(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 28 آبان 1390- شماره 20076

يادداشت همسنگران
دو روز به ياد ماندني
گزارشي از ديدار دانش آموزان و دانشجويان با رهبر عزيزمان
زير سايه نور - بخش نخست
قصه هاي زندگي (30)
عصاي سفيد
آرزو
معرفي ورزش ها (2)
«ب» مثل برنامه
نامه اي به يك درخت



يادداشت همسنگران
دو روز به ياد ماندني

امير فهيمي / كرمانشاه
روز شنبه هفتم آبان ماه، آسمان كرمانشاه باراني بود؛ كرمانشاهي كه چند روز پيش ميزبان خورشيد بود؛ خورشيدي كه از مغرب طلوع كرده و همه پروانه هاي كرمانشاهي براي گرفتن گرما و روشنايي به استقبالش آمده بودند.
داشتم مي رفتم به طرف مسجد. با يكي از دوستانم قراري داشتم كه بايد سر قرار حاضر مي شدم. بعد از نماز مسئول كانون مسجدمان را ديدم. مرا كه ديد گفت: «برو دبيرخانه و نامه آموزش نشريه را بگير و عازم تهران شو.
خدا باران رحمتش را همچنان بر سر مردم ارزاني مي داشت. سوار ماشين شدم و رفتم به دبيرخانه و نامه را گرفتم.
زير باران به خانه رسيدم. مادرم جريان سفرم را كه فهميد، پرسيد: حالا حتما لازمه كه بري تهران؟ با سؤال مادرم اول كمي شك كردم ولي بعد تصميمم را گرفتم و راهي تهران شدم.
¤ ¤ ¤
نشاني ستاد عالي نظارت بر كانون هاي فرهنگي و هنري مساجد كشور را پيدا كردم. وارد ساختمان كه شدم با دوستان شهرستاني ام آشنا شدم.
تقريبا از همه استان ها آمده بودند.
قرار بود نمايندگان مساجد- از هر استان دو نفر- دوره هاي دو روزه و فشرده آموزشي نشريه و وبلاگ نويسي را بياموزند.توي ساختمان ستاد، جايمان عالي بود. مي رفتيم سر كلاس و بعد از آن مي آمديم توي خوابگاه و بحث هاي صميمانه مان گل مي انداخت؛ بحث هاي اعتقادي، سياسي و رفع شبهات فرهنگي و... از جمله هاي حرف هاي ما بود.
در شب دوم تا ساعت سه صبح نشستيم و با هم حرف زديم و به سؤالات همديگر جواب داديم. هر كسي هر چه مي دانست به دوستانش ياد مي داد.
انگار همه احساس كرده بوديم كه بايد از اين فرصت دو روزه بهترين استفاده را ببريم.
وقتي دوره آموزشي تمام شد. بچه ها با هم خداحافظي كردند و رفتند و من كه بايد كمي ديرتر مي رفتم، تنها شدم با غمي كه از جدايي بود.
روي تختم دراز كشيدم و اين روز كه با بچه ها بودم را مرور كردم.
اين دو روز چقدر لذت بخش بود! استادمان با چه اشتياقي براي ما مطلب مي گفت. چقدر برايم جالب بود كه يكي از بچه ها از مردم شهرمان تشكر كرد و گفت: كرمانشاهي ها واقعا گل كاشتند در استقبال بي نظيرشان از رهبر.
چه دوره با بركتي بود. آشنايي با فرهنگ ديگر شهرهاي ايران، محكم شدن پيوند دوستي با ديگر همسنگران مسجدي ام و... همه از بركات اين دو روز بود. دلم مي خواهد در اين بخش پاياني اول از مسئولين اين برنامه تشكر كنم و بعد از آنها بخواهم كه از نشريات تجربي مساجد بيش از پيش حمايت كنند.
ان شاءالله سعي مان اين باشد كه هر آنچه را كه خدا مي پسندد انجام دهيم.

 



گزارشي از ديدار دانش آموزان و دانشجويان با رهبر عزيزمان
زير سايه نور - بخش نخست

قبل از سفر...
آن قدر سريع اتفاق افتاد كه هنوز هم باورم نمي شود. امسال تصميم داشتم مثل بچه هاي فوق مثبت بچسبم به درس هام و دور فعاليت هاي پرورشي را خط بكشم...
مثل بچه هاي فوق مثبت نشسته بودم سر كلاس حسابان و فوق مثبت تر آن چيزي كه شما فكرش را بكنيد داشتم درسم را گوش مي دادم. ناظممان آمد در كلاس و گفت: «نجمه پرنيان يك تلفن خيلي ضروري داره.» من 4چشمي داشتم نگاه مي كردم و ماتم برده بودم كه از كي تا حالا اين قدر مهم شده ام و تلفن ضروري دارم؟ آن هم توي مدرسه؟...
مات شدم!
به هر حال در همان عرض 3متري كلاس تا رسيدن به دم در هزار تا فكر و خيال عجيب و غريب به سرم خورد جز هماني كه واقعا درست بود. آخر كي فكرش را مي كند كه با يك تلفن خيلي ضروري وسط كلاس حسابان آدم برود ديدار رهبر...؟ هول كرديد؟ ماتتان برد؟ حساب دل مرا بكنيد كه وقتي ناظممان داشت توضيح مي داد كه از بسيج تماس گرفته اند و چنين و چنان، قلب من چه حالتي داشت... خيلي خودم را گرفتم. وگرنه همان جا چند تا جيغ آبدار مي زدم و مي گفتم خانوم: «نكنه مارو گرفتين... آخه رهبر كجا... ما كجا...»
جنس شور!
به هر صورت گوشي تلفن را كه برداشتم و صداي جدي رئيس بسيج دانش آموزي مان را كه شنيدم آرام آرام... دلم كه نه ولي عقلم باورش شد كه واقعا يك خبرهايي هست. خبرهايي از جنس شور...
اتفاق هاي خوب غير منتظره را بيشتر دوست دارم. گرچه كمي هول برانگيز ناك است و سرعتش آدم را گيج مي كند. با شوق مضاعف كه نه... با كله قبول كردم. گفتند: پشيمون نمي شيد؟ گفتم نه. فكرش را بكنيد حدود ساعت 11 به شما خبر بدهند كه تا 30:3آماده بشويد و ترمينال باشيد و برويد شيراز ساختمان شلمچه و از آن جا هم برويد تهران براي ديدار رهبر. اين آدم 3ساعت قبل از سفر بفهمد قصه سفرش را... هول مي شود. چه رسد به اين كه جاي چندان نزديكي هم نباشد و براي... ديدن روي ماه، براي ديدار امام خامنه اي... نايب حضرت بقيه الله(عج) باشد.
چرا من...
دلم مي خواست سريع گوشي را بگذارم و از شوك حاصل بيرون بيايم. قلبم داشت مي ايستاد. من كجا هستم؟ مي خواهم به كجا بروم؟ چرا من؟ اي خدا... شكرت... خيلي خدايي.
چشم هاي مديرمان كه پر از اشك شد... دلم لرزيد. بدفرم هم لرزيد. گفتم نجمه يادت هست هر كس به تو همين موضوع را مي گفت چقدر گريه مي كردي و آرزو؟... آه چه زيبا لحظه اي است لحظه اجابت دعا... خدايا خيلي بزرگي... دوستت دارم.
چيز ديگري...
اين موضوع باعث شد جيم فنگ اضطراري بزنم از محضر بزرگوار و نازنين فوق برنامه ادبيات...- از شما چه پنهان من اين فوق را كلا فراموش كرده بودم و كتاب ادبياتم هم همراهم نبود- البته با توجه به جيم فنگ 5نفر از رفقاي ديگرمان به دلايل ديگر كمي هم خطرناك بود... خب ديگر... ديدار رهبر يك چيز ديگري است! همه قبول دارند كه...
خداحافظي يا... السلام عليك يا...
خدا مي داند چه بر من گذشت تا رسيدم به خانه. با تاكسي و دربست و... به سرعت برق و باد همه چيز را پيچيدم- همه چيز همان يك دست لباس و وسايل شخصي است خودتان را نگران نكنيد- توي آن فرصت كم گيج مانده بودم كه خداحافظي بكنم يا وسايلم را جمع كنم؟
بگذريم. دقيقه نود- به موقع- رسيدم ترمينال. طبق معمول سفرهاي دانش آموزانه ام كوله پشتي ام را برداشته بودم به عنوان ساك و همه چيزم را گذاشته بودم توي همان كيف. اين يعني يك سفر دانش آموزي. آدم اگر توي سفر عين توي خانه همه چيز همراهش باشد كه سفر مزه نمي دهد. بايد كمي هم سختي كشيد. نه؟
فرق اساسي
بگذاريد همين جا خيال همه را تخت كنم. اين نوشته با خيلي از نوشته هاي ديگرم يك فرق اساسي دارد. براي آن ها كه معتقد نيستند ننوشته ام. براي همين راحتم و حرف دلم را بدون توضيح و تشريح و بگير و ببند مي زنم. راحت... بر و بچه هاي اين سفر شايد زياد فرقي با بقيه نداشتند. شايد فردا ما دوباره برگرديم سر خانه و زندگي و درسمان و همه چيز مثل قبل از سفر بشود. اما در اين سفر دلم آرام بود. آرام از اين كه وجداني عميق، چيزي ژرف در اين سفر همه را از برخي گناهان معمول در سفرهاي ديگر نگاه مي دارد. بگذريم كه بعضي ها حرمت هيچ چيز را نگاه نمي دارند... اما حقيقتاً چيزي در اين ميان بود كه نمي گذاشت برخي حريم ها بشكند.
سلام بر همسفر
فاطمه قدرتمند و مرجان فخارزاده رفقاي هم شهري گلم بودند كه تا آخر سفر به روح و روان ما صفا دادند. اي ول به معرفتشان... خدايا خيلي بزرگي!
خانم حريري- از اعضاي بسيج جهرم- ما را تا شيراز رساندند. باز هم توي اتوبوس موضوع تلف شدن وقت هزاران و ميليون ها انسان فكرم را عجيب مشغول كرده بود. من به عنوان دانش آموز بسيجي كه به قصد ديدار يار... عزيمت مي كنم چگونه اجازه ندهم وقتم تلف شود در اتوبوس؟ ياد اين جملات افتادم از آقا- تصميم گرفتم در اين مطلب جملات آقا را مستقيماً از سايت بگيرم و نقل به مضمون نكنم. بهتر است قطعاً!...: «بنده خودم چند جلد قطور از يك عنوان كتاب را در اتوبوس خواندم! البته قضيه مربوط به قبل از انقلاب است كه چند روزي براي انجام كاري از مشهد به تهران آمده بودم. بنا به دلايلي نمي خواهم اسم كتاب را بگويم. وضعيت و فضاي اتوبوس هاي آن روزگار براي ما خيلي آزاردهنده بود و نمي توانستيم تحمل كنيم. دلم مي خواست سرم پايين باشد و خواندن كتاب در چنين وضعيتي بهترين كار بود. ساعتي را كه به اين حالت مي گذراندم احساس نمي كردم ضايع مي شود. آن وقت ها تقريباً يك ساعت طول مي كشيد تا آدم با اتوبوس از جايي به جاي ديگر مي رفت. بعضي وقت ها اين جابه جايي كمتر يا بيشتر هم طول مي كشيد. به هرحال چنين يك ساعت هايي را احساس نمي كردم كه ضايع مي شود؛ چون كتاب مي خواندم.»
و من شايد به همين دليل آزمون قبلم و كتاب اشعار محمدرضا شفيعي كدكني را برداشته بودم كه بخوانم. نمي دانم چرا... اما نگاه كردن به طبيعت خالص از پشت پنجره اتوبوس را دوست دارم. برايم هم تكراري نمي شود. ساعت ها اين نگاه مرا به آرامش عجيبي فرو مي برد. يك فرصت عميق براي تفكر. جايي كه هيچ كس نيست... يك خلا طبيعي! در اين بين لذت خواندن كلمات باران خورده اشعار سبز يك شاعر ظريف، مضاعف مي شود. پس حق بدهيد كه اغلب ترجيح دادم خواندن كتاب شعر را به حل كردن آزمون... گرچه شايد...
سرعت!
پيش تر هم گفته ام. اتفاقات اين سفر به طرز عجيبي سرعت داشت. طوري كه باورت نمي شد كه الان كجايي و لحظه بعد كجا خواهي بود؟... پس كوتاهي مرا در ذكر برخي جزئيات كه گاهي لازم است ببخشيد. دوست دارم سرعت اتفاقات را آن طور كه بود منتقل كنم به شما بزرگواران.
تقدير!
شيراز كه رسيديم يك راست رفتيم ساختمان شلمچه. من يكي كه تا آخر سفر مات بودم هنوز. چقدر گاهي تقديرها عجيب رقم مي خورند. من صبح كه رفتم مدرسه يك درصد فكر مي كردم امروز سفري داشته باشم و آن هم براي ديدار؟... خدايا خيلي بزرگي.
قصه نمازخانه ساختمان شلمچه را در سفرنامه طرح ولايت هم گفته بودم. اتفاقاً اين بار هم بر و بچه ها دم در ساختمان ايستاده بودند. چون راهشان نمي دادند توي نمازخانه! داخل ساختمان از يك نفر پرسيديم در مورد برنامه ديدار رهبري و مسئول اردو و...؟ كه فجيع به ما پريد. طرف كلا اطلاعي نداشت از موضوع. راحت مي توانست بگويد من اطلاع ندارم. نيازي به پرش ارتفاع نبود كه! از تيره و طايفه بسيج بعيد است اين حركات... من يك لحظه ماتم برد. گفتم نكند واقعاً خبري نيست و اشتباهي صورت گرفته؟... ولي بعد نمي دانم چه شد كه در نمازخانه را باز كردند. آن جا بنده حقير مراسم معارفه خودم را با بقيه بر و بچه ها برگزار كردم تكي! آن قدر هم خوش گذشت مراسم كه خدا مي داند. مخصوصاً آشنا شدن با محبوبه منصوري از بر و بچه هاي شيراز كه شادمانمان كرد! جاي شما سبز...
غريبه آشنا
رفيق شفيقي از كازرون به ذهن من خيلي آشنا مي آمد. هرچه هم تدبر مي كردم كه كجا ديدمش، يادم نمي آمد. آن قدر فكر كردم كه آخر خودش يادش آمد! و گفت مسابقه قرآن مرحله پنجگانه پارسال كه كازرون بود. آن جا آشنا شديم. البته بگذريم كه من از فرط قوت حافظه هرچه فكر كردم باز هم يادم نيامد كجاي آن مسابقه ما با هم آشنا شديم... ديدن اين رفيق شفيق خيلي از غربت مان كم كرد. خيلي... قرار گرفتن ميان يك جمع غريبه يك جورهايي فشار وارد مي كند به دل آدم... امان از غريبي. اين وسط اما يك آشنايي عجيب، يك وحدت باور نكردني بين ما بود. دل همه ما به شوق ديدار مي تپيد.
نگاهش
اولين بار كه درگير نگاهش شدم به خاطر درگيري زيپ كيفم با پليورش بود. كلي هم خجالت كشيدم. دو سه بار كسي از پشت سرم گفت يواش تر. آروم تر برو. صبر كن خب! من هم نمي دانم چرا- دلم مي خواست سريع بنشينم روي صندليم. اصلاً نمي دانستم كه كي هست كه دارد امر و نهي مي كند و چرا. برگشتم يك نگاه كردم به او. يك خانوم نازي بود. ديدم اي دل غافل، كمي ديگر بروم پليورش نابود شده. گفتم ببخشيد من متوجه نبودم كه گير كرده توي هم. خنديد. باز شديم از هم. اما فجيع درگيرش شدم. درگير نگاهش... نگاه خانم فلاحي. مسئول اردو!
خوشم آمد از او. از جديتش. خاصه از نگاهش. از خنده اش. خوشم آمد ديگر... راستش اولين بار بود حس مي كردم فردي واقعاً عرضه مديريت و برنامه ريزي براي يك سفر دانش آموزي را دارد. خوب مي تواند همه چيز را كنترل كند... و لذت مي بردم از اين موضوع! جوان، پويا، فعال. دقيقا همان چيزي كه من دوست مي داشتم مسئول اردوي ما باشد. اي ول به خانم فلاحي!
حركت
شب بود كه از شيراز حركت كرديم. يك اتوبوس دختر شوخ و شنگ. شور و شوق اول سفر و سر و صدا و بگير ببند فجيعي داشتيم. چقدر دلم تنگ شده براي آن لحظات. لحظه هاي خوب خدا! حاضر غايب شديم و من هم با كمال افتخار غايبي ام را اعلام كردم. دلم كشيده بود از اين قالب بچه مثبتي بيايم بيرون و كمي شيطنت كنم در اين سفر. شور و حال بدهم به بر و بچ. شروع خوبي بود. البته كه سفر با آيت الكرسي آغاز شد... با يا علي...
يك اتفاق جالب!
پشت سرم مدام مي شنيدم كه كسي را به اسم نجمه صدا مي زدند. نگو دوست گلم را كه پشت سرما نشسته و اسمش «نجمه» بود صدا مي زدند. حالا قضيه وقتي جالب تر مي شود كه اسم كنار دستي اين دوست گلمان «ليلا» بود و همين تركيب نجمه و ليلا در صندلي كناري تكرار مي شد. به طور كاملا اتفاقي و بدون هماهنگي قبلي! اسمم به طرز عجيبي مرا ياد امام رضا مي اندازد. دلم تنگ شد براي آقا...
با رفقاي جديدمان مخصوصا نجمه جان! گرفتيم به هم. ايميل و وبلاگ و تكنولوژي پيشرفت كرده ديگر! از قضا اين دوست گل هم شاعر از آب درآمد. كلا تفاهم داشتيم با هم. قصه داشت عجيب مي شد. حكايت قشنگ دوستي...
اعتماد به نفس
من كه خيلي خوشحال فكر مي كردم تعداد بچه هاي رياضي خيلي كمتر از بچه هاي تجربي است، با يك اعتماد به نفسي پرسيدم بچه ها كيا سوم رياضي اند؟ يكهو از جاي جاي سراي كوچك متحرك ما- همان اتوبوس خودمان- نواي «من» بلند شد. صحنه جذابي بود. كم آورديم كلا.
گم شديم!
تهران كه رسيديم خوشحال و شاد و خندان گم شديم! صبح سه شنبه بود. من از دوستان، بزرگواران خواستم يك نقشه عزيز و گرامي بگيرند راحت راه را پيدا مي كنيم. اما دوستان در آن لحظه همگي احساس تهران شناسي شان گل كرده بود. به همين خاطر كلا خوش نداشتند نقشه بگيرند. راننده گرامي هم كه... آدم چه بگويد؟ اگر هم بخواهند با همچه تفكري گشت و گذار كنند توي تهران واقعا محشر است! سوخت و اصطكاك ماشين و... اين چيزها كه به جاي خود؛ وقت تلف شده ما چه مي شود. توي اتوبوس نشستن مصيبتي است عظما. قبول كنيد كه يك نفر مثل من واقعا ظرفيتش را ندارد آن همه وقت را يك جا بنشيند ساكت و آرام يا مثلا كتاب بخواند. خدا ظرفيتم بدهد... حالا اين كه بي خود و بي جهت خيابان هاي بي سر و ته تهران را هم گز كنيم واقعا آدم را منفجر مي كند.
قوطي كبريت
براي تهراني ها شايد... اما براي ما عادي نيست خانه هاي زير پله اي. همگي ما مات مانده بوديم كه چگونه زندگي مي كنند مردمان اين ديار در اين خانه هاي قوطي كبريتي. آدم را خفه مي كند نگاه كردن به اين خانه ها... چه رسد به زندگي! گاهي اما با خودم مي گويم اين خانه ها تداعي مي كند نفس هاي گرم خانواده هايي را كه هنوز هم نفس يكديگر هستند... نه هم خانه؟
آسمان... ريسمان... ديو!
نمي دانم چرا... اما هر چه مي نويسم بعدتر با خودم مي گويم طبق معمول مي خواستي توي اين نوشته كل مسائل و مشكلات بين المللي را حل كني. ولي خب ديگر. آدمي مثل من از كنار هيچ چيز نمي تواند بي تفاوت بگذرد. اصلا خاصيت سفر هم همين است. چيزهايي به چشمت تازه مي آيند كه شايد قبل تر و در سكون كمتر به آن ها توجه مي كردي. مثل قضيه بدحجابي ها و... راستش، الآن نمي خواهم بحث حجاب و اين ها را باز كنم. مجالش هم نيست. بحثم چيز ديگري است. اما در اين روزگار عجيب و غريب بدحجاب ها زشت تر مي شوند. روز به روز؛ ثانيه به ثانيه... باور كنيد من از روي اصول زيبايي معنوي و اين ها حرف نمي زنم. اين ها حرف هايي است كه خودشان مي گويند. آرايش هاي
تند و حشتناك كه فرد را به جاي آراستن شبيه ديو مي كنند. تا مدتي پيش ما ديوهاي نقاشي هاي كودكانه مان را اين گونه مي كشيديم. يعني حتي بچه ها هم مي فهمند اين آرايش طرف را زيبا نمي كند.
برعكس! زشت مي كند. اين زشتي را كه ديگر با ميل طبيعي انسان به زيبا بودن نمي توان جمع كرد، مي توان؟ اين زشتي فقط براي خودنمايي است... قابل توجه خيلي ها! اين موضوع از آنجا ذهنم را مشغول كرد كه تهران شايد از اين لحاظ بيشتر توي چشم مي زند. خيلي هم سر اين موضوع با بچه ها بحث كرديم...
اردوگاه شهيد باهنر
بالاخره رسيديم. اردوگاه شهيدباهنر تهران.... و لذت مضاعف از زيبايي بي نهايتش. سلام... اينجا قرار است اقامتگاه بچه هايي باشد كه مقيم نيستند. موج اند. اينجا قرار است قدوم آدم هايي را ببوسد كه سبزتر از باغ بهار، پاييز زيباي خدا را با ديدار ورق مي زنند. اينجا مقدم عاشقان ولايت خواهدبود...
پت و مت...
سوار ون اردوگاه شديم كه برويم خوابگاه. خيلي خوشحال خودمان نشستيم روي صندلي ها و وسايلمان را گذاشتيم كنارمان جلوي در. موقع پياده شده فهميديم چه گلي كاشته ايم. دقيقا قضيه پت و مت بود. بالاخره كه با نمايش زيباي پت و مت بيرون آمديم از ون. اين هم سوار شدن ما!
خوابگاه لاله
ورودي خوابگاه كه رسيديم گفتند هنوز آماده نيست. فكرش را بكنيد مثلا مي گفتند براي فردا آماده مي شود. چقدر جالب مي شد ماجرا. نه؟ در هواي مطبوع ايستاده بوديم به يخ زدن. كه سر سه سوت سربازان گمنام آماده اش كردند و رفتيم داخل... خدا خيرشان دهد خوابگاه خوبي بود. كيفمان را كوك كرد.
پرده هاي خراب
وسايل مدرن اختراع شدند تا زجر ما را كمتر كنند. پرده عمودي پنجره خراب بود و با دست مبارك خودم پرده را كشيدم جلو. هر از چند ثانيه هم مجبور بودم توضيح دهم كه بابا مي دونم اين پرده يه چيزي داره كه با اون ميشه جمعش كرد يا بازش كرد. همون چيزش خرابه ديگه! وگرنه خل نيستم كه دست خودمو نابودكنم كه!
مصيبت تخت خواب
از لج پاي لنگم تخت بالا را انتخاب كردم. شايد به خيال اين كه اين جا خانه خودمان است و تخت، پله اي دارد با كلاس در حد تيم ملي. نگو كلا سيستماتيك مشكل داشتند اين تخت ها. از ديوار راست بالا نرفته بوديم كه به سلامتي خوابگاه لاله رفتيم! پله هاي كاملا عمود حكم همان ديوار را دارد.... آن قدرها هم مارمولك نيستيم ما. باور كنيد....
دنياي كوچك
حكايت دوست كازروني ام را قبل تر گفته ام. اضافه كنيد به آن دوست ديگري را كه دقيقا توي سلف سرويس كشف كرديم كه توي طرح ولايت با هم بوده ايم. كمي جلوتر اضافه كنيد به همه اين ها حكايت رفقايي كه پانايي- خبرگزاري دانش آموزي پانا كه در استان فارس با مديريت جناب نوشاد كار مي كند- بودند و هستند و من همينطور كه در فكر بودم اسم پانا و جناب آقاي نوشاد را شنيدم از رفقا موضوع را پرسيدم كه پانايي درآمدند. دلم مي گويد: دنيا آن قدرها هم بزرگ نيست. هميشه روابطي هست كه بتواند آدم ها را به هم وصل كند... هميشه هست. فقط كمي بايد فعال بود و دقيق!
باز نكنيد
نشسته بوديم هنوز روي تخت هايمان كه آمدند- شايد از ترس آن كه جاگير شويم آنجا و خيلي خوشمان بيايد و الخ- و گفتند: بچه ها يك شب بيشتر اينجا نيستيدها... فردا صبح بعد از نماز حركت است به سمت بيت رهبري و بعد هم استان خودتان. وسايلتان را زياد باز و پخش و پلا نكنيد... بابا دوستان تهراني زيادي مهمان نواز! خودمان نيامده بوديم كه خودمان بمانيم. آورده بودندمان؛ مي بردندمان. نگران چي بوديد شما؟!
هنوز نيامده!
طبق تجربه ام از سفرهاي بسيجيانه مي دانستم كه خستگي وحشتناكي در اين سفر خواهدبود كه البته هر سختي و خستگي در مقابل ديدار آقا هيچ محسوب مي شود. طبق معمول اين سفر ها هنوز نيامده بايد آماده مي شديم. اول نماز قبل از ناهار. اول هم قرار نبود نماز جماعت باشد.- خسته نباشند جميعا- كه بعد درست شد و گفتند نماز جماعت است. بفرماييد نماز... بگذريم كه هستند بعضي ها كه توفيق نماز جماعت را... حتي در سفر عشق!
سر ناهار يك گشتي زدم به دنبال بر و بچه هاي مجلس دانش آموزي. كه البته كسي را كشف نكردم و برگشتم سرجايم نشستم. مثل بچه هاي خوب. خوشم نمي آيد نقد بزنم سر بدي غذا. ولي يك فكر اساسي براي غذاهاي اردويي بايد كرد. مشكل اينجاست كه هزينه «پخت» غذاي خوب و بد زياد فرق نمي كند و اسراف است استفاده نادرست از نعمت خداوند. نيازي نيست كه نتايج اسراف را يادآوري كنم در اين اوضاع محدوديت بودجه بسيج؟!

 



قصه هاي زندگي (30)
عصاي سفيد

مهدي احمد پور
جوان بود و سرحال. همين طور با اسكيتش توي كوچه ها و خيابون ها، از لابه لاي جمعيت باسرعت عبور مي كرد و لذت مي برد!
همين طور كه داشت با اسكيتش بازي مي كرد، با مردي برخورد نمود و دو نفري محكم به زمين خوردند. جوان با پررويي، در حالي كه داشت از زمين بلند مي شد، به مرد گفت: آخه مردك مگه كوري! چرا جلوي چشمت رو نگاه نمي كني.
مرد جوابي نداد. جوان نگاهي به مرد انداخت و متوجه شد كه مرد واقعا نابينا است. همين طو ركه از پياده رو به طرف خيابون مي رفت كه بره اون طرف خيابون، رو به مرد كرد و گفت: خب داداش تو كه كوري، بهتره اصلا نياي توي كوچه و خيابون! هم براي خودت خطرناكه هم براي ديگران...!
همين طور كه داشت حرف مي زد، كف اسكيتش به لبه جوي كنار خيابون گير كرد و محكم افتاد داخل جوي آب. پاي راستش در رفته بود. از درد به خودش مي پيچيد. نمي تونست از جوي آب بيرون بياد و فرياد مي زد: كمك كمك. يكي به من كمك كنه. نمي تونم بيام بيرون.
همون لحظه متوجه شد، عصاي سفيدي آروم آروم به طرفش اومد.

 



آرزو

جواد نعيمي
تك درختي پيش چشمان من است
از خزان و هر چه آفت ايمن است

اين درخت سبز و خيلي ديدني
حيف يك ميوه ندارد چيدني!

در عوض دستش رسد بر آسمان
كرده زيبايي نثار خانه مان

شاخه اش با باد بازي مي كند
با پرنده خانه سازي مي كند

سيم برق از گردنش آويخته!
روشني را توي خانه ريخته!

دوست دارم من درخت خانه را
اين انيس و مونس كاشانه را

تا كه مي بينم درختي در زمين
با خودم مي گويم آهسته، چنين:

كاش باشم چون درختي پرثمر
دامن انديشه ام پربرگ و بر!

 



معرفي ورزش ها (2)
هندبال؛ چند ورزش
در يك ورزش

هندبال ورزشي مهيج است كه با دست براي دفاع، دريبل و شوت كردن استفاده مي شود. اين ورزش نيازمند بدني آماده است. اين ورزش شبيه واليبال است. هنگامي كه بازيكن مي خواهد به دروازه حريف شوت بزند مانند واليباليستها مي پرد به طوري كه بدنش مانند كمان مي شود. بازيكن مانند بسكتباليستها توپ را به زمين مي زند و حركات نمايشي انجام مي دهد.
اين ورزش به صورتهاي مختلف انجام مي شود: هندبال هفت نفره، هندبال ساحلي، هندبال نشسته، هندبال با ويلچر، هندبال چمن و ميني هندبال.
معروف ترين و استاندارد ورزش هندبال، هفت نفره است. در هندبال هفت نفره هر تيم از ده نفر تشكيل شده است. يك دروازه بان و شش بازيكن و سه نفر هم براي تعويض اند.
در اين ورزش قوانيني خاص وجود دارد مثلا دروازه بان نمي تواند توپ را از محوطه خط كشي شده خودش خارج كند. اما اگر بدون توپ از دروازه خارج شود جز بازيكنان محسوب مي شود. در اين ورزش بازيكن مي تواند با تمام اعضاي بدنش به غير از زانو به پايين با توپ بازي كند. بازيكن ها مي توانند با بدن مانع حريف شوند ولي حق كشيدن، ضربه زدن و با پا زدن را ندارند. بيش تر از سه قدم با توپ برداشتن خطا است. بنا بر تشخيص داور اخراج در اين بازي به سه طريق انجام مي شود:
1- اخراج 2 دقيقه موقتي
2- بازيكن اخراج مي شود و بازيكن ديگري جايگزين بازيكن اخراج شده مي شود.
3- اخراج دائمي از بازي
در اين ورزش علاوه بر داوران، وقت نگهدار هم وجود دارد.
زمان و وزن توپ اين بازي نسبت به شرايط سني متغير است، زمان از 15 تا 30 دقيقه است با 10 دقيقه استراحت بين نيمه ها. كه استاندارد آن 30دقيقه است. جنس توپ از چرم طبيعي يا مصنوعي تهيه مي شود.
كودكان مي توانند ميني هندبال بازي كنند كه قوانين ساده تري دارد.
پدر هندبال جهان آقاي كارل شلنز است كه در سال 1920 قوانين هندبال را به وجود آورد. در واقع هندبال از اين سال كار حرفه اي اش را شروع كرده است.
پدر هندبال ايران آقاي امير تاش است. فدراسيون هندبال ايران در سال 1354 تأسيس شد و مهندس هارون مهدوي مسئوليت آن را برعهده گرفت.
اين ورزش آن قدر مهيج است كه هر سني مي تواند آن را بازي كند. در ورزش دانستن قوانين مهم است.
و در آخر: تمرين هاي اين ورزش شاد و فرح بخش است. مطمئناً از انجام اين ورزش و تماشاي آن لذت خواهيد برد.
شعار ورزش هندبال:
هيجان فوتبال، ظرافت بسكتبال و تكنيك واليبال همه در هندبال
وحيد بلندي روشن

 



«ب» مثل برنامه

افراد جامعه بسته به آن كه در كدام طبقه اجتماعي و شغلي قرار گرفته باشند هريك ناخواسته در محدوده برنامه اي خاص، حركت و رفتار مي كنند.
كارمندان ادارات دولتي، استادان و دانشجويان دانشگاه ها، دانش آموزان مدارس و حتي فروشندگان مغازه ها، ناگزير برنامه هايي دارند و برطبق آن عمل و رفتار مي نمايند.
حتي كشاورزان و باغداران هم در مواقع معيني مثلاً به تهيه بذر يا نشاء يا درو و هم چنين سم پاشي و هرس و ميوه چيني مي پردازند. كمتر كسي را مي شناسيم كه از اين مقررات بركنار باشد.
اصولاً انسان غيروابسته به شغل و كار كمتر مي توانيم بيابيم. اگر چنين كساني باشند يا در محدوده افرادي كه از آنان سخن گفتيم ساعات فراغتي داشته باشند بايد براي آن ساعات، برنامه ريزي كنند؛ زيرا باري به هر جهت و هرچه پيش آمد خوش آمد نمي توان زندگي كرد. حتي گذراندن روزمرگي هم برنامه مي خواهد.
كي براي تهيه غذا برويد؟ كي سري به بانك بزنيد؟ كي دوستان خود را ببينيد؟ و از اين نوع كارها. نمي شود آدمي بي نقشه در خانه اش بنشيند و منتظر بماند تا حوادث بر او حكومت كنند. او بايد زمان و فرصت خود را به اقتضاي نياز خويش تقسيم كند و براي همه آن ساعات برنامه داشته باشد.
اينگونه نگرش باعث آن مي شود كه آدمي نظم و انضباط خاصي در زندگاني خود پيدا كند. در غير اين صورت حياتش معطل و مغشوش مي ماند. پس بكوشيم تا انسان هاي منضبطي معرفي شويم تا در جريان نظم زندگي باشيم.
بيژن غفاري ساروي

 



نامه اي به يك درخت

اي درخت، اي درخت زيبا، اي پرتماشا
اي درختي كه وقتي آفتاب به تو مي تابد؛ نور را مثل آيينه اي روي برگ هايت به خورشيد برمي گرداني.
اي كه پايت در خاك و زبانت از گويش با ما ناتوان،
تو محبت را طوري ديگر به ما نشان مي دهي!
تو سايه بان يك بي پناهي و
تكيه گاه يك دل خسته و
حتي تاب يك بچه، يا شايد تخته مشق يك ديوانه؛ ديوانه اي كه تحمل نوك مدادي را در بدنش ندارد، اما روي تنه استوانه مانندت با بي رحمي مي تراشد و بي خبر است كه دارد دل جانداري را مي رنجاند.
اي درخت مهربان!
پرندگان تو را خيلي دوست دارند، زيرا لانه ي باصفاي آن هايي.
و من كه خيلي دوستت دارم تو را در خانمان نگه مي دارم.
و اين نامه را كه در قلبم ثبت كردم به تو مي دهم.
كيانا تيموري
عضو تيم ادبي مدرسه راهنمايي مدرس/ تهران

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14