پاسخ مسا بقه تصويري-3
به رنگ پاييز زنگ انشاست و بچه ها همه منتظر آمدن آقامعلم هستند. موضوع انشاء فصل پاييز است و هركسي در حد توانش مطلبي نوشته. بچه ها با هم حرف مي زنند. از هواي باراني روستا، از درس خواندن، و از انشايي كه نوشته اند. مسعود اما نگاهش از پنجره كلاس به ابرهاي تيره رنگي كه آسمان را پر كرده است دوخته شده. نگاه عميق او نشان از پرواز پرنده خيالش بر بلنداي آسمان روستا مي دهد، و بر فراز ابرهاي پاييزي... آقامعلم، كيسه اي در دست، وارد مي شود و بچه ها به احترام او ساكت مي شوند... - كي مي خواهد اول انشايش را بخواند؟ دست ها بالا مي رود و چندتا از بچه ها اعلام آمادگي مي كنند. مسعود اما همچنان در فكر است. سه چهارنفر از بچه ها كه انشايشان را خواندند آقامعلم بلند مي شود، توي كلاس قدم مي زند تا مي رسد پاي ميز مسعود. دستي به سر و رويش مي كشد و مي گويد: حواست به كلاس نيست كجايي پسر؟ به چه فكر مي كني؟ چيز تازه اي ننوشتي؟ مسعود به نشان تشكر از محبت آقامعلم، لبخندي مي زند و مي گويد: آقا اجازه، مي خواهم يك داستان بنويسم. يك داستان درباره خودمان! آقامعلم تشويقش مي كند و به او مي گويد كه هر كمكي كه از دستش بربيايد، انجام مي دهد. بعد از او مي خواهد كه انشايش را بخواند. مسعود دفترش را برمي دارد و مي رود جلوي كلاس. آقامعلم مي نشيند سرجاي او و در كنار بقيه بچه ها، تا بهتر و بيشتر از شنيدن نوشته هايش لذت ببرد. همه كلاس ساكت مي شود. بچه ها مي دانند مسعود در نوشتن ماهر است! آنها مي دانند كه او هر چند وقت يكبار داستاني مي نويسد و به معلمشان مي دهد. آقامعلم هم هرماه داستان مسعود را به شهر مي برد و به نشريه هاي دانش آموزي مي دهد. بعد با تعدادي از اين نشريات به روستا برمي گردد. يكي از آنها را به مسعود مي دهد و يكي را مي چسباند به ديوار كلاس تا بقيه از خواندنش لذت ببرند، و يكي هم براي يادگار پيش خودش نگه مي دارد... مسعود شروع مي كند: به نام خدا موضوع انشاء: فصل پاييز... پاييز يكي از فصل هاي زيباي سال است كه اسم هاي ديگري هم دارد، مثل فصل هزار رنگ. وقتي اين فصل باشكوه از راه مي رسد هوا كم كم خنك مي شود و مردم آماده پذيرايي از سرما مي شوند. راستش را بخواهيد من همين ديروز كنار اتاقم نشسته بودم و مشغول نوشتن انشايم بودم كه ديدم كسي به پنجره اتاق مي زند. وقتي جلو رفتم ديدم باد پاييزي است! پنجره را كه باز كردم خيلي آرام آمد توي اتاق و شروع كرد به ورق زدن دفترم. من با تعجب نگاهش مي كردم كه گفت: انشاء درباره فصل پاييز! چه خوب، دوست داري كمكت كنم؟ به نشان رضايت سري تكان دادم. باد هوهوكنان گفت: بيا بنشين پشت من تا چرخي در روستا بزنيم. بعد از آن مي تواني انشايت را خيلي بهتر و زيباتر بنويسي. با اينكه مي ترسيدم، ولي قبول كردم و پشت باد پاييزي سوار شدم. باد، هوهوكنان از پنجره اتاق خارج شد و رفت در دل آسمان. كمي كه چرخ زديم گوشه اي از آسمان لكه سياه رنگي ديدم كه درحركت بود. پرسيدم آن سياهي چيست؟ گفت: به زودي مي فهمي! و هوهوكنان به آن سمت رفت. وقتي به نزديكي هايش رسيديم، ديدم آن سياهي كه از دور مانند لكه اي به نظر مي رسيد، دسته بزرگ و باشكوهي از پرستوهاي زيبا هستند كه با نظم خاصي پرواز مي كنند. پرسيدم: اين پرندگان زيبا كجا مي روند؟ باد جواب داد: وقتي فصل پاييز از راه مي رسد و هوا رو به سرد شدن مي رود، پرندگان به مناطق گرمتر كوچ مي كنند، تا بتوانند راحت تر غذا پيدا كنند. من همچنان محو تماشاي زيبايي پرواز پرستوها بودم كه باد هوهو كنان به حركت درآمد و مرا با خودش برد به اوج آسمان، و در ميان ابرهاي زيباي پاييزي. ابرهايي كه باران رحمت خدا را براي ما به ارمغان مي آورند. راستي كه پرواز روي ابرها چه حال و هوايي داشت! كمي كه گذشت، پرسيدم: اين ابرها كجا مي بارند؟ كه باد مهربان جواب داد: آنها بر فراز جنگل ها و دشت ها مي بارند. و آب باران، چشمه ها و بركه ها را سيراب مي كند. بعد مردم براي كشاورزي از آن آبها استفاده مي كنند. حرف هاي باد مهربان كه تمام شد، هوهويي كرد و رفت به سوي جنگل زيبايي كه در نزديكي روستا بود. راستي كه ديدن جنگلي در فصل رنگارنگ پاييز، آن هم از اوج آسمان خنك و پر از ابر، عجب لذتي داشت. باد مهربان اشاره اي به درختان كرد، و آنها شروع به رقصيدن كردند. برگ هاي زيبا و رنگارنگ شان يكي يكي روي زمين مي ريخت و صحنه دلپذيري بوجود مي آورد. همانجا بود كه من با تمام وجودم حس كردم كه چرا به پاييز مي گويند فصل هزار رنگ! باد مهربان از ميان جنگل مي گذشت، به درختان اشاره اي مي كرد و برگ هاي طلايي رنگشان را روي زمين مي ريخت. از او پرسيدم: چرا برگ درختان كه تازه اين قدر زيبا شده است روي زمين مي ريزد؟ باد هوهوكنان گفت: وقتي فصل پاييز از راه مي رسد، درختان برگ هاي زيبايشان را به زمين مي بخشند و كم كم آماده خواب زمستاني مي شوند. تا بعد از آن بتوانند دوباره برگ تازه دربياورند و شكوفه بدهند. من و باد مهربان، بر فراز جنگل به پروازمان ادامه مي داديم كه برگ طلايي رنگي از درختي كنده شد و به صورتم نزديك شد! از ترس اينكه آسيبي نبينم، چشمانم را بستم و وقتي دوباره آنها را باز كردم، ديدم توي اتاقم هستم. دفترم باز است و بالاي صفحه نوشته شده موضوع انشاء: فصل پاييز... انشاي مسعود كه به پايان مي رسد همه بچه هاي كلاس به فكر فرو مي روند. آقا معلم هم آرام نشسته است و فقط نگاه مي كند. چند لحظه اي مي گذرد، مسعود همچنان دفتر به دست جلوي كلاس ايستاده و همه ساكت و آرامند. بالاخره صداي كشيده شدن نيمكت روي زمين، سكوت كلاس را مي شكند و آقا معلم بلند مي شود و آرام آرام حركت مي كند تا پشت ميزش مي رسد. مسعود همچنان ايستاده و منتظر است. بچه ها هم فقط نگاه مي كنند، بي آنكه حرفي بزنند. آقا معلم در ميزش را باز مي كند و كيسه اي را كه با خودش به كلاس آورده، بيرون مي آورد. نگاهي از سر رضايت به مسعود مي اندازد و بعد رو به كلاس مي گويد: انشاي ماه گذشته مسعود در مسابقات دانش آموزي اول شده است! اين جعبه هم جايزه آن است. بچه ها، او را به خاطر نوشته هاي زيباش تشويق كنيد تا من اين جايزه اش را بدهم. بچه هاي كلاس، با شور و شوق و خنده برايش دست مي زنند. مسعود از خوشحالي مي خندد. آقا معلم جلو مي آيد، دستي به سر و روي مسعود مي كشد، پيشاني اش را مي بوسد و مي گويد: آفرين پسرم. اميدوارم هميشه و در همه كار همين طور پرتلاش و موفق باشي. و بعد جعبه را به دست مسعود مي دهد. مسعود هم در ميان خنده و تشويق دوستانش آن را گرفته و راه مي افتد تا سرجايش بنشيند. نزديك نيمكتش كه مي رسد يكي از بچه ها مي گويد: آقا اجازه؟ مي شود مسعود همين حالا جايزه اش را باز كند تا ما هم ببينيم؟ آقا معلم كمي فكر مي كند و بعد درحالي كه موبايلش را بيرون مي آورد جواب مي دهد: بله، اتفاقاً فكر خوبي است! مسعودجان، بسم الله... همين كه در جعبه باز مي شود يك جفت كفش براق مشكي جلوي چشم مسعود مي درخشد و بوي چرم تازه فضاي كلاس را پر مي كند. آقا معلم در حالي كه موبايلش را آماده عكس گرفتن مي كند، مي گويد: پسرم، همينجا آنها را بپوش. مسعود چكمه هاي گل آلود و كهنه اش را بيرون مي آورد و كفش هاي جايزه اش را مي پوشد. بعد از آن، آقا معلم با فشار دادن كليد موبايلش، عكسي زيبا و خاطره انگيز از شور و شوق و هيجان آنروز كلاس براي ما به يادگار مي گذارد! احمد طحاني از يزد
يك نقطه چين به ديروز ديروز بعد از چندي و اندي دوباره دفتر خاطراتم را باز كردم تا روي سينه سپيدش چند خطي يادگار كنم. مدت ها بود كه خاطره اي ننوشته بودم. خلق ام است كوتاه و گزيده كار كنم. راستش را بخواهيد با اين سن و سالي كه وصله تنم شده فقط سر و ته دو دفتر را هم آورده ام. دفتر اول يك دفتر كاهي كه كم و بيش خاطراتش را با مداد و خطي خرچنگ قورباغه نوشته ام و دفتر دوم دفتري فانتزي با خطي خواناتر! صفحه هاي دفترم را كه برگ مي زنم انگار مثل يك سوم شخص، گوشه اي ايستاده ام و خودم زندگي ام را روايت مي كنم. حالا دوست داريد يكي از ابتدايي ترين خاطراتم را- از دفتر اول- برايتان بگويم از كسي كه الآن- بعد اين همه سال- هم رفيق شفيقم است و هم مديرم! دوست ندارم عين خاطره را برايتان بنويسم؛ مي خواهم بازگويي اش كنم تا هم دوباره حظ كنم و هم كمي خواناتر و گيراتر شود! وجه الزامي در گوش دادن غير دلخواه نيست؛ اگر مي خواهيد گوش كنيد! «آن روزها ما در روستا زندگي مي كرديم. زندگي سخت و خالي از اسباب رفاه. شايد اينكه مي گويم خالي از اسباب رفاه برايتان كمي غريب باشد. ولي خدا بر سرمان شاهد است كه با چه مشقتي روزگار سر مي كرديم. از فرط كار كردن با بيل و تبر، كف دست هايم پينه بسته بود و پوستش مثل اسكاج شده بود. گونه هاي پدرم در فصل گرما مي سوخت و در فصل سرما گلگون و ترك ترك مي شد. مادرم مچ دستش را هر شب چرب مي كرد و مي بست. بس كه براي نان پختن چانه مي گرفت و ورده مي زد. از نظر اقتصادي هم مثل كودكي بوديم كه پاي درختي پربار ايستاده و مدام مي پرد تا نوك شاخه را بگيرد و چند ميوه بچيند. قدمان در اين قضيه واقعا كوتاه بود. لباسي كه برادرم پوشيده بود را من مي پوشيدم. وقتي به تن من كوچك شد، به تن خواهر كوچك ترم رفت. حالا خدا مي داند كه آن لباس از كجا به برادر بزرگم ارث رسيده بود. چكمه كه مي خريديم بايد دو شماره بزرگ تر مي بود تا چند سالي به پايمان باشد. بگذريم. آن روزها فقط دل خوش داشتيم؛ همين. در كلاسي كه با بچه هاي روستا بوديم پسري بود «محمدعلي» نام كه واقعا تافته جدا بافته بود.- منظورم همين آقا مدير است كه ذكر خيرش گذشت- هميشه ترگل ورگل بود. تكاليفش بي عيب و صادق و هميشه شانه به شانه پدرش كار مي كرد. اينكه «آقا اجازه، ديروز به آقامون كمك مي كرديم نتونستيم مشق بنويسيم» يك بهانه هميشگي براي بچه هاي كلاس بود. اما نشد كه اين شازده يك بار به اين بهانه بها بدهد. هر چه خوبي بود خدا در كاسه اش گذاشته بود. اصلا اگر عين كف دست بخواهيد از همان بچگي از سن خودش بزرگتر بود. يك پارچه آقا. مدتي گذشت تا اينكه پدرم گفت ديگر حق نداري با فلاني بگردي. هر چه علت را پرسيدم زير بار نرفت كه جواب دهد. خانواده اي هم كه پدر سالار باشد، زياد نمي شود پاپيچ پدر شد. عقوبت دارد!قضيه ماند تا فردا كه در مدرسه ديدمش، رك و پوست كنده پرسيدم كه چه شده؟ گفت: آقام مي خواد تو كار خدا دخالت كنه! بعد هم يك دل سير خنديد. از ته دل. تا آن موقع نديده بودم كه اين قدر سبك بخندد. حدس زدم كه موضوع بايد چيز ديگري باشد. اصرارم را كه ديد لب تر كرد. - آقام چند وقته كه مي ره شهر. مي گه چن تا آقا مهندس ديده كه مي خواد بياره سر زمين. وام هم گرفته تا مهندسا يه دستگاه رو برامون بيارن. مي گن اگه اين كار و كنه باغ بيشتر بار مي ده. حالا هم كه آقات و چند نفر ديگه فهميدن به آقا مي گن كه مي خواي تو كار خدا دخالت كني. اين كار كفره. ياد ندارم تا آن سن كسي مهندسي سر زمينش آورده باشد و دم و دستگاهي علم كند كه چي؟ محصول بيشتري گيرش بيايد. بي سوادي آقاهامون هم قوز بالاقوز بود. از سن بالاهاي روستا فقط دو- سه نفر بودند كه با تپق زدن و تته پته مي توانستند خطي بخوانند و بنويسند. ايني هم كه يك آقا معلم به روستايمان آمد و چند تايي از ما- به عنوان نسل اول مدرسه اي ها- مشغول كتاب و كاغذ كاهي شديم كم از معجزه نبود. پدر بقيه بچه ها نمي گذاشتند كه به مدرسه بيايند. فقط كار و كار. واقعا مي بايست دود چراغ به حلقوممان مي داديم تا چيزكي ياد بگيريم.- باور كنيد اگر آن دود چراغ ها نبود، شايد قدر اين روزها را نمي دانستيم و براي كشورمان آستين كار كردن بالا نمي زديم. اهل ده مي ديدند كه سر و كله دو نفر در روستا پيدا شده. همه مي دانستيم كه اين غريبه ها براي باغ «مش صفر» آمده اند. ¤ ¤ ¤ قضيه به همين روال گذشت تا اينكه فصل برداشت رسيد. روي حق نبايد پا گذاشت؛ انصافا محصول باغ و مزرعه «مش صفر» از همه سر بود. خودم يك بار با چشمهاي نيمه بسته رفتم و با چشمان و دهان باز برگشتم. فروختن محصول هم براي خودش مكافاتي داشت كه بماند. به دنگ و فنگ اش نمي ارزد كه خاطره هاي تلخش را بگويم. به عادت هميشگي قبل از آمدن آقا معلم در كلاس بوديم. «محمد علي» هنوز نيامده بود. حتي يكبار هم سابقه نداشت او دير كند. دستم را روي شيشه بخار گرفته كشيدم تا بيرون را ببينم. از بين رد دستم ديدم كه بدو بدو مي آيد. به جز دفتر كتابش چيز ديگري هم كنارش بود. در كلاس را كه باز كرد، لحظه اي دم در ايستاد تا نفسي تازه كند. برخلاف هميشه كه چهره اي مردانه و سنگين داشت اينبار گل از گل اش مي شكفت. آمد وسط كلاس و از جعبه زير بغلش دو جفت كفش درآورد. چكمه هايش را كناري پرت داد و كفش هايش را پا كرد. بعد با صداي بلند گفت: «بچه ها خوشگله!» از سر و كول هم بالا مي رفتيم و روي هم خيمه مي زديم تا كفشهاي «محمد علي» را ببينيم. بغل دستي ام با آرنج به پهلويم زد. «رضا كفشهاشو ببين. جون ميده واسه عروسي! »منم گفتم «چه جور هم!» به جز چكمه تقريبا چيز ديگري براي قد و بالاي ما عرف نبود. همين بود كه آن كفش ها خيلي خوب در چشم مان مي نشست. وقتي يكي از بچه ها پرسيد «كي برات خريده» «محمدعلي» گفت: «بابام خريده. كلي پول از فروش محصول گيرش اومده.!» خب، مثل اينكه روايتم تمام شد. بايد قبل از اينكه خواب آلود شوم، خاطره اي كه در ذهن دارم را روي كاغذ پياده كنم. فقط حيف كه در مورد اين خاطره، آقام تا مدتها معتقد بود در كار خدا نبايد دخالت كرد! جلال فيروزي گذر از دنيا با يك جفت كفش پسرك مبهوت برق كفش هاي نو است. چه زود دو يار ديرينش فراموش مي شود! آنچه مي درخشد زلال قلبهاي دوستان پسرك است نه كفشهاي او. چه با محبت به كفشهاي همكلاسي شان مي نگرند، گويي خود، آن كفش هاي نو را به پا كرده و حظ مي برند. زيبايي كفشها در برابر زيبايي قلبهاي سخاوتمند كودكان چه كوچك است. اي كاش هميشه كودك مي مانديم تا به جاي قلبهايمان، سر زانوهايمان زخم مي شد و از تمام دنيا با يك جفت كفش مي گذشتيم! محمد مهدي سالمي از اهواز
|