو انداخت كه كلاس شان را تميز كنند.
حالا اين سنجد به دبستان كمال رفته و براي خودش مجله اي راه انداخته است.
اين ماه نامه آثار بچه هاي دبستان كمال را چاپ مي كند.
به اميد موفقيت سنجد و دوستانش

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14