(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 29 آبان 1390- شماره 20077

روايتي از شهيد نصرالله ايماني
بني صدر خائن را در محاصره سوسنگرد شناختم وقتي يك خرما بين پنج نفر تقسيم شد!
سوسنگرد به روايت چمران
با ياد شهيد غلامحسين افشردي آغاز رقابت وبلاگ ها و خبرنگاران حوزه ايثار و پايداري
اي سرفه ات رديف غزل هاي سوخته جا مانده اي ميان دكل هاي سوخته



روايتي از شهيد نصرالله ايماني
بني صدر خائن را در محاصره سوسنگرد شناختم وقتي يك خرما بين پنج نفر تقسيم شد!

آنچه خواهيد خواند بخشي از دست نوشته هاي شهيد نصرالله ايماني است. نصرالله از بچه هاي اعزامي از شهرستان كازرون بود كه خاطرات خود را از حضورش در جبهه هاي نبرد به رشته تحرير در آورده است. در اين بخش، او روايتي دست اول را از محاصره شهر سوسنگرد توسط بعثيون نقل مي كند كه خواندني است.
¤¤¤
بعد از طي مسافتي كوتاه در يكي از خانه هاي ابو جلال شمالي واقع در غرب سوسنگرد پشت رودخانه مستقر شديم. تمام خانه ها خالي بود. دو سه نفري را ديدم كه مظلومانه زير يك پل كوچك زندگي مي كردند. بعد از اين كه وارد خانه شديم بدون سروصدا رفتيم داخل يك اتاق و از بشكه آب وسط حياط كمي بردم داخل تا رفع تشنگي كنند. هر كدام از بچه ها يك اسلحه داشتند كه آن هم زياد كثيف بود، در اولين فرصت اسلحه ها را تميز كرديم و با روغن خوراكي آن را چرب كرديم. بعد مقداري آرد خمير كردم و روي اجاقي كه در اتاق بود نان پختم. هر چه گشتم نمك پيدا نكردم. هر طور شده بود نان درست شده را خورديم.بي اندازه خوشمزه بود چرا كه بعد از دو روز گرسنگي معلوم بود انسان چه اشتهايي دارد. هوا داشت تاريك مي شد. نمي دانستم كه در اين قسمت عراقي ها نفوذ كرده بودند يا نه ؟ ظرف آبي براي بچه ها آوردم و گذاشتم پشت در اتاق. نماز خوانديم، بعد هر كدام از بچه ها اسلحه اش را كنار خودش گذاشت و دراز كشيد. بچه ها از شدت خستگي خوابشان برد ولي من هركاري مي كردم خوابم نمي برد. نماز شب خواندم، بعد در نزديكي هاي اذان صبح بچه ها را بيدار كردم. نماز كه خوانده شد نمي دانستيم چه بكنيم. هدفي جز جنگيدن نداشتيم ولي چطور ؟ اول صبح با عباس فضل پور آمديم، يك سري شناسايي كنيم تا موقعيت خودمان را بهتر درك كنيم. مقداري راه كه آمديم متوجه شديم كه از دو طرف به ما تيراندازي مي شود. فورا برگشتيم. بعد با عليرضا عيسوي هر كدام نارنجكي برداشتيم و باز براي شناسايي از خانه بيرون آمديم. يك سگ با ما زياد آشنا شده بود و مرتب هركجا مي رفتيم ما را دنبال مي كرد. به فكر اين افتاديم كه برويم داخل جنگل و بعد كه در جنگل مستقر شديم يكي به عنوان رابط وضعيت را اعلام كند. وسائل را برداشتيم و از كوچه هاي مخروبه به دنبال هم راه افتاديم. ما نمي دانستيم كه نيروهاي عراق از طرف بستان و ا... اكبر هم به طرف سوسنگرد پيش روي مي كردند. من جلو بودم و مقداري كه مي رفتم با اشاره به ديگران مي گفتم كه بيايند وقتي به دشت صاف رسيديم در نزديكي هاي جنگل يك مرتبه ما را به رگبار بستند در كناره جنگل يك كانال عبور آب وجود داشت كه خشك شده بود فورا رفتيم داخل كانال، بعد از چند لحظه اي متوجه نيروهاي عراقي در قسمت غربي سوسنگرد شديم. به بچه ها گفتم شهر در محاصره كامل عراقي هاست و مابايد هر طور شده به داخل شهر برويم تا از ورود آن ها به داخل شهر جلوگيري كنيم و اگر اينجا بمانيم، با توجه به اين كه مهمات نداريم امكان نابودي همه هست.بچه ها قبول كردند. موقع برگشتن ديدم يك ماشين سيمرغ كنار جنگل در طرف راست پارك شده. خودم تنها با احتياط جلو رفتم. كسي آن جا نبود. داخل ماشين را نگاه كردم. سه عدد هندوانه آن جا بود، هندوانه ها را برداشتم و زود آمدم پيش بچه ها و با سرعت هرچه تمامتر به طرف شهر برگشتيم. در راه برگشتن هم باز ما را هدف گرفتند كه هيچ كدام آسيبي نديديم. آمديم داخل خانه اي كه بوديم و با هم هندوانه ها را خورديم. بعد دو مرتبه با عليرضا عيسوي، دو نفري به طرف داخل شهر آمديم. ما طرف ديگر رودخانه بوديم و مي بايستي از روي پل عبور كنيم. اين پل موقعيت مهمي داشت. هركس روي پل مي رفت بلاشك زده مي شد. هر طوري بود زير آتش برادراني كه آن طرف پل بودند ما توانستيم خودمان را به طرف ديگر برسانيم. بعد ديدم كه در طرف راست پل محمدكريم علي پور و دو سه نفر ديگر از برادران ديگر بودند، طرف چپ هم حسن صادق زاده و يك روحاني كه در هويزه با هم بوديم. بچه ها گفتند ما نيرو لازم داريم. فورا زير آتش دو طرف پل مارپيچ به طرف ديگر رودخانه رفتيم و از آن جا به خانه. بچه ها را زود آماده كرديم و راه افتاديم. از حاشيه كناري رودخانه آمديم تا رسيديم به نزديك پل. به آن ها گوشزد كردم كه بايستي هر چه سريع تر از پل گذشت و گرنه زده مي شويم. روبه روي پل تانك عراقي مستقر بود و با كاليبر 50 پل را زير هدف داشت. به هرحال در يك چشم به هم زدن با آخرين قدرت و تواني كه داشتيم به اين طرف آمديم ولي كاظم فتاحي به دستش تيرخورد كه بعدا رفت و پانسمان شد. من و نحاسي و سبزي در طرف راست پل سنگر گرفتيم و عباس و نورا... و داود، عيسوي و كاظم هم در سنگر سمت چپ. چند تيربار ژ-3 داشتيم كه همه خراب بودند. تمام تفنگ هاي ژ-3 هم خراب بودند، مهمات آرپي جي هم كم بود. اول صبح قبل از اين كه ما برسيم تانك تا نزديكي پل آمده بود و دور زده بود. بعد از مدتي تشنه شدم. وقتي كه مي خواستيم از خانه بيرون بياييم ظرف آبي با خود آورديم ولي آن را سرپل جا گذاشتيم. يك پيرمرد مدام اطراف سنگرما و سنگر طرف چپ پل مي گشت. خيلي نترس بود.رفت و از ساختمان بغل خيابان آب آورد. بعد معلوم شد كه اينجا ساختمان آب سوسنگر است. به ياد آوردم ديروز عصر كه افراد ژاندارمري به ما
مي گفتند ما از اهواز آب مي آوريم. آب هنوز پاك و قابل خوردن بود. تمام مدت روز شدت آتش به حدي بود كه نمي توانستيم يك قدم از سنگر بيرون بياييم. نزديكي هاي عصر يك ماشين جيپ بود كه با وضع خاصي زير آتش ما به آن طرف پل مي رفت و زخمي ها را مي آورد. چندين بار اين كار را تكرار كرد. بعد يك بار از آن طرف پل بدون خبر دادن از درب ژاندارمري بيرون آمد. در اول پل با گلوله تانكي او را زدند. شدت انفجار به حدي بود كه ماشين جيپ يك دور كامل زد و راننده اش هم بيرون افتاد و بعد چراغ ماشين روشن بود و اگر كمي هوا تاريك مي شد نور مي داد. به حالت سينه خيز از روي پل رفتم تا نزديك ماشين، بعد با سرنيزه زدم و شيشه چراغ جلو را شكستم و برگشتم. در اين مدت از غذا خبري نبود. زياد گرسنه شده بوديم. مقداري نان خرد شده در كف سنگر ريخته بود كه آن را جمع كردم. زياد گلي شده بود. بعد از اينكه آن را تميز كردم، كمي آب به آن زدم و با عليرضا عيسوي خورديم. بعضي اوقات كنسرو لوبيا پيدا مي شد. البته مغازه ها و خانه ها پر از غذا و وسايل بود ليكن از شدت آتش توپ ها و خمسه خمسه كسي موفق به اين كار نمي شد. در حدود ساعت 11 بود كه تعداد 16 اسير آوردند. فرمانده آن ها هم يك سرگرد بود كه دستگير شده بود. اسرا را در يكي از خانه ها نزديك مسجد نگهداري
مي كردند. در اين يك روز و نيم از هيچ كدام از بچه ها خبري نداشتم جز تعداد چند نفري كه مسئول اسرا بودند. از غلامرضا بستانپور هم خبري نداشتم، فكر مي كردم شهيد شده. هنوز صمد نحاسي و نصرا... سبزي در سنگر من بودند ولي اغلب اوقات ساكت و خاموش بودند. تيربارها هيچ كدام به درد نمي خورد، بعد عليرضا دو سه عدد از آن ها را با آب تميز كرد، چند تا از آن ها را هم زير خاك پنهان كرديم. عراقي ها مرتبا پل را نشانه مي رفتند و با خمپاره قصد داشتند پل را از بين ببرند. هنوز ماشين با دو جسد شهيد روي پل گذاشته بود و كسي جرأت نمي كرد كه ماشين را از جا بكند و حركت دهد و حساس ترين نقطه جنگي سوسنگرد همين پل بود. در سنگر كنار پل هم نماز
مي خوانديم، هم توالت بود، هم خوابگاه. ژندارمري به عكس خالي شده بود. تمام سلاح هاي آن توسط عراقي ها به يغما رفت، افراد آن هم فرار كردند. آن ها در لباس عربي رفتند كه بعدها در پاكسازي به عنوان ستون پنجم گرفته مي شدند. آن شب در ژاندارمري به يك زن عرب تجاوز شده بود. هنوز آن طرف رودخانه زير پل كوچكي كه كانال آب بود ولي خشك شده بود دومرد پير و يك زن سالخورده زندگي مي كردند. آن ها مرتب مي خواستند به اين طرف بيايند ولي مي ترسيدند. نزديكي غروب بود كه با نارنجك تفنگي آمبولانس آن ها را زدم. دود غليظي به آسمان بلند شد. بچه ها روحيه تازه اي پيدا كردند. ما جمعا در سنگر 5 نفر بوديم. من و عليرضا عيسوي و صمد نحاسي و نصرا... سبزي و يك نفر از تهران. شب شد و با همان وضع خراب سنگر نماز خواندم. ما در عمليات محاصره سوسنگرد يك دانه خرما را پنج قسمت كرديم. كلا شب تا صبح بيدار بوديم. خوابيدن معني نمي داد، كسي هم خوابش نمي گرفت. هوا تا اندازه اي سرد بود. من هم لباس گرمي نداشتم. پليورم را در حمله جا گذاشته بودم. شدت تيراندازي از دو طرف زياد بود و زوزه تيرها براي ما عادي شده بود. در خيابان روبه روي پل كمتر كسي بود كه عبور كند. اين خيابان، خيابان اصلي شهر بود و تيرهاي مسلسل ها مستقيما مسير خيابان را طي مي كردند. سرتاسر خيابان سنگر بندي بود. ابتداي جاده هاي ورود به شهر را مين گذاري كرده بوديم و يا عموما تله انفجاري گذاشته بوديم. وقتي هوا روشن شد با دوربين داخل ژاندارمري را نگاه كردم. چندين ماشين ديده مي شد. وسائل دفاعي ما جز تعداد معدودي موشك آر.پي.جي و چند نارنجك تفنگي بيش نبود. زمين ژاندارمري هم گلي بود و باعث مي شد كه نارنجك ها منفجر نشوند. وقتي كه آفتاب سطح زمين را پوشانده بود من با گروهي زير آتش سمت چپ، از روي پل گذشتيم و بعد به سمت راست از طرف ابوجلال شمالي درداخل پيچ و خم هاي كوچه ها به پيش روي ادامه داديم. نا امني بسيار زيادي حاكم بود و وجود ستون پنجم خطرناك تر از همه. تا مسير كوچه اي را مي خواستيم طي كنيم، وقت زيادي صرف مي شد. تانك هاي عراقي در قسمت جنگل زياد ديده مي شدند. به طرف جاده حركت كرديم. يك تانك مستقيما بدون سنگر در خيابان مستقر بود. تير بار كاليبر 50 (دوشكا) مرتب كار مي كرد. كمتر كسي بود كه بتواند تانك را بزند. ميدان ديد تانك زياد وسيع بود و نفرات آن به خوبي ديده مي شدند. يكي از بچه ها كه سرپرستي را به عهده گرفته بود اعلام كرد چه كسي تانك را مي زند ؟ همه خاموش شدند. مثل اين كه كسي جرأت نمي كرد. من و محمد كريم عليپور حاضر شديم كه برويم و تانك را بزنيم. آر.پي.جي من دوربين داشت. در سنگر با عليرضا عيسوي آن را هم محور كرده بودم ولي فكر مي كردم كه زياد دقيق نيست. به هر حال آماده شديم. من يك موشك را به اسلحه سوار كردم و عليپور هم يك موشك برداشت و به راه افتاديم. مستقيما مي بايستي از روبه روي تانك و از كنار جاده جلو برويم. از داخل جوي كنار خيابان به راه افتاديم. زير لب خدا خدا مي كردم. دوربين روي آر.پي. جي سوار بود، عليپور هم با قدم هاي سريع پشت سر من جلو مي آمد. به فاصله تقريبا 200 متري تانك رسيديم. دود زياد حاصل از سوختن چوب برق فضا را گرفته بود. بعد پشت تپه اي كوچك از شن كه براي ساختن خانه شخصي ريخته بودند با هم نشستيم. يك ياحسين گفتم، بعد آر.پي.جي را روي دوشم گذاشتم. در دوربين نگاه كردم.تانك را به فاصله زيادي نزديك آورد. كمي بدنم لرزيد، البته از سستي ايمانم بود. راننده آن از داخل دهليز تانك بيرون آمد و ايستاد كنار تانك.مثل اين كه داشت مناظر شهر را ديدن مي كرد. تير بارچي هم مدام رگبار مي زد. بعد آر.پي.جي را شليك كردم.بلافاصله سرم را بالا آوردم تا ببينم چه مي شود ولي متاسفانه موشك از زير تانك رد شد. عرق سردي بدنم را فرا گرفت. احساس ضعف كردم.بي حد عصباني شدم. نمي دانستم چه كار بكنم. بر اعصابم مسلط نبودم.در حياط يك خانه ديگر پريدم. تپه اي از كاه جلويم بود. نمي دانم چطور از كاه ها بالا رفتم. حواسم از عليپور پرت شده بود. نمي دانستم او همراه من است يا نه ؟ از آن چه در اطرافم مي گذشت خبر نداشتم. از كاه ها كه بالا رفتم رسيدم پشت بام و از آنجا خودم را به داخل يك كوچه پرت كردم.فكر نمي كردم كه چه مي شود. بعد از لحظه اي خودم را روي زمين ديدم، مثل اين كه همه اين ها در خواب صورت گرفته بود. تمام بدنم زير عرق شده بود. نفس عميقي كشيدم. بعد متوجه شدم چند نفر از برادران پشت يك ديوار نشسته اند و تصميم مي گيرند كه چه كار كنند. خاكستر بلند شد. تمام محوطه ديوار از شدت حرارت قرمز شده بود. نفهميدم چه شد. بعد از چند لحظه جلو رفتم، بله گلوله توپ به ديواري خورده بود كه برادران پشت آن نشسته بودند. بعضي از آن ها پودر شده بودند، بعضي ها هم از سوز دل ناله مي كردند : ا... اكبر.
لااله الاا.... فورا زخمي ها را به دوش كشيدم و به طرف شهر آمديم. عليپور را هم ديدم كه يك نفر زخمي را به دوش مي كشد. تا نزديكي رودخانه هر كدام خسته مي شديم ديگري كمك مي كرد. وقتي به كنار رودخانه رسيديم همان پيرمرد و پيرزن آبگوشت پخته بودند كه كه با بچه ها كمي خورديم و بعد هم به كنار پل آمديم تا با آتش خودي از پل عبور كنيم. شدت آتش تيربارهاي دشمن خيلي زياد بود و به طور مدام شهر را مي زد. براي چند دقيقه اي كنار پل مانديم و به صورت 3 نفري از پل عبور كرديم. هنوز ماشين جيپ كه زده شده بود روي پل بود و جسد يكي از برادران هم عقب آن گذاشته بود. راننده هم به فاصله چند متري از جيپ روي زمين افتاده بود كه ما براي رفت و برگشت مجبور مي شديم بعضي اوقات پا روي جسدش بگذاريم و رد بشويم. بعد از اينكه به طرف نيروهاي خودي در شهر وارد شدم، مستقيما رفتم به مسجد شهر كه در نزديكي پل قرار داشت. مسجد پر از زخمي بود. همه زخمي ها بدون پوشش گرم در صحن و حياط خوابيده بودند. يك پزشك بيشتر نبود. بعضي از زخمي ها بعد از لحظاتي شهيد مي شدند. تمام شيشه ها درب صحن شكسته بود. چند بار كه خمپاره به مسجد خورده بود، زخمي ها براي بار دوم زخمي
مي شدند. در مسجد سري به فرج عسكري زدم. فكر نمي كردم كه اين خود فرج باشد وقتي زخمي شده بود، او را ديده بودم. وضعش خيلي بد بود، ولي حالا خوب شده بود. بعد رفتيم پيش عبدالرضا آهنكوب نژاد كه از اهواز بود. او هم زياد زخم داشت و در اثر كمبود دارو زخمش چرك كرده بود. بعد يك كنسرو لوبيا آوردم و با بچه ها خورديم. كم كم از وضع موجود خسته شده بودم. چند هواپيما در آسمان ديدم.گفتند فانتوم هاي خودي است ولي نه، آن ها ميگ بودند و قصد بمباران داشتند. در اين مدت به چشم هاي خودم اين خيابان ها را ديدم كه چطور بعد از 3 روز جنگ و خونريزي هنوز كسي به كمك ما نيامده، هنوز شهر در محاصره است. امام فرياد مي زد برويد سوسنگرد را آزاد كنيد ولي بني صدر نامرد
مي گفت هيچ خبري نيست. از همان موقع بني صدر را شناختم. در اين سه روز هميشه موقع غروب دلم گرفته مي شد و به ياد غروبي كه عقب نشيني مي كرديم و شهر در محاصره عراق مي رفت افتادم. آن روز هم غمگين در سنگر نشسته بودم دو سه نفري از بچه هاي تهران به كمك ما آمده بودند. نصرا... سبزي و صمد نحاسي هم نشسته بودند. عليرضا عيسوي نبود. صمد نحاسي مرتب از احمد ياد مي كرد، از چگونگي زيستن و مردن او. از اين كه چگونه در كنارش سر از بدن احمد جدا شده. زياد گريه مي كرد و قسم مي خورد كه كازرون نيايد. نصرا... سبزي هم ساكت بود و كمتر حرف مي زد. او مدتي در لبنان جنگيده بود. در عمليات روز اول تيري از كنار گوشش كمانه كرده بود و مي گفت اميدوارم كه از تير دوم شهيد بشوم. از شغل سابقش سؤال كردم، جواب نداد. فقط گفت علي ايماني با تو چه كاره است فهميدم صافكاري دارد چون علي ايماني ( پسر عمو) در صافكاري بود. نزديكي هاي مغرب سري به بچه ها زدم و برگشتم به سنگر كه شب تا صبح بيدار بودم. هوا داشت روشن مي شد. هنوز بعد از سه روز، جنگ ادامه داشت. بوي آتش و خون همه جا را فرا گرفته بود. سطح آسمان و زمين از خمپاره هاي منور روشن شده بود. ديگر گوش هايم صداها را نمي شنيد و سوت خمپاره ها را اصلا متوجه نمي شدم. بدنم مي لرزيد و قلبم به تپش افتاده بود. عقده گلويم را گرفته بود. دلم مي خواست گريه كنم ولي رويم نمي شد. ديگر از رفع سنگر و يكنواخت بودن كار داشتم خسته مي شدم. از اين كه چرا كسي به كمك ما نمي آمد رنج مي بردم. وقتي كه هوا روشن شد يك گروه 9 نفري مي خواستند از پل عبور كنند كه خمپاره اي بر روي پل افتاد. دو سه نفري از آن ها در رودخانه افتادند يكي از آن ها دستش قطع شد و چند نفر ديگر هم شهيد شدند. يكي از آن هايي كه در رودخانه افتاده بود تقاضاي كمك مي كرد، حسن صادق زاده رفت تا به او كمك كند ولي موج آب او را هم با خود برد. عليپور هم رفت و تفنگ به گل نشسته آن برادري كه دستش قطع شده بود را آورد. بعد از نماز با نصرا... سبزي و صمد نحاسي كمي از روزگار صحبت كرديم، از اين كه در آينده چه مي شود و سرگذشت ما را به كجا ها مي كشاند ؟ «بخرد» فرمانده سپاه آمده بود و صحبت از اين بود كه ما را به كازرون ببرند ولي من اين قرار را نداشتم كه به كازرون بروم. نگاه حسرت آميز سبزي و نحاسي حاكي از آن بود كه برادر ! ما را حلال كن، شايد ما شهيد شويم. هر لحظه به ياد غلامرضا بستانپور و بقيه رفقا مي افتادم، هيچ اطلاعي از آنان نداشتم و اين بيش از هر چيز ديگر مرا رنج مي داد. غلامرضا تنها كسي بود كه بيش از ديگر برادران او را دوست مي داشتم. درحدود ساعت 5/6 صبح بود از طرف مسجد اعلام كردند، آر.پي.جي زن برود. آمدم مسجد كيسه خروج بگيرم كه در حياط مسجد «بخرد» را ديدم. بعد از سلام و احوالپرسي گريه ام گرفت. هر لحظه به ياد جسد احمد و شهادت اكبر و خسروي
مي افتادم. آمدم بعد از اتاق كنار آبدار خانه، كيسه گرفتم و از مسجد آمدم بيرون. بين راه اسكندري را ديدم، گفت كمك مي خواهي ؟ گفتم بله، بيا. بعد كوله را به پشت او بستم و از داخل سنگر آر.پي.چي را برداشتم، يك موشك به آن بستم و با خودم آوردم. آماده حركت از روي پل شديم، زير آتش سمت چپ با سرعت خودمان را به آن طرف پل رسانديم و خميده از كانال ميان درختان پياده رو در بغل ژاندارمري به جلو رفتيم. در همين لحظات بود كه اسكندري گفت نصرالله اين غلامرضا است، ولي در همين موقع انفجار توپي همراه با دودخاكستر توجه مرا به خود جلب كرد. همه جا تاريك شد. ديگر چيزي را نمي ديدم. از بوي باروت داشتم نفس مي زدم. براي لحظه اي گوشم كر شده بود. بعد از صاف شدن هوا برادري را ديدم كه دست راستش قطع شده و تفنگ را به دست چپ گرفته و فرياد مي زند الله اكبر، برويد جلو، مي رويم كربلا. برادر ديگري دست چپش قطع شده بود كه تنها قسمتي از آستين لباس آن را نگه داشته بود، بعد دكمه آستين را باز كرد و دست خود را بر زمين انداخت. مي گفت من مي خواهم به جلو بيايم و حاضر نمي شد به مسجد برود و پانسمان كند. همه چيز را فراموش كرده بودم و تنها در انديشه چگونگي اين حمله بودم كه به سويش گام بر مي داشتم. مسير راه را از كوچه ها گذشتم. از فيلم هاي پارتيزاني يادم مي آمد كه چگونه گروهي كوچك تعداد زيادي را اسير مي گرفتند يا مي كشتند. تانك هاي دشمن در جنگل بودند كه با شهر فاصله اي نداشت. كوچه هاي شهر از راه ورودي مستقيما به جنگل ختم مي شد و كوچك ترين حركتي دشمن را متوجه مي كرد. بعدا يكي دو ساعت چند تانك و نفر بر زديم ولي هر تيري كه از طرف ما به طرفشان شليك مي شد، در برابر توپ و موشك مي زدند. ساعت 5/10 بود برگشتيم. سوسنگرد از محاصره عراقي ها بيرون آمده بود. وقتي از پل گذشتيم و آمدم كنار سنگر، وضع را طوري ديگري ديدم. انگار همه چيز عوض شده بود. سنگرهاي كنار خيابان خراب شده بودند و شاخه هاي درختان تمام خرد شده بودند و كف خيابان ريخته بودند و منظره عجيبي داشت، غمناك شده بود. از يكي دو نفر كه رد مي شدند جريان را پرسيدم، جواب ندادند. اطراف مسجد خلوت بود، كسي ديده نمي شد. مسجد از زخمي ها خالي شده بود. آن ها را به اهواز برده بودند. روبروي مسجد، حسن صادق زاده را ديدم كه مرتب اين ور و آن ور مي رفت.. بني احمدي هم داشت دنبال بنزين مي گشت تا ماشين نيساني كه آنجا بود روشن كند. از صادق زاده پرسيدم گفت «بخرد» و چند نفر ديگر زخمي شده اند ولي اين طور نبود. من به دلم اثر كرده بود كه بعضي ها شهيد
مي شوند. درك كرده بودم كه سبزي و بستانپور و نحاسي شهيد مي شوند. با آرپي جي و كوله پشتي سوار شديم، آمدم اهواز با احمدي. ماشين روبروي بيمارستان رازي ترمز كرد. بچه ها ناهار خوردند. مثل اينكه آمده بودم در دنيايي ديگر. بعد آمديم بيمارستان هتل نادري.
مي خواستم وارد شوم، نگذاشتند. بعد آمديم داخل يك مدرسه. بعضي از برادران را آن جا ديدم و ديگر برايم مشخص شده بود كه غلامرضا شهيد شده. شهدا: حميدي، سبزي و بستانپور بودند و تعدادي هم زخمي شده بودند. در مدرسه صحبت از كازرون بود. قرار شد همه بروند و بعد برگردند و من هم مصمم شدم كه تا آخرين قطره خونم راه برادر شهيدم را ادامه بدهم. در مدرسه متوجه شدم كه غلامرضا با 11 نفر ديگر از برادران، سه روز محاصره سوسنگرد در محاصره عراقي ها بودند و غلامرضا مرتب مي گفته من تاسوعا شهيد مي شوم و اين شهادت آغازي بود بر پايان. بعد از تحويل سلاح ها، به كازرون آمديم. شب عاشوراي 28/8/59. در اين مدت كه در كازرون بودم علاقه ام به عليرضا عيسوي زياد شده بود و با سعيد پرويزي آشنا شدم كه در ظرف چند روز با هم زياد صميمي شديم و تا سفر بعدي ما سه برادر شديم كه همديگر را برادرانه دوست داشتيم.

 



سوسنگرد به روايت چمران

روز 26 آبان ماه سال 59 دكتر چمران كه فرماندهي نيروهاي چريكي نامنظم را بر عهده داشت براي آزادي سوسنگرد وارد عمل شد.تانك هاي دشمن در خط «ابوحميظه»سنگر گرفتند. دشمن اين منطقه را زير آتش قرار داده بود. گلوله هاي توپ در گوشه و كنار به زمين مي خورد. دكتر چمران صبح زود با نام خدا حركت را آغاز كرد.
تعداد زيادي از نيروها محافظت از جاده حميديه به ابوحميظه را بر عهده داشتند. دكتر چمران در خاطراتش مي نويسد: «حركت مان آغاز شد. شوق ديدار دوستانم در سوسنگرد، مرا هوايي كرده بود. به ياد مقاومت آن ها در تنهايي افتادم و قطره اشكي از چشمانم سرازير شد. به ياد رزمندگان ارتشي افتادم كه در سوسنگرد بودند. ستوان فرجي و ستوان اخوان. آن ها با بدن مجروح بارها با من تماس گرفتند. سه روز بود كه غذايي گيرشان نيامده بود. اما هرچه اصرار كردم حاضر نبودند از دكان يا مغازه اي مايحتاج خود را بردارند، آن هم بدون اجازه رسمي حاكم شرع. با حاكم شرع صحبت كردم.حاكم شرع به شرط نوشتن صورت حساب ها، اجازه برداشتن مايحتاج شان را صادر كرد. بالاخره پس از سه روز گرسنگي وارد مغازه شده و پس از نوشتن فهرست مايحتاج ضروري خود، آن را برداشته بودند.
آن روز تيمسار فلاحي مسئوليت هماهنگي نيروهاي ارتشي را بر عهده داشت. در اين حمله تيپ 2 زرهي و گردان 148 پياده، پشتيبان دكتر چمران و بسيجيان بودند. دكتر چمران خوب مي دانست كه در آن شرايط، فقط تيمسار فلاحي مي تواند ارتش را براي پشتيباني از آن ها به حركت درآورد. او تصميم داشت با گروه هاي چريكي حمله به سوسنگرد را آغاز كند و جنگ را از حالت تعادل خارج سازد. محركي لازم بود تا اين تعادل را به هم بزند و دشمن را از سوسنگرد بيرون كند. اين محرك همان نيروهاي چريك و رزمندگان بي باكي بودند كه با شجاعت، براي شهادت به صحنه آمده بودند. چمران شروع به سازماندهي نيروهايش كرد. گروه بختياري، بيشترشان از صنايع دفاع بودند. دكتر چمران آن ها را از جنگ كردستان مي شناخت، گروه فداكاري كه تجربه نبرد هم داشت. چمران آن ها را مسئول جناح چپ كرد. آن ها 90 نفر بودند. گروه دوم متشكل از بومي ها و محلي ها بودند. مسئوليت آن ها با محمدامين هادوي بود. آن ها از طرف چمران ماموريت داشتند از كنار رودخانه كرخه، كه كانال كم عمقي هم براي مخفي شدن داشت، مسير را پيموده و از شمال شرقي وارد سوسنگرد شوند. اين گروه موفق شد خود را زودتر از گروه هاي ديگر به شهر برساند. اما گروه سوم به طور مستقيم تحت فرماندهي دكتر مصطفي چمران بودند. آن ها نيروهاي نيرومندي بودند. چمران قصد داشت با گروه خود، از ميان دو گروه چپ و راست به طور مستقيم وارد سوسنگرد شود، اين در حالي بود كه جاده ابوحميظه به سوسنگرد توسط توپخانه عراق كوبيده مي شد. دكتر چمران نيروهايش را تقسيم كرد. چند نفر را 300 متر جلوتر فرستاد. چند نفر از چپ و عده اي هم از راست حركت كردند. دكتر چمران دوباره در خاطراتش مي آورد: نيمي از راه ابوحميظه به سوسنگرد را طي كرده بوديم، هر لحظه به سرعت خود اضافه مي كرديم، ناگهان متوجه تانكي شدم كه از طرف شمال و زير رود كرخه به سرعت به طرف ما مي آمد.
به نيروهايم فرمان دادم كه سنگر بگيرند. در همين حال يكي از نيروها را با آرپي جي به شكار تانك فرستادم. تانك لحظه اي از سرعت خود كم كرد. انگار متوجه نيروهاي ايراني شده بود. بعد از گذشت لحظاتي، ناگهان بر سرعت خود افزود و با حداكثر سرعت از روي جاده سوسنگرد گذشت و به طرف جنوب گريخت و تلاش آرپي جي زن براي شكار آن ناكام ماند.
در آن لحظات، صحنه نبرد ساكت و آ رام بود. چمران در يك كيلومتري جنوب جاده تانك ها و ماشين هاي دشمن را ديد كه آشفته بودند. توپخانه ارتش تحركي از خود نشان نمي داد. حتي از بالگردها هم كه صبح زود فعاليت خوبي داشتند خبري نبود. تنها گاهي تانك هاي دو طرف گلوله اي به سمت هم شليك مي كردند. چمران احساس خطر كرد. عراقي ها هنوز آرايش جنگي به خود نگرفته بودند و اگر اين طور مي شد، به راحتي
مي توانستند ارتش ايران را در هم بشكنند. دكتر چمران در اين شرايط يادداشتي براي تيمسار فلاحي مي نويسد كه خواندني است. متن نامه چنين است:
« 1-هرچند زودتر توپخانه ما، دشمن را بكوبد و ساكت نباشد 2 -بهترين فرصت براي هلي كوپتر هاست. هرچه زودتر بيايند و مشغول شوند، ضمنا، اگر ممكن است هواپيماهاي شكاري هم بيايند. 3-از گروه خود من، هرچه تفنگ 106 و موشك تاو در ابوحميظه وجود دارد، فوري جلو بيايند. 4-نيروهاي پياده هرچه زودتر براي تسخير شهر بيايند. 5 -تانك هاي گردان 148 هرچه زودتر جلو بيايند و تانك هاي دشمن را اسير كنند».
تيمسار فلاحي يك تفنگ 106 به فرماندهي حاجي آزادي كه از بسيج شيراز آمده بود جلو فرستاد. او توانست شش تانك شكار كند. يك دسته موشك انداز تاو هم به مسئوليت مرتضوي كه هفته قبل تعليماتش را در مدرسه به پايان برده بود 12 تانك دشمن را شكار كرد. جنگ به نحوي پيش مي رود كه نيروهاي تن به تن به مبارزه مي پردازند.
موشك آرپي جي كم است و در اين شرايط با كمال تعجب نيروها با ابزار «الله اكبر» به سمت دشمن يورش مي برند. دكتر چمران در اين نبرد تن به تن مجروح شد. اين شهيد با پاي مجروح چنين راز و نياز كرد: «اي پاي عزيز، اي كه همه عمر وزن من را تحمل كردي و از كوه ها، بيابان ها و راه هاي دور گذرانده اي، اكنون كه ساعت آخر من است، از تو مي خواهم كه با جراحت و درد مدارا كني و مثل هميشه چابك و توانا باشي و مرا در صحنه نبرد خوار نكني...»
به راستي هم ، چنين شد. دكتر چمران
مي نويسد:«در مقابل رگبار گلوله ها جا به جا مي شدم، در همين حال از پشت برجستگي تل خاك كه جايگاه مطمئني برايم شده بود متوجه سمت چپ شدم، در فاصله 20 متري ام چند نفر زانو زده و به طرفم نشانه گرفته بودند. لباس نظامي تن شان نشان از نيروهاي مخصوص داشت. به سرعت روي زمين خوابيدم و با يك رگبار آن ها را بر زمين غلتاندم. بعد فوري خود را به طرف ديگر برجستگي انداختم. در طرف راست هم نيروهاي زيادي جمع شده بودند. عده زيادي هم داخل تونل زير جاده، به طرفم تيراندازي مي كردند. گاه گاهي رگباري به سوي آن ها مي گرفتم و آن ها عقب مي رفتند... سرانجام فرمانده عراقي ها، دستور عقب نشيني صادر كرد».
¤ سوسنگرد آزاد شد
پس از عقب نشيني عراقي ها دكتر چمران كه در شرايط بدي قرار داشت چند بار «عسگري » را صدا كرد و فهميد كه خوشبختانه او هنوز زنده است. عسگري با آمبولانس عراقي دكتر چمران را به سمت بيمارستان آورد.
ساعت 12 بود و گروه هاي ديگر براي آزادسازي سوسنگرد به آن طرف مي رفتند. دكتر چمران و عسگري در راه و در ميانه راه ابوحميظه، تيمسار فلاحي را ديدند. او از ديدن آن ها تعجب كرد. بعد چمران را بوسيد و گفت: از دوستان چمران شنيده كه مجروح و اسير عراقي ها شده است.
دكتر چمران اعتقاد داشت آزادسازي سوسنگرد نتيجه همكاري و هماهنگي نزديك بين ارتش، سپاه و نيروهاي چريك بود. هيچ يك به تنهايي قادر به تامين چنين موفقيتي نبودند. وحدت بين ارتش و مردم، كارآيي هركدام را چندين برابر كرد و تجربه اي جديد و موفق در تلفيق نيروهاي مردمي با ارتش كلاسيك دنيا بود. به اين ترتيب، در عاشوراي سال 1359 براي دومين بار سوسنگرد از چنگ عراقي ها آزاد شد. رزمندگان ايراني داخل شهر شدند و خود را به آن هايي كه مقاومت مي كردند، رساندند. شور و شادي در همه جا برپا شد. آن ها در مسجد جامع كه مركز دفاع از شهر بود، جمع شدند و به خوشحالي پرداختند. عراقي ها ناكام از تصرف سوسنگرد، در بيرون شهر سنگر زدند. آن ها هيچ وقت نتوانستند دوباره به شهر دست پيدا كنند. سوسنگرد، اين شهر جنوبي ايران براي هميشه سرفراز ماند و سربازان و نيروهاي داوطلب، دور تا دورش را گرفتند تا گزندي به آن نرسد.

 



با ياد شهيد غلامحسين افشردي آغاز رقابت وبلاگ ها و خبرنگاران حوزه ايثار و پايداري

دوازدهمين جشنواره خبرنگاران و مطبوعات دفاع مقدس و گراميداشت خبرنگار شهيد «غلامحسين افشردي» دي ماه سال جاري در تهران برگزار مي شود.
دوازدهمين جشنواره مطبوعات دفاع مقدس به همت مجمع خبرنگاران و نويسندگان دفاع مقدس و با مشاركت معاونت مطبوعاتي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي و شوراي فرهنگ عمومي تهران برگزار مي شود.
اين جشنواره به رسم هميشگي كه با نام يك خبرنگار شهيد متبرك مي شود در سال جاري با پاسداشت خبرنگار شهيد «غلامحسين افشردي» برگزار مي شود.
بر اساس اين گزارش، خبرنگاران و نويسندگان مطبوعاتي مي توانند حداكثر 3 اثر خود را كه در فاصله زماني 16 دي ماه 88 لغايت اول شهريورماه سال جاري منتشر شده است را به دبيرخانه جشنواره ارسال كنند تا مورد داوري قرار گيرد.
ضمناً وبلاگها و سايتهايي كه به موضوعات مربوط به «پايداري» مي پردازند نيز مورد داوري قرار خواهند گرفت.
علاقه مندان مي توانند آثار خود را تا اول دي ماه سال جاري به دبيرخانه اين جشنواره واقع در خيابان فاطمي، خيابان پروين اعتصامي، نبش چهار راه شهيد فكوري شماره 15، طبقه چهارم، ارسال كنند.

 



اي سرفه ات رديف غزل هاي سوخته جا مانده اي ميان دكل هاي سوخته

در روز هاي خردلي سرفه ات، چقدر گل مي كنند در تو دمل هاي سوخته
بيهوشي از عفونت اين كهنه زخم ها افتاده اي به دست اجل هاي سوخته
دارم ميان كوچه تو را جار مي زنم اي يادگار كهنه مثل هاي سوخته
داري به اوج مي روي و پيش پاي تو افتاده اند ماه و زحل هاي سوخته
با اين رديف و قافيه بهتر نمي شوي اي سرفه ات رديف غزل هاي سوخته
دانيال رحمانيان

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14