(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 25 دی 1390- شماره 20121

روايت رشادت عشاير ايل خزل در آزادسازي ميمك



روايت رشادت عشاير ايل خزل در آزادسازي ميمك

مجيد مغازه اي
در سال 58 از بين 1800 نفري كه براي عقيدتي آموزش مي بينيد در جمع 150 نفر، منتخبان قرار مي گيرد و به پادگان اسلام آبادغرب (تيپ1 زرهي) اعزام مي شود تا ضمن برگزاري كلاسهاي آموزشي عقيدتي سياسي فعاليت هاي تبليغاتي را انجام دهد.
با آغاز جنگ تحميلي به صورت داوطلبانه به منطقه مي رود و ازطرف سرهنگ سهرابي فرمانده وقت تيپ كه هم اكنون از مشاوران مقام معظم رهبري هستند با توجه به شناختي كه نسبت به منطقه ميمك داشت به عنوان رابط عشاير و تيپ منصوب شد. متن زير حاصل گفت وگوي مفصلي با علي كرم محمديان است كه خاطرات شخصي خودرا بيان مي كند و معتقد است كه آفتاب19 دي قم، قرص ماه عمليات مهم و استراتژيك ميمك را تحت الشعاع خود قرار داد و فداكاري ها و رشادت هاي ايل خزل و ارتش در اين روز در عمليات خوارزم يا ضربت ذوالفقار كمتر مورد توجه قرارگرفته است.
¤ ميمك از چه زماني اشغال شد و چرا براي عراقي ها داراي اهميت بود؟
- در 18 شهريور 59 و قبل از آغاز رسمي جنگ تحميلي، عراق درپي تحركات خود و تعرض به خاك جمهوري اسلامي توانست دو پاسگاه مرزي ژاندارمري را علي رغم ايستادگي آنان و با استفاده از حجم گسترده نيرو و ادوات اشغال كند و به اين ترتيب پاسگاه هاي ني خزر و هلاله و ارتفاعات ميمك به دست رژيم بعث عراق افتاد.
هنگامي كه ميمك اشغال شد صدام شخصا به اين ارتفاعات آمد و جشن بزرگي برپا كرد و اسم منطقه را «سيف سعد» گذاشت و در مصاحبه اي كه با او كردند گفت كه من پشت رستم ايران را شكستم و چند روز ديگر در تهران با من مصاحبه كنيد. يعني با اين غرور و پيش بيني خود، ميمك را نقطه فتحي درنظر گرفت كه مطلعي براي فتح ايران باشد. بنده با توجه به شناخت نسبت به منطقه و مسئوليتي كه داشتم همزمان توسط جناب آقاي موحدي قمي كه حاكم شرع اسلام آباد غرب و دادستان دادگاه انقلاب ارتش بودند جانشين دادستان دادگاه ارتش شده بودم و با هماهنگي هايي كه سرانجام شد، تيمسار سهرابي حكم رابط تيپ و عشاير منطقه را به من داد چون ايل خزل در اين منطقه وجود دارد كه من هم از اين ايل هستم. البته همه عشاير و ايلات الحق والانصاف در جنگ سنگ تمام گذاشتند و از همه چيزشان گذشتند و دفاع جانانه اي كردند اما اين خزل ميمك را از خودشان مي دانستند. زيرا اين ارتفاعات و كوهپايه هاي آن محل علف چراي دام ها در فصل زمستان بود و از قديم الايام كه با عراقي ها بر سرمسائل مرزي درگيري داشتند و به محض اينكه فهميدند اين منطقه به دست عراقي ها افتاده است به صورت خودجوش به منطقه آمده بودند.
¤ موقعيت مكاني ميمك را كمي شرح دهيد و اينكه چرا از اهميت برخوردار است؟
- استان ايلام 430 كيلومتر مرز مشترك با عراق دارد يعني بيش از يك سوم مرز مشترك ايران و عراق كه 1200 كيلومتر است در استان ايلام است. ميمك هم ارتفاعي است به طول حدود 14 كيلومتر و به عمق 8-7 كيلومتر در كنار رودخانه اي به نام گرارخوش كه مرز دو شهرستان مهران و يكي هم ايلام است و اين رودخانه از كنار ميمك وارد خاك عراق مي شود. آن طرف ميمك هم رودخانه اي در تنگه اي قرار دارد كه موقعيت استراتژيك مهمي دارد و كمي آن طرفتر هم چاه هاي نفت و گاز وجود دارد و ازطرف ديگر پشت اين ارتفاعات دشت وسيع عراق است، ادامه پيدا مي كند تا مرزهاي استان كرمانشاه و عراق كه معروف به ارتفاعات ديسكه است. موقعيت استراتژيك اين منطقه از آن جهت است كه اين ارتفاعات، آخرين ارتفاعاتي است كه به دشت هاي عراق ختم مي شود و ديده باني وسيعي تا عمق خاك عراق خواهدداشت و براي عراق هم از آن بابت داراي اهميت بود كه اولين ارتفاعي است كه به ايران اشراف دارد و وقتي به دست آنها افتاد تمامي جاده هاي مواصلاتي مهران و صالح آباد و... را تا سومار تحت نظر گرفتند و كل رفت وآمدهاي نظامي در جاده هاي مرزي مختل شده بود. چون به تله هايي كه به نام كله قندي معروف بودند كاملا اشراف داشتند و با اشغال آن يك رعب و وحشت خاصي ايجاد شد. تا 31 شهريور كه حمله سراسري عراق شروع شد قدرت دفاعي در برابر صدام نبود.
با توجه به آشنايي قبلي من با منطقه و ايل خزل و اينكه آنها از بستگان من بودند تيمسار سهرابي به من مأموريت داد كه به منطقه بروم و گفت: از لشكر به من دستور داده اند كه عقب نشيني به تنگه بان روشان كنم، منطقه اي كه بين صالح آباد و ايلام قرارداد لذا به من مأموريت داد كه از طرف او پيغام را به سروان رسولي جانشين خود برسانم كه عقب نشيني كنند تا تانكهاي موجود را از دست ندهيم و نامه اي را نوشت به من داد درباره اين نامه تابه حال من در هيچ جا سخني از آن نگفته ام و هيچ وقت در طول اين 23 سالي كه از جنگ مي گذرد آن را بازگو نكرده ام نوشته بود كه «احتياطاً به تنگه بان روشان» من دغدغه ام اين بود كه اگر نيرو به اين فرمان عمل كنند منطقه فرمان بان روشان خالي از نيرو مي شود و عراق اين مناطق را مي تواند تصرف كند. لذا من وقتي وارد سه ني شدم ديدم كه تعدادي از عشاير ايل خزل زير سايبان جمع شده اند من هم رفتم و ديدم كه يكي از بستگان ما هم در اين جمع است كه من را به خوبي مي شناخت. آن شخص علي ميرزا عليمرداني بود و من را به بقيه معرفي كرد و با هم روبوسي كرديم. آن جمع 27 نفره از طايفه خزره وند بودند (ايل خزل چهار طايفه داشت براساس ساختار عشايري همانطور كه مي دانيد ايل داراي طوايفي است كه هر طايفه هم داراي تيره و هر تيره هم تعدادي هوز و هر هوز هم تعدادي خانواده دارد. ايل خزل هم داراي چهار طايفه بود كه مرشدوند است كه من هم از آن طايفه هستم. طايفه شمسي وند، قلي وند و خزره وند هم ديگر طوايف اين ايل هستند. اين ايل از كردهاي ايلام و شيعه هستند.
از حضورشان در منطقه پرسيدم عنوان كردند كه ما آمده ايم كه برويم. در ميمك ولي نمي گذارند كه ما برويم و ميمك را پس بگيريم.
گفتند به هرحال ما را قبول ندارند و فكر مي كنند كه ما خائن هستيم و...
آن ها را مجاب كردم كه آنجا بمانند تا برگردم به طرف محل استقرار جانشين فرمانده تيپ (سرهنگ سهرابي) حركت كردم و رسيديم و گفتم چه خبر كه توضيح دادند تحركاتي دارند و طبق اطلاعات ما در حال آماده شدن براي حمله بعدي هستند و حمله بعدي هم منتظرم يا كمك برسد يا دستور عقب نشيني صادر كنند و در آنجا فهميدم كه اين افراد منتظر دستور عقب نشيني است و من اينجا سكوت كردم و گفتم من به سمت رودخانه گدارخوش مي روم تا اطلاعاتي را كسب كنم سپس برمي گردم و صحبت مي كنيم. با جيپ و سربازي كه در اختيار داشتم به سمت رودخانه حركت كرديم پشت ارتفاعات گدار خوش بود كه ديدم تانك ها در آنجا مستقر شده اند كه به آنها گفتم چرا در كنار گدارخوش نيستيد؟! كه او هم گفت ما احتياطا به پشت ارتفاعات آمده ايم و از آنجا رد شدم به سمت رودخانه رسيدم كه ديدم تعدادي سرباز كنار يك نفربر زرهي ايستاده اند و ناراحت هستند (اين مطلب را تا بحال جايي مطرح نكرده بودم و جز در دفتر خاطراتم) من هم رفتم و سلام و احوال پرسي كرديم و خيلي خوشحال شدند و با توجه به درجه اي كه داشتم خطاب جناب سروان به من داشتند و وقتي علت ناراحتي شان را پرسيدم گفتند كه همه رفته اند و ما تنها مانده ايم و نمي دانيم چه كار كنيم از راننده پرسيدم كه گفت راننده هم رفته و ما مانده ايم و اين نفربر. به آنها گفتم بمانيد تا برگردم پس برگشتم پيش جانشين فرمانده گفتم كه اجازه دهيد من نيروهاي خودم را ببرم او با تعجب پرسيد نيروهاي خودت؟! نكند كه منظورت عشاير است؟ كه من با قاطعيت گفتم كه اتفاقا همين افراد هستند كه باز به من گفت كه مگر مي شود به اين افراد اعتماد كرد؟ ولي من اعتماد كردم و اين 27 نفر را با تجهيزات خودشان با كيسه ها و مشك آب خودشان و اين پابرهنگان وارسته از همه وابستگي هاي زمين فقط به عشق امام و انقلاب و براي دفاع از كشور داوطلبانه آمدند و همه امكانات خود را هم آوردند اين افراد را كنار نفربر آوردم و به سه گروه 9 نفره تقسيم كردم كه نگهباني بدهند تا عراق آن شب نتواند از گدارخوش عبور كنند و خودم برگشتم پيش رسولي كه او تاكيد كرد كه براي عدم عقب نشيني بايد پل فلزي را امشب منفجر كنيد كه عراق نتواند از طريق آن نفوذ كند.
ستوان محمدي كه مسئول تخريبش بود را احضار كرد و خواست كه به همراه من بيايد تا پل فلزي را منهدم كند ما دو نفر رفتيم و با عليمرداني كه از بستگان ما در آن جمع 27 نفره عشاير بود و در آنجا مستقر شدند تا نگهباني بدهند هماهنگ كردم كه ما كنار پل فلزي مي رويم و وقتي برمي گرديم چون تاريك است با يك اسم شب يا رمز شب همديگر را شناسايي كنيم. ما رفتيم روي پل فلزي و ستوان محمدي مشغول جاسازي موادمنفجره شد كه خطاب كردم به او و گفتم كه جناب چقدر در طول عمر خودت به ايران خيانت كرده اي؟! او كه ارتشي بود و از درجه داران ارتش بود برآشفت و خودش را سريع مبرا كرد و گفت كه من قسم خورده ام كه به ايران خيانت نكنم در اينجا بود كه به او گفتم اگر اين پل فلزي را منهدم كنيم بزرگترين خيانت را به ايران كرديم. گفت اين دستور نظامي است گفتم من جانشين دادستان نظامي هستم و خودم تضمين مي كنم كه عمل نكردن به اين دستور براي تو مشكلي نداشته باشد و من حاضر نيستم اين پل را منهدم كنيم و سپس به او گفتم كه پل ديگري را مي شناسم در نزديكي اينجا كه برويم آن را منهدم كنيم او تعجب كرد كه چطور من از اين منطقه شناخت دارم كه به او گفتم من در اين منطقه بودم و همه مناطق آن را به خوبي مي شناسم. سرپيچي از اين دستور نظامي يك ريسك بود ولي من با شناختي كه داشتم مطمئن بودم كه عراقي ها از ميمك پايين نمي آيند لذا رفتيم به سمت پل دوم كه فقط به عقب انداختن حركت عراقي ها مي توانست كمك بكند از طرفي هم ساختن آن توسط بچه هاي جهاد امكان داشت ولي ما امكانات ساخت آن را نداشتيم.
پل فلزي را در آن زمان نداشتيم با اين توصيف قرار شد كه مواد منفجره را كار بگذاريم در پل دوم و من به او گفتم كه مواد را كار بگذار و سر سيم ضامن چاشني را به من بده تا اگر عراقي ها خواستند از اين پل عبور كنند اولين تانكشان كه روي پل آمد، من آن را منفجر كنم تا حداقل تلفاتي هم به دشمن وارد كنيم و من خودم فرار مي كنم و من با توجه به شناخت منطقه مي توانم. اين بنده خدا كه شنيدم شهيد شده است تحت تأثير قرار گرفت و اشك از چشمهايش آمد و گفت من هم مي مانم يا برگرديم و منهدم نكنيم آن هم به مسئوليت شما كه گفتم اشكال ندارد من يك كاغذ كوچك نوشتم و به او دادم كه مسئوليت عدم اجراي اين مأموريت شرعا و قانونا و نظامي برعهده من است پس ما بدون اينكه اقدامي در رابطه با انفجار انجام دهيم برگشتيم و حالا شيرين است كه بدانيد وقتي به منطقه نگهباني عشاير رسيديم ايست دادند و طبق قرار قبلي اسم شب را گفتيم ولي جواب شنيديم كه فلان فلان شده تكان بخوري مي كشمت- من دوباره رمز شب را گفتم كه جواب داد تكان بخوري مثل الك سوراخ سوراخت مي كنم تا در نهايت گفتيم عليمرداني كجاست؟ گفت شيفتش نيست و بعد رفتند بيدارش كردند و گفته بود كه اين محمديان است و يادم رفته بود زمان تحويل شيفت بگويم كه قرار ما اين رمز شب بوده است اين خاطره ماندگاري شد كه نزديك بود همين عشاير همان شب اول ما را بكشند. برگشتيم و از ستون محمدي جدا شديم و او به مقر خودش رفت و قرار شد كه من فردا صبح به رسولي جريان را بگويم صبح كه پيش رسولي رفتم گفت من مي دانستم اگر پل را تخريب كنيم عراق نمي تواند پيش روي كند كه من گفتم سروان رسولي پل را به مسئوليت من منهدم نكرديم. 27 نفر از عشاير را براي حفاظت قرار دادم. اين براي همه ما باعث تقويت روحيه بود.
¤ آن نامه فرمانده تيپ را چه كرديد؟
كمكي كه خدا به ما كرد اين بود كه نامه اي كه قرار بود به رسولي بدهم، را مادرم كه خدا رحمتش كند بلوزي كه در آن نامه قرار داشت را شست و ديگر اثري از آن وجود نداشت و با خود گفتم اگر در اسلام آباد از من در مورد آن بازخواست كردند مي گويم كه نامه شسته شده است ولي با توجه به شرايط جنگ ديگر كسي از ما در رابطه با آن سؤالي نپرسيد.
¤ برگرديم به بحث حضور ايل خزل و نقش آفريني آنها...
-نطفه حضور ايل خزل با حضور اين 27 نفر بسته شده و با بسيج مردمي، ايل خزل هم وارد عرصه شد و با تجمعات خود از ارتش مي خواستند كه بتوانند خودشان نقش آفريني كنند نهايت رؤساي چهار طايفه خزل جمع شدند از طايفه مرشدوند آقاي محمد چمن آرا، از طايفه قلي وند آقاي ميرولي ولي نژاد از طايفه شمس وند آقاي جعفر حيدرزادي از طايفه خزروند آقاي رحمت فرخي بودند كه بين خودشان آقاي چمن آرا انتخاب كردند كه به عنوان مسئول بسيج عشاير ايل خزل باشد و رابط تيپ 1 زرهي و ايل خزل من شدم.
¤ كم كم فكر كنم كه به سراغ خود عمليات ميمك برويم؟
يك روز سرهنگ سهرابي مرا احضار كرد و با توجه به مسئوليت قضائي كه در آن موقع داشتم گفت كه يكي از اين عشاير ايل خزل يك بلوف بزرگي زده است و اين زمان موقعي است كه جبهه ما تثبيت شده است ولي هنوز ميمك دست عراق است .گفتم كه چه گفته است؟ گفت: ادعا كرده كه وارد ميمك شده است در صورتي كه راه هاي ارتباطي ميمك با سيم خاردار پوشيده شده است و اطراف آن ميدان مين است و او نه مي تواند مين خنثي بكند و نه وسيله اي دارد اما مي گويد كه با چند نفر از ايل خزل رفته به ميمك. گفتم كه من بايد با او صحبت كنم كه من رفتم با او صحبت كردم اسمش رحيم و بسيار شجاع بود. اصلاً ترس در وجودش نبود.
به او گفتم رحيم شما رفتيد به ميمك؟ جواب داد: نه تنها به ميمك رفته ايم بلكه سيم تلفن ديده بان عراق را هم قطع كرده ايم! اين حرف ديگر خيلي بزرگ بود به او گفتم بلوف هم حدي دارد؟ اين جمله را كه گفتم گفت مردش هستي كه با من بيايي دوباره برويم؟ گفتم من هم از خزل هستم و مي آيم تصميم بر آن شد كه با هم برويم.
من هم به جناب سرهنگ سهرابي گفتم كه اينها دروغ نمي گويند و مي خواهم همراه آنها بروم جناب سرهنگ با توجه به مسئوليت عقيدتي سياسي و جانشيني دادستاني انقلاب ارتش كمي مخالفت كرد ولي من گفتم كه من قول داده ام و بايد بروم فقط شما چند نفر نيرو مخصوص در اختيار من قرار بده كه با آرپي چي و بي سيم همراه ما باشد كه دست خالي نباشيم و به همراه سرهنگ كمري كه اكنون به تيمسار متقي تغيير نام داده است و در آن زمان فرمانده آتش بار بود و بسيار انسان شريف و دلسوزي بود هماهنگ كرديم اگر قرار شد ما ديده باني كنيم بتوانيم گراهاي لازم را بدهيم و با زبان كردي يك سري رموز را رد و بدل كرديم مثل اينكه توپ 130 كه برد زيادي را به نام اسب و توپ 155 كه برد كمتر ولي قدرت تخريب ميليمتري دارد را به اسم يابو به هم معرفي كرديم.
بالاخره حركت كرديم 10 نفر شده بوديم كه چهار نفر نيرو مخصوص بود و من و پنج نفر ديگر هم از ايل خزل بوديم كه شامل محمدرحيم فيضي- كرم كرم زاده- شهيد محمد نادري كه از خزل نبود و امين فيضي برادر رحيم كه الان هم زنده است و شهيد محمد ياري، رفتيم به سمتي كه رحيم مي گفت. رحيم ما را به سوي يالي برد (يال قسمتي از كوه است كه دو طرف آن پرتگاه است) در دل شب ما از اين يال بالا رفتيم تا به ميمك رسيديم و شهادت مي دهم در پيشگاه خداوند در فاصله سه چهار متري توپ ضدهوايي عراق ما به ميمك رسيديم و به ما گفتند سينه خيز بايد برويم. از توپ گذشتيم گفتند بلند شويد كه ما ايستاده به راه خود ادامه داديم به امام حسين كه در ماه صفر قرار داريم قسم كه شهيد رحيم فيضي در آن دل شب خم شد و سيم تلفن قطع شده ديده بان ارتش عراق را به دست من داد و گفت تو به نمايندگي از ارتش اين را ببين. آن طرف سنگر ديده باني راهم ببين.
از وقتي ارتباطش با عقبه قطع شده است، ترسيده و در سنگر آن طرف مستقر شده است.
اين مرد با اين دل و جرات و شهامت را ديدم و باور كردم و به سمت جلوتر حركت كرديم در حالي كه در اطراف دشمن بعثي قرار دارد و ما در دل دشمن هستيم و چهار نفر از اين جمع ده نفره يعني من و رحيم و امين و محمد نادري جدا شديم. امين علاقه خاصي به برادرش رحيم داشت. رفتيم جايي مستقر شديم و داشتيم بررسي مي كرديم كه جاي خوبي براي استقرار است كه رحيم با سنگريزه اي به پوتين من مرا متوجه سنگري در نزديكي ما كرد كه آفتابه اي در آن بود و برگشتيم در پشت سر آنها و آنجا مانديم صبح كه شد نماز را خوانديم و تقسيم كار كردم تا اطراف را تحت نظر داشته باشيم. من و محمد نادري به سمت نيروهاي خودي آمديم.
¤ آن 6نفر ديگر در چه حالي بودند؟
آن ها در حال تماس با دو نفر آرپي چي زن بودند كه مسئول درگيري احتمالي بودند و كارهاي پشتيباني مي كردند و ما در اين اول صبح كم كم داريم اطراف را شناسايي مي كنيم سنگرها، ماشين آلات و تجمعات آنها را شناسايي مي كنيم يك مرتبه از يك تپه داشتيم بالا مي رفتيم كه ديدم يك عراقي مي گويد سعيد بيا. محمد نادري از كوره در رفت و اسلحه اش را مسلح كرد و گفت: بگذار بزنم بكشمش، با خواهش و تمنا او را قانع كردم ولي مي گفت: براي من ننگ است كه دشمن پوتينش را در خاك من گذاشته و من از او بترسم بگذار بروم بكشم و كشته شوم كه او را با خبر موشك باران منطقه توسط آتش بار توپ خانه آرام و قانع كردم و برگشتيم و گراهايي كه مي داديم و براي اولين بار ديده باني مي كرديم و تاكتيك هاي ديده باني را به ما داد و مرتبا اسب و يابو مي فرستاد. پس از مدتي به ما خبر دادند كه راديو ايلام اعلام كرده است نيروهاي اطلاعات عمليات ايران هم اكنون در ميمك هستند و دشمن را لت وپار مي كنند اين طور كه شد كمري آمد روي بي سيم و گفت وصيتي نداريد كه اين طور اعلام شده است و ديگر حسابتان پاك است! آقاي درويش محمدياري را فرستاده بوديم كه روي تپه اي ديده باني بدهد. زير يك بوته اي ايستاده بود از ساعت 6صبح تا 12ظهر شهادت مي دهم كه اين آدم تكان نخورد دشمن از هر طرف دوربين مي انداختند همان بوته بود و حتي من خودم شك كردم كه نكند محمد ياري فوت كرده است و قبضه روح شود و فقط قول داده بود كه اگر افرادي به سمت ما آمد به تعداد نفرات سنگ ريزه از پشت سر پرتاب كند و اين نگهبان ما بود و ما تا بعدازظهر همه جا را زديم الامكاني كه خودمان در آنجا بوديم و اين ممكن است موجب شك افراد دشمن بشود و مي ديديم كه آنها روي اين منطقه زوم كرده بودند و اشاره كرديم كه درويش محمد ياري از پشت بوته پائين بيايد تا گراي آن را بدهم به حساب خودم هم درست گرا دادم ولي با توجه به بي تجربگي من گفتم صدمتر به غرب و دويست متر عقب به اين بوته بزن و در شيارهاي پائين تپه خودمان را استتار كرده بوديم يك مرتبه ديديم كه گلوله وسط ما زد و تركش آن به صورت چتر پراكنده شد.
سريع بچه ها را جمع كردم و ديدم به كسي آسيب نرسيده است و گرا را اصلاح كردم و بعد گفتم چند تا گلوله حرام كن كه ما جان سالم به در ببريم. شب كه شد از همان يالي كه آمده بوديم برگشتيم و گزارش را به سرهنگ داديم و كروكي را هم داديم كه محل تجمعات را مشخص كرد . از ديشب ليك دو جاده به ميمك مي رفت كه برادران ارتشي يكي از آنها را مي دانستند.
من مي دانستم كه دو جاده ميمك مي رود ولي آنها كه درجه بالاتري از من داشتند قبول نمي كردند و مي گفتند فقط يك جاده در ميمك شرقي از اين ارتفاعات بالا مي رود نهايتا در اتاق جنگ بودم كه يك بنده خدايي كه برادرش در كودتاي نوژه اعدام شده بود اين مطلب را هم تاكنون نگفته ام و اولين بار است كه به زبان جاري مي كنم فرمانده يكي از گردان هاي ما بود و معترض به وجود من در اتاق جنگ شد و به صورت آشكارا اين مخالفت را اعلام كرد و خطاب به سرهنگ سهرابي گفت كه اين ديگر اتاق جنگ نيست!! چرا كه در اتاق جنگ كه ستوان وظيفه نمي آيد. هرچه سرهنگ سهرابي از من در آن جلسه دفاع كرد كه من ميمك را مثل كف دست مي شناسم و اطلاعات خوبي از منطقه دارم و رازدار هستم مورد قبول واقع شد و به نشانه اعتراض جلسه را ترك كرد و ما مانديم و سر 2تا جاده به سمت ميمك يا يك جاده من زيربار حرف سايرين نرفتم و قرار شد كه سرهنگ خوارزمي فرمانده گردان 217 تانك را همراه من كند تا از نزديك جاده دوم را به او نشان دهم.
¤ آيا اين خوارزمي همان فرمانده اي است كه عمليات آزادسازي ميمك به نام او شده است؟
بله اين همان است اما تغييرات او را مي توان در اين ميان ببيند و مي توانيد اين ماجرا را با رشادت هايش در روز عمليات مقايسه كنيد. قرار شد من و او به منطقه برويم. به كوه روبه روي ميمك رفتيم. با قاطر و گاوآهن زمين را مردم بومي شخم مي زدند. به آنجا كه رسيديم آقاي خوارزمي كه به همراه بي سيم چي خود بود ناگهان شنيد كه اعلام شد وضعيت قرمز است و آژير كشيده شد همزمان يك بالگرد خودي در پشت ارتفاعات در حال جابه جا شدن بود كه ناگهان ديديم سروان خوارزمي فرار را برقرار ترجيح داد و تا ته دره دويد. اين صحنه به قدري تعجب آور بود كه آن عشاير همراه ما گفت جناب سركار جناب سر كار اين بالگرد خودي است و نمي دانست كه جناب سروان نه از صداي بالگرد بلكه از اعلام وضعيت قرمز پا به فرار گذاشته است به هر حال من و آن دو نفر از عشاير دست خالي روي تپه مانديم و جناب سروان خوارزمي رفت و ما هم سرازير شديم به سمت دره كه در آنجا ديديم جناب سروان در آنجا زير گون استتار كرده است او را بيرون آورديم كه اين آژير وضعيت قرمز براي تجمعات و اماكن نظامي و صنعتي است اين موضوع تمام شد و سپس جاده را با چشم غيرمسلح به او نشان داديم اما همين سروان خوارزمي كه اين قدر از صداي آژير ترسيد، بايد بدانيد در روز عمليات چه شد!
¤ اگر صلاح بدانيد كمي در رابطه با خود عمليات سخن بگوييم.
قرار بود كه عمليات ميمك شب عاشوراي سال 59 انجام شود كه 7روز مانده تا به عاشورا همه گزارش ها آماده شده بود و طبق برنامه قرار بود يك تك به ميمك شود و يك تظاهر به تك در سومار انجام بگيرد يعني گردان 119 در سومار و گردان 217 و 195 در ميمك عمل كنند.
سرهنگ سهرابي مرا خواست و ديدم كه با خوارزمي درگير لفظي شده است و از او عصباني شده و از اتاق بيرونش كرد من وارد كه شدم پس از احترام نظامي ماجرا را جويا شدم كه گفت قرار است ما در شب عاشورا عمليات كنيم كه اين آمده مرخصي بگيرد اين نمي شود كه من به فرمانده تك كننده مرخصي بدهم.
از آنجا كه من جانشين دادستان انقلاب ارتش بودم گفت يك نامه مي نويسم تا او را محاكمه كنيد و به عقب اعزام كنيد من از جناب سرهنگ درخواست كردم كه اجازه بدهد تا من با او صحبت كنم و همين كار را هم كردم و علت را پرسيدم و هشدار دادم كه اين كار عواقب بدي براي او خواهد داشت چه شده است كه علي رغم گزارش 7روز پيش مبني بر آماده بودن تجهيزات نيروها براي تك به ميمك حالا مدعي هستي كه ادوات دچار نقص فني هستند ؟گفت: اين ها بهانه است و اصل مطلب آن است كه همسرم در تهران وضع حمل كرد و به همين دليل روحيه ام را از دست داده ام و بايد به مرخصي بروم تا آنها را ببينم كه اگر كشته شدم فرزندم را ديده باشم.
به او گفتم من چند نفر از ايلامي ها را هماهنگ مي كنم كه بفرستيم در كنار همسرت باشند ولي قبول نكرد و اصرار داشت كه خودش بايد برود.
لذا برگشتم خدمت سرهنگ سهرابي و من هم جزء مخالفان عمليات در شب عاشورا شدم. سرهنگ هم گفت اين عشاير و ايل خزل را نمي توان به اين كار راضي كرد و اعتراض مي كنند.
اين مرخصي بالاخره داده شد و عمليات عقب افتاد اما گردان 119 آن تك ظاهري را انجام داد و تلفات سنگيني دادند و ما فهميديم كه اين عمليات از قبل لو رفته بود اما قدرت خدا و خواست او اينچنين بود كه خوارزمي درخواست مرخصي كند و آن اتفاقات پيش بيايد.
مدتي پس از اين تلفات سنگين كه به گردان 119 در سومار وارد شد مقام معظم رهبري كه در آن زمان نماينده امام در شوراي عالي دفاع بودند به همراه شهيد رجايي كه نخست وزير وقت بود به ايلام تشريف آوردند من هم وقت گرفتم تا گزارشي را از ماجرا بدهم و آنها هم محبت كردند و به يك ستوان دو وظيفه وقت ملاقات دادند در اين ميان سه تا فرمانده در آن سالن انتظار بود كه يكي عطاريان فرمانده عمليات غرب ، يكي باوندپور فرمانده لشكر و سهرابي فرمانده تيپ بود و من قصدم از بيان اين خاطره آن است كه وضعيت ارتش را در آن زمان مشاهده كنيد بعد از ملاقات با رهبر معظم انقلاب و شهيد رجايي گزارشم را دادم و وضعيت نيروهاي بني صدر را تشريح كردم و مسائل را به صورت كتبي و شفاهي به استحضار رساندم و برگشتم. سرهنگ عطاريان من را خواست و به گونه اي به من گفت آقاي محمديان اگر مي خواهيد ما به جايي برسيم و نيروهايمان به جايي برسند بايد حواست به اين فرمانده ات يعني سهرابي و باوند پور باشد و گفت: من شهادت مي دهم كه هم باوندپور و هم سهرابي هر دو خائن به جمهوري اسلامي هستند ولي من مجبورم به عنوان فرمانده عمليات غرب اين دو خائن را در اختيار داشته باشم و من گفتم كه به من اين موضوع ربطي ندارد هم جريان و همين سخنان چند لحظه بعد توسط باوندپور در رابطه با عطاريان و سهرابي تكرار شد.
وقتي برگشتم به جبهه سهرابي مرا خواست و از سخنان فرماندهان از من پرسيد و باز هم همان حرف ها در رابطه با عطاريان و باوندپور مطرح شد.
¤ با مرحوم رحيم فيضي بازهم براي شناسايي رفتيد؟
بعداز اينكه با تعدادي از افراد طايفه خزر وند يك سمت تنگه بينارا شناسايي كرده بوديم، قرار شد كه با افرادي از طايفه مرشد وند رفتيم تا سمت ديگر تنگه بينارا شناسايي كنيم.
سروان حاتم فرمانده گروهان كمك كننده از گردان 195 بود كه قرارشد خودش به همراه بي سيم چي اش براي شناسايي بيايد بهرحال 8 نفر از ارتش شديم يعني 5 نيرو ويژه، من و سروان حاتم و بي سيم چي و از طايفه مرشد وند هم مرحوم ناصر سهرابي، محمود مرشدي، جهانبخش چراغي و حاج نيازعلي شيرولي پور بودند.
¤ خاطره اي هم از اين شناسايي داريد؟
ما آن شب كه حركت كرديم به منطقه اي رسيديم كه در ميان ارتش عراق گم شديم. آقاي ناصر سهرابي كه از بستگان نسبي من بود كدخدا بود و من دانشجو و ما دو تفكر متضاد داشتيم كه من را كنار كشيد و گفت: من كدخداي شاه بودم و تو دانشجو. من به خدا سوگند يادكردم كه از جمهوري اسلامي دفاع كنم آيا اين حرف براي تو قابل پذيرش است پس بيا يك دست برادري بدهيم كه اگر من كشته يا زخمي شدم من را جا نگذار و اگر تو هم زخمي شدي يا كشته شدي تو را برمي گردانم. من در جوابش گفتم من قسمت دوم را مي پذيرم ولي قسمت اول را نه. گفت چطور؟ گفتم اگر تو كشته شوي من اين هيكل بزرگ تو را نمي توانم بياورم ولي اگر زخمي شوي سعي مي كنم تو را برگردانم . قبول كرديم.
شب، سروان حاتم و سربازش گم شدند و من و ناصر سهرابي دنبالشان رفتيم و پيدايشان كرديم. اما راه را گم كرده بوديم و مي رفتيم تا سر كوه ولي مي ديديم كه اشتباه آمده ايم و همين طور ادامه پيدا مي كرد كه هركس ادعا مي كرد كه راه را بلد است درهمين دل شب كه مشغول پيدا كردن راه بوديم حاج نيازعلي شير ولي پور كه از همه ما كوتاه قدتر بود در آن دل شب از من خواست كه بنشينم با او صحبت كنم گفت: كه من به پشت تپه اي كه در نزديكي ما بود مي روم و از نشانه هايي كه قبلا شامل تعدادي سنگ و درختچه به مشخصات فلان بود راه را بلدم و اگر نبود ديگر جان سالم بدر نمي بريم. ايشان رفت پشت تپه و برگشت كه ديديم راه را پيدا كرده ايم و از آن به بعدهم يك راه مالرويي هست كه اگر دست هم ديگر را بگيريم مي توانيم از كوه هم بالا برويم از كوه بالا رفتيم و موقع گرگ و ميش و وقت نماز كه شد پس از اقامه نماز چند دقيقه استراحت كرديم چون مدت زيادي بود كه در منطقه عملياتي دشمن كوهنوردي و پياده روي كرده بوديم و خسته شده بوديم اما پس از روشن شدن هوا و شناسايي موقعيت خود پي برديم كه ما در پشت نيروهاي توپخانه دشمن قرار گرفته ايم. همانطور كه مي دانيد توپخانه معمولا كمي عقب تر از نيروها و در مواضع عقب تر از خط مقدم نيروهاي پياده و سپس زرهي قرار داشتند.
در آنجا مي ديديم كه نيروهاي توپخانه عراق با توجه به راكد بودن جبهه درحال فوتبال بودند آنجا بود كه بار ديگر شروع به ديده باني كرديم و با استفاده از توپ هاي 130 خودمان تك تك توپ هاي دشمن را منهدم كرديم و همه 4 تا 5 قبضه توپ دشمن از بين رفت و تا شب مانديم و پس از كسب اطلاعات برگشتيم.
ناصر سهرابي وقتي داشتيم برمي گشتيم پيشنهاد داد كه از طرف عراق وارد خط دشمن در ميمك شويم تا من سر ديده بان عراق را ببرم و آن وقت ساير نيروهاي مستقر را هم دستگير كنيم و به عنوان اسير ببريم چون حيف است كه تا اين مسير را آمده ايم دست خالي برگرديم ما مخالفت كرديم زيرا هم خسته بوديم و هم امكانات لازم را نداشتيم و اطلاعات درستي هم از آن واحد عراق نداشتيم علاوه بر اينكه اين رفتن ما همه عمليات و اطلاعات كسب شده را بايد از بين رفته فرض مي كرديم و از آن به بعد به من گفت كه موقع حركت من ديگر خم نمي شوم و با توجه به نسبت فاميلي كه داشت مي گفت كه ترسيدي! گفتم كه نترسيدم ولي اين كار عاقلانه نيست اطلاعات را داديم تا شب نوزدهم دي ماه .59
¤ از اين بعد عمليات شروع شد؟
بله دراين شب حدود 250 نفر از عشاير كه به اسلحه ژ3 مسلح شده بودند و 60 نفر سرباز هم كه در دوره احتياط بودند چند گروهان را تشكيل دادند تا از دو ناحيه به ميمك حمله كنند كه يكي از محور سرني بود كه گردان 217 عمل مي كرد و يكي از محور تنگه بينا كه گردان 195 عمل مي كرد.
حركت آغاز شد و مرحوم محمدرحيم فيضي از يال ونينه به عنوان راهور يك گروه حمله را آغاز كردند و گروه ديگر از تنگه بينا به سمت ميمك شمالي حركت كردند قرار بود پس از ورود پياده نظام به ميمك سواره نظام هم وارد عمل شود. ساعت 6 صبح عمليات در داخل ميمك آغاز مي شود.
در قسمت شمالي هم كه بايد از تپه بالا مي رفتند عراق هشيار شده و درگير مي شوند و دراين درگيري آقاي مافي زاده از عشاير خزل شهيد مي شود و بقيه برمي گردند. سروان حاتم هم در اولين درگيري ميمك شهيد مي شود و با توجه به اينكه ما يك قسمت را از دست داديم عمليات با شدت در ميمك شرقي عراق را مستاصل كرد.
¤ خاطره اي هم از روز عمليات بيان بفرماييد.
پدافند هوايي نمي خواست روي ميمك برود و معتقد بود كه توپ ها از بين مي روند. لذا تهديدشان به گلوله كردم و گفتم اگر توپ ها را بالا نبريد به جان امام قسم مي زنم كه بالاخره قبول كرد كه با مسئوليت من توپ ها را ببرد.
ساعت 10 صبح بود كه ديدم يك جنازه اي را آوردند و امين فيضي پشت سرآن حركت مي كرد و گفت جنازه را بگذاريد زمين و خطاب كرد به محمديار و گفت: آن جنازه رحيم است و نبايد به دست دشمن بيافتد رحيم فيضي كه به نظرم فاتح ميمك بود و راه رسيدن به آن منطقه را پيدا كرد و سيم تلفن ديده بان را قطع كرد، در ميمك در همان ساعات اوليه با اصابت گلوله به پيشاني شهيد شد.
محمدامين فيضي وقتي جنازه برادرش را گذاشت برگشت و گفت ساير برادرانم در محاصره هستند و همه آنها برادران ديني من هستند و جنازه برادر تني خود را جاگذاشت و براي جنگ بازگشت.
پس از اينكه چند تانك و نفربر ما براثر مين هاي عراق شني پاره كرد اولين نفر بر زرهي كه وارد ميمك شد مربوط به خوارزمي بود كه مثل شير از كوه بالا آمد به قدري آتش زياد بود كه توپ ها در هوا به هم اصابت مي كردند ولي هيچ كدام ميمك را نمي زدند چرا كه هر كدام مدعي بودند كه هنوز ميمك در تصرف آنان است و فقط سلاح هاي انفرادي با هم مي جنگيدند تانكهايي كه رسيده بودند با توجه به نزديكي به هم كار به جايي رسيده بودند مانند جنگ قوچ ها كه به هم شاخ مي زنند با هم اينگونه برخورد مي كردند. خودم شاهد بودم دراين هنگام بالگردي آمد كه به احتمال زياد شمشاديان بود. به احتمال قوي دراين عمليات شيرودي طبق گفته جناب سرهنگ سهرابي حضور نداشت ولي ما اصطلاح مان اين بود كه شير آمد حال اين شير شيرودي بود و يا شمشاديان بعدا گفتند كه شمشاديان بوده است. او كه آمد بالا ابتدا تانك عراق را زد و در اين هنگام عراقي ها فرار كردند. تانك ها كه فرار كردند بالگرد هاي ما آنها را تعقيب كردند تا به آخرين تپه يعني شتر مله رسيدند.
شب شد و ما توانستيم اين طرف ميمك را بگيريم ولي سمت شمال و كله قندي اصلي هنوز د رتصرف عراق بود كه فرمان اجراي آتش از آنجا صادر مي شد ولي خوبي اش آن بود كه روي ميمك شرقي و جنوبي كه به دست ما افتاده بود ديد نداشت.
¤ كمي از گردان 195 كه در شمال قرار بود عمل كند و نشد بفرماييد.
- سال گذشته در دانشگاه دافوس سرهنگ كروندي كه آن موقع فرمانده گردان 195بود را ديدم و عمليات را براي فرماندهان تشريح كردم و گفتم شما فاتح نبوديد و فاتح اصلي خدا بود و بعد از آن مردم عشاير و گردان خوارزمي بود و شما 4 روز بعد از ما توانستيد چند سنگر شمال ميمك را تصرف كنيد اما نقش مهمي داشتيد كه نمي دانيد و به آن اشاره نمي كنيد و آن اين است كه در تنگه بينا پشت ميمك را سد كرديد كه عراق نتواند نيروها را دور بزند و ما را قيچي كند در صورتي كه مقاومت عشاير و گردان 195 زرهي نبود، عراق مي توانست از دشت ليك ميمك را دور زده و همه ما را بكشد.
وقتي ميمك در قسمت جنوبي، 19 دي ماه تصرف شد روز 20 دي ماه پاتك شديد عراق و 21 دي ماه هم پاتكي به فرماندهي شخص صدام انجام شد كه به اعتراف اسرا، خودش آمده بود و گفته بود فرماندهان شكست خورده را تير خلاص بزنيد سيف سعد را پس بگيريد كه اگر اين كار را نكنيد خودتان را خلاص مي كنم.
اين عمليات انجام شد و صبح روز 22 كه از خواب بيدار شديم با حضور كماندوهاي عراق در شيارهاي ميمك مواجه شديم و عشاير خزل در اينجا هم رشادت هاي زيادي از خود نشان دادند و نيروي عراق را مضمحل كردند اينجا بود كه ديگر، ساعت 11 ظهر نيروهاي پياده را فراري دادند و پس از آن تانك ها آمدند و در شياري در طرف شمال غربي تانك هاي ما دور زدند.
اين حضور تانك ها باعث شد برخي از عشاير عقب نشيني كنند كه وقتي علت را از آنان جويا شدم گفتند كه حريف تانك نيستيم و حتي يك ارتشي كلت بدست را ديدم كه به سمت ايران حركت مي كند صدايش كردم و گفتم چرا فرار مي كني؟ گفت من كاره اي نيستم كه چند دقيقه بعد مشخص شد كه راننده موشك تاو است يعني تنها دستگاه موشك انداز تاو را رها كرده بود و پا به فرار گذاشته بود او را نشاندم در نفربر موشك تاو و به او اطمينان دادم كه از او محافظت مي كنم و كم كم خودم هم به سمت خوارزمي رفتم كه گفت ما غافلگير شده ايم و عراق ما را محاصره كرده است و گفت كه به شير گفته ام كه بيايد و اين تانك ها را بزند تا به دست عراق نيفتد كه من از او خواستم كمي صبر كند.
خودم به سمت 11 تانكي كه داشتند ما را دور مي زدند، رفتم دست خالي تصميم گرفتم با سنگ آنها را بزنم كه اين كار را هم كردم و آنها با توجه به ارتفاعات نمي توانستند مرا بزنند ولي فايده نداشت ستوان يكم پاكراد فرمانده يكي از تانك ها بود كه از او خواستم نارنجك و آرپي جي برساند. با انداختن نارنجك ها در داخل شيار جهنمي از آتش و دود و تركش براي تانك ها شده بود ولي به راه خود ادامه مي دادند.
يك آرپي جي فرستاد با يك گلوله، به سربازي كه آرپي جي آورده بود گفتم مي خواهم شني تانك اول را برايم بزني چون شيار تنها جاي يك تانك بود و اگر يكي متوقف مي شد بقيه هم متوقف مي شدند اين سرباز زد و شني پاره شد در اين موقع موشك تاو هم شليك كرد و برجك تانك را زد و تانك منفجر شد آخرين تانك هم رفت موضع گرفت.
استوار اسكويي كنارش آمد و پرسيد كه چه مي كني؟ كه برايش توضيح دادم و او هم شروع كرد زدن اما از طرف ديگر تانك آخر با كاليبر50 ما را نشانه گرفته بود من باژ 3 مي زدم و او با كاليبر .50 آخر ، سينه و سر اسكويي را زد و من هم از دو ناحيه پيشاني و زانو تركش خوردم و داخل دره افتادم ولي به هر ترتيبي بود به سنگ ها آويزان شدم و خودم را بالا كشيدم ولي جنازه اسكويي پرت شد به داخل شيار. خودم را به خوارزمي رساندم و گفتم تانك ها درحال فرار هستند و راهشان بسته شده است.
با گرايي كه داده شد از ميان 11 تانك دشمن 4 تانك با 4گلوله منهدم شد و يكي هم تاو منهدم كرده بود و يكي هم فرار كرده بود. 5 تانك ديگر ماند كه نيروهايش پياده و پا به فرار گذاشتند.
نيروهاي پياده نظام عراق هم به لبه مكاني كه خوارزمي در آن بود رسيدند و به اعتراف اسرا قرار بود كه خوارزمي را زنده بگيرند.
من و خوارزمي و بيسيم چي خوارزمي بوديم كه ناگهان ديديم يك رگبار از يال به سمت ما آمد و ما متوجه شديم كه ارتش عراق بالا آمده و در فاصله 2-3 متري ما قرار دارند. من هم يك غلت خوردم تا خودم را به لبه ارتفاع برسانم چون من در لبه نظامي بودم و به اندازه يك نفر از يال فاصله داشتم تا رفتم ديدم 2-3 نفر پشت سر گفتند نترس كه ما پشت سرت هستيم.
وقتي برگشتم ديدم آنها ميرولي نژاد و خسرو اعظمي از طايفه مرشدوند هستند به اضافه دو نفر ديگر كه يادم نيست وقتي اين پشتيباني را ديدم رگبار گرفتيم.
بالگرد عراق آمد كه ما را بزند ما يك گلوله آرپي جي به سمتش شليك كرديم. به سمت يال روبرو حركت كرد و به تانك سوخته اي كه از قبل آنجا بود گلوله هايش را زد و رفت و كاري به ما نداشت.
مانند فيلم ها ما سه چهار نفر روي يال سر پا ايستاديم و رگبار گرفتيم و بيش از صد نفري كه از ارتش عراق بودند تا آنجا كه توان داشتند فرار كردند البته ما هم به دنبال كشتن آنها نبوديم ولي رگبار مي زديم كه برنگردند.
اينجا بود كه ميمك تثبيت شد و عراق ديگر نتوانست ميمك را بازپس بگيرد و در كتابي كه با عنوان ويراني دروازه شرقي كه سرلشكر و رفيق السامرايي فرمانده يكي از فرماندهان ارتش عراق نوشته است اعتراف مي كنند كه وقتي سيف سعد را نتوانستيم بازپس بگيريم و از دست داديم شيرازه جنگ از دست ما خارج شد و تصميم گرفتيم به مراجع بين المللي مراجعه كنيم تا از طريق مجامع سياسي جنگ را حل كنيم. ولي متأسفانه به اين پيروزي ما بها داده نشده است.
¤ حرف پاياني؟
-مردم عشاير با تمام جان و جوانان و مال خودشان آمدند و با تيپ 1 زرهي هماهنگ كردند تا عمليات ميمك را به پيروزي رساندند و طلسم شكست ناپذير ارتش عراق را به بازي گرفتند و مي توان گفت 19 دي ماه 56 در قم همچون خورشيدي است كه آسمان ايران و اين حركت شبانه مردم خزل در ميمك مثل قرص ماه در شب تاريك جبهه ها طلوع كرد اما تحت الشعاع خورشيد قرار گرفته است و كسي از آن صحبت نمي كند و همه در سالگرد 19 دي ماه فقط به 19 دي ماه 56 نظر مي كنند و از 19 دي ماه سال 59 سخني به ميان نمي آيد.
اين فتح بزرگ ميمك كليد فتوحات ديگر شد در آن عمليات از ايل خزل حدود 30 نفر به شهادت رسيدند و تا آخر هم ماندند و دفاع كردند تا پيروزي تثبيت شد.
البته از حق نبايد بگذريم كه عليرغم همه نامهرباني هايي كه به فاتحان ميمك شد و امكانات از آنان دريغ شد ،حضور مقام معظم رهبري در دشت ليك در پشت ميمك نعمتي بود. واحد توپخانه با فرماندهي كمري مي خواست سنگري را براي توپ ها فراهم كند كه مرا به عنوان جانشين خودش در آن منطقه گذاشت و رفت. با توجه به رفاقتي كه داشتيم كارها را پيش مي برديم كه ناگهان چند هواپيماي عراقي وارد شد و با تلاش نيروها يكي از هواپيماها را منهدم كرديم و چند روز بعد از اين واقعه ايشان تشريف آوردند و از واحدهاي مختلف بازديد كردند مرحوم شهيد مدني هم به ميمك آمدند. فرمودند كه من بايد تا آخرين سنگر بروم تا خسته نباشيد بگويم در يكي از قسمت ها از ايشان خواستم كه كمي خم شوند كه مورد اصابت گلوله قرار نگيرند كه گفت جوان چرا مي ترسي؟ خم بشوم كه كشته نشوم خب بگذار كشته بشوم ما كه از مرگ نمي ترسيم.
مقام معظم رهبري كه به آنجا آمدند من كلاه خودم را به ايشان دادم كه مبادا آسيبي ببينند كلاه آهني را گذاشتند و به شوخي گفتند مي خواهي كلاه سر ما بگذاري! و عكس آن زمان هم موجود است و بنياد حفظ آثار آن را منتشر كرده است.
ان شاءالله روح امام و شهدا از ما راضي و خشنود باشد و اين رزمندگاني كه فاتحان ميمك هستند اجر و ثوابي داشته باشند.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14