(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 6 دی 1390- شماره 20107

من و تو
آب
پاسخ مسابقه تصويري (پنج)
نگاه
معرفي ورزش ها(10)
شمشير بازي؛ورزش هوشياري،سرعت و تعادل
بين خودمان باشد
دم غروب



من و تو

جواد نعيمي
من چه هستم؟
من كويري تشنه ام!
تو چه هستي؟
تو، زلال جاري عشقي
- و يا باراني از رحمت-
من كه هستم؟
عاشقي پردرد و آهم!
تو كه هستي؟
عشق، اي محبوب ما هم!
من چه هستم
پرسشي، دست نيازي
- من، سراپا احتياجم-
تو چه هستي؟
پاسخي، مهري، چه نازي!
-بي نيازي-
من كه هستم؟
بنده اي شرمنده
-سرتا پا پر از عيبم!-
تو كه هستي؟
خالقي دانا، سراسر مهر، دريايي زخوبي ها!
- توانايي، عزيزي!-
هرچه زيبايي است از توست
پس:
مرا زيبا كن!
اي زيباپسند پاك بي همتا!

 



آب

جهان آن روز از غم آب مي شد
تن خورشيد كم كم آب مي شد
تو دست رد زدي بر سينه آب
فرات آن روز نم نم آب مي شد
تشنگي
تو با تشنگي دست دادي
و از جان خود دست برداشتي
ولي كاش
آن روز
جهان دست از دامنت برنمي داشت
قنبر يوسفي- آمل

 



پاسخ مسابقه تصويري (پنج)
نگاه

چند روزي بود كه پيرمرد كتابفروش وارد روستا شده بود. روستايي كه هنوز به معني واقعي كلمه «روستا» بود! هنوز بوي كاهگل در و ديوار خانه هايش، هوش از سر آدم مي برد. هنوز مي شد ستاره هاي بي شمار آسمان را در سكوت شبش ديد. روستايي كه هنوز وقتي در كوچه باغ هايش نفس مي كشي، احساس شادابي و نشاط همه وجودت را پر مي كرد! پيرمرد كتابفروش، هر ماه به روستا سر مي زد. چند جلد كتاب با خودش مي آورد. مي رفت توي مدرسه روستا و بچه ها را دور خودش جمع مي كرد. به هر كدامشان يك جلد كتاب مي داد، و مي گفت كه آنها را تا فردا نگاه كنند. بررسي كنند، ورق بزنند و اگر خوششان آمد آنرا بخرند. پيرمرد آنقدر مهربان بود كه هر كتابي را به هر كس مي داد، محال بود چك و چانه اي بشنود كه من اينرا نمي خواهم، يا اينكه تكراري است و... بچه ها وقتي كتابها را مي گرفتند، اگر تكراري بود خودشان بين هم عوض مي كردند، و هر كس به هر كتابي كه خوشش مي آمد مي رسيد. هر ماه اكثر كتابهايي كه پيرمرد مي آورد خريداري مي شد. بچه هاي مدرسه به كمك هم چند قفسه بزرگ درست كرده بودند و آنرا گذاشته بودند توي مسجد روستا. هر كس كتابي مي خريد و مي خواند، اگر دوست داشت آنرا مي گذاشت توي كتابخانه تا بقيه هم بتوانند از آن استفاده كنند. پيرمرد هم اين كتابخانه را ديده بود، و لبخندي كه بر لب داشت به همراه نشاطي كه همه وجودش را پر كرده بود خبر از رضايتش مي داد. پيرمرد اين روستا را بيشتر از جاهاي ديگري كه سر مي زد دوست داشت و هر بار كه مي آمد چند روزي مي ماند. در روستا قدم مي زد. با بچه ها حرف مي زد. به مزارع مي رفت و از ديدن كشاورزي اهالي روستا لذت مي برد، به دشت مي رفت و گله هاي گاو و گوسفند را مي ديد، و خلاصه از اينكه چند روزي از فضاي خسته كننده و پر از دود و شلوغي شهر فاصله مي گرفت خوشحال بود. او معلم بود و چند سالي بود كه بعد از بازنشستگي در يك كتابفروشي بزرگ در شهر كار مي كرد. خود پيرمرد به صاحب كتابفروشي پيشنهاد داده بود كه كتابها را به روستاهاي كوچك و بزرگ اطراف شهر ببرد و بفروشد. به اين ترتيب هم به بچه هاي روستايي كمك مي شد، و هم از فروش كتابها سودي به پيرمرد مي رسيد...
در روستا و بين بچه هاي مدرسه، پسر گوشه گير و آرامي بود كه عاشق تنهايي بود. بعد از اينكه كلاس و درسش تمام مي شد يك راست مي رفت به مزرعه تا به پدرش كمك كند. سر زمين حواسش به كار خودش بود و جز چند جمله اي كه آنهم جواب سؤالات پدرش بود چيزي نمي گرفت. وقتي توي خانه بود يا كتاب مي خواند، يا چيز مي نوشت و يا از پنجره اتاقش حياط خانه را نگاه مي كرد. درختاني كه توي حياط بودند، مرغ و خروس هايي كه يك گوشه از باغچه براي خودشان مي چريدند، ابرهايي كه از آسمان حياط خانه رد مي شدند و...
او بيشتر از بچه هاي مدرسه و اهالي روستا از آمدن پيرمرد كتابفروش به روستا خوشحال مي شد. هر بار كه پيرمرد به روستا مي آمد حتما كتابي مي خريد و تا دفعه بعد كه باز پيرمرد بيايد و كتاب هاي تازه اي بياورد چند بار آن را مي خواند. آخر سر هم توي دفترش خلاصه اي از كتابي كه خوانده بود مي نوشت. خوب به جلدش نگاه مي كرد، و آنرا ورقي مي زد. روي صفحه آخرش هم يك خط از شعرهاي خودش مي نوشت و آن را مي داد به كتابخانه مسجد...
اين بار و از بين كتابهايي كه پيرمرد آورده بود كتابي كه به پسرك روستايي رسيد كه اسمش بود: نگاه! روي جلد كتاب كه آبي رنگ بود يك چشم كشيده شده بود كه به دور دست نگاه مي كرد، و در گوشه پايين كتاب هم منظره اي از يك دشت سرسبز به همراه يك درخت بلند و زيبا تصوير شده بود، و يك نفر كه پاي آن درخت ايستاده بود، و از طرز ايستادنش هم معلوم مي شد كه به دشت خيره شده است. پسر روستايي از ديدن تصوير روي جلد كتاب و اسمش حس عجيبي پيدا كرده بود. انگار كه تصور مي كرد كتاب را خودش نوشته است. حس مي كرد مي داند مطالب داخل كتاب چيست و نوشته هايش از چه حرف زده است...
وقتي پسر روستايي بعد از كمي كار در مزرعه به خانه برگشت، لباسش را بيرون آورد يك استكان چاي براي خودش ريخت و زير پنجره اي كه بهترين رفيق روزهاي تنهايي اش بود نشست و كتاب را از كيفش بيرون آورد. اول خوب به جلدش نگاه كرد، و بعد از آنكه دوباره همان حس عجيب را پيدا كرد، آرام و با احتياط كتاب را باز كرد...
بالاي صفحه نوشته شده بود: تقديم به همه كساني كه نگاه مهربانشان را به ما مي بخشند...
پسر روستايي كه از خواندن اين جمله در خودش احساس غرور مي كرد، بي آنكه متوجه گذر زمان باشد شروع به خواندن كتاب كرد. نگاه، حكايت درست نگاه كردن به زندگي را بيان مي كرد، و درباره آن داستان هاي زيبايي را نقل كرده بود. متن كتاب آنقدر شيرين و جذاب بود كه پسرك همان دفعه اول به حدي پيش رفت كه تقريبا نيمي از كتاب را خواند! و بعد از اينكه با صداي مادرش كه او را براي شام خوردن صدا مي كرد به خود آمد، استكان چاي، كه حالا حسابي يخ كرده بود را برداشت و جرعه اي نوشيد. شيريني كتاب به قدري بود كه تلخي چاي يخ كرده لبخند زيبايي كه روي لبش نقش بسته بود را محو نكرد...
پسرك روستايي آن شب در رختخوابش بيدار بود و به- نگاه- فكر مي كرد. از كنار رختخوابي كه توي اتاقش پهن مي كرد، مي شد آسمان زيباي روستا را از پنجره اتاق ديد. پسرك روستايي وقتي از
پنجره اتاقش، آسمان پرستاره روستا را تماشا مي كرد تصور مي كرد درنگاهش حس متفاوتي پيدا شده. احساس مي كرد وقتي به آسمان و ستاره ها نگاه مي كند با سرعت به آنها نزديك مي شود و خودش را بين آنها مي بيند! او آنشب را تا صبح از شوق نگاه و كتابش بيدار ماند، و صبح زود بي آنكه خستگي بيدار بودن شب، در شادابي اش اثري بگذارد از خانه بيرون زد و به سمت مدرسه به راه افتاد. آن روز پيرمرد به مدرسه مي آمد تا پول كتابهايي كه مشتري داشت، بگيرد. كتاب هاي برگشتي را هم با خودش برمي برد تا شايد در روستاي ديگري بفروشد...
زنگ آخر براي پسر روستايي از هر روز كندتر گذشت، تا اينكه بالاخره زمان ديدن پيرمرد فرارسيد.
پسرك براي اينكه صاحب كتاب شود خيلي مشتاق بود و براي همين وقتي پيرمرد از دفتر مدرسه آمد توي حيات، زودتر از بقيه بچه ها كه هنوز در انتخاب كتابشان مردد بودند به سمت پيرمرد دويد.
پول را كه قبلاً از جيبش درآورده بود به پيرمرد داد و بعد كتاب را نشان داد و گفت: من اين كتاب را مي خرم. پيرمرد كه مثل هميشه لبخند مهرباني روي لبش بود به جلد كتاب نگاهي انداخت، و وقتي شوق پسرك روستايي براي خريدن و خواندنش را ديد، فهميد كه او با همه كوچكي و كودكي اش به ارزش كتاب پي برده است. دستي به سر روي پسرك كشيد و گفت: پسرم، من تا به حال چند جلد از اين كتاب را فروخته ام. هر بار كسي آنرا مي گيرد محال است آن را پس بياورد، و هركس آن را خوانده محال است كه در تفكرش تغييري پديد نيامده باشد! اميدوارم از خواندن - نگاه-به قدر كافي لذت ببري، و البته سعي كني از آن درس بگيري. من چند وقت پيش اين كتاب را خواندم و از آن به بعد، به زيبايي هاي دور و برم توجه بيشتري دارم. مي دانم وقتي درختي را مي بينم كه به احترام خداوند، با شكوه تمام ايستاده، بايد از ديدن شكوهش خدا را شكركنم. مي دانم وقتي چشمانم تاب نگاه كردن به آسمان را دارد، از ديدن عظمت آن بايد شكرگزار باشم. مي دانم درپس اين همه زيبايي خالقي وجود دارد كه آنها را آفريده، پسرم، ما بايد سعي كنيم درست ببينيم، و بعد از نگاهمان درست درس بگيريم و درست عمل كنيم!
پسرك روستايي، با چشماني پر از بهت و حيرت- نگاه، در دست، از مدرسه خارج شد و به سمت مزرعه به راه افتاد. در راه چيزهايي مي ديد كه روزهاي قبل بي توجه ازكنارشان رد شده بود. گل هاي كوچك و زيبايي كه كنار آبراهه ها روييده بودند. جوي آبي كه در مسيرش آبشار كوچك اما زيبايي را بوجود آورده بود. درختان زيبايي كه سر به فلك كشيده بودند و برگ هاي سبزشان با نسيم دل انگيزي كه در روستا وزيدن داشت مي رقصيد و...
آن روز گذشت، پيرمرد كتابفروش به شهر برگشت. اما پسرك روستايي، آخر هر ماه، با چشماني لبريز از شوق و انتظار، آمدن پيرمرد كتابفروش را از بلنداي سقف خانه شان انتظار مي كشد...
- همه چيز اين نوشته تخيلي است، از جمله كتاب نگاه!
احمد طحاني
براي ديدن او لازم نيست تا به بلندترين قله ها بروي مي تواني با پلك هاي بسته هم او را ببيني و او واقعا در همين نزديكي كه نه در وجود خود ما است.
در لحظات شادي و غم. در همه جا هست. بيشتر احساسش مي كنيد وقتي از هوي و هوس دور مي شوي و از طناب ماديات رها مي شوي غم را فراموش مي كني آن وقت او را نزديك تر مي بيني.
در حركت ابرهاي سفيد و در نوازش نسيم در لابه لاي برگ هاي درختان.
در دورترين نقطه افق زماني كه خورشيد طلوع مي كند شب در زماني كه چشم به آسمان بي انتها مي دوزي و فقط ستاره هاي نوراني معلق در آسمان را مي بيني به او نزديك تر مي شوي.
فقط دلت مي خواهد تو باشي و بي كران زيبايي و عظمت او دلت مي خواهد تا دنيا هست تو باشي و چشم به اين همه شكوه بدوزي دلت خوش باشد تنها نيستي و خداوند همه خلقت را فقط براي لذت بردن تو آفريده است بدون هيچ چشمداشتي طبيعت و دنيا را در اختيار تو قرار داده و از تو راضي است كه فقط بگويي خدايا شكر مي كنم به خاطر نعمت هاي بي شماري كه به من بخشيده اي و چشم هاي كوچك مرا قادر كردي تا گوشه اي از عظمت بي كران تو را ببيند لذت ببرد و مرا وامي داري تا با دستان تو براي پرنده هاي بي آشيانه دانه بريزم و عشق و دوست داشتنت را به آنها هديه كنم.
زهرا جمشيدي
خداي زيبايي ها را ببينيم

 



معرفي ورزش ها(10)
شمشير بازي؛ورزش هوشياري،سرعت و تعادل

مقدمه
شمشير بازي يك ورزش مهارتي است كه نيازمند هوشياري فراوان و كار دقيق با پا و زبدگي قدرت مچ دست مي باشد. همچنين سرعت و تعادل فراوان به علاوه متانت ، بردباري از عوامل پيروزي در اين بازي مي باشد .
شمشيرها در آغاز بزرگ بوده و با دو دست مورد استفاده قرار مي گرفتند.به كارگيري شمشير در جنگ ها،در سراسر جهان باستان رواج داشته است و نمي توان سرزمين خاصي را آغازگر استفاده از شمشير دانست.
شمشيربازي از ورزش هاي رزمي اسلامي است كه رسول اكرم (ص) و ائمه اطهار (ع) آن را توصيه كرده و فراگيري آن را تشويق كرده اند.حضرت علي(ع) و حضرت حمزه (ع) بهترين شمشيرزنان اسلام اند.
¤ فراگيري و مهارت يابي در اين ورزش كار چندان آساني نيست و فنون آن را بايد از استاد با صلاحيت و واجد شرايط آموخت.
¤ مسابقات جهاني و المپيك براي آقايان با استفاده از اسلحه فلوره، اپه و سابر و براي بانوان با اسلحه فلوره انجام مي شود.
تاريخ ورزش شمشير بازي در جهان
از زماني كه بشر آهن را شناخت و توانست با آن وسايلي براي دفاع از خود بسازد، جرقه هاي شمشير بازي زده شد. كسي كه تبحر شمشيربازي داشت، مي توانست به زندگي ادامه دهد.
درموزه ژاپن، مجموعه اي از شمشيرهاي قديمي نگهداري مي شود كه حدود 2 هزار سال از زمان ساختن آنها مي گذرد. فدراسيون جهاني شمشيربازي (اف آي ايي)در 29 نوامبر 1913 در پاريس تاسيس شد.
ورزش شمشيربازي در ابتداي قرن چهارم ميلادي در اروپا متولد شده است. كشور آلمان پيش قدم اين ورزش بوده است و در ابتداي قرن 15، شمشيربازي از آلمان به ايتاليا راه يافت.
در اواسط قرن شانزدهم اولين مدرسه شمشيربازي مدرن در اسپانيا تاسيس گرديد كه آقايان پنس دوپريبنان و پدرو دو تور در آن آموزش مي دادند. مدرسه شمشيربازي فرانسه در سال 1567 به دستور شارل نهم شروع به كار نمود.
در اولين مسابقات المپيك (آتن) كه در سال 1896 برگزار گرديد 13 شمشيرباز از 4 كشور در اين رويداد ورزشي بزرگ شركت كردند. از اين پس شمشيربازي به طور گسترده اي در بازي هاي المپيك رواج يافت و مقررات امروزي اين رشته از آن زمان تدوين شد.
تاريخ ورزش شمشير بازي در ايران
ورزش شمشيربازي براي نخستين بار توسط ميرمهدي ورزنده در ايران معرفي شد.از سال 1368 شمشيربازي فعاليت هاي خود را از سر گرفت.
نام شمشيرها
فلوره(فويل)
اولين مقررات اين رشته در سال 1914به تصويب رسيد. در شمشير فلوره فقط ضربه هايي كه به بدن ، سينه ، شكم ، پشت و ساير محلهاي مجاز وارد مي شود ، داراي ارزش مي باشد.
اپه
اولين مقررات اين رشته در سال 1914 به تصويب رسيد.اپه ،شمشير سنتي مخصوص دوئل است.
در اين نوع بازي حملات با نوك شمشير آغاز مي شود و هدف تمام بدن حريف شامل سر تا پا يعني تمام سطوح لباس حريف است شود .
واژه اپه در فرانسوي به معناي شمشير است.
سابر
در سلاح سابر هم از لبه و هم از نوك شمشير امتياز كسب مي گردد. در نتيجه، روشهاي حمله و دفاع در آن متفاوت اند.
هدف در سابر: همه ي بدن بالاتر از كمر به بالاست كه شامل دست ها و سر نيز مي شود (همچنين ماسك صورت).
¤ فلوره رايج ترين نوع شمشير در مسابقات است و عموماً براي آغاز كار مبتديان كلاس هاي شمشيربازي هم از فلوره استفاده مي شود.
¤ اين نوع سه سلاح از حيث مدل و ساختمان به سه نوع فرانسوي ، ايتاليايي ، آناتوميك تقسيم مي شوند كه طرز در دست گرفتن هر يك از آنان از ديگري متفاوت است.
قوانين و اصول بازي
در شمشيربازي به خصوص اسلحه هاي فلوره و سابر عكس العمل سريع لازمه موفقيت است و در ضمن امتياز به بازيكني تعلق مي گيرد كه حمله كننده باشد يا حمله حريف را دفع و اولويت حمله را از حريف گرفته و ضربه را به قسمت مجاز وارد نمايد.
از خطا هاي شمشير بازي مي توان به آوردن دست جلوي سينه، كشيدن شمشير به روي پيست، پشت كردن به حريف حين مسابقه، پرتاب شمشير يا ماسك به روي زمين و... اشاره كرد.
مسابقات شمشير بازي با توجه به تعداد شركت كننده در گروههاي 6،5 يا 7نفره برگزار مي شود. ورزشكاران بايد در عرض 3 دقيقه، 5 ضربه به حريف وارد كنند.
تجهيزات
- پيست مخصوص شمشيربازي
- آپاره يا چراغ نشانگر : كه صحت و قدرت ضربات وارده را نشان مي دهد.
- شمشير يا سلاح :كه در سه نوع اپه ،فلوره و سابر است.
- لباس كامل شمشيربازي : ( ژاكت - شلوار - دستكش - جوراب و كفش)
- ماسك يا كلاه
- صفحه لايه دار:زير ژاكت قرار مي گيرد تا سينه، پهلو، شكم و كمر شمشيربازان را در مقابل ضربات حريف محافظت كند.
- وست الكتريكي: براي رشته فلوره به شكل جليقه و براي رشته سابر به صورت بلوز است.
مسابقات
الف. مسابقات قهرماني كشور
ب. مسابقات جام جهاني
ج. بين المللي ها و منطقه اي
د. كاپ هاي داخلي اعم از مسابقات آزاد، ، قهرمان قهرمانان،جايزه بزرگ ها،... .

 



بين خودمان باشد
دم غروب

اين بار براي نوشتن در اين صفحه ،جان بركف نهاده وارد ميدان شديم
آمده ايم چهار كلمه حرف درست درمون بزنيم.
چند باري اتفاق افتاده بود و ما سكوت و البته بزرگوار و بخشنده بودن را لازم شمرديم ، اما ديديم كه نمي شود
ما با كلي اميد تحول در جامعه در اين جا مي نويسيم اما برخي مواقع كارمان را دير تر چاپ مي كنند وبه جايش مطالب ديگري به چاپ مي رسد و ما كه آينده سازان اين آب و خاكيم بايد چشم انتظار شنبه اي ديگر يا سه شنبه اي تازه تر باشيم.
امروز مورخ دوشنبه 28 آذر ماه رفتيم در سايت كيهان نيوز دات كام وكلي يكه خورديم كه دوباره ديواري كوتاه تر از ما جوانان عزيز يافت نشده و صفحه ما دچار حذف شدگي گرديده. وسايت روزنامه لاغر تر از روزهاي قبل شده.
چند باري دندان بر جگر نهاديم اما اين بار به زبان آمده ديگر تاب و تحمل از كفمان رفته. درست است كه ما خودمان بسيار معروفيم و دائم به ما مي گويند امضا بده و با ما عكس بگير و ما نيز به هيچ كدام اهميت نمي دهيم اما خب ديگر چاپ شدن كارمان حال و هواي ديگري دارد.
با كلي اميد جمعه ها و دوشنبه ها مي رويم در سايت و مي بينيم به جاي صفحه مدرسه مطالب ديگري به چاپ رسيده كه اين بسي مايه عذاب است.
البته جالب اين جاست كه مطالب گران بهاي ما آن قدر مهم هستند كه وقتي دوشنبه و جمعه مي شود ما هرچه تا يك نصفه شب سايت را refresh مي كنيم باز نمي شود وما نيز مانند آن شكلك معروف موهاي سر خود را مي كنيم.
گفتيم كه يك درد دلي كرده باشيم.
وحالا منتظر بازخورد ها هستيم چون به هر حال وقتي ما مطلب مي دهيم به روزنامه و آن را مزين مي نماييم دائم مي آيند و مطالب ما را مي خوانند و تماس مي گيرند جهت مصاحبه و همكاري هاي لازم را كه بايد مبذول بداريم.
و البته ما نيز دائم گوشي خود را خاموش مي كنيم و جواب
خبر نگاران را نمي دهيم.
ولي خب ديگر تماس مي گيرند چون ما معرف حضور شده ايم براي جهان و جهانيان.
بسي اميد داريم كه ديوار كوتاهمان اندكي بلند شود و ديگر در جاي صفحه خود صفحه ديگري را نبينيم.
اگر زنده مانديم با اين همه گوجه فرنگي كه سمتمان پرتاپ شده بر مي گرديم؛ جهت ادامه صحبت ها در همان راستا كه اطلاع داريد.
فعلا تا بيش از اين بوي گوجه نگرفتيم ، برويم.
خداحافظ
البته همين حالا .
زهرا كريمي (باران)

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14