(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


دوشنبه 23  آبان 1390- شماره 20073

جنبش وال استريت بحران اقتصادي و نيچه
پيامدهاي بيداري اسلامي



جنبش وال استريت بحران اقتصادي و نيچه

جعفر بلوري
فردريك ويلهلم نيچه، فيلسوف معروف آلماني معتقد بود مردم دو دسته اند: زير دستان و بالادستان. اصالت و شرف متعلق به بالادستان است و زيردستان فقط ابزاري براي اجراي اغراض بالادستان هستند. وي با طرح نظريه «ابرمرد»، اعلام كرد غايت وجود، پيدايش مرد برتر است و زندگاني بايد چنان باشد كه مرد برتر ظهور كند. نيچه اعتقادي به تقدس و شفقت نداشت چرا كه معتقد بود اين امور با روح مهاجم «مرد برتر» ناسازگار است. او توصيه مي كرد كه «خطرناك باش و چنان زندگي كن كه گويي در حال جنگ هستي.» نيچه عنوان مي كرد كه بايد ميليون ها انسان ضعيف و ناتوان را نابود كرد تا يك ابرمرد به وجود آيد! به عبارتي وي معتقد بود ضعفا نبايد باشند تا قدرتمندان باشند. در اينجا قصد نقد و بررسي نظريه نيچه را نداريم. بررسي اوضاع حاكم بر جهان به خصوص رابطه بين كشورها نشان مي دهد آنچه طي دهها و شايد صدها سال بر دنيا حاكم بوده، دقيقاً همان نگاهي است كه سال ها پيش نيچه در نظريات فلسفي خويش به جهانيان عرضه داشت. در اينجا ابتدا مروري اجمالي بر عملكرد كشورهاي قدرتمند و صنعتي در برخورد با كشورهاي ضعيف در طول چند دهه حاكميت نظام هاي قدرتمند سوسياليستي و كاپيتاليستي خواهيم داشت و پس از آن باتوجه به بحراني كه اين بار دامن خود اين كشورها را گرفته به بررسي نحوه عملكرد كشورهاي سابقا قدرتمند!پرداخته است .
سرويس خارجي كيهان
پيدايش اصطلاحات خاصي چون «نظم جهاني» يا «نظام دو قطبي» (كاپيتاليسم و كمونيسم) در سال هاي نخست پس از جنگ جهاني دوم، نتيجه طبيعي حكمراني تفكري بود كه به قيمت به دست آوردن قدرت و آنچه منافع ملي مي ناميد، كشورهاي ضعيف را مستحق بدترين رفتارها و سرنوشت ها مي دانست. در اين دوران اصطلاح ديگري نيز باب شد: «قطب شمال و جنوب». بدين ترتيب كه كشورهاي استعمارگر و توسعه طلب- بخوانيد قدرتمند- در شمال و كشورهاي مستعمره- بخوانيد ضعيف- در جنوب قرار گرفتند. از آن پس استعمارگران كه با استثمار تمام عيار جنوب، به نان و نوايي رسيده بودند، اصطلاح «توسعه يافته» را براي خود برگزيدند و ديگران را با واژه «توسعه نيافته» مورد خطاب قرار دادند.
تشكيل سازمان هاي بين المللي همچون سازمان ملل و حقوق بشر، بانك جهاني، صندوق بين المللي پول، اتحاديه اروپا، پول واحد يورو، ناتو و... نيز در همين چارچوب قابل ارزيابي هستند.
به عبارتي، نظريه نيچه مدت هاست كه بر جهان حكمفرماست (حتي قبل از به دنيا آمدن وي) و طي چند دهه گذشته، اين نظريه در لفافه دفاع از حقوق بشر، صدور دموكراسي و واژه هاي فريبنده و پيچيده ديگر بر روابط بين كشورها سايه افكنده است.
ظاهراً براساس اين چنين نظريه اي است كه تصميم گرفته مي شود مردم كشورهاي فقيري مثل سومالي از قحطي و گرسنگي بميرند و كشور پهناور سودان براي استثمار بهتر، به دو بخش سودان شمالي و جنوبي تقسيم شود؛ تا بدين ترتيب بخش شمالي كه داراي منابع طبيعي است از دسترس بخش جنوبي و مسلمان نشين خارج شود؛ براساس همين نظريه است كه رژيم جعلي صهيونيستي ساخته مي شود تا بيش از 60 سال عليه مسلمانان فلسطيني شديدترين جنايات اعمال گردد؛ و باز براساس همين نظريه است كه سال هاست باريكه غزه پس از بمباران وحشيانه با سلاح هاي ممنوعه اي كه از سوي همان كشورهاي صنعتي و قدرتمند تامين مي شوند، محاصره مي شود تا مردم آن حتي اجازه داشتن آب و نان را هم نداشته باشند و... يعني كشورهاي «جهان سومي» يا توسعه نيافته يا همان ضعيف بايد نابود شوند تا قوي ترها باقي بمانند!
در دنياي مدنظر نيچه، قانون جنگل حاكم است. دنيا شبيه جنگلي است كه در آن ضعيف قرباني قوي تر مي شود. ضعيف ترها بايد خورده شوند تا قوي ها بمانند. دنياي آقاي نيچه شبيه نه، خود جنگل است.
شروع يك پايان
طي سال هاي 1950 تا 1970 حدود 100 ميليارد دلار وام از سوي كشورهاي به اصطلاح توسعه يافته به كشورهاي «جنوب» يا همان جهان سومي پرداخت شد. اين وام ها به دلايلي باعث رونق بازار و بهبود اقتصاد كشورهاي وام گيرنده نشد. وام دهندگان بدون توجه به اوضاع وخيم اقتصادي اين كشورها، نرخ بهره وام هاي خود را شناور كردند. به عنوان مثال آرژانتين كه در دهه 70 با نرخ بهره صفر از صندوق هاي مالي بين المللي وام دريافت كرده بود، در دهه بعدي با نرخ بهره بسيار بالايي مواجه شد (براي همان وام). از اواخر دهه 70 بخش اعظم وام هاي دريافتي كشورهاي مقروض جهان سوم صرف بازپرداخت اصل و فرع وام هاي پيشين شد تا جايي كه طي دهه 1980 اقتصاد بسياري از كشورهاي «جهان سوم» دچار «وام زدگي» و در نتيجه ورشكستگي شد.
مكزيك به عنوان بدهكارترين كشور وقت، با نرخ تورم 100درصدي روبه رو شد و ارزش پول ملي آن به شدت كاهش يافت. در اوت 1982 دولت اين كشور رسما اعلام كرد كه ديگر امكان بازپرداخت بدهي هاي خود را ندارد!
برزيل هم خيلي زود به سرنوشت مكزيك دچار شد. رفته رفته اين بحران گسترش يافت و...در اين ميان كشورهاي شمال نيز حاضر به ارائه كوچك ترين كمكي نشدند و كشورهاي بحران زده را وادار به اجراي رياضت هاي اقتصادي كردند تا بدين ترتيب شايد بتوان با وارد آوردن فشار بر مردم، بدهي هايشان را پرداخت كنند.
نتيجه اين سياست ها چيزي نبود جز تورم سنگين همراه با ركود، تشديد فقر، بيكاري، فساد، شورش هاي سياسي- اجتماعي شد و وابسته تر شدن كشورها استعمار شده! و...
اين اقدام نتيجه ديگري هم در پي داشت و آن افزايش نفرت از شمال در جنوب بود. دقيقا به خاطر همين نفرت است كه برخي ملت ها براي گريز از پديده «استعمار نو» دست به انقلاب هاي دموكراتيك زده و با روي كار آوردن رهبران چپ گرا در آمريكاي لاتين، يك مبارزه تمام عيار عليه استعمارگران را آغاز كردند.
سوال مهم
اما سوال اساسي اين است كه اگر به عنوان مثال يك كشور توسعه يافته بنا به دلايلي در شرايط آرژانتين يا مكزيك دهه 80 قرار بگيرد، رابطه ساير كشورهاي شمال با اين كشور چگونه خواهد بود؟ اگر كشورهايي كه زماني به دلايلي ضعيف بوده يا ضعيف نگه داشته شده بودند، به هر دليلي بر ضعف ها غالب شده و تبديل به كشورهاي قدرتمندي شوند، چه خواهد شد؟ اگر عواملي كه باعث اتحاد كشورهاي قدرتمند و در نتيجه ايجاد اتحاديه اروپا، پول واحد يورو شده اند دچار اخلال شوند چه خواهد شد؟
شايد مرور سطحي اخبار اين روزهاي دنيا به فهم بهتر سوال هاي ذكر شده كمك كند: قيام وال استريت، اوضاع حاكم بر يونان، پرتغال، اسپانيا، بحران بي سابقه اقتصادي در اروپا و شورش هاي جاري در كشورهاي قدرتمند و بيداري اسلامي و اتحاد و يكپارچگي در كشورهاي سابقا ضعيف! آيا در حال حاضر يونان با آن بدهي سر به فلك كشيده باز هم كشور قدرتمندي محسوب مي شود؟ اكنون در انگليس چه مي گذرد؟ در آمريكا چطور؟ چه اتفاق هايي در مستعمرات اين كشورهاي سابقاً قدرتمند در حال وقوع است؟ در خاورميانه چه خبر است؟
ظاهراً تاريخ تكرار شده و در اين ميان فقط جاي مهره هاست كه تغيير يافته اند. اين بار هم بحران بدهي است كه بيداد مي كند؛ البته نه از نوع بدهي جنوب به شمال بلكه از نوع بدهي شمال به شمال! اين بار نيز كشورهاي وام گيرنده بايد براي رهايي از بدهي هاي ناتمام خود، تصويب و اجراي رياضت هاي طاقت فرساي اقتصادي را بر مردم تحميل كنند؛ بااين تفاوت كه مرجع اين تحميل ها مردم همان كشورهاي صنعتي يا شمال هستند!
ماجرا از 8000 ميليارد دلار وام مسكن شروع شد. بانك هاي آمريكايي چند سال پيش با پرداخت وام هاي آنچناني به مردم، باعث رونق ساخت و ساز و درنتيجه افت شديد قيمت اين كالا شدند. خريدار سال ها در حال پرداخت اقساط خانه اي بود كه ديگر يك دهم قيمت آنچه قرار بود از اين پس پرداخت كند را هم نداشت. بنابراين از خير خانه و اقساط و پول خود گذشت و همه را دو دستي تقديم بانك كرد. بانك ها ماندند و هزاران هزار خانه و...
در اين ايام اين كشور به عنوان تنها ابرقدرت باقي مانده در حال جنگي بود كه گويا قرار نبود به اين زودي ها تمام شود. هزينه 1300 ميليارد دلاري لشكركشي به عراق و افغانستان را هم به داستان بانك ها و خانه ها اضافه كنيد.
ايالات متحده آمريكا كه به تنهايي 25درصد اقتصاد جهان را تشكيل مي دهد، طبيعتاً پس از مواجه با بحران، تأثير بسزايي بر اقتصاد ساير كشورها مي گذارد؛ به خصوص كشورهايي كه داراي روابط گسترده اقتصادي و سياسي با آنهاست؛ يعني كشورهاي عضو اتحاديه اروپا.
در سال 1957 وقتي اولين بار ايده تأسيس اتحاديه اروپا كليد خورد و پس از مدتي 27 كشور اروپايي يا همان شمال! با يكديگر متحد شدند تا قوي تر شوند! برخي كشورها در كنار پذيرفتن منافع حاصل از تشكيل اين اتحاديه، خطرات آن را نيز گوشزد كردند. اين خطرات وقتي بيشتر شد كه 16 عضو اين اتحاديه با تشكيل پول واحد و «منطقه يورو» ريسك موجود در بطن آن يعني، «آسيب پذيري جمعي» را جدي نگرفتند. اين خطرات ابتدا با موفقيت هايي كه نتيجه طبيعي هر اتحادي است، رفته رفته در آستانه فراموشي بود كه ناگهان امواج بحران اقتصادي آمريكا از راه رسيد و اين بار گويا اين بحران قصد دارد تمام كشورهاي شمال را با خود ببرد.
در اينجا نوع برخورد كشورهاي غربي با يكديگر در مواجهه با بحران پيش آمده نيز بسيار جالب توجه است.
از آنجايي كه همه كشورهاي عضو از اقتصاد همساني برخوردار نيستند، بروز اختلاف منتج از همين تفاوت موجب شده كشورهاي قدرتمندتر به هر وسيله ممكن به فكر تأمين امنيت و منافع خود بيفتند حتي اگر در اين بين اصطلاحات خودساخته و پرمنفعتي همچون دموكراسي را به طور مفتضحانه اي قرباني كنند.
طي چند روز گذشته پس از اين كه يونان طعم گزنده اجراي اصلاحات پي درپي اقتصادي را به شكل شورش هاي خياباني چشيد، تصميم گرفت از اين پس دريافت وام از اتحاديه اروپا را به همه پرسي بگذارد. يعني با انجام يك حركت دموكراتيك! به جهانيان معني دموكراسي واقعي را نمايش دهد! اما سران اتحاديه اروپا فقط چند ساعت پس از اعلام اين خبر به صراحت اعلام كردند كه يونان نبايد نظر مردمش را جويا شود و مردم اصلا اهميتي ندارند بلكه بايد بدون چون و چرا اجراي رياضت هاي اقتصادي را دنبال كند؛ در غير اين صورت از منطقه يورو براي هميشه و از اتحاديه اروپا به طور موقت اخراج خواهد شد!
يا در يكي از آخرين اجلاس هاي سران 27 كشور عضو اتحاديه اروپا در بروكسل كه با هدف چاره جويي براي نجات يورو برگزار شده بود، نيكلا ساركوزي و ديويد كامرون به طور بي سابقه اي چنان به يكديگر فحاشي كردند كه بسياري از رسانه ها آن را علامت آشكاري از وجود اختلافات عميق بين رهبران اتحاديه اروپا ارزيابي كردند. در همين ايام بود كه كارشناسان و شخصيت هاي سياسي و اقتصادي مطرح بين المللي نيز يكي پس از ديگري با هشدار نسبت به اوضاع اقتصادي حاكم بر كشورهاي غربي، به اشكال مختلف فاتحه منطقه يو رو را خوانده شده عنوان كردند.
كشورهاي فرانسه و ايتاليا و آلمان (سه كشور اصلي و قدرتمند منطقه يورو) نيز تاكنون چندين بار اعلام كرده اند كه ممكن است براي نجات خود، از منطقه يورو خارج شوند چرا كه حاضر نيستند منافع و ثروت باقي مانده خود را صرف نجات كشورهاي ضعيف تر منطقه كنند. انگليس نيز تاكيد كرده كه حاضر نيست كمكي به كشورهايي مثل يونان كند چرا كه اين كار وظيفه كشورهاي اروپايي است كه عضو منطقه يورو هستند و براي رسيدن به اين هدف مدت هاست كه در حال «جنگ» است!
در آلمان نيز مردم با ريختن به خيابان ها اعلام كردند، مشكل كشورهاي ضعيفي چون يونان نبايد از جيب آنها حل شود و دولت اجازه ندارد از محل ماليات آنها به اين مردم «تنبل و تن پرور» كمك كند!
در اين بين مردم كشورهاي اروپايي خارج شده از دايره قدرت نيز ساكت ننشسته اند و ماه هاست با ريختن به خيابان ها اقدام به آتش زدن پرچم اتحاديه اروپا كرده از دولتمردان خود مي خواهند به هيچ وجه با صندوق بين المللي پول و بانك جهاني همكاري نكنند.مردم آمريكا هم با برپايي قيام وال استريت كه از سوي رهبرانش «انقلاب جهاني وال استريت» ناميده مي شود، نظام كاپيتاليسم را كه سال ها در ميدان مدنظر نيچه يكه تازي مي كرد هدف قرار داده و زمزمه هاي نابودي امپراتوري اين نظام منفعت محور را بر سر زبان ها انداخته اند. همين چند روز پيش بود كه «ميخائيل گورباچف»، آخرين رهبر شوروي به صراحت اعلام كرد حوادثي كه تحت عنوان قيام وال استريت به سرتاسر 5 قاره جهان سرايت كرده، او را به ياد همان حوادثي مي اندازد كه نهايتا به سقوط نظام كمونيستي منجر شد.عملكرد دولتمردان آمريكا در برخورد با ناآرامي هاي اين كشور نيز جالب توجه است. در آمريكا تقريبا همه روزه قيام اكثريت 99 درصدي با نام دموكراسي سركوب مي شود.
بحران جهاني اقتصاد با تمام تلخي هايش به خوبي نشان داد، حتي «ابرمرد»هاي ساخته شده با كشتار و استثمار ميليون ها انسان ضعيف هم از سرنوشت حاكميت نظام هاي سود محور مصون نيستند. از سوي ديگر اين بحران محك مناسبي شد براي ارزيابي كارايي نظام سرمايه داري.

 



پيامدهاي بيداري اسلامي

اشاره:
ابتداي قرن چهاردهم نقطه آغاز تحول و حركت جديدي درجهان اسلام بود. اگر چه اين حركت كند و تا حدودي نامحسوس بود ولي به تدريج احياي حيات سياسي و اجتماعي مسلمانان و حضور آنان در صحنه هاي مبارزاتي و طرح گفتمان هاي حكومت ديني، عدالتخواهي، استقلال طلبي، اصطلاح بيداري اسلامي را در فرهنگ سياسي و بين المللي وارد كرد. بيداري اسلامي كه درابتدا بيشتر جنبه داخلي و مرتبط با مسائل اجتماعي مسلمانان داشت، پس از چند حركت سياسي برضد سلطه نيروهاي خارجي و استعماري به موضوع مهم و حياتي دولت هاي بزرگ تبديل شد. با اجراي طرح هاي كوتاه مدت و بلند مدت توسط قدرت هاي بزرگ استعماري، جريان بيداري و جنبش هاي اسلامي حدود يك قرن مبارزات و مشكلات بسياري را پشت سرگذاشت و سرانجام در آخرين سال قرن چهاردهم هجري با پيروزي انقلاب اسلامي درايران،اوضاع و احوال جديدي شكل گرفت كه در ادامه خود تحولات و دستاوردهاي فرهنگي، اقتصادي، سياسي و بين المللي زيادي داشته است. به گونه اي كه بازتاب و پيامدهاي اين پديده،موضوع مستقلي است كه در غالب مراكز تحقيقات استراتژيك جهان اكنون درباره آنها پژوهش مي شود و كتاب ها و مقالات بسياري نيز دراين زمينه چاپ و منتشر شده است. آنچه در اين نوشتار مورد بررسي قرار مي گيرد، سياست راهبردي سلطه استكباري سرمايه داري و به ويژه ايالات متحده آمريكا به عنوان بزرگ ترين دولت استكباري و رهبر جهان سرمايه داري، در قبال بيداري اسلامي و استراتژي مقابله با حركت هاي مبارزات ناشي از آن است.
انقلاب اسلامي و پيامدهاي آن
قريب چهل سال دوران پس از جنگ جهاني دوم، بيشترين اهتمام و برنامه ريزي هاي سلطه سرمايه داري معطوف به مبارزات با كمونيسم و اداره جهان دو قطبي بود. به گونه اي كه تمامي مسائل در چگونگي روابط شرق و غرب و به عبارت ديگر سرمايه داري و كمونيسم خلاصه و هر تحولي در اين چارچوب تجزيه و تحليل مي شد. در حالي كه جهان اسلام جنگ در سه جبهه را كه از ابتداي قرن چهاردهم آغاز كرده بود، همچنان ادامه مي داد. جنگ با حكومت هاي فاسد و وابسته كه همچنان در اشكال مختلف ادامه دارد؛ و جنگ با جريان هاي فكري و فرهنگي وارداتي كه توسط قدرت هاي استعماري و عوامل نفوذي آنها هدايت مي شد و بالاخره جنگ با جهل و خرافات و عقب ماندگي هاي گوناگون و... قدرت هاي استكباري ادامه سلطه و حاكميت خود را بر سرزمين هاي مسلمانان در حكومت هاي وابسته و ضدمردمي مي ديدند و رويكرد آنها به سركوب حركت هاي مردمي و گسترش فرهنگ و ارزش هاي غربي بود. مسلمانان مبارز در قالب تشكل هاي غيررسمي، غيرمتمركز و تا حدودي ناشناخته براي قدرت هاي استعماري به آموزش و اجراي فرايض ديني پرداختند و به تدريج با توسعه آگاهي ها و احياي روح ديني و انگيزه هاي اسلامي، فعاليت ها و تأثيرات اجتماعي و سياسي خود را گسترش دادند.
انقلاب اسلامي در ايران از نظر تحليل گران سياسي و اجتماعي و قدرت هاي بزرگ نه تنها پديده اي مهم و فوق العاده بلكه عجيب و باورنكردني بود.
بيداري اسلامي در واقع جريان ناشناخته و نيرومندي بر ضدسلطه فكري، سياسي و اقتصادي شرق و غرب بود كه انقلاب اسلامي در ايران يكي از ثمرات و آثار برجسته و توسعه دهنده آن بوده است. بيداري اسلامي كه در واقع بازگشت به اسلام پس از يك دوره سكون و سكوت است، عامل ظهور جنبش هاي اسلامي است و شرايط جديدي را شكل داده كه نه تنها غيرمنتظره بود، بلكه با وجود بيش از يك قرن از آغاز آن و ربع قرن پس از پيروزي مرحله اي آن، هنوز هم براي شناخت و براي مقابله با آن با معضلات پيچيده و متعددي روبه رو هستند. زيرا فرهنگ و ارزش هاي دروني اين حركت علاوه بر انطباق با فطرت الهي انسان، برتر و نيرومندتر از فرهنگ و ارزش هاي مادي است و براي ديگران كه فقط در سطح تئوري و نظري مسائل را مي بينند قابل درك نيست. از اين رو برداشت هاي متفاوت و در نتيجه شيوه هاي مختلفي براي برخورد با اين پديده تبيين و تحليل شده است. طبعا در اين نوشته برخوردهاي مجموعه قدرت هاي سرمايه داري و به ويژه آمريكا مورد بررسي خواهد بود زيرا بلوك كمونيسم كه ديگر موجوديتي ندارد و ديگر كشورها يا از خود توان ندارند و يا تابع و از اقمار غرب هستند.
شيوه هاي مقابله با بيداري اسلامي
دو گرايش عمده در برخورد با بيداري اسلامي در ميان دولت هاي بزرگ و سياستمداران و استراتژيست ها وجود دارد. اگرچه هر دو گرايش هدف واحدي- كه حذف و از بين بردن نفوذ و حضور اسلام در صحنه هاي سياسي و بين المللي است- را دنبال مي كنند، گروهي معتقد به تقابل و گروه ديگري معتقد به تعامل هستند. گروه اول چنين باور دارند و تبليغ مي كنند كه اسلام و مسلمانان همچون كمونيسم انحصارطلب، استبدادي و عميقا سازش ناپذير و ضدسرمايه داري و در نهايت ضدغرب هستند. به اين ترتيب اسلام ضددموكراسي غربي و ليبراليسم و طبعا مخالف سكولاريسم رايج و مورد حمايت غرب قرار دارد. تقابل گرايان در واقع معتقدند تهديد اسلام مشابه تهديد كمونيسم است.
«از منظر اين گروه، اسلام به عنوان يك تهديد راهبردي عمده در دوره پس از جنگ سرد جانشين كمونيسم شده است... «دانيل پايپتس»-از مشاوران شوراي امنيت آمريكا در دوران نومحافظه كاران- بر اين نكته تأكيد مي ورزد كه چالش بنيادگرايان اسلامي نسبت به غرب ژرف تر از چالش كمونيست ها است. كمونيست ها صرفا با سياست هاي ما مخالف بودند و نه با كل جهان بيني، شيوه لباس پوشيدن، شيوه عبادت و شيوه همسرگزيني ما! از نظر او اسلام ذاتا با غرب مخالف است. آمريكايي ها به اسلام به عنوان يك دشمن مي نگرند و همانند كمونيسم دوران جنگ سرد، اسلام را تهديدي عليه غرب مي دانند. اين خط فكري توسط معاون پيشين «ريچارد نيكسون»، «واتر مك دوگال» ايجاد شد كه شوروي را به اتحاد با جبهه مسيحيت عليه دشمن مشتركشان يعني اسلام دعوت كرد.
تقابل گرايان با توجه به اين باور كه دموكراسي با اسلام ناسازگار است، از ايالات متحده مي خواهند به متحدين خاورميانه اي خود براي تحقق حقوق بشر و اصلاحات دموكراتيك فشار نياورد. فشار براي دموكراتيزاسيون زودرس مي تواند باعث تضعيف چشمگير رژيم هاي طرفدار ايالات متحده و ظهور نظام هاي ديكتاتوري، تئوكراتيك و متعصب تر گردد. در اين ديدگاه دموكراسي در خاورميانه كالايي است كه راه رژيم هاي ضددموكراتيك را براي كسب قدرت هموار مي سازد. طرفداران درگيري فيزيكي و همه جانبه براي نابودي جريان بيداري اسلامي و حركت هاي مردم اسلامگرا به دلايل متعددي علاوه بر موارد اشاره شده، نگران آينده اي هستند كه اوضاع از كنترل آنان خارج و گسترش موج گرايش به اسلام به حدي نيرومند و نافذ باشند كه نظام فكري، اقتصادي و حتي امنيتي و سياسي آنان را تحت تاثير قرار دهد. «ساموئل هانتينگتون» از نظريه پردازان معروف تقابل گرا با بيداري و جنبش هاي اسلامي، مي گويد: «در جهان جديد منبع اصلي تعارض، ايدئولوژي يا اقتصاد نخواهد بود. شكاف هاي بزرگ ميان بشريت و منبع اصلي تعارض، فرهنگي خواهد بود. رويارويي تمدن ها، سياست جهاني را تحت الشعاع قرار خواهد داد! در هر دو سوي، تعامل اسلام و غرب با عنوان برخورد تمدن ها تلقي مي شود.» وي پيش بيني مي كند كه جنگ جهاني آينده جنگ تمدن ها است.»
از طرف ديگر ايالات متحده براي تحقق استراتژي تك قطبي كردن جهان و به زعم خودشان «قلدر محله شدن» به دلائل زير تسلط بر خاورميانه را ضرورتي اجتناب ناپذير مي داند.
1-مقابله با بيداري اسلامي: روند گسترش بيداري اسلامي به گونه اي است كه ساير اديان نيز به تدريج نقش اجتماعي و سياسي بيشتري يافتند و مهم تر آنكه مقوله دين به يكي از موضوعات مطرح و موثر در صحنه بين المللي درآمد. امروز اصطلاحاتي نظير «اسلام سياسي»، «اسلام انقلابي»، «اسلام خميني» و «اسلام ايراني» را نظام استكبار سرمايه داري جايگزين اصطلاحاتي نظير «غول كمونيسم»، «بلوك شرق»، «دنياي پشت پرده آهنين» كرده است.
اروپا و آمريكا در دو قرن اخير براي توجيه جنايات استعماري و اقدامات سلطه جويانه خود و براي جلب حمايت مردم خود و جلب آراي آنان و براي به حداكثر رساندن منافع خود، جرياني را به صورت تهديد مشترك خود معرفي مي كنند. لذا پس از اضمحلال كمونيسم و بلوك شرق، اسلام به عنوان دشمن اصلي غرب و حتي جهان بشريت معرفي شد. اگرچه به دلايلي و از جمله منافع عظيم و دولت هاي دست نشانده در جهان اسلام، مجبور به انتخاب كلمه «تروريسم» شدند. بنابراين در ذهنيت و تصور زمامداران و مردم، اسلام همان تروريسم و به همين علت محكوم به نابودي است؛ از اين رو بايد جنگ صليبي جديد راه اندازي شود! «دولت بوش بعد از حوادث 11سپتامبر به گونه اي عمل كرد كه نشان دهد جهان اسلام در قالب تروريسم به جنگ آمريكا آمده است. ابتدا از ورود به جنگ صليبي خبر داد و آن گاه انگشت اتهام را متوجه مسلمانان و گروه هاي اسلامي كرد. اما عملكرد بعدي آن در سه بخش نظامي، سياسي و تبليغاتي نشان داد كه اتخاذ سياست نظامي گري فصلي تنظيم شده از پرونده تغيير در نظام جهاني براي ارتقاي نقش و موقعيت آمريكا به عنوان تنها ابرقدرت باقيمانده از جنگ سرد است.»
آنچه كه در چند سال انجام شد و همچنان ادامه دارد كه خسارات و مصائب بسياري بر امت اسلام بر جاي گذاشت در راستاي اجراي اين سياست بوده است. مقاومت مسلمانان در مقابل سلطه غرب و حمايت استكبار سرمايه داري از دولت هاي دست نشانده و احتمال قطع منافع آنان در جهان اسلام، از جمله دلايل رويكرد به اين سياست استراتژيك است. منافع غرب در اين منطقه به اندازه اي گسترده و استراتژيك است كه تصور نمي كنند بدون سلطه كامل بر جهان اسلام و متوقف كردن روند بيداري اسلامي بتوانند به حيات سياسي و اقتصادي خود ادامه دهند.
2-ضديت با اسلام: ضديت و دشمني آشكار و تاريخي غالب مسيحيان و يهوديان با اسلام و مسلمين در قرن اخير با بيداري اسلامي و حركت اجتماعي- سياسي و با حضور مسلمانان در صحنه بين المللي تشديد شد. اقدامات اروپا و اخيرا آمريكا در جنگ با اسلام بسيار گسترده و جدي است. فروپاشي خلافت عثماني، تاسيس رژيم غاصب اسرائيل، تأسيس سلسله پهلوي، نابودي ثروت هاي مادي و معنوي مسلمانان، ايجاد تفرقه و جنگ مستمر در ميان مسلمانان، رواج ناسيوناليسم و جلوگيري از تحقق امت به معناي واقعي آن، مبارزه همه جانبه و گسترده با انقلاب اسلامي و جمهوري اسلامي ايران و تبليغ بر ضد مسلمانان بخشي از اقداماتي است كه ناشي از دشمني دولت هاي استكباري با اسلام و حضور مسلمانان در صحنه هاي ملي و بين المللي براي حفاظت و دفاع از هويت و منافع خود است.
كوشش براي شكل دادن و بنيانگذاري نظامي جديد كه با جهان بيني مادي و سلطه گرا در تضاد است و تلاش براي تحقق نظام ديگري متفاوت از نظام تحميلي «دولت- ملت» به عبارت ديگر حركت در جهت همگرايي و در نهايت وحدت جهان اسلام به منظور مقابله با سلطه فرهنگي و ارزشي غرب و احياي فرهنگ و ارزش هاي ديني- توحيدي، نگراني ديگر است كه علت بسيج امكانات و جنگ بر ضد بيداري اسلامي شده است. زيرا اسلام انقلابي مستقيماً فهم رايج از نقش خنثي و خاموش مذهب در سياست و اخلاق را هدف قرار مي دهد. تغيير برنامه هاي آموزشي، ايجاد شبكه هاي ماهواره اي ويژه مسلمانان، اعراب و ايرانيان به زبان هاي فارسي و عربي، تغيير اسامي اسلامي، حذف مفاهيمي همچون جهاد، امر به معروف و نهي از منكر و شهادت، ترويج سكولاريسم و لائيسم، رواج گسترده فساد و فحشا بخشي از اقدامات در حال اجرا در راستاي استراتژي بلندمدت غرب براي «استحاله فرهنگي جهان اسلام و جلوگيري از گسترش بيداري جنبش هاي اسلامي» است.
3- تسلط بر نفت و بازار منطقه: پس از جنگ جهاني اول و با شدت بيشتري بعد از جنگ جهاني دوم، نفت به صورت كالايي استراتژيك، مهم و حياتي براي اقتصاد قدرت هاي بزرگ شد. به گونه اي كه تسلط بر كشورهاي صادركننده نفت به ويژه در خاورميانه، محور سياست خارجي و بين المللي دولت هاي بزرگ گرديد. غرب تلاش گسترده اي كرد تا مانع دسترسي شوروي به منافع منطقه بشود و لذا تسلط بر ايران براي شرق و غرب به صورت اساسي ترين سياست ثابت آنها درآمده بود. از اين رو اتحاد موضع شرق و غرب در مقابله به نهضت اسلامي ملت ايران از معدود مواردي بود كه پس از جنگ جهاني دوم اتفاق افتاد. زيرا خود را در مقابل دشمن مشتركي مي ديدند كه سلطه جويي استكبار را نمي پذيرفت و با فرهنگ و ارزش هاي جديدي به صحنه سياسي و مبارزاتي آمده است.
استخراج و صدور نفت و سودهاي حاصل از آن به اندازه اي اهميت و وضعيت مناطق نفت خيز و دولت هاي صادركننده نفت دارد. هرگونه تحول مهمي در خاورميانه و به ويژه در خليج فارس تأثير زيادي بر وضعيت بازار نفت، اعم از قيمت آن، قيمت سهام در بازارهاي بورس، وضعيت اقتصادي و تراز بازرگاني بسياري از كشورها خواهد داشت. از اين رو خاورميانه به دليل برخورداري از حدود دو سوم ذخاير شناخته شده نفتي، توليد و صدور روزانه بيش از نيمي از نفت مصرفي جهان در مراكز ثقل سياست هاي نظام سرمايه داري به ويژه آمريكا و اروپا قرار دارد.
اكنون در صحنه بين المللي سه مقوله بيداري اسلامي، نفت و خاورميانه آن چنان به يكديگر وابسته شده اند كه مسائل و جريان هاي فكري، اقتصادي و ژئوپلتيك جهان را تحت الشعاع خود قرار داده و به گونه اي است كه امكان جدا كردن آنها از يكديگر غيرممكن شده است.
ارائه طرح «خاورميانه بزرگ» در راستاي تحقق دو هدف مهم و حل دو معضل جدي استكبار غرب در منطقه صورت مي گيرد. تسلط بر خاورميانه به منزله اولين مرحله اجراي تك قطبي كردن جهان، و بهره گيري از نفت و دلارهاي حاصل از فروش آن براي تأمين هزينه هاي اجراي پروژه قلدر محله شدن است. مهار و يا انحراف بيداري اسلامي و پياده كردن فرهنگ و ارزش هاي آمريكايي دو هدف راهبردي ديگر براي پيروزي در اولين مرحله اجراي طرح استراتژيك قرن 21 آمريكا و سياست منزوي كردن رقبا و انحصاري كردن قدرت ايالات متحده است. در واقع آمريكا با تسلط بر نفت و بازار خاورميانه، از كليه دولت هاي ديگر باج ارزان فروشي نفت و دريافت مابه التفاوت با قيمت واقعي، و دريافت بخشي از سود حاصل از فروش كالاها را در اين منطقه، به عنوان ژاندارم و حافظ و حاكم منطقه خواهد گرفت. اگرچه تاكنون علي رغم تلاش ها و هزينه هاي بسيار و از دست دادن حيثيت و آبرو نتوانسته كاملا به خواسته هاي خود برسد. ولي از آنجا كه طرح بلندمدت است، ممكن است با وجود تهديدات و معضلات پيچيده اين تلاش ها ادامه پيدا كند. ميزان و چگونگي موفقيت يا شكست طرح بستگي به قدرت جنبش هاي اسلامي و مقاومت آنها و گسترش و تعميق بيداري اسلامي دارد.
4- براندازي جمهوري اسلامي ايران:
انقلاب اسلامي در ايران به دلايل متعدد نمي توانست براي غرب به ويژه آمريكا قابل قبول و قابل تحمل باشد. لذا از همان اولين روزهاي پس از پيروزي انقلاب تلاش هاي گسترده در اشكال گوناگون براي براندازي و يا حداقل تغيير رفتار و استحاله فرهنگي آغاز شد. آمريكا ايران را نيروي هدايت كننده در پشت خيلي از ستيزه جويي هاي اسلام گرايان در جهان مي بيند. اين دغدغه و عطف توجه به ايران تحت حاكميت روحانيون نه تنها ناشي از تجربه تلخ اين كشور در طول بحران گروگان ها، بلكه به دلايل هراس اين كشور از ايدئولوژي اسلام انقلاب ايران نيز هست. از اين رو، تمايز نظري كه مقامات ايالات متحده بين اسلامگرايان ميانه رو و جنگ سالار قائل مي شوند در مورد ايران كاربرد ندارد. مسئله ايران رويكردي را كه ايالات متحده به اسلامگرايان داشته است روشن مي سازد. سردرگمي فكري ايالات متحده درباره بيداري اسلامي و سوءظن اين كشور به اسلام گرايان را نمي توان بدون رمزگشايي از علل هراس عميق دستگاه سياست خارجي آمريكا از ايران فهميد. چنين به نظر مي رسد كه واشنگتن از انقلاب ايران به عنوان معيار اوليه براي سنجش اسلام گراي احيا شده درسراسر خاورميانه و شمال آفريقا، استفاده مي كند. دراين زمينه، سياست آمريكا در قبال ايران، پيامدهاي گسترده تري براي روابط آمريكا با اسلام گرايان در همه مناطق جهان دارد.»
چالش هاي سياسي، اقتصادي و امنيتي آمريكا با ايران در 25 سال گذشته به اعتراف بعضي از مقامات ايالات متحده نتوانست از گسترش بيداري اسلامي حتي در داخل اروپا و آمريكا جلوگيري كند. به گونه اي كه امروز يكي از مباحث و عناوين همايش ها و تحقيقات پيرامون راه هاي مقابله با اين پديده به ويژه آمريكا و اروپاست. وزارت خارجه انگليس در يك تحقيق راهبردي براي دولت، روند تحولات آينده را چنين تحليل مي كند: «رويارويي احتمالي ايده هاي مذهبي و فرهنگي به احتمال قوي انگليس و دموكراسي هاي غربي را تحت تأثير قرار خواهد داد. عقايد مذهبي مجددا به نيروهاي محرك روابط بين الملل بدل خواهدشد. در پاره اي از موارد اين نيرو با اهداف و انگيزه هاي سياسي درهم مي آميزد. به نظر مي رسد مسائلي در روابط ميان دموكراسي غربي و پاره اي از كشورها و گروه هاي اسلامي بروز خواهد كرد. علل تنش در روابط بسيار پيچيده اند. مسئله اسراييل - فلسطين اگر حل نشود به قوت خود باقي خواهد ماند. تنش هاي مذهبي خارجي مي توانند به صورت مستقيم و غيرمستقيم اوضاع انگليس را تحت تأثير قراردهد. مديريت روابط با كشورهاي اسلامي و ملل مسلمان، يكي از چالش هاي مهم و استراتژيك جهان غرب طي دهه آينده و پس از آن خواهد بود. جهان بايد شناخت مذهبي و انگيزه هاي سياسي ناشي از آن را تقويت كند.
علي رغم اشتراكات ارزشي موجود در مذاهب، اهميت پاسخ دادن به تعامل ميان دموكراسي هاي غربي با كشورهاي اسلامي به سرعت رو به افزايش است. به همين دليل تنظيم روابط با كشورهاي اسلامي و مسلمانان يكي از مهم ترين چالش هاي راهبردي انگليس و جهان غرب در آينده خواهدبود.
برخوردهاي غيرقانوني و غيردموكراتيك با گروه ها و مراكز و مظاهر اسلامي- از جمله غيرقانوني اعلام كردن حجاب درچند كشور اروپايي و محدوديت هاي فوق العاده براي تمامي مسلمانان و مراكز آنان در آمريكا، نمودي از نگراني هاي غرب در اين زمينه است. اگرچه تاكنون نتوانسته اند در كنترل اين جريان توفيق داشته باشند، اما همچنان به تشديد تبليغات بر ضداسلام، مسلمانان و ايران مي پردازند. از اين رو قرن 21 را بعضي دوران ظهور قدرت فكري و معنوي اسلام و مقابله با سلطه فرهنگي و ارزشي غرب مي دانند.
دكتر جواد منصوري (مشاور سابق وزير امور خارجه)
منبع: خبرگزاري فارس

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14