(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه اول  آذر 1390- شماره 20079

گزارشي از ديدار دانش آموزان و دانشجويان با رهبر عزيزمان (بخش پاياني)
زير سايه نور
پاسخ مسا بقه تصويري-3



گزارشي از ديدار دانش آموزان و دانشجويان با رهبر عزيزمان (بخش پاياني)
زير سايه نور

نجمه پرنيان
يك دغدغه
سرود كار بسيار قشنگي بود. يك حركت هماهنگ براي اظهار ارادت به رهبر معظم انقلاب. اما حس مي كنم از اين پتانسيل عظيم مي شد به گونه هاي بهتري هم استفاده كرد. در اين 6 ساعت مي شود با تشكيل گروه هاي استاني خيلي بحث هاي اعتقادي را راه انداخت. مثلا همين بحث مهم ولايت فقيه و ضرورت و مصداق و... به نظرم اثر اين گونه كارهاي فرهنگي براي اين مجموعه عظيم بيشتر از سرود بود. گرچه سرود، كار بسيار قشنگي بود. شكي نيست!
استان آخر!
من نمي دانم چه حكمتي است هميشه ما بچه هاي استان فارس ته ديگ خور مراسماتيم. بعد از سرود تشريفمان را برديم شام بخوريم. توي آن سرما راهمان نمي دادند داخل سلف سرويس. يخ زديم اساسي! بعد كه راهمان دادند جايمان نبود. يك لذتي دارد گشت زدن در سلف سرويس... فقط بايد جا نداشته باشي كه لذتش را بفهمي. آن قدر طولش دادند كه عمليات روده بزرگ و روده كوچك در خوردن هم تمام شد. فقط من يك ريز مي گفتم دارم از خستگي مي ميرم. مي خواهم بروم خوابگاه. كه خانم فلاحي هم گفتند: آن جا تنهايي؛ تاريك هم هست. مي ترسي...
غش از نوع خودم!
غذا را كه نمي شد خورد. در عين گرسنگي زياد خوشم نيامد از غذا. چه بكنم خب؟ آدم بد غذايي نيستم اما خب ديگر... كمي خوردم و بلند شديم با چند تا از بچه هاي ديگر برويم خوابگاه. اتفاقاً وقتي رفتيم ديديم تنها هم نيستيم و بچه هاي گل لرستان هم توي خوابگاه ما هستند. چقدر تنهايي... چقدر ترس. مسالمت آميز در كنار هم بوديم. همان موقع چفيه و سربند و سنجاق قفلي براي لبناني بستن چفيه را دادند. علاوه بر آن صبحانه را. گوشي اصلا شارژ نداشت و بايد شارژ مي شد. با خودم گفتم يك ساعتي مي خوابم و بعد گوشي را شارژ مي كنم. اين خواب يك ساعته تبديل شد به غش با پالتويي كه از ديروزش تنم بود. غش كردم تا ساعت 30:3 بامداد. يعني همان يك دست لباسي هم كه آورده بودم شد زحمت زيادي! از خوابيدن با لباس بيرون متنفرم. خيلي چندش بود وقتي بيدار شدم. پالتو را بيرون آوردم كه اقلا آن قدر چندشم نشود. بلند شدم و گوشي بنده خدا را هم نصف شبي بيدار كردم از خواب و رفتم بيرون از اتاقمان. اي دل غافل! استان هاي ديگر آماده شده اند و در حال رفتن اند...
¤ سحرخيزان... كامروايان
استان هاي دوست و همسايه كاملا آماده بودند و در حال بستن سربند. آن وقت بر و بچه هاي ما هنوز از خواب هم بيدار نشده بودند. گوشي را توي جاكفشي شارژ كردم. البته با رعايت بهداشت. در عين حال گمانم انواع ويروس ها و ميكروب ها را داشته باشد ديگر. با قيمت بالا به مزايده مي گذارمش براي جامعه محققين ميكروب شناسي. بگذريم. وقتي برگشتم اتاق، جنب وجوش هاي بر و بچه هاي ما هم شروع شده بود. طبق معمول آخرين استاني كه آماده شده ما بوديم. فكرش را بكنيد همه كاملا آماده بوديم و يكي از رفقا هنوز لباس راحتي اش را بيرون نياورده بود. دستش درست. سربند را كه بستم حس عجيبي به ام دست داد. خامنه اي رهبر...
نماز آخر در اردوگاه!
اذان هنوز تمام نشده بود كه رفتيم براي نماز. وقتي رسيديم ديديم نماز تمام شده. صحنه جذابي بود. به نماز هم نرسيديم و بعد از همه رسيديم نمازخانه. آن موقع همه مان درگير اين مورد بوديم كه: يا اذان بعد از نماز بوده. يا نماز با سرعت جت خوانده شده. البته با اين سرعتي كه بچه ها بيرون مي آمدند از نمازخانه، اوضاع قريش ماش عجيبي به وجود آمده بود. بعد نماز رفتيم كه برويم...
خداحافظ اردوگاه
اردوگاه چندين ساعات تاب آورد شوق بچه هايي كه فقط به عشق رهبري ساعت ها راه را تاب آورده بودند. اردوگاه حضور سبز آدم هايي را پذيرفت كه فقط به خاطر يك نگاه، يك لحظه حضور يار آمده بودند... اردوگاه. پس لازم بود كه خداحافظي كنم از او. خداحافظ اي خاطره ي خوب من...
غذاهاي اتوبوسانه
صبحانه را در اتوبوس خورديم. من كه به دو نيت كامل خوردمش؛ اول اين كه اين سفر با همه چيزهاي قشنگش برايم مقدس بود. دوم هم آن كه مي خواستم اسراف نشود. خيلي هم حس خوبي داشتم. كلا توي اين سفر بيشتر غذاها را به جز دو وعده توي اتوبوس خورديم. بد هم نبود. حساب كم حوصلگي ما را كردند. در عين بد پخت بودن بعضي هاشان ولي خدايي يك مزه ي خاصي مي داد. حالا شما بگوييد من خل شده ام. اما يك بار توفيق شود امتحان كنيد، مي فهميد كه راست مي گويم.
تكرار مكررات
با وجود تيم اسكورت باز هم گم شديم! اين قضيه ي گم شدن ديگر داشت روتين مي شد براي ما. دوستان اسكورتي يك عالم راه را برگشتند براي بردن جا مانده ها، وقتي رسيديم از آن جا كه طبق معمول آخرين استان بوديم جاي پاركمان نبود. براي همين دو سه دور، چرخيدم دور خودمان تا يك جايي پيدا شد. البته اينجا هم اسكورت عزيز همراهي مي كرد وگرنه حتما براي پارك كردن هم گم مي شديم. دست اسكورت عزيز درست!
كوچه پس كوچه هاي عاشقي
از اتوبوس كه مي خواستيم پياده شويم سريع چند تا پيامك دادم به آشناها كه... يا علي. با خودم مي گفتم داخل حسينيه كه هوا حتما گرم مي شود. پس پالتويم را نپوشيدم. خدا نصيبتان كند! آن قدر در بيت معطل شديم و يخ زديم كه خدا مي داند. راستش فكر كنم اقلا يكي دو ساعت آن جا در بيت بوديم. حرفي نيست! براي آقا،جان مي دهيم چه رسد به وقت و جسم و... بحث سر چيز ديگري است. آيا واقعا واجب بود كه اين همه آدم را 2ساعت در بيت معطل كنند؟ اقلا نمي شد حين اين دو ساعت با نشريه اي... چيزي... از تلف شدن وقت جلوگيري كنند؟ آيا رهبر عزيز ما راضي هستند كه وقت اين همه دانش آموز و دانشجوي اين مملكت در بيت رهبري به خاطر كم ذوقي مسئولين تلف شود؟ اين پتانسيل عظيم را نمي شد در آن لحظات طلايي به كاري، حركتي يا... گرفت؟ اين ها كمي خلاقيت مي خواهد. وگرنه سخت نيست. سخت آن است كه دل رهبر را با اشتباهاتمان، خطاهاي غيرقابل جبرانمان بشكنيم...
جالب آن كه من فكر مي كردم بيت رهبري گرچه خودش ساده است اما جايي باشد خاص. جايي كه هيچ كس نيست. اما نه... آن طور كه من ديدم جايي بود ميان مردم. بدون هيچ افاده ي خاصي. خوشم آمد. اي و الله...
صحنه ي آخر... بيت رهبري
بالاخره درب باز شد. تفتيش چندباره و يخ زدن ما و... الخ. وارد حياط بيت كه شديم شوق عجيبي وجودم را فرا گرفت. خدايا... دوستت دارم. در اين لحظه ها در خانه ي يكي از دوستان نزديك نزديك نزديك توام تو را هزاران بار شكر مي گويم و با شوق نمي دوم؛ بل پرواز مي كنم به سمت عشق... بين تفتيش يكي مانده به آخر تا آخري چايي مي دادند. حتي يك لحظه هم شك نكردم در نگرفتنش! اينجا بيت رهبري است... چايي مي خواهم چه كار. حالا كه فكر مي كنم بد هم نبود گرماي چايي آن جا گرم كند روحمان را. نه؟ ... به هر رو داخل حسينيه شدم. اين جا بود كه دلم هم باور كرد اوج حادثه را. اينجا عشق است. عشق. من از آن جا هيچ چيز را دقيق نديدم جز صندلي و ميز آقا را. البته چرا دروغ؟ دوربين توي آن درب چوبي سمت راست را هم ديدم و كمي خنده ام گرفت. آن جا شعارها به طرز غريبي واقعي مي شود. مي رسي به تهش، وقتي مي گويي ما اهل كوفه نيستيم؛ علي تنها بماند حضور رهبر را با تمام وجودت حس مي كني. وقتي مي گويي چشم من و امر ولي؛ جان من و سيدعلي مي داني كه تا لحظاتي ديگر امر ولي صادر مي شود و تو از اولين شنوندگان اين امري. يك روز شعري گفته بودم به اين مضمون: دلم مي خواهد تنهاي تنها... بروم آخر دنيا... و من حالا در آخر دنياي خود بودم. آخر جهان عشقم. قصه ي حضور در آن جا براي آن ها كه اعتقادي ندارند نيز جواب دارد. ايمان عميق ما به رهبري، موج مثبت و انرژي مثبتي به ما مي دهد كه مي توانيم با آن محكم بايستيم در برابر هر بدي. حضور در محضر سيدي از جنس نور كه بودنمان و اين گونه بودنمان به خاطر نور اوست، قطعا دل را و روح را عميقا جلا مي دهد. آن لحظات جدا از لحظات غير قابل توصيف عمرم بود. خدايا! ممنون توام... باور كنيد كه درك آن لحظات، براي خودم هم سخت است چه رسد به توضيحش براي شما. آقا كه آمد حس كردم روحم ديگر طاقت ماندن ندارد. تمام وجودم فداي نگاه بزرگ آيت الله خامنه اي... آمين يا رب العالمين
يادآوري مي كنم چند قطره از درياي كلمات اميد قلب همه، سيد ما امام خامنه اي را...
¤همچنان كه امروز فرصت پيشرفت، فرصت شكوفائي، فرصت حركتهاي بزرگ سياسي و انقلابي و اجتماعي مال شما جوانهاست، فرصت توجه به خداي متعال و ذكر الهي و مستحكم كردن رابطه قلبي با خدا هم متعلق به شماست. بهترين وسيله اي كه مي تواند ذكر الهي را براي شما و براي ما زنده كند، ترك گناه است.
¤سيزدهم آبان هم در حقيقت به معناي واقعي كلمه، يكي از ايام الله است؛ فرصتي است براي فكر كردن و استنتاج كردن و براساس اين استنتاج، آينده را ساختن و براي آينده برنامه ريزي كردن؛ چون آينده مال شماست.
¤قدرت الهي از يك طرف- كه همه چيز در همين جمله «قدرت الهي» مندرج است- و بعد اراده مبارزه و ايستادگي در راه مبارزه، كه متكي به قدرت الهي و توفيق الهي است، از طرف ديگر، سيزدهم آبان را يك برجستگي بخشيده است.
¤فرزندان امام، يعني جوانان انقلابي دانشجو، در روز 13آبان رفتند لانه جاسوسي آمريكا در تهران را تسخير كردند؛ آمريكا را از ايران تبعيد كردند.
¤جمهوري اسلامي يك انديشه سياسي نويي به دنيا عرضه كرده است: مردم سالاري ديني.
¤امروز تروريست بزرگ در دنيا، دولت آمريكاست.
¤ما امروز 100سند غيرقابل خدشه در اختيار داريم كه نشان مي دهد دولت آمريكا پشت سر ترورها و تروريستهايي بوده كه در ايران يا در منطقه واقع شده است. ما با اين 100سند، آبروي آمريكا را در دنيا خواهيم برد.
¤در خود نظام سرمايه داري و به اصطلاح ليبرال دموكراسي- كه هم «ليبرال»اش دروغ است، هم «دموكراسي»اش دروغ- اينها شكست خورده اند.
¤قطعا ملت ايران در همه اين چالشهايي كه امروز با آن مواجه است و احياناً در آينده هم با آنها مواجه خواهد بود، بيني دشمن را به خاك خواهد ماليد.
پس از باران...
آقا كه رفت، به خود آمدم. وجودم لبريز از شوق بود و عطر بهار ميان كوچه پس كوچه هاي سرخ رگ هايم پيچيده بود. پاهايم توان رفتن نداشتند و دلم... دلم نمي گذاشت بروم از آن جا. گاهي كه يادم مي آيد لحظات آخر خانم هاي مسئول آنجا از ما خواستند برويم. البته خيلي با الفاظ نرم و محترمانه و ناز. حق دارند خب. براي آن كه مراسم بعدي هم خوب برگزار شود لازم است از حالا تداركاتش را ببينند. پس رفتيم. با قدم هايي كه مي خواستند دل بكنند از آسمان و از پرواز. و نمي خواستند بروند. شايد اگر مي شد در آن مكان زيبا، آن حياط دل انگيز براي ابد ماندني مي شديم. كه شديم... حياط بيت رهبري گل هاي زيبايي داشت. دلم براي گل ها تنگ است... خيلي!
باران عشق
ظهر حرم امام بوديم. شديد خسته بودم. اما فاتحه با عشقي فرستادم به روح خدا و اي خداي مهربان، امام خميني را، قلب مسلمين جهان را در رحمت خود ثانيه به ثانيه بيشتر غوطه ور ساز كه او زمينه ساز رهبري امام خامنه اي گشت. تلاش هاي بزرگ او و امام خامنه اي ان شاءالله تمام سرمايه هاي اين ملت را بازخواهد گرداند.
هواي تهران و اطراف باراني بود. من عاشق بارانم. عصر جمكران بوديم. آن گنبدهاي زيبا در ميان ابرها صحنه فوق العاده اي ساخته بود. اولين حضورم در روشنايي روز جمكران بود. لذت عجيبي داشت. قدم هايم پر از شور بود. همان جا با خداي خود پيمان بستم كه تمام تلاشم را به شكرانه اين نعمت بزرگ بكنم. در همه چيز... حال و هواي عجيبي داشت جمكران. سكوت قشنگي بر ثانيه ها حكم فرما بود و يا امام زمان(عج)! بر برگ برگ دفتر زندگي ام، بر شكوفه شكوفه قلبم نام زيباي تو را حك مي كنم تا وقتي كه بيايي... آن هنگام مي شود آيا با افتخار برگ هاي زندگي ام و شكوفه هاي قلبم را به تو هديه كنم؟... آه خداي من... مرا در اين راه قشنگ ياري فرما.
جمكران كه بوديم چندين بار توجه رفقا را جلب كردم به اين مهم كه بايد شكر كرد اين نعمت عظيم را و اين سرمايه بزرگ را. خداي ما مرحمت بزرگي را به ما ارزاني داشته و بايد با شكر زيبايمان نشان دهيم كه واقعا شايسته بوده ايم.
خداحافظي كرديم از جمكران. عجيب گريه ام گرفته بود. از خانمي كه دم در بودند خواستم براي ما هم دعا كنند. خيلي دلم مي خواست برگردم. خيلي... اما نمي شد.
دو تا از بچه ها به خاطر گوشي هايشان دير كردند و به خاطر آن ها كمي معطل شديم. سر همين موضوع گفتند ديگر امكان رفتن به حرم حضرت معصومه (سلام الله عليها) نيست. دلمان گرفت. خيلي ذوق داشتيم براي حرم. اصلا به همين ذوق پايمان حركت كرد براي جدا شدن از جمكران. گفتند نماز را هم همين جا مي خوانيم و حركت مي كنيم به سمت شيراز. يعني برگشتيم جمكران. يعني خدا هواي دل ما را خيلي دارد. گاهي آرزوها چه زود به اجابت مي رسند... نمي دانم چه بود؟ اما چيزي بود كه دلها را روشن مي كرد كه خانم حضرت معصومه(س) نمي گذارد مهمانانش بي زيارت برگردند...
بعد از نماز سوار اتوبوس كه شديم، اصرار كرديم براي حرم. اصرارمان جواب داد و قرار شد برويم. رفتيم و صفا كرديم با حرم دوست... قرار گرفتن در خانه قشنگ و نوراني آن حرم حس و حالي صميمي داشت. لذت برديم از حضور... آيا سپاس اين همه نعمت، شبانه روز شكرگزاري خداوند نيست؟ خدايا... خيلي بزرگي...
حرم... آخرين جايي بود از مكان هاي مقدس كه در اين سفر رفتيم. گرچه برگ درخت سبز هم اگر هوشيار باشيم مقدس است اما بعضي وقت ها به دل ما بايد شوك وارد شود تا بفهمد عظمت خدا را...
صبح ديدار رهبر، ظهر حرم امام، عصر و مغرب جمكران، شب حرم حضرت معصومه(س) آدم را منبع انرژي مي كند. آن روز يعني چهارشنبه 11 آبان ماه بهترين روز عمرم بود... بي تعارف!
حركت كرديم به سمت شيراز...
رفقا متشكريم!
شيراز كه رسيديم خداحافظي ها و حلاليت طلبيدن ها و... بود. دلم تنگ لحظه هاي در آغوش گرفتن دوستان شده است. بچه هايي كه شايد بي هيچ حرفي به دل مي نشستند. چهره هايي كه در اين سفر عجيب نوراني شده بودند و همه اين ها بدون تجربه شخصي باور كردني نيست. باورتان مي شود كسي به دل آدم بنشيند كه در تمام سفر شايد چند جمله هم مكالمه نداشتيم با هم؟ و باور مي كنيد كه او در آن لحظه هاي پاياني بگويد دقيقاً همين حس را نسبت به شما دارد؟... بحث ارتباط ظاهري نبود. دل ها به دل ها راه داشت جاده اش هم صراط مستقيم بود...
رفقاي نازنيني بودند و هميشه دعاگويشان خواهم بود.
به جز دوستان عزيزم كه پيشتر از آن ها نام برده ام شايد زيبا باشد ياد كردن الهه ي خليفه، آرزو جان، زهرا ياري، زهرا صحرايي، فاطمه حقيقت جو و حديث و... همه ي رفقاي خوب ديگرم كه حافظه ام اسم قشنگشان را به يادم نمي آورد. تك تكشان را دعا مي كنم كه هميشه در راه رهبري باشند...
رجعت
باز هم در نمازخانه ساختمان شلمچه بوديم و متعجب از اين همه سرعت سفر. انگار همين ثانيه پيش بود كه آمده بوديم براي آغاز سفر... و حالا آمده بوديم براي پايان... و چه پايان زيبايي!
توفيق فوق اختياري
توي نمازخانه جلسه اول طرح صالحين براي خانم هاي پاسداران بود. ما هم به پيشنهاد فاطمه رفتيم و نشستيم كنار خانم ها و چه بحث زيبايي. من به شدت معتقدم كه اين طرح واقعاً موفق خواهد بود... ان شاءالله. فرصت اگر بود بعدها توضيح مي دهم در مورد طرح گسترده شجره طيبه صالحين. آن قدر شوق داشتيم براي بودن در ادامه بحث كه من به شخصه دلم نمي خواست برويم. حتي وقتي خانم حريري از جهرم آمدند دنبال ما.
در اتوبوس
رفتيم ترمينال براي بازگشت. آن جا اتوبوسي مي خواست به جهرم برود. مدام هم به ما اصرار مي كرد كه من الان مي خواهم بروم؛ بايد همين الان بياييد. ما هم بي خيال استراحت شديم و رفتيم سوار شديم. صداي آهنگ ناجوري توي اتوبوس مي آمد. ابتدا فكر مي كردم صدا مربوط به بيرون است. بعد متوجه شدم نه! خود راننده ي اتوبوس آهنگ گذاشته...
بلند شدم و با لحن محترمانه و آرامي به شاگرد راننده گفتم: لطف مي كنيد صداشو كمتر كنيد؟ با ترديد نگاهم كرد... راننده گفت نه نميشه. نميتونم مث بوف كور بشينم اين جا كه. گفتم: شما اجازه نداديد ما بريم بليط بگيريم. اگر اجازه مي داديد ما شماره صندلي مونو خودمون انتخاب مي كرديم و اين مشكلات هم پيش نمي اومد. شاگرد هنوز نمي توانست جوابي بدهد در حالي كه راننده قلدري مي كرد و صدايش را برده بود بالا. قيافه ترسناكي داشت اما در آن لحظه ها به تنها چيزي كه فكر نمي كردم ترس بود. مي گفت ژاپن و روسيه آپولو مي فرستن هوا. اينا مي گن ضبطو خاموش كن. اين مجوز ارشاد داره. فحش كه نمي ده. گفتم: اين مشكل از فرهنگ شماست. مي خواستم بگويم: ژاپن و روسيه ايستادن آپولو هوا مي كنن. شما نشستي صداي ضبط تو فرستادي هوا. كه صندلي پشت سري ما گفتند: بياييد جامون رو با هم عوض كنيم. شاگرد راننده قبلش مي خواست جايي توي اتوبوس براي ما پيدا كند كه موفق نشد. يعني هيچ كس نمي خواست روي صندلي جلو بنشيند. من براي اين كه نشان بدهم كه واقعاً اين موضوع برايم مهم است، گفتم باشه و صندلي عقب تري نشستيم. البته با خودم قرار داشتم كه اگر باز هم صدا را بلند كرد جوري كه مي شنيدم اعتراض كنم. وقتي نشستيم طرف از رو رفته بود و ديگر آهنگ نگذاشت. حال كردم. اما دلخور شدم از كساني كه مي خواستند با صلوات ماجرا را فيصله بدهند. قطعاً حاضر بودم با اتوبوس بعدي بروم و اين صداي حرام را نشنوم...
فرهنگ بعضي هاست كه ديگران را مهم نمي شمارند و به همان قوانين خارج كه خودشان مي گويند پايبند نيستند. مزاحمت صوتي براي ديگران قطعاً وجداني هم كه نگاه كنيم اشكال دارد. اين مزاحمت صوتي چه با آهنگ هاي حرام چه صداهاي حلال قطعاً اشكال دارد. آن گونه كه من مي دانم تنها صدايي كه مي توان بلند كرد صداي اذان است. بحث سر اين است كه اين ها راحت مي توانند با وسايلي كه هست صدا را در حد خودشان بگذارند يا فقط در هدفون و هندزفري صدا فقط براي خودشان باشد اما متأسفانه انگار مي خواهند حتماً ديگران هم اين صدا را بشنوند وگرنه خوش نمي گذرد به شان و اين نشان از فرهنگ پايين است.
مورد بد ديگر اعتياد بيشتر راننده ها به سيگار است كه واقعاً باعث آزار مسافرين مي شود. سيگار و آهنگ هر دو منشأ يكساني دارند براي رانندگان. بيرون آمدن از يكنواختي رانندگي. مسئولان بايد طرح هاي تازه اي بريزند كه براي بيرون آمدن از اين يكنواختي نيازي به متوسل شدن به حرام نباشد.
حرف آخر
رهبرم... رهبر عزيزم... تمام قلب هاي بازگشتگان از ديدارتان داغ عشق خورده و تا آخر اين داغ را بر خود خواهد داشت. ما بر آن چه گفتيد فرمانبريم و ايستاديم و مي ايستيم و خواهيم ايستاد... تمام آرزويم اين است كه نگاه مهربان شما براي لحظه اي سبز مطلب حقير مرا نوازش كند... آمين
به پايان مي برم نوشته ام را با شعري كه بسيار دوستش مي دارم:
گرچه نيكان همگي بار سفر بربستند
شيرمردي چو علي خامنه اي هست هنوز...

 



پاسخ مسا بقه تصويري-3

به رنگ پاييز
زنگ انشاست و بچه ها همه منتظر آمدن آقامعلم هستند. موضوع انشاء فصل پاييز است و هركسي در حد توانش مطلبي نوشته. بچه ها با هم حرف مي زنند. از هواي باراني روستا، از درس خواندن، و از انشايي كه نوشته اند. مسعود اما نگاهش از پنجره كلاس به ابرهاي تيره رنگي كه آسمان را پر كرده است دوخته شده. نگاه عميق او نشان از پرواز پرنده خيالش بر بلنداي آسمان روستا مي دهد، و بر فراز ابرهاي پاييزي...
آقامعلم، كيسه اي در دست، وارد مي شود و بچه ها به احترام او ساكت مي شوند...
- كي مي خواهد اول انشايش را بخواند؟
دست ها بالا مي رود و چندتا از بچه ها اعلام آمادگي مي كنند.
مسعود اما همچنان در فكر است. سه چهارنفر از بچه ها كه انشايشان را خواندند آقامعلم بلند مي شود، توي كلاس قدم مي زند تا مي رسد پاي ميز مسعود. دستي به سر و رويش مي كشد و مي گويد: حواست به كلاس نيست كجايي پسر؟ به چه فكر مي كني؟ چيز تازه اي ننوشتي؟ مسعود به نشان تشكر از محبت آقامعلم، لبخندي مي زند و مي گويد: آقا اجازه، مي خواهم يك داستان بنويسم. يك داستان درباره خودمان! آقامعلم تشويقش مي كند و به او مي گويد كه هر كمكي كه از دستش بربيايد، انجام مي دهد. بعد از او مي خواهد كه انشايش را بخواند. مسعود دفترش را برمي دارد و مي رود جلوي كلاس. آقامعلم مي نشيند سرجاي او و در كنار بقيه بچه ها، تا بهتر و بيشتر از شنيدن نوشته هايش لذت ببرد. همه كلاس ساكت مي شود. بچه ها مي دانند مسعود در نوشتن ماهر است! آنها مي دانند كه او هر چند وقت يكبار داستاني مي نويسد و به معلمشان مي دهد. آقامعلم هم هرماه داستان مسعود را به شهر مي برد و به نشريه هاي دانش آموزي مي دهد. بعد با تعدادي از اين نشريات به روستا برمي گردد. يكي از آنها را به مسعود مي دهد و يكي را مي چسباند به ديوار كلاس تا بقيه از خواندنش لذت ببرند، و يكي هم براي يادگار پيش خودش نگه مي دارد...
مسعود شروع مي كند:
به نام خدا
موضوع انشاء: فصل پاييز...
پاييز يكي از فصل هاي زيباي سال است كه اسم هاي ديگري هم دارد، مثل فصل هزار رنگ. وقتي اين فصل باشكوه از راه مي رسد هوا كم كم خنك مي شود و مردم آماده پذيرايي از سرما مي شوند. راستش را بخواهيد من همين ديروز كنار اتاقم نشسته بودم و مشغول نوشتن انشايم بودم كه ديدم كسي به پنجره اتاق مي زند. وقتي جلو رفتم ديدم باد پاييزي است! پنجره را كه باز كردم خيلي آرام آمد توي اتاق و شروع كرد به ورق زدن دفترم. من با تعجب نگاهش مي كردم كه گفت: انشاء درباره فصل پاييز! چه خوب، دوست داري كمكت كنم؟ به نشان رضايت سري تكان دادم. باد هوهوكنان گفت: بيا بنشين پشت من تا چرخي در روستا بزنيم. بعد از آن مي تواني انشايت را خيلي بهتر و زيباتر بنويسي. با اينكه مي ترسيدم، ولي قبول كردم و پشت باد پاييزي سوار شدم. باد، هوهوكنان از پنجره اتاق خارج شد و رفت در دل آسمان. كمي كه چرخ زديم گوشه اي از آسمان لكه سياه رنگي ديدم كه درحركت بود. پرسيدم آن سياهي چيست؟ گفت: به زودي مي فهمي! و هوهوكنان به آن سمت رفت. وقتي به نزديكي هايش رسيديم، ديدم آن سياهي كه از دور مانند لكه اي به نظر مي رسيد، دسته بزرگ و باشكوهي از پرستوهاي زيبا هستند كه با نظم خاصي پرواز مي كنند. پرسيدم: اين پرندگان زيبا كجا مي روند؟ باد جواب داد: وقتي فصل پاييز از راه مي رسد و هوا رو به سرد شدن مي رود، پرندگان به مناطق گرمتر كوچ مي كنند، تا بتوانند راحت تر غذا پيدا كنند. من همچنان محو تماشاي زيبايي پرواز پرستوها بودم كه باد هوهو كنان به حركت درآمد و مرا با خودش برد به اوج آسمان، و در ميان ابرهاي زيباي پاييزي. ابرهايي كه باران رحمت خدا را براي ما به ارمغان مي آورند. راستي كه پرواز روي ابرها چه حال و هوايي داشت! كمي كه گذشت، پرسيدم: اين ابرها كجا مي بارند؟ كه باد مهربان جواب داد: آنها بر فراز جنگل ها و دشت ها مي بارند. و آب باران، چشمه ها و بركه ها را سيراب مي كند. بعد مردم براي كشاورزي از آن آبها استفاده مي كنند. حرف هاي باد مهربان كه تمام شد، هوهويي كرد و رفت به سوي جنگل زيبايي كه در نزديكي روستا بود. راستي كه ديدن جنگلي در فصل رنگارنگ پاييز، آن هم از اوج آسمان خنك و پر از ابر، عجب لذتي داشت. باد مهربان اشاره اي به درختان كرد، و آنها شروع به رقصيدن كردند. برگ هاي زيبا و رنگارنگ شان يكي يكي روي زمين مي ريخت و صحنه دلپذيري بوجود مي آورد. همانجا بود كه من با تمام وجودم حس كردم كه چرا به پاييز مي گويند فصل هزار رنگ! باد مهربان از ميان جنگل مي گذشت، به درختان اشاره اي مي كرد و برگ هاي طلايي رنگشان را روي زمين مي ريخت. از او پرسيدم: چرا برگ درختان كه تازه اين قدر زيبا شده است روي زمين مي ريزد؟ باد هوهوكنان گفت: وقتي فصل پاييز از راه مي رسد، درختان برگ هاي زيبايشان را به زمين مي بخشند و كم كم آماده خواب زمستاني مي شوند. تا بعد از آن بتوانند دوباره برگ تازه دربياورند و شكوفه بدهند. من و باد مهربان، بر فراز جنگل به پروازمان ادامه مي داديم كه برگ طلايي رنگي از درختي كنده شد و به صورتم نزديك شد! از ترس اينكه آسيبي نبينم، چشمانم را بستم و وقتي دوباره آنها را باز كردم، ديدم توي اتاقم هستم. دفترم باز است و بالاي صفحه نوشته شده موضوع انشاء: فصل پاييز...
انشاي مسعود كه به پايان مي رسد همه بچه هاي كلاس به فكر فرو مي روند. آقا معلم هم آرام نشسته است و فقط نگاه مي كند. چند لحظه اي مي گذرد، مسعود همچنان دفتر به دست جلوي كلاس ايستاده و همه ساكت و آرامند. بالاخره صداي كشيده شدن نيمكت روي زمين، سكوت كلاس را مي شكند و آقا معلم بلند مي شود و آرام آرام حركت مي كند تا پشت ميزش مي رسد. مسعود همچنان ايستاده و منتظر است. بچه ها هم فقط نگاه مي كنند، بي آنكه حرفي بزنند. آقا معلم در ميزش را باز مي كند و كيسه اي را كه با خودش به كلاس آورده، بيرون مي آورد. نگاهي از سر رضايت به مسعود مي اندازد و بعد رو به كلاس مي گويد: انشاي ماه گذشته مسعود در مسابقات دانش آموزي اول شده است! اين جعبه هم جايزه آن است. بچه ها، او را به خاطر نوشته هاي زيباش تشويق كنيد تا من اين جايزه اش را بدهم. بچه هاي كلاس، با شور و شوق و خنده برايش دست مي زنند.
مسعود از خوشحالي مي خندد. آقا معلم جلو مي آيد، دستي به سر و روي مسعود مي كشد، پيشاني اش را مي بوسد و مي گويد: آفرين پسرم. اميدوارم هميشه و در همه كار همين طور پرتلاش و موفق باشي. و بعد جعبه را به دست مسعود مي دهد. مسعود هم در ميان خنده و تشويق دوستانش آن را گرفته و راه مي افتد تا سرجايش بنشيند. نزديك نيمكتش كه مي رسد يكي از بچه ها مي گويد: آقا اجازه؟ مي شود مسعود همين حالا جايزه اش را باز كند تا ما هم ببينيم؟ آقا معلم كمي فكر مي كند و بعد درحالي كه موبايلش را بيرون مي آورد جواب مي دهد: بله، اتفاقاً فكر خوبي است! مسعودجان، بسم الله...
همين كه در جعبه باز مي شود يك جفت كفش براق مشكي جلوي چشم مسعود مي درخشد و بوي چرم تازه فضاي كلاس را پر مي كند. آقا معلم در حالي كه موبايلش را آماده عكس گرفتن مي كند، مي گويد: پسرم، همينجا آنها را بپوش. مسعود چكمه هاي گل آلود و كهنه اش را بيرون مي آورد و كفش هاي جايزه اش را مي پوشد.
بعد از آن، آقا معلم با فشار دادن كليد موبايلش، عكسي زيبا و خاطره انگيز از شور و شوق و هيجان آنروز كلاس براي ما به يادگار مي گذارد!
احمد طحاني از يزد

يك نقطه چين به ديروز
ديروز بعد از چندي و اندي دوباره دفتر خاطراتم را باز كردم تا روي سينه سپيدش چند خطي يادگار كنم. مدت ها بود كه خاطره اي ننوشته بودم. خلق ام است كوتاه و گزيده كار كنم. راستش را بخواهيد با اين سن و سالي كه وصله تنم شده فقط سر و ته دو دفتر را هم آورده ام. دفتر اول يك دفتر كاهي كه كم و بيش خاطراتش را با مداد و خطي خرچنگ قورباغه نوشته ام و دفتر دوم دفتري فانتزي با خطي خواناتر!
صفحه هاي دفترم را كه برگ مي زنم انگار مثل يك سوم شخص، گوشه اي ايستاده ام و خودم زندگي ام را روايت مي كنم. حالا دوست داريد يكي از ابتدايي ترين خاطراتم را- از دفتر اول- برايتان بگويم از كسي كه الآن- بعد اين همه سال- هم رفيق شفيقم است و هم مديرم! دوست ندارم عين خاطره را برايتان بنويسم؛ مي خواهم بازگويي اش كنم تا هم دوباره حظ كنم و هم كمي خواناتر و گيراتر شود! وجه الزامي در گوش دادن غير دلخواه نيست؛ اگر مي خواهيد گوش كنيد!
«آن روزها ما در روستا زندگي مي كرديم. زندگي سخت و خالي از اسباب رفاه. شايد اينكه مي گويم خالي از اسباب رفاه برايتان كمي غريب باشد. ولي خدا بر سرمان شاهد است كه با چه مشقتي روزگار سر مي كرديم. از فرط كار كردن با بيل و تبر، كف دست هايم پينه بسته بود و پوستش مثل اسكاج شده بود. گونه هاي پدرم در فصل گرما مي سوخت و در فصل سرما گلگون و ترك ترك مي شد. مادرم مچ دستش را هر شب چرب مي كرد و مي بست. بس كه براي نان پختن چانه مي گرفت و ورده مي زد. از نظر اقتصادي هم مثل كودكي بوديم كه پاي درختي پربار ايستاده و مدام مي پرد تا نوك شاخه را بگيرد و چند ميوه بچيند.
قدمان در اين قضيه واقعا كوتاه بود. لباسي كه برادرم پوشيده بود را من مي پوشيدم. وقتي به تن من كوچك شد، به تن خواهر كوچك ترم رفت. حالا خدا مي داند كه آن لباس از كجا به برادر بزرگم ارث رسيده بود. چكمه كه مي خريديم بايد دو شماره بزرگ تر مي بود تا چند سالي به پايمان باشد. بگذريم. آن روزها فقط دل خوش داشتيم؛ همين.
در كلاسي كه با بچه هاي روستا بوديم پسري بود «محمدعلي» نام كه واقعا تافته جدا بافته بود.- منظورم همين آقا مدير است كه ذكر خيرش گذشت- هميشه ترگل ورگل بود. تكاليفش بي عيب و صادق و هميشه شانه به شانه پدرش كار مي كرد. اينكه «آقا اجازه، ديروز به آقامون كمك مي كرديم نتونستيم مشق بنويسيم» يك بهانه هميشگي براي بچه هاي كلاس بود. اما نشد كه اين شازده يك بار به اين بهانه بها بدهد. هر چه خوبي بود خدا در كاسه اش گذاشته بود. اصلا اگر عين كف دست بخواهيد از همان بچگي از سن خودش بزرگتر بود. يك پارچه آقا.
مدتي گذشت تا اينكه پدرم گفت ديگر حق نداري با فلاني بگردي. هر چه علت را پرسيدم زير بار نرفت كه جواب دهد. خانواده اي هم كه پدر سالار باشد، زياد نمي شود پاپيچ پدر شد. عقوبت دارد!قضيه ماند تا فردا كه در مدرسه ديدمش، رك و پوست كنده پرسيدم كه چه شده؟ گفت: آقام مي خواد تو كار خدا دخالت كنه! بعد هم يك دل سير خنديد. از ته دل. تا آن موقع نديده بودم كه اين قدر سبك بخندد. حدس زدم كه موضوع بايد چيز ديگري باشد. اصرارم را كه ديد لب تر كرد.
- آقام چند وقته كه مي ره شهر. مي گه چن تا آقا مهندس ديده كه مي خواد بياره سر زمين. وام هم گرفته تا مهندسا يه دستگاه رو برامون بيارن. مي گن اگه اين كار و كنه باغ بيشتر بار مي ده. حالا هم كه آقات و چند نفر ديگه فهميدن به آقا مي گن كه مي خواي تو كار خدا دخالت كني. اين كار كفره.
ياد ندارم تا آن سن كسي مهندسي سر زمينش آورده باشد و دم و دستگاهي علم كند كه چي؟ محصول بيشتري گيرش بيايد. بي سوادي آقاهامون هم قوز بالاقوز بود.
از سن بالاهاي روستا فقط دو- سه نفر بودند كه با تپق زدن و تته پته مي توانستند خطي بخوانند و بنويسند. ايني هم كه يك آقا معلم به روستايمان آمد و چند تايي از ما- به عنوان نسل اول مدرسه اي ها- مشغول كتاب و كاغذ كاهي شديم كم از معجزه نبود. پدر بقيه بچه ها نمي گذاشتند كه به مدرسه بيايند. فقط كار و كار. واقعا مي بايست دود چراغ به حلقوممان مي داديم تا چيزكي ياد بگيريم.- باور كنيد اگر آن دود چراغ ها نبود، شايد قدر اين روزها را نمي دانستيم و براي كشورمان آستين كار كردن بالا نمي زديم.
اهل ده مي ديدند كه سر و كله دو نفر در روستا پيدا شده. همه مي دانستيم كه اين غريبه ها براي باغ «مش صفر» آمده اند.
¤ ¤ ¤
قضيه به همين روال گذشت تا اينكه فصل برداشت رسيد. روي حق نبايد پا گذاشت؛ انصافا محصول باغ و مزرعه «مش صفر» از همه سر بود. خودم يك بار با چشمهاي نيمه بسته رفتم و با چشمان و دهان باز برگشتم.
فروختن محصول هم براي خودش مكافاتي داشت كه بماند. به دنگ و فنگ اش نمي ارزد كه خاطره هاي تلخش را بگويم.
به عادت هميشگي قبل از آمدن آقا معلم در كلاس بوديم. «محمد علي» هنوز نيامده بود. حتي يكبار هم سابقه نداشت او دير كند. دستم را روي شيشه بخار گرفته كشيدم تا بيرون را ببينم. از بين رد دستم ديدم كه بدو بدو مي آيد.
به جز دفتر كتابش چيز ديگري هم كنارش بود. در كلاس را كه باز كرد، لحظه اي دم در ايستاد تا نفسي تازه كند. برخلاف هميشه كه چهره اي مردانه و سنگين داشت اينبار گل از گل اش مي شكفت.
آمد وسط كلاس و از جعبه زير بغلش دو جفت كفش درآورد. چكمه هايش را كناري پرت داد و كفش هايش را پا كرد. بعد با صداي بلند گفت: «بچه ها خوشگله!» از سر و كول هم بالا مي رفتيم و روي هم خيمه مي زديم تا كفشهاي «محمد علي» را ببينيم. بغل دستي ام با آرنج به پهلويم زد. «رضا كفشهاشو ببين. جون ميده واسه عروسي! »منم گفتم «چه جور هم!»
به جز چكمه تقريبا چيز ديگري براي قد و بالاي ما عرف نبود. همين بود كه آن كفش ها خيلي خوب در چشم مان مي نشست. وقتي يكي از بچه ها پرسيد «كي برات خريده» «محمدعلي» گفت:
«بابام خريده. كلي پول از فروش محصول گيرش اومده.!»
خب، مثل اينكه روايتم تمام شد. بايد قبل از اينكه خواب آلود شوم، خاطره اي كه در ذهن دارم را روي كاغذ پياده كنم. فقط حيف كه در مورد اين خاطره، آقام تا مدتها معتقد بود در كار خدا نبايد دخالت كرد!
جلال فيروزي
گذر از دنيا با يك جفت كفش
پسرك مبهوت برق كفش هاي نو است. چه زود دو يار ديرينش فراموش مي شود! آنچه مي درخشد زلال قلبهاي دوستان پسرك است نه كفشهاي او. چه با محبت به كفشهاي همكلاسي شان مي نگرند، گويي خود، آن كفش هاي نو را به پا كرده و حظ مي برند.
زيبايي كفشها در برابر زيبايي قلبهاي سخاوتمند كودكان چه كوچك است. اي كاش هميشه كودك مي مانديم تا به جاي قلبهايمان، سر زانوهايمان زخم مي شد و از تمام دنيا با يك جفت كفش مي گذشتيم!
محمد مهدي سالمي از اهواز

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14