(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


دوشنبه 5 دی 1390- شماره 20106

نسبت دين و اخلاق
نقش زمان و مكان در تعالي انسان



نسبت دين و اخلاق

آيت الله محمدتقي مصباح يزدي
رابطه دين و اخلاق و نسبت آن يكي از مباحثي است كه در چند سال اخير مورد توجه پژوهشگران حوزه دين قرار گرفته است. درون ديني يا برون ديني بودن مفاهيم اخلاقي و كاركرد و اهداف آن و هم چنين هم پوشاني آن با برخي اهداف دين از مسائلي است كه در اين حوزه موردتوجه قرار گرفته است. متن حاضر سخنراني آيت الله مصباح يزدي است كه در همايش «دين و اخلاق» ارائه شده است و در شماره 13 فصلنامه قبسات به چاپ رسيده است.
خدا را شكر كه در عصري زندگي مي كنيم كه به بركت انقلاب اسلامي ايران زمينه طرح مباحث عميق ديني و انساني فراهم شده و اين امكان براي دانش پژوهان، محققان و فضلا ميسر شده است كه مسائل ريشه اي فكري و اعتقادي و نظري را مورد بحث و تحقيق قرار داده و به نيازهاي فرهنگي جامعه پاسخ مثبتي بدهند.
در اين گفتار موضوع بحث و بررسي، رابطه دين و اخلاق است. اين موضوع به صورت مستقل در جامعه ما كمتر مطرح شده است. در مباحث مختلف كلامي و اخلاقي بحث هايي مربوط به اين موضوع وجود دارد ولي اينكه رابطه دين و اخلاق به عنوان يك بحث مستقل بررسي شود، كمتر مورد توجه واقع شده است. اما برخلاف جامعه ما در جوامع غربي اين گونه مسائل به صورت خيلي گسترده مطرح مي شود. بررسي اينكه چه عواملي موجب شد كه در آنجا اين مسائل خيلي مورد توجه قرار گيرد و كتابهاي زيادي نوشته و بحث هاي زيادي مطرح شود و چرا در جوامع ما چنين نبوده است، احتياج به يك تحقيق جامعه شناختي دارد. اما به كنار از اين مطلب، اگر بخواهيم خوشبينانه راجع به علت كمبود تحقيق در زمينه دين، اخلاق، فلسفه اخلاق و موضوعاتي از اين قبيل قضاوت كنيم بايد بگوييم كه در كشورهاي اسلامي به بركت اسلام و رواج معارف اسلامي و بخصوص معارف اهل بيت «سلام الله عليهم اجمعين» چندان نيازي به بررسي اين مسائل احساس نمي شد. براي جوامع مسلمان مسائل ديني و مسائل اخلاقي روشن بود و اينكه حالا دين چه پايگاهي در اجتماع يا اخلاق دارد و چه رابطه اي بين اين هاست و كدام اصالت دارد يا ندارد، اهميتي نداشت. همچنين در شاخه هاي ديگر معرفت هم مي شود چنين توجيهاتي كرد. شايد خيلي هم بعيد از واقعيت نباشد ولي درعين حال بايد اعتراف كرد كه ما آنچنان كه بايد همت و تلاش در بررسي و تحقيق در اين مسائل به خرج نداديم. كوتاهي هايي هم انجام گرفته است كه اميدواريم به بركت انقلاب و مطرح شدن مسائل اسلامي و توجه مردم به ريشه هاي معرفتي اسلام، كم كم اين مسائل جايگاه خودش را در جامعه و به خصوص در حوزه علميه قم پيدا كند و تحقيقات كافي و شافي انجام بگيرد. همان طور كه استحضار داريد در مغرب زمين تحولات و نوسانات فكري زيادي در اين زمينه انجام گرفته است. نقطه عطف مهم در تاريخ فرهنگي اجتماعي مغرب زمين رنسانس است، يعني از آن وقتي كه توجه جوامع غربي به مسائل جديد جلب شد. تا قبل از رنسانس، دين رايج در آن ديار كه همان مسيحيت بود بر همه شئون زندگي مردم از جمله علم، فرهنگ، سياست، اجتماع، اخلاق و ساير مسائل حاكم بود و با شكست كليسا در صحنه هاي مختلف، مردم نيز از دين و گرايش هاي ديني بيزار شدند و به جاي گرايش به خدا، گرايش به انسان مداري مطرح شد. كار به آنجا رسيد كه بعد از انكار الهيات و معارف دين آنها احساس نياز به نوعي دين كردند و كساني مانند آگوست كنت فرانسوي كه دوران حضور دين را سپري شده اعلام كرده بودند دين انسان پرستي و انسان مداري را به جاي آن اختراع و اعلام كردند.
به دنبال اين تحول فكري و فرهنگي در تمام شاخه هاي معارف انساني تحولات عظيمي پديد آمد و نوسانات مختلفي در خطوط مختلف پراكنده شد كه هيچ جهت واحدي نداشت. امروز نيز مثل سابق هنوز خطوط مختلف فكري متعارض و متضاد در همه زمينه هاي فكري، فلسفي، فرهنگي، سياسي و اخلاقي وجود دارد. البته درست است كه آنچه در كشور ما از آنها ترجمه مي شود غالباً يك جهت خاص و يك خط فكري خاصي را دنبال مي كند ولي در مغرب زمين اين طور نيست. مكاتب بسيار مختلفي در زمينه علوم انساني وجود دارد كه هنوز موجش به ايران نرسيده يا كمتر رسيده است. بيشتر آنچه كه از كتابهاي غربي تاكنون ترجمه شده است مربوط به آن مطالبي است كه صبغه الحادي و ضدديني دارد. به هر حال بحثهاي زيادي در زمينه ارتباط دين و اخلاق مطرح شده است كه اگر بخواهيم به همه آنها بپردازيم يا سير تاريخي آن را دنبال كنيم يا حتي دسته بندي موضوعي كنيم در اين فرصت كوتاه ممكن نيست و به يك فعاليت مستمر آكادميك نياز دارد كه اميدواريم عزيزاني كه در رشته هاي علوم انساني كار مي كنند در آينده به اين مسائل بيشتر بپردازند. اما آنچه براي بنده ميسر است كه در اين فرصت كوتاه به آن بپردازم، يك نگرش كلي درباره نسبت دين و اخلاق است كه بيشتر از يك ديدگاه تحليلي و متكي بر روش و زمينه هاي فكري خود ما تغذيه مي كند و در واقع به دور از روشهايي است كه غربي ها در اين مسائل دارند. رابطه اي كه بين دين و اخلاق مي شود فرض كرد در سه بخش كلي قابل طرح است، يا به تعبير ديگر وقتي مي گوييم دين با اخلاق چه رابطه اي دارد سه فرضيه تصور مي شود.
تبيين سه نوع رابطه در دين و اخلاق
يكي اينكه بگوييم دين و اخلاق دو مقوله مشخص متباين از هم هستند و هر كدام قلمرو خاصي دارند وهيچ ارتباط منطقي بين آنها وجود ندارد. اگر مسائل ديني با مسائل اخلاقي تلاقي پيدا مي كند يك تلاقي عرضي و اتفاقي است و يك رابطه منطقي نيست كه بين دين و اخلاق اتصالي برقرار شود. زيرا هر كدام فضاي خاص خود و قلمرو مشخص دارند كه از همديگر جدا هستند و ربطي به هم ندارند. اگر به يكديگر ارتباط پيدا مي كنند مثل اين است كه دو مسافر هر كدام از يك مبدئي به سوي يك مقصدي حركت كرده اند و در بين راه اتفاقاً در يك نقطه اي همديگر را ملاقات مي كنند، ولي اين معنايش اين نيست كه بين اين دو مسافر يك رابطه اي وجود دارد. پس يك فرض اين است كه دين و اخلاق چنين وضعي دارند، مثلاگفته شود كه قلمرو دين مربوط به رابطه انسان با خداست اما اخلاق مربوط به روابط رفتاري انسانها با يكديگر است. فرضيه دوم اين است كه اصلا دين و اخلاق يك نوع اتحاد دارند يا يك نوع وحدت بين آنها برقرار است يا به تعبير امروزيها يك رابطه ارگانيك بين آنها است. البته اين رابطه باز به صورتهاي فرعي تري قابل تصور است ولي آنچه به فرهنگ ما نزديك تر و قابل قبول تر مي باشد اين است كه اخلاق به عنوان يك جزئي از دين تلقي شود ما با اين تعريف آشنا هستيم كه دين مجموعه اي است از عقايد و اخلاق و احكام، پس طبعاً اخلاق مي شود جزئي از مجموعه دين، رابطه اش هم با دين رابطه ارگانيك و رابطه يك جزء با كل است مثل رابطه سر با كل پيكر انسان. از باب تشبيه مي توان گفت، اگر ما دين را به يك درختي تشبيه نماييم، اين درخت داراي ريشه ها و تنه و شاخه هايي است. عقايد همان ريشه هاست و اخلاق تنه درخت است و شاخه و برگ و ميوه درخت نيز همان احكام است. رابطه تنه با خود درخت رابطه دو شيء نيست. تنه هم جزء خود درخت است. در اين تصور رابطه دين و اخلاق رابطه جز با كل است يا چيزي شبيه به اينها، مي شود فرض كرد كه فعلا در جزئياتش نمي خواهم وارد بشوم منظور اين است كه يك نوع اتحاد بين دين و اخلاق در نظر گرفته مي شود كه يكي در درون ديگري جا بگيرد. فرضيه سوم اين است كه هر كدام يك هويت مستقلي دارند اما هويتي است كه در عين حال با هم در تعامل هستند و با يكديگر در ارتباطند و در يكديگر اثر مي گذارند، يعني اين گونه نيست كه بكلي متباين از هم باشند و هيچ ارتباط منطقي بين آنها برقرار نباشد بلكه يك نوع رابطه عليت و معلوليت، تاثير و تأثر يا فعل و انفعال و به طور كلي يك نوع تعامل بين دين و اخلاق وجود دارد، ولي اين معنايش اين نيست كه دين جزئي از اخلاق است يا اخلاق جزئي از دين است و يا اينكه اينها كاملا از هم متباينند. در دو فرضيه قبل نيز فرض شد كه بين دين و اخلاق نوعي تاثير و تأثر و فعل و انفعال و تعامل وجود دارد. مطلب را با اين تعابير متعدد بيان مي كنم براي اينكه فرض هاي مختلفي در درون همين فرض كلي قابل تصور است، كه حداقل پنج فرضيه فرعي را مي توان براساس آن مطرح نمود. بعضي از اين رابطه ها بااينكه براي ما مأنوس نيست در كتابهاي كلامي و اخلاقي ما مفاهيمي از اين قبيل را مي توانيم پيدا بكنيم، مثلاً يكي از اين تقريرها اين است كه اصولاً اخلاق است كه ما را موظف مي كند به اينكه وظايف ديني انجام بدهيم. بر مبناي اين نظريه در دين اساس اين است كه انسان بندگي وعبادت خدا را نمايد. پس رابطه انسان با خدا اصل است و اصل اساسي در دين همين است يا به تعبيري ديگر اين به عنوان يك اصل است و ساير مطالب، فرع. بسيار خوب، اين اصل است اما چه چيزي موجب مي شود كه ما در مقام عبادت و بندگي خداوند برآييم؟ پاسخ مي دهيم كه خدا بر انسان حقي دارد، حق مولويت دارد، ما عبد او هستيم، ما مخلوق او هستيم بنابراين بايد حق خدا را ادا كرد. حق خدا اداكردنش به اين است كه او را عبادت كنيم پس آنچه ما را وادار مي كند كه به دين روي بياوريم و دستورات ديني را عمل كنيم و بالاخره خداوند را عبادت كنيم يك امر اخلاقي است كه به ما مي گويد كه حق هر كسي را بايد ادا كرد، يكي از حقوق هم حق خداست پس بايد دين داشت تا حق خدا ادا شود. اين يك نوع رابطه اي بين دين و اخلاق است كه اخلاق جايگاه خودش را دارد و ارزشها تعيين مي كند. دين هم رابطه انسان را با خدا تنظيم مي كند اما اخلاق است كه مي گويد بايد حق خدا را ادا نمايي و او را عبادت كني. نظير همين ديدگاه يك نظر ديگري است كه ما آن را معمولاً در كتابهاي كلامي خود مطرح مي كنيم، در آنجا گفته مي شود انسان واجب است كه خدا را بشناسد بعد استدلال مي كنند به اين مطلب كه چرا معرفت خدا واجب است؟ يكي از ادله اي كه مي آورند و شايد مهمترين دليل، اين است كه شكر منعم واجب است چون خدا ولي نعمت ماست شكر ولي نعمت واجب است پس ما بايد به عنوان شكر منعم، منعم را بشناسيم و بعد در مقام اداي شكرش برآييم. اين خيلي به ديدگاه قبلي نزديك است و اندكي فرق دارد، در اينجا اخلاق موجب اين مي شود كه ما برويم خداوند را بشناسيم. در آن نظر قبلي اين بود كه خدا را شناختيم و قبول هم كرديم خدا حقي دارد، اخلاق به ما مي گويد برو حق خدا را ادا كن اما در اين ديدگاه رابطه اخلاق با دين به اين صورت تصوير مي شود كه اخلاق به ما مي گويد برو حق خدا را ادا كن اما در اين ديدگاه رابطه اخلاقي با دين به اين صورت تصوير مي شود كه اخلاق به ما مي گويد انسان بايد خدا را بشناسد. پس وجود شكر منعم كه يك دستور اخلاقي است و ما را وادار مي كند كه برويم خدا را بشناسيم تا به دنبالش ساير مسائل ديني مطرح شود. اين هم يك نوع رابطه بين اخلاق و دين است. هنوز روابط ديگري نيز بين اخلاق و دين قابل تصور است مثل اينكه آنچه اساس ارزشها را تشكيل مي دهد غايات و اهداف افعال و رفتارهاست. ارزش رفتارهاي اخلاقي به غايات و اهداف آنهاست چون ما اهداف مقدسي داريم كه ذاتا براي ما مطلوب است، بايد كارهايي را انجام دهيم كه ما را به آن اهداف مقدس و به آن كمال مطلوب برساند و ارزشهاي اخلاقي از اينجا پيدا مي شود. خوب طبق اين نظر كه ارزش اخلاقي تابع اهداف و غاياتش است بر اين اساس مطرح مي شود كه هدف انسان رسيدن به قرب الهي است. اين بالاترين هدفي است كه براي سير تكاملي انسان وضع مي شود و همه رفتارهاي اخلاقي به نحوي ارزش خودشان را از اينجا كسب مي كنند كه يا مستقيما موجب قرب به خدا مي شوند و يا زمينه را براي تقرب فراهم مي كنند، يعني يا معد هستند يا علت غايي. پس هر ارزش اخلاقي از اينجا ناشي مي شود كه حداقل روح انسان را براي رسيدن به قرب خدا مستعد مي كند، پس رابطه اخلاق با دين بدين صورت تنظيم مي شود كه در دين خدا شناخته مي شود و به عنوان هدف تكاملي انسان معرفي مي شود و اخلاق ارزش خودش را از اينجا اخذ مي كند. اگر دين نبود و آن چيزها را براي ما ثابت نمي كرد اصلاً ارزشهاي اخلاقي پايه و مايه اي نمي داشت. طبق اين مباني فلسفي در اخلاق، البته مباني ديگري هم هست- چنين ارتباطي بين دين و اخلاق برقرار مي شود كه دين مي آيد هدف براي ارزشهاي اخلاقي تعيين مي كند. اين يك نوع ارتباط است كه دين كار خودش را مي كند و اخلاق هم كار خودش را مي كند اما اين ارتباط بين آنها برقرار مي شود كه دين به اخلاق خدمت كند تا هدف براي ارزشهاي اخلاقي تعيين كند. نوع ديگري از رابطه بين اخلاق و دين تصور مي شود اين باشد كه دين ارزشهاي اخلاقي را تعيين مي كند. باز اين هم مباني مختلفي دارد كه ما اصلاً چگونه مي توانيم افعال پسنديده و ارزشمند را از افعال ناپسند يا بي تفاوت تشخيص دهيم. ملاك تشخيص كارهاي اخلاقي از غيراخلاقي چيست؟ بد نيست اشاره كنم كه اصولاً در مباحث اخلاقي مغرب زمين محور بحث تنها ملكات نيست بلكه بيشتر محور بحث افعال و رفتار است.
برخلاف آنچه در ذهن ما از فلسفه اخلاق ارسطويي است و ميراثش در فرهنگ ما هنوز باقي است كه اخلاق اصلا بحثش از ملكات است، از صفات ثابت است، از هيئت راسخه در نفس است، ولي بحث هاي فلسفه غربي مختص به ملكات نيست بلكه بيشتر نظرش به افعال است يعني چه كاري خوب است؟ چه كاري بايد انجام داد؟ يا چه كاري را بايد ترك كرد؟ توجه بيشتر به رفتارهاست تا به ملكات، خوب وقتي ما مي خواهيم ببينيم چه كاري را بايد انجام دهيم يا غيرمستقيم دراثر اين كارها چه ملكاتي را كسب كنيم بحث مي شود كه ما از كجا بشناسيم كه چه كاري خوب است و چه كاري بد؟ حدود و مرزهايش چيست؟ چه كاري با چه شرايطي خوب است و با چه شرايطي بد مي شود؟ چه كسي بايد اينها را تعيين بكند؟ يكي از ارتباطاتي كه بين اخلاق و دين برقرار مي شود اين است كه دين مي آيد اين افعال ارزشي را تعيين مي كند، يعني ما به كمك وحي الهي و علومي كه از اولياي خدا به وسيله وحي و الهام به ما رسيده مي توانيم ارزش هاي رفتاري و حدود كارها را مشخص كنيم كه چه كاري درچه حدي مطلوب است و داراي ارزش اخلاقي است و برعكس چه كاري فاقد ارزش اخلاقي يا ضداخلاق است. اين هم يك نوع رابطه بين دين و اخلاق است. دين مي آيد حدود افعال اخلاقي را تعيين مي كند. اينها همه نمونه هايي از تقريرهاي تعامل و رابطه دين و اخلاق است ولي همان طوري كه قبلا بيان كردم سه ديدگاه كلي مطرح مي باشد، يعني فرض مي شود در رابطه دين و اخلاق، يا تباين يا اتحاد و يا ارتباط برقرار است كه همه اين چند نظريه اخير كه ذكر كردم براساس ارتباط يعني از مصاديق تعامل بود. نظريه اول عدم ارتباط و تباين كلي بين اخلاق و دين بود و اينكه اگر ارتباطي جايي حاصل شود تلاقي حاصل شده بالعرض و اتفاقي است. نظر مقابلش هم اين بود كه اصلا دين و اخلاق با هم متحدند، مثلا اخلاق جزئي از دين است. اما بقيه نظريات ديگر، همه در اين طيف قرار مي گيرد كه اخلاق و دين دو ماهيت مستقل هستند اما بين آنها روابط فعل و انفعال و تاثير و تاثر و تعامل وجود دارد. خوب تا اينجا طرح مسئله براساس فرض هاي مختلف بود اما در مقابل اين فرضها ما چه بايد انجام دهيم؟ مشخص است كه انتخاب يك نظريه و به كرسي نشاندن آن كار آساني نيست كه در فرصت كوتاهي انجام شود ولي بالاخره براي اينكه اين سؤال بدون پاسخ نماند به اجمال به پاسخ آن اشاره اي مي كنيم و توضيح مفصل آن بايد در فرصت فراخ ديگري مطرح شود. ما در ابتدا بايد دين و اخلاق را تعريف كنيم تا سپس نوبت به پرسش از رابطه آنها برسد.
ملاحظه گرديد در آن نظريه اي كه اخلاق و دين را متباين مي دانست دين طوري معنا شد كه با آن تعريفي كه ما از دين داريم تا اندازه اي فرق مي كند. آنها- يعني اخيرا علما غربي- دايره دين را به ارتباط بين انسان با خدا منحصر مي كنند دينداري يعني اينكه انسان خدا را بشناسد، به خدا معتقد باشد و عبادتي انجام دهد. دين يعني همين و لذا افكار سكولاريزم و گرايش هاي سكولاريستي برهمين اصل مبتني است. ريشه اين تفكر در غرب از بعد رنسانس شروع شده است و امروز هم ديگر سكه رايج است. البته به جز موارد استثنايي در بعضي از مكاتب و محافل كاتوليك و امثال اينها غالب موارد اين است كه اصلا دين ربطي به مسائل ديگر ندارد و با مسائل جدي زندگي ارتباطي ندارد. دين نوعي گرايش و احساس است كه انسان نسبت به خدا دارد و مي رود در معبد آن گرايش و احساس و نياز رواني خود را ارضا مي كند و هيچ دليلي هم ندارد كه اين موضوع واقعيتي داشته باشد، صرفا يك احساس و تجربه شخصي و معنوي است كه در آدم وجود دارد. به هرحال با اين تعريفي كه از دين مي كنند، مي توانند بگويند كه رابطه دين با اخلاق رابطه تباين است، و آنها ربطي به هم ندارد. اخلاق را هم اين گونه معنا مي كنند كه اخلاق عبارت از ارزش هايي است كه در رفتارهاي اجتماعي انسان مطرح مي شود، مثلا اينكه انسانها بايد با هم چگونه باشند، انسان بايد خوش اخلاق باشد، خوش رفتار باشد، خوشرو باشد، درستكار باشد، راست بگويد و عدالت را رعايت كند. تمامي اينها مصاديق اخلاق مي شود و البته راستگويي و درستكاري يا به تعبير دقيق تر صداقت و امانت دو اصل اساسي است كه ساير امور از اين دو اصل ناشي مي شود. پس خلاصه اين دو قلمرو از هم جداست. آن (يعني اخلاق) رابطه بين انسان ها را بررسي مي كند و اين (يعني دين) رابطه انسان را با خدا، و اين دو ربطي نيز به هم ندارند .
بررسي نظريه تباين اخلاق و دين
ما اگر بخواهيم ببينيم كه اين نظريه درست است يا نه اول بايد ببينيم ما دين را چه مي دانيم، دراين صورت است كه معلوم مي شود آيا اين نظر را مي توان پذيرفت يا خير؟ اما اجمالا مي توان گفت ما اين نظر را درست نمي دانيم. زيرا اخلاق تنها روابط اجتماعي انسانها نيست كما اينكه تنها آن صفات و ملكات نفساني كه دو اصل يا سه اصل يا چهار اصل دارد نيز نيست. همه رفتار و ملكات انساني كه قابل مدح و ذم باشد و داراي صبغه ارزشي باشد خواه مربوط به رابطه انسانها با يكديگر يا رابطه انسان با خدا باشد يا حتي رابطه انسان با خودش باشد. همه اين بايد و نبايدها ارزشي در حوزه اخلاق قرار مي گيرد پس اخلاق لزوما اختصاص به محدوده خاصي- مثل رابطه انسانها با يكديگريا رابطه انسان باخدا- ندارد. دين نيز چنين است. هدايتهاي دين اسلام فقط به بيان رابطه انسان با خدا اختصاص ندارد بلكه در قرآن كريم و جوامع روايي ما هزاران مسائل ديگر از قبيل مسائل فردي و اجتماعي و سياسي و بين المللي مطرح است كه همه اينها جزء دين است. حالا اگر ديني در عالم باشد كه به اين مسائل نپرداخته باشد ما با آن كاري نداريم، ديني كه ما مي گوييم اسلام است. لااقل كاملترين مصداقش اسلام است. و اسلام به همه اينها پرداخته، همه اينها جزء دين است. كما اينكه عقايد هم جزء دين است، اعتقاد به خدا، نبوت، معاد و ساير اعتقادات فرعي هم جزء دين است و اينكه دين شامل اعتقادات و اخلاق و احكام است و احكام نيز به اقسامي تقسيم مي شود از واضح ترين مطالب مربوط به دين است. بنابراين دين هم منحصر به رابطه انسان با خدا نيست وقتي ما دين و اخلاق را به اين صورت تعريف كرديم دين تقريبا يا تحقيقا تمام شئون زندگي انسان را در بر مي گيرد.
البته از يك ديدگاه خاص، بر اين مبنا چيزي خارج از حوزه دين واقع نمي شود، البته تأكيد مي كنم از ديدگاه خاصي دين تمام امور را دربرمي گيرد ولي معني اين سخن آن نيست كه فرض بفرماييد قواعد حساب و هندسه هم جزء دين باشد، فرمولهاي فيزيك و شيمي هم جزء دين باشد بلكه چون اين امور در زندگي انسان نقش دارند و همه اينها به نحوي با تكامل انسان ارتباط دارند به دين نيز مربوط مي شود. اما صرف روابطي كه بين پديده ها هست، روابط علي و معلولي كه بين تركيبات فيزيكي و شيميايي است يا فعل و انفعالات فيزيكي اينها به تنهايي ربطي به دين ندارد، اما از آن جهتي كه اينها با انسان و تكامل انسان ارتباط دارند در قلمرو دين قرار مي گيرند و به اين معنا هيچ چيز از دين خارج نيست و همه چيز داراي حكمي خواهد بود و داراي ارزشي خواهد بود، لااقل حكم مباح دارد كه بازهم دين بايد بگويد كه اين مباح است. با اين تعريف ما آن نظريه اول را به كلي ساقط مي دانيم كه دين و اخلاق با هم تباين دارند و هيچ رابطه منطقي و ذاتي و اصيل بينشان وجود ندارد. يعني چنين نيست كه اگر رابطه اي بين دين و اخلاق باشد اتفاقي و بالعرض باشد، خير، اين مطلب را قبول نداريم. با تعريفهايي كه از دين و اخلاق كرديم روشن مي شود كه اين گونه نيست اما نظريه مقابلش كه اخلاق جزئي از دين باشد آن هم البته يك مقداري متفرع، براي اين است كه ما تعريف دقيق تري از اخلاق بكنيم چون اخلاق مي تواند به عنوان جزئي از دين مطرح باشد يعني اخلاق با آن سبكي كه دين ارزشيابي مي كند. اما اگر اخلاق را همان مسائل موضوعات و محمولات در نظر گرفتيم (صرف نظر از آن نظريه اي كه دين درباره اخلاق دارد يا روشي كه براي ارزشيابي اخلاقها ارائه مي دهد. خود اين مسئله را حالا راه حلش هرچه باشد فلان كار خوب است يا بد، حالا خوب و بد يعني چه؟ و ملاكش چيست و از چه راهي بايد كشف كرد؟ اگر به اينها اعتنايي نداشته باشيم) در اين صورت مي توان گفت كسي كه معتقد به هيچ ديني هم نيست يك نوع اخلاقي را مي پذيرد زيرا مي گويد اين كار خوب است، بنابراين بايد آن را انجام داد. مثلاً براساس مدح عقلا گفته مي شود فلان كار خوب است. به هر حال مي شود كه كسي دين نداشته باشد اما بر هر مبنايي- مثلاً مدح عقلا- بگويد كار خوب را بايد انجام داد. بر اين مبنا اخلاق لزوما در حوزه دين و جزء دين قرار نمي گيرد. اگر اخلاق را اين گونه معنا كرديم بين اخلاق و دين يك نوع عموم و خصوص من وجه مي شود، يعني از طرفي اخلاق شامل دين است و از طرف ديگر شامل اخلاق است اما شامل اخلاق ديني، اخلاقي كه ارزشش از ناحيه دين اعتبار يافته و روشش از راه دين تأمين شده و ملاكش در آنجاهايي كه عقل راه ندارد وحي الهي است و اگر عقل هم راه داشته باشد كه خوب هر دو با هم دعوت مي كنند. «ان الله يأمر بالعدل و الاحسان.» عقل هم با يأمر بالعدل و احسان منافات ندارد كه عقل و دين به يك چيز دعوت و توصيه كنند. اما در نهايت آنچه كه براي ما قابل قبولتر است همان نظريه دوم است، يعني اخلاق جزئي از دين است. بر اين مبنا رابطه دين و اخلاق رابطه عموم و خصوص من وجه نيست بلكه رابطه جز و كل است. به تعبير ديگر، رابطه اخلاق با دين رابطه ارگانيكي است مثل تنه اي نسبت به درخت است، دين يك ريشه دارد و يك تنه و شاخ و برگ و يك ميوه. ريشه دين همان عقايد است، تنه اش اخلاق است و احكام هم شاخ و برگ يا همان ميوه هايش است. اگر اين گونه بيان كرديم. تنه درخت جزء خود درخت است و چيزي جداي از درخت نيست به اين خاطر بود تا بگوييم چه رابطه اي است بين اخلاق و دين، البته اين تنه اگر تنه ديني باشد و اگر صبغه ديني داشته باشد جزء دين است نه اينكه اخلاق را يك جوري معنا كنيم كه با اخلاق غيرديني يا حتي بااخلاق ضدديني هم سازگار باشد. همچنان كه مي دانيد امروز گرايش غالب در فرهنگ غربي گرايش پوزيتويستي است، در اخلاق هم همين طور است، يعني ارزشهاي اخلاقي را قراردادي مي شمرند و لذا همه چيز را قابل تغيير و تحول مي دانند. به عبارتي ديگر يك چيزي كه در يك زماني بسيار زشت و بد است ممكن است در يك زمان ديگر زيبا و خوب بشود و بالعكس. پرواضح است كه با چنين تلقي اي از اخلاق، اخلاق جزء دين نمي شود اما براساس تعريفي كه از دين داريم- يعني دين عبارت است از هر آنچه كه با رفتار و تكامل و سعادت انسان ارتباط پيدا مي كند- اخلاق جزء دين است و رابطه بين آن دو رابطه اتحاد است، يعني اتحاد يك جزء با كل خودش.

 



نقش زمان و مكان در تعالي انسان

عليرضا حيدرزاده
خورشيد فيض الهي
انسان همواره برخوردار از فيض الهي است. اين فيض الهي دايمي و بي انقطاع است. هركسي خود را در معرض فيض الهي قرار دهد، از نفحات آن بهره مند خواهد شد. فيض الهي همان خورشيد پيوسته تابان است و اگر كسي خود را از آن دور سازد يا بپوشاند بي بهره خواهد شد، هرچند كه خواسته و ناخواسته از آثار مستقيم و غيرمستقيم آن بهره مند خواهد گشت.
اما اگر كسي خود را در معرض اين تابش قرار دهد، از فيض مستقيم آن بهره مند مي شود؛ ولي بسياري از مردم اين گونه نيستند و خود را از معرض خورشيد و تابش آن دور مي سازند و يا مي پوشانند.
بنابراين، فيض الهي همانند خورشيد، دايمي و بي پايان است. آن خورشيد هستي به تمام و كمال فيض مي فرستد و هرگز تابش آن پايان نمي يابد. از اين رو مي توان گفت كه فاعل، در فيض خود تمام است.
اما قابل يعني انسان، اين گونه خود را به تمام و كمال در برابر تابش فيض الهي قرار نمي دهد. لذا فيض به شكل تمام و كمال به او نمي رسد. براي دريافت هر فيض كامل و تمامي، همان اندازه كه كمال و تماميت فاعل، شرط است؛ تمام و كماليت قابل نيز شرط مي باشد.
وجه الله، مسير فيض الهي
خورشيد حقيقت در آسمان فيض، همچنان ثابت، فيض مي فرستد، ولي همان گونه كه زمين گاه خود را با گردش به سمت و سويي ديگر، از فيض خورشيد محروم مي دارد، انسان نيز خود را با پشت كردن، از فيض الهي محروم مي سازد. از اين رو خداوند خواهان آن است كه همواره انسان به يك سو رو كند و اين گونه تذبذب و نوسان نداشته باشد. سمت و سويي كه فيض دايم به انسان مي رسد، سمت وجه الله است: فأينما تولوا فثم وجه الله (بقره، آيه115)
هرچند كه خداوند مي فرمايد انسان به هر سمت و سو رو كند، وجه الله است، ولي مشكل اين است كه انسان با غفلت، متوجه آن وجه الله نيست تا خود را در معرض تابش مستقيم فيض الله قرار دهد و دانسته از آن فيض بهره برد. اين جاست كه نقش معرفت الله براي كمال يابي آشكار مي شود و خداوند خواهان آگاهي از اين مسأله از طريق ذكرالله مي شود تا دل از غفلت دور شود و وجه خداوندي در برابر قلب قرار گيرد.
با اين حال خداوند به همه انسانها عنايت خاصي دارد و به سبب كرامت و شرافت وجودي آنان خواسته و ناخواسته ايشان را در برابر وجه الله قرار مي دهد. به اين معنا كه دل و قلبشان را هر از گاهي به سمت و سوي خورشيد فيض مي گرداند تا در معرض تابش مستقيم فيض الهي باشند.
نقش زمان و مكان در بهره مندي از فيض الهي
بعضي از زمانها و مكانها زمان اوج گيري خورشيد و مكان تابش مستقيم آن است. اين جاست كه آدمي در معرض فيض قرار مي گيرد و امكان بهره گيري خواسته و ناخواسته وجود دارد.
اگر انسان در اين زمان، با معرفت در زمان و مكان درست قرار گيرد، از قابليت تمام و كمالي سود خواهد برد.
اگر فيض خورشيد، هميشگي و دايمي است و روز و شب يا استوا و قطب و مانند آن برايش نيست، ولي زمين دل و قلب آدمي به گونه اي است كه گرفتار زمان و مكان است. پس انسانها پيش از رسيدن به كمال و قرار گرفتن دايمي در برابر وجه الله و وجه الشمس، مي بايست بهترين زمانها و مكانها را شناسايي كنند و خودرا به آن زمان و مكان برسانند تا بهره بيشتر و مستقيم و كامل تري از تابش فيض شمس الهي ببرند. اين گونه است كه سحرها و جمعه ها بهترين زمان و مكه، مشاهد مشرفه و مساجد بهترين مكان براي بهره مندي از فيض الهي است.
خداوند درباره بهترين زمانها مي فرمايد: و بالاسحار هم يستغفرون (ذاريات، آيه18) و درباره بهترين مكانها مي فرمايد: في بيوت اذن الله ان ترفع؛ در خانه هايي كه خداوند اجازه داده تا برتري يابد. (نور، آيه36)
بنابراين، زمان و مكان براي انسان در دنياي محدوديت ها نقش اساسي دارد و انسان بايد به درستي از آن بهره گيرد، هرچند كه براي فياض صمد، تفاوتي ميان زمان و مكان نيست و خود، خالق زمان و مكان است.
در حقيقت محدوديت انسان در كالبد ماده و دنياست كه او را مجبور مي كند تا به يك جهت و سمت چون كعبه رو كند تا از طريق آن به وحدت وجه الله برسد. (بقره، آيات142تا 150)
براين اساس، معراج انساني نيز در زمانها و مكانهاي خاص، آسانتر و بهتر است؛ زيرا اين زمانها و مكانها همان منافذ اقطار آسمان و زمين است كه مي توان از آن عبور كرد و به عوالم ديگر به وسيله طي الارض و طي الزمان رفت و زمان و مكان را از پيش رو برداشت و كوتاه كرد و ميلياردها سال نوري از مكان و زمان را در آني درنورديد.
شياطين جن مي كوشند تا از اين فرصت زماني و مكاني در آسمان بهره گيرند و اطلاعات كسب نمايند و يا به مقام قدس درآيند و سوءاستفاده كنند، اما شهاب هاي ثاقب، آنان را مي راند، ولي اين راه براي انسان باز است و فرشتگان به ياري وي مي شتابند تا او را از زمان و مكان عبور دهند و از اقطار آسمان و زمين به عوالم قدس برسانند.اين معراج حقيقي براي انسان بويژه در شب ظاهري دنيا، شدني است؛ چنان كه پيامبر(ص) معراج خويش را در شبها از مساجدي چون مسجدالحرام و مسجدالاقصي آغاز مي كرد (اسراء، آيه1) و تا قابل قوسين او ادني (نجم، آيه9) به قدرت تسبيح سبحان الله و تنزيه خداوندي بر براق حقيقت مي رفت.

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14