(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 16 بهمن 1390- شماره 20136

سربازان مشغول كشتارند!
زمستان 56
به روايت برادران زين الديني
روايت جانباز 60 درصد گروهبان يكم بازنشسته ارتش قدرت الله بهاري
چريكي در كمين بالگرد



سربازان مشغول كشتارند!

ندا سميعي پنجي
تاريخ پيدايش جنگها، همزاد هبوط انسان در زمين است ودر واقع ، به درازاي تاريخ حيات بشر است .
داستان كشته شدن يكي از دو فرزند حضرت آدم به دست ديگري به دليل منافع شخصي ، حسد و كينه و خود خواهي ، را مي توان ، راز و سرچشمه كليه جنگها در طول تاريخ پنداشت. به نظر مي رسد ؛ همين قدمت و همزادي جنگها با انسانها به رغم لطمه ها و صدمه هاي شديدي كه بر حيات انسان وارد مي سازد ؛ مانع از بررسي موشكافانه و توقف جنگها مي گردد.در دوران باستان گفته مي شد كه جنگ جزو لاينفك و تغيير ناپذير و بخشي از زندگي است.. دردوران باستان، جنگ و صلح معناي عجيبي داشته است. در آن زمان ،طوري از كشتن آدميان صحبت مي شد كه، انگار برگ درخت است كه بر زمين مي ريزد!
بسياري از پادشاهان در طول تاريخ ، دستور قتل هزاران نفر را صادر مي كردند.انسانها از 3400 سال تاريخ شناخته شده ،تنها حدود 250 سال در صلح عمومي به سر برده اند. بنابراين ، جنگ قدمتي فراتر از تاريخ داشته و به اساطير مي رسد.
در زمان معاصر نيز ،جنگ وجود دارد اما تنها شكل آن عوض شده. در دوران باستان هيچگاه تصور نمي شد كه روزي بيايد كه نبردي ميان كشورها نباشد. بر خلاف آنچه برخي از موزخان مي پندارند ؛جنگ يكي از قوانين طبيعي نيست وانسانهادر طول زمان ، توانسته اند با وضع قيود و قوانين ،خشونت و اصل تنازع بقا را تلطيف سازند.
پديده جنگ از ابتدايي ترين مراحل آفرينش زندگي بشر ،همواره با انسانها بوده است. نكته اي كه در تقريبا تمامي جنگها در طول تاريخ وجوددارد؛ اين بوده است كه هر طرفي فكر ميكرده است كه برحق است.
جنگ ،در طول تاريخ بشر براي انسانها يك پديده اجتماعي چالش برانگيز بوده است و پديده اي است كه مي توان آن را از ديدگاههاي تاريخي ،جامعه شناسي ،فلسفي ، اخلاقي ،سياسي ،نظامي و به ويژه حقوقي مورد بررسي قرار داد.
شناسايي علل و عوامل اختلافات از منظر سياستمداران ، مورخين ، جغرافيدانان ، اقتصاد دانان ، جامعه شناسان، كارشناسان روابط بين الملل در شناخت راههاي پيشگيري از اين پديده زيانبار موثر است. نظاميان نقطه آغاز جنگ را سياستمداران مي دانند و سياستمداران برعكس آنان جنگ را در نتيجه علامتهاي غلط نظاميان ذكر مي كنند. اما امروز ه، عامل ديگري نيز به اين دو عامل اضافه شده است.؛ افكار عمومي. گاهي افكار عمومي جنگ را مي طلبد.بررسي تاريخ جنگ نشان مي دهد پس از مدتي تخاصم لفظي و يا دست اندازي هاي محدود، شعله جنگ ناگهان بين دو يا چند ملت شعله ور و كشور، قاره و يا دنيايي به آتش كشيده مي شود.البته امروزه شيوه هاي جنگ تغيير كرده است .
واقعيت اين است كه اين مسئله جاي خود را در زندگي بشريت بازكرده است و يكي ازابزار هاي قدرت ملي هركشوري درمقابل تهديدات احتمالي خارجي وداخلي آن به شمار مي آيد.
عده اي براين باورهستند كه جنگ ادامه سياست است و نقطه آغاز جنگ را سياستمداران مي دانند.كم كم ،با پيشرفت علم، تكنولوژي وفناوري نظامي ، فاصله جنگها نسبت به ساليان دور ، بسياركمتر شده است .قدرتهاي برخوردار از اين فناوري به گونه اي جنگ را مديريت مي كنند تا به پيروزي دست پيدا كنند و كشورهايي كه به دلايل مختلف از اين فناوري وتكنولوژي نظامي محروم هستند؛ سعي وتلاش خود را درجهتي هدايت مي كنند كه بتوانند اين خلأ ايجاد شده را براي كسب پيروزي درمقابل حريف قدرتمند به شيوه ديگري جبران نمايند .
جنگ از نظر اصطلاحي عبارت است از درگيري مسلحانه اي كه بين دو كشور و يا بيشتر ،در راه تحقق اهداف سياسي و يا نظامي. بكارگيري نيروهاي نظامي براي حل درگيري بين آنها، بعد از بي اثر بودن كليه مساعدتهاي ديپلماسي براي رسيدن به يك راه حل سياسي آغاز مي شود.
لويي چهاردهم؛ در دوره جواني خود، جنگ را به عنوان بديلي براي لذات فصل شكار تلقي كرده !
برخي از نظريه پرداران سياسي ؛ اين پديده را به عنوان يك فاجعه ديپلماتيك و اخلاقي تلقي مي كردند.
يكي از آشكارترين ويژگيهاي تكامل اوليه دولتها ، دست زدن به جنگهاي طولاني و بسيار خونين، به شمار مي آمد. بسياري از مردم جنگ را امري عبث و قابل اجتناب مي دانند و كمتر كسي آن را دوست دارد. كساني كه سابقه مبارزه در ميادين جنگي را دارند، بخوبي به خاطر مي آورند در ميدان نبرد، مرگ انسانها بسيار ساده اتفاق مي افتد.
در قرون وسطي، عواملي كه شكل سازمان نظامي و روشهاي جنگ را تعيين مي كرد عبارت بودند اول :جنبه مذهبي كه به جنگ داده مي شد وآن را مؤدي به استقرار عدالت مي دانست. دوم: حصر خدمت نظامي به طبقه صاحب زمين .در واقع مي توان گفت ؛ هميشه براي شروع جنگ بايد بهانه اي وجود داشته باشد.
جنگ هميشه دو پهلو بوده و هست هميشه قرباني داده و گرفته براي آزادي بشر يا به اسم آزادي......
ساده ترين نوع جنگ و شايد ابتدايي ترين آن ، نبرد مستقيم با سلاح سرد است وتا سده هاي طولاني اين روش ميان اقوام وحكومت ها حاكم بوده است. جنگهاي صليبي ،جنگهاي امپراطوري چين در شرق دور،مغولان ........
با پيدايش سلاحهاي گرم ، جنگها شكل ديگري يافتند.از اين زمان به بعد حاكميت ها در پي بالا بردن قدرت نظامي خود براي برتري در ستيز هاي احتمالي بودند. موفقيت و پيروزي در هر جنگي ارتباط تنگاتنگي با شيوه ها و تاكتيكهاي به كار گرفته شده توسط فرماندهان مجري اين سطح دارد. به گونه اي كه كسب نتايج سريع در يك نيرو، بستگي به رعايت و به كارگيري اصول درهر عمليات( متقارن ويانامتقارن ) خواهد داشت. گذشت زمان و بهره گيري انسان از محيط طبيعي و اطراف خود، كسب تجربه از گذشتگان، كشف فلز و باروت، نبرد در جنگهاي مختلف، سبب تغيير و تحول و دگرگوني در نحوه جنگها شده است. به هر ميزان پيشرفت علمي توسعه پيدا كند؛ ابعاد صحنه اي نبرد به همان ميزان تحت تأثير قرار مي گيرد و با پيشرفت سلاح و تكنولوژي، تلفات طرفين افزايش پيدا مي كند. اين تحول به طور وسيع و همه جانبه در ابعاد هوايي، دريايي و زميني به چشم مي خورد، به گونه اي كه جنگهاي فاصله نزديك، خود را در سطح وسيع به فاصله اي دور تبديل كرده است. بررسي بسيار دقيق و موشكافانه جنگها نياز مند صرف سالها وقت است.
جنگ يكي از عمده ترين عوامل سلب امنيت، آرامش و آسايش بشر و علت اصلي فروپاشي جوامع و دولت هاست. به اين معنا كه جنگ درست در مقابل هدف ايجادي دولت ها و جوامع قرار مي گيرد و هر آنچه را دولت ها و جوامع مي سازند؛ جنگ ها از ميان مي برند؛ زيرا جنگ به معناي پيكار و كارزار و ستيزه و خشونت و خون ريزي ميان گروه هاي قومي و ملي است كه هدف آن كشتن مخالفان و دشمنان است. از اين رو، هم امنيت جاني و هم عرضي و هم مالي گروه ها و ملت ها در خطر نيستي و نابودي قرار مي گيرد و هم آسايش و آرامش از جامعه ها رخت بر مي بندد.در مطالب آتي به طور كامل ،به بررسي عوامل ايجاد كننده جنگ ،بررسي جنگ از منظر قرآن و بررسي ديدگاههاي حقوقي اين پديده مي پردازيم .
ادامه دارد

 



زمستان 56
به روايت برادران زين الديني

سيدمحمد مشكوه الممالك
دوران هشت سال دفاع و مقاومت جمهوري اسلامي ايران در برابر هجوم نظامي رژيم عراق، يكي از مقاطع حيات حقيقي اين مرز و بوم است كه صفحه اي ماندگار در تاريخ ايران عزيزمان به يادگار گذاشته است. تبيين حماسه هاي ارزشمند و بزرگي كه رزمندگان اين سرزمين آفريدند، روزشماري از عمليات هاي متعدد از دليرمردان و ايثارگران را به تصوير كشانيده است . پس تصميم گرفتم به ياد آن روزها با يكي از يادگاران آن زمان چند كلامي صحبت كنيم و دفتر خاطرات زمستان 56 را ورق بزنيم. جانباز 55 درصد ولي الله زين الديني كه در عمليات كربلاي 5 از ناحيه كمر مجروح شده برايمان از خودش و خاطرات آن روزها مي گويد.
ولي اله زين الديني متولد خرداد 1338 صادره از خوانسار در خانواره اي مذهبي متولد شد. خانواده ي آنها ساكن تهران و در محله دولت آباد شهرري زندگي مي كردند و او بزرگ شده همان محله است. از همان جواني علاقه زيادي به محافل بحث هاي مذهبي داشت و هميشه به همراه برادر كوچكش محمدعلي پاي منبر بزرگان ديني بودند، هر جا كه سخنراني و مراسمي مذهبي بود شركت مي كردند. آنها از جوانان فعال و پيرو خط امام بودند و دائم در سراسر شهر به پخش نوار و اعلاميه هاي امام(ره) مشغول بودند. مي گويد اولين تظاهراتي كه شركت كردم 91 فروردين 75 بود در مراسم اربعين شهداي قم، در مسجد جامع تهران شركت كردم همه جا پر بود از مأمورين نظميه، بعد از مراسم وقتي به سر بازار رسيديم با جوانان ديگر شروع كرديم به شعار دادن كه «راه شهيدان ما زنده و جاويد باد». آن روز تا غروب با ماموران درگير بوديم، بنده به شخصه با شيشه شكستن و سنگ زدن موافق نبودم ولي براي روز اول لازم بود. البته ارتش هم آمده بود و تيراندازي هوايي مي كرد. وقتي به سمت خانه برمي گشتم ديدم همه جا شلوغ است و در ميدان قيام، شهدا و جاهاي ديگر هم مردم درگير بودند.
بعد از پيروزي انقلاب، سال 85 در دوره آموزشي كه بسيج مسجدي در بازار تهران گذاشته بود شركت كردم و آنجا بود كه آموزش مقدماتي دفاع را فرا گرفتم. همچنين بيان مي كند: جنگ مسأله خوشايندي نبود اما وقتي كه اتفاق افتاد، ما داوطلبانه و از روي ميل و رضايت قلبي شركت كرديم چرا كه آماده بوديم براي دفاع از انقلاب و آرمان هاي امام هر لحظه جان خود را فدا كنيم، هر چند كه لياقت آن را نداشتيم.
وقتي كه جنگ شروع شد حدودا 01 روز بعد، حاج ولي به پادگان امام حسين(ع) مي رود همان جايي كه حالا دانشگاه امام حسين(ع) است. آن روز اولين باري بود كه مي خواست به جبهه برود. بعد از آنكه يك هفته آنجا مي مانند و همه وسايل لازم را هم به آنها مي دهند به دليل اينكه راه ها را بمباران كرده بودند و وضعيت جاده ها مناسب نبود، از آنها مي خواهند كه به منزل برگردند تا شرايط اعزام نيرو مساعد شود. او يكي از زيباترين خاطراتش را زماني مي داند كه وارد جبهه شده بود آن زمان عراق تا 51 كيلومتري اهواز آمده بود و از جنگ هاي نامنظم همراه شهيد چمران به عنوان اولين تجربه شركت در دفاع از ميهنش ياد مي كند كه هرگز فراموش نمي شود آنجايي كه ديگر ترس، دلهره و ترديد معنا نداشت و او با دل كندن از همه تعلقات آمده بود تا در صف ياران خدا باشد.
درباره شركت در عمليات ها از جمله كربلاي 5 اين طور تعريف مي كند: سال 56 عازم جنوب شديم. حدودا 02 روز قبل از عمليات كربلاي 4، ما را براي عمليات آماده مي كردند. صبح ها همگي مي دويديم و بچه ها شعارهاي زيبا و بعضا مرثيه خواني مي كردند و وقتي صداي زيبايشان در كوه هاي اطراف مي پيچيد انرژي عجيبي به ما مي داد، شب ها هم مي رفتيم راه پيمايي حدودا 01 ساعت راه مي رفتيم در كل بايد براي عمليات آماده مي شديم و اينها هيچ گاه از خاطر من محو نمي شود. بهترين دوران براي هر رزمنده اي همان شب هاي قبل از عمليات است چرا كه عمليات يك نوع خودسازي بود. از اينكه كنار بچه ها بوديم لذت مي برديم مي دانستيم كه بعضي از اين بچه ها رفتني هستند بعد از عمليات فقط كيف و وسايل عده اي از بچه ها مي ماند وقتي اين صحنه ها را مي ديديم تحملش خيلي سخت بود. شب هاي قبل از عمليات هم كه حال و هواي ديگري داشت. خداحافظي كردن ها، ديده بوسي ها، حلاليت طلبيدن ها يك طرف، خدايي شدن ها نماز شب خواندن ها، وصيت نامه نوشتن ها و از اين قبيل هم طرف ديگر كه از بهترين لحظات عمرم بود. عمليات كربلاي 4، عمليات گسترده و وسيعي بود ما تا پاي عمليات هم رفتيم اما گفتند: برگرديد عقبه چرا كه عمليات لو رفته است. من در آن سال با برادر كوچك ترم محمدعلي در آن عمليات شركت كرديم البته محمدعلي چون از سال 95 تا 16 در كردستان و جبهه هاي اطراف خدمت سربازي را گذرانده بود بيشتر از من اطلاعات جنگ را مي دانست و به زبان خودمان كاركشته تر بود. خلاصه بعد از عمليات كربلاي 4، سپاه پاسداران عمليات كربلاي 5 را طرح ريزي و اجراء كرد عمليات روز 91/01/56 در شلمچه آغاز شد. ما همان روز عازم منطقه شديم و شب رسيديم من و برادرم در يك گردان و گروهان بوديم. در آن ستوني كه مي رفتيم تا به پاي كار برسيم حدود 53 نفر با هم فاصله داشتيم. همين طور كه مي رفتيم من برگشتم ديدم برادرم پشت سر من رسيده است، ستون پاشيده بود و بچه هايي كه بين ما بودند مجروح يا شهيد شده بودند. رسيديم به خط، بچه هاي گردان هاي ديگر يك روز از ما زودتر رفته و عمليات را آغاز كرده بودند و جانانه جنگيده بودند. در آن خاكريزها ما را نفر به نفر چيدند و روبرويمان تانك هاي عراقي بودند كه آتش سنگيني بود. كار بچه ها اين بود كه دو نفر، دو نفر دلاورانه به صدمتري ما مي رفتند و آرپيچي مي زدند تا از پيشروي تانك ها جلوگيري كنند. من تك تيرانداز و كمك آرپيچي زن بودم. آن شب صبح شد و من نماز صبحم را در سنگر نشسته خواندم. ديدم بچه هاي هر سنگري يك مجروحي را عقب مي آورند هركس چند متري كمك مي كرد و يكي از دوستان ما كه مجروح شده بود به نام عليزاده را به عقب هدايت مي كردند. همين كه نزديك من رسيدند، فرمانده دسته ما گفت: برادر زين الديني كمكي كن و عليزاده را عقب ببريد. من رفتم برانكارد را گرفتم شايد 01 متر نرفته بودم، كه احساس كردم كمرم از وسط نصف شد. گفتم، خدا را شكر كه شهيد شدم. فقط وقتي تير خوردم، نفس عميقي كشيدم و آن لحظه اي كه از هوا به زمين افتادم گفتم خدايا: من كه خجالت زده ام مرا بپذير، راضي به رضاي تو هستم و همسر و فرزندانم را به تو مي سپارم. آن لحظه اين را گفتم و افتادم. بعد از لحظاتي ديدم كه نخير شهيد نشدم و هنوز زنده ام، اما گلويم به حالت خفگي گرفته بود، احساس مي كردم كه جانم در گلو مانده و بالا نمي آيد. پيش خودم گفتم كه شهيد شدن كه به اين آساني نيست بايد سختي ها كشيد تا شهيد شد. گذشت و من ديدم جواني 61، 71 ساله اي آمد دستم را گرفت و مرا كشان كشان به سمتي برد كه يك تپه اي از خاك بود چون من جايي افتاده بودم كه دو طرف آن آب بود و راه به اندازه اي كه بچه ها مي رفتند باز بود، آن جوان مرا كنار تپه خاك گذاشت و رفت البته به سمت خط نه به سمت عقبه، كنار من آبي بود كه من تا كمي تقلا كردم كه تكان بخورم توي آب افتادم. از آنجايي كه تير از زير كتفم خورده بود و از پشت كتف ديگرم بيرون آمده بود فقط احساس مي كردم كه يك دستم جان دارد با توان و زحمت فراوان خود را از آب بيرون كشيدم. همانجا به ساعتم نگاه كردم ديدم ساعت نزديك 1 است پيش خود گفتم وقت نماز گذشته، حالا چطور نمازم را بخوانم، يادم نيست كه چطور نماز خواندم گاهي حمد و سوره مي خواندم گاهي قطع مي شد، نمي دانم كامل خواندم يا نه؟ چون لحظاتي كه به هوش مي آمدم قسمت هايي را مي خواندم. يكي از بهترين خاطرات زندگي من همان لحظه بود.
بچه ها همه درگير بودند و كسي نمي توانست در آن شرايط منطقه، كه مدام خمپاره و تير مي زدند به من رسيدگي كند. غروب بود يك لحظه برادرم را ديدم كه بالاي سرم آمده، تنها چيزي كه از او به ياد دارم اين است كه ديدم با يك پارچه سرش را بسته بود. گفتم علي تو هم تير خوردي و مدام از حال مي رفتم وقتي به هوش مي آمدم هم فقط مي گفتم سردم شده، چون هم خون زيادي از صبح تا بعدازظهر از من رفته بود و هم در آب افتاده بودم. مطلب ديگري از آن لحظه به ياد ندارم كه ادامه مطلب رو برادرم بايد تعريف كند.
«محمدعلي زين الديني برادر همرزمش آن شب عمليات را اينطور توصيف مي كند:
شبي كه ما به خط رسيديم درگيري خيلي شديد بود گردان ما بايد خط را حفظ مي كرد تا بقيه خاكريزها تكميل بشود. زماني كه ما را در خاكريزها چيدند بين من و برادرم فاصله افتاد. آنجا يك منطقه اي بود به نام كانال ماهي، عراق يك تانك و دوشكا گذاشته و مرتب آنجا را مي زد. هركس كه عبور مي كرد غيرممكن بود تير نخورد. من كمك آرپيچي زن بودم، آرپيچي زن ما شهيد شد. بنده آرپيچي را برداشتم كه تانك را بزنم، تا بلند شدم از پشت يك تركش خورد به كتفم و يك تير هم به سرم، كه آن لحظه متوجه شدم از كنار گردنم خون سرازير شد نشستم و زخم سرم را بستم. هوا كه روشن شد فهميديم از روبرو كه عراق پاتك مي كرد و تانك هايش جلو مي آمدند از پشت سر هم يك جا بازمانده بود و ما را از دو طرف مي زدند. ما بايد هرطور كه مي شد خط را نگه مي داشتيم تا گردان ديگري برسد. يكي از دوستان ما به نام عليزاده كه بچه خيلي مخلص و باصفايي بود و مرتب درحال قرآن خواندن بود كه من گاهي به شوخي مي گفتم: عليزاده شهادت دور سرت مي چرخد و او مي گفت من كجا و شهادت كجا؟ من اين دوستمان را ديدم كه مجروح شد، اما آتش آنقدر سنگين بود كه نمي شد لحظه اي درنگ كني. خلاصه گردان كمكي رسيد و ما خط را تحويل داديم. وقتي از فرمانده دسته پرسيدم برادرم را نديديد گفت سمت خط بود اما نگفت كه مجروح شده، نگران شدم. همين طور كه اطراف را نگاه مي كردم چشمم افتاد به مجروحي كه روي زمين افتاده و يكي از پاهايش به سمت بالا بود. از آنجايي كه فقط من و حاجي جوراب هايمان را يك مدل گت مي كرديم و با بقيه فرق داشت به جورابش كه دقت كردم فهميدم حاج ولي آنجا افتاده است. آنجا هم زير آتش سنگيني بود و عراق نقطه نقطه محل را مي زد. حدوداً ساعت 4بود كه بالاي سرش رسيدم. ديدم آن طرف تر عليزاده شهيد شده، حاجي را كه در بغلم برگرداندم از داخل بادگيرش خون خيلي زيادي بيرون ريخت. درحالت بيهوشي بود فقط گاهي به هوش مي آمد و مي گفت سردمه، لباسم را درآوردم كه تنش كنم زخم را ديدم، آن لحظه به راحتي شش حاجي را ديدم كه تكان مي خورد، چون تير از زير كتفش خورده بود و كتف مخالف را پاره كرد و خارج شده بود. پيش خودم گفتم فكر نكنم زنده بماند. مي خواستم حاجي را از زير آن آتش سنگين عقب بياورم نمي توانستم. چون خودم هم 2شب بود دويده بودم انگار كه رمقي نداشتم باران هم آمده بود و نمي شد كه در آن گل و لاي قدم از قدم برداري. يكي از بچه هاي حمل مجروح كه آذري و قوي بود به كمك آمد. حاجي را داخل پتو گذاشتيم او مي رفت، من نمي توانستم راه بروم خلاصه به هر وجهي كه بود با زانو و كشان كشان به عقب رسانديم. يك آمبولانس آمد مجروح ها را ببرد حاجي را هم گذاشتيم همين كه حركت كرد در گل فرو رفت دوباره همه مجروح ها را خارج كرديم. ديدم همين طوري نمي شود جابه جايش كرد انگار كه بدنش نصف شده بود. رفتم برانكاردي آوردم و با آن به محلي كه مجروح ها بودند رساندمش. هوا تاريك شد و تانك عراق عقب رفت. آمبولانس ها آمدند و مجروح ها را سوار كردند و آنها را تا كنار آب بردند، مجروحاني كه حال بدتري داشتند مثل برادرم را با قايق از آب عبور مي دادند و به محلي كه هلكوپتر بود مي رساندند و از آنجا هم با هلكوپتر به بيمارستان مي بردند. مجروحاني كه حالشان مساعدتر بود، اتوبوس هايي كه صندلي نداشت مي آمد، آنها را مي خواباندن و مي بردند. من خواستم به خط برگردم نگذاشتند گفتند كه مجروحي و مرا به بيمارستان سوسنگرد بردند و 2شب هم در آنجا بستري بودم دكتر كه آمد گفتم مرا مرخص كنيد تا برگردم خط، دكتر گفت چون سرت چرك كرده بايد به تهران برگردي من هم ديدم اوضاع اينطور است رفتم اهواز دنبال برادرم. در بيمارستان اهواز وقتي براي پرستار آنجا گفتم كه به دنبال برادرم مي گردم، دفتري را روبرويم گذاشت و گفت: ببين در اين دفتر اسمش را مي بيني؟ نگاه كردم كنار اسمش نوشته بودند اعزام به تبريز با هواپيما. بنده هم به تهران و بعد به تبريز رفتم. در آنجا وقتي با دكترش صحبت كردم گفت كه نخاعش آسيب ديده و نمي تواند بدنش را تكان دهد گفتم كه خانواده خيلي نگران هستند چون برادر ديگرمان هم در عمليات كربلاي6 سومار مجروح شده و بايد حاج ولي را به تهران برگردانم. دكتر گفت بايد از بيمارستان تهران پذيرش بگيريد بعد مي توانيد منتقلش كنيد. آمدم تهران پذيرش را گرفتم و رفتم از تبريز به تهران و بيمارستان فيروزگر انتقال داديم. بعد از چند ماهي به آسايشگاه ثارالله فرستادند. وقتي از آسايشگاه به خانه آورديم اصلاً وضعيت خوبي نداشت. لطف خدا، دعاهاي مادرم و همكاري خانواده بود كه به مرور توانست كم كم بنشيند و بهترين وضعيت او حالا است كه با كمك دو عصا راه مي رود.
- از ولي الله زين الديني خواستم تا از سختي هاي بعد از مجروحيت برايمان بگويد و اينكه با وجود تحمل درد و سختي فراوان پشيمان نشده است؟ هنوز حرفم تمام نشده بود كه با حالتي خاص گفت: نه آقا، استغفرالله، چرا پشيمان شوم من عاشق بودم و راضي به رضايت او، او خواسته بود و من هم به ديده منت مي گذارم، من از اين حال خوشحالم. درست است كه من خيلي درد داشتم و در 42 ساعت اصلا نمي توانستم بخوابم، چون همين طور روي تخت خوابيده بودم. حتي پشت كمر و پاشنه هاي پاهايم زخم شده بود اما در همه اين احوال فقط شكر كردم، همين دردها هم زيباست. من حتي راضي نبودم كه خانواده ام به ديدنم بيايند، وقتي وارد فرودگاه شديم از لهجه آذري مردم فهميدم كه به تبريز آمديم. وقتي من را به بيمارستان امام خميني بردند، همان شب اول يا دوم بود كه بيمارستان را بمب باران كردند. آن شب همه پرسنل بيمارستان و مجروحاني كه مي توانستند حركت كنند وقتي صداي آژير را شنيدند به زيرزمين بيمارستان رفتند آن شب تنها من ماندم كه نمي توانستم راه بروم. همينطور كه روي تخت بودم، اصلا ناراحت هم نبودم فقط وقتي صداي راكت هايي كه مي زد را مي شنيدم به سقف نگاه مي كردم و منتظر بودم هر لحظه خراب شود و روي من بريزد. همه شيشه ها شكست چون فصل زمستان و سرما بود وقتي پرسنل آمدند ديدند كه واقعا نمي شود در اتاق ماند و من را از اتاق به راهرو بردند تا وقتي كه شيشه ها را انداختند. يكي دو روزي من در راهرو بودم پرستارها خيلي زحمت مي كشيدند. مردم تبريز خيلي محبت داشتند مي آمدند به ديدن ما و مي گفتند اگر كاري داري برايت انجام دهيم يا به خانواده ات خبر دهيم، مي گفتم نه. كاري ندارم نمي خواهم خانواده خبردار شوند. وقتي مرا به تهران منتقل كردند عكس برداري كردند و گفتند كه عفونت ريه هام بيشتر شده و دو سه هفته با دستگاه عفونت ها را تخليه مي كردند آن زمان نمي توانستم زياد حرف بزنم دكتر مي گفت وضعيت خوبي ندارم البته ديگر به دردهايش عادت كردم.
- تنها خاطره اي كه هر روز در لحظاتش به آن فكر مي كند؛ به سال 06 برمي گردد كه در سنگري نشسته بود و سنگر كناري جلسه قرآن بود، يك لحظه به خود مي گويد بروم سنگر كناري و از جلسه استفاده كنم. به محضي كه مي رود صداي خمپاره اي را مي شنود برمي گردد مي بيند درست همان جايي كه نشسته بود خمپاره خورده است.
از آن روز 03 سال مي گذرد و حالا اين شده زمزمه وجود او «اي كاش نشسته بودم حالا ولي نبودم» خودش مي گويد اگر آنجا مي نشستم حالا من هم از اين قافله جا نمي ماندم، كاروان رفت مامانديم و هرلحظه مي سوزيم. هميشه وقتي اطرافيان مي پرسند كه از خدا چه خواسته اي داريد مي گويم من از خدا فقط يك قاب عكس مي خواستم بعضي ها منظورم را متوجه نمي شوند. مي گويم وقتي هرشهيدي مي رفت عكس او را در قاب شهداي مسجد نصب مي كردند يا اينكه كوچه اي را به نام او مي گذارند. من به همان عكس راضي بودم كه در مسجد امام حسن مجتبي(ع) در دولت آباد نصب شود چرا كه ارزشش از تمام عمري كه بعداز آن سپري كردم بيشتر بود. حالا هم از شكر خدا دست برنمي دارم و تا زنده ام از خدا شرمنده ام. من به هر آنچه او بخواهد راضي هستم حتما كه من لياقتش را نداشتم.
- در آخر از هدفش مي پرسم كه چرا سال هاي جواني ات را با اين خاطره ها گذراندي؟
بغضي مي كند و آهسته مي گويد: هدف من دين اسلام و پشتيباني از ولايت فقيه بود. امام ما هرگز نمرده و نمي ميرد. حالا هم تابع ولي مسلمين حضرت آيت الله خامنه اي هستم، حضرت آقا زحمت هاي زيادي براي هدايت اسلام، دين و شيعه كشيده اند. كه كمتر از كار اولياء الله و انبياء نيست به خدا قسم كه آقا از ياران خاص امام زمان(عج) هستند. بنده هرطور كه ايشان بخواهند جاناً، مالاً، لساناً و هركاري كه در توانم باشد زير پرچم اسلام و انقلاب و در خدمت ولي فقيه عزيزمان انجام مي دهم. حتي اگر در همين دوران جنگ بشود با همين عصاهايم مي روم و در رفتنم لحظه اي درنگ نمي كنم. عقيده ما هنوز هم مثل قديم است والحمدلله تمام راه پيمايي ها را هر كجا كه باشد به عشق اسلام و رهبر عزيزمان شركت مي كنيم چرا كه اگر تكه تكه هم بشويم دست از حمايت رهبري و انقلابمان نمي كشيم.

 



روايت جانباز 60 درصد گروهبان يكم بازنشسته ارتش قدرت الله بهاري
چريكي در كمين بالگرد

علي عباسي مزار
اول خردادماه 1346 به استخدام ارتش درآمدم و دوره هاي مقدماتي را در لشكر يكم گارد سپري كردم و به دليل نمرات بالايي كه داشتم براي گذراندن دوره هاي تخصصي به من حق انتخاب دادند و من نيز رشته مهندسي را انتخاب كردم. در اين دوره نيز باز به دليل نمرات بالا براي تعيين محل خدمت حق انتخاب به من داده شد كه من اهواز را انتخاب كرده و در يگان پل مهندسي مشغول به خدمت بودم.
اين وضعيت تا سال 48 ادامه داشت كه در اين سال درگيري ايران و عراق بر سر اروندرود به اوج رسيد. من به مرز اعزام شدم و پس از آن نيز به گردان 151 دژ مرزباني منتقل شده و جزء نيروهاي ثابت مرز شدم.
يك روز بعد از ظهر كه من در سينما بودم، آماده باش اعلام شد و وضعيت به گونه اي بود كه ماشين هاي ارتش در خيابان حركت كرده و افراد نظامي را سوار كرده و به پادگان مي بردند. سينما نيز برنامه خود را قطع كرد و از بلندگوي سينما اعلام كردند كه افراد نظامي حاضر در سالن سينما، سريعاً سالن را ترك كنند. من از سينما خارج شده و با ماشين هاي ارتش به پادگان و از آنجا به نوار مرزي اعزام شدم. ما به آبادان رفته و در آنجا كشتي ابن سينا مي خواست از اروند عبور كند و رئيس جمهور آن زمان عراق يعني احمد حسن البكر گفته بود كه اگر كشتي ابن سينا به هنگام عبور از اروندرود پرچم عراق را بالا نبرد، من آن را غرق خواهم كرد. وقتي كه به آبادان رسيدم، ديدم كه تعدادي از فرماندهان عالي رتبه ارتش نيز به اسكله آمدند و من نيز با يك قايق، كار پشتيباني از كشتي ابن سينا را بر عهده داشتم. قرار بر اين بود كه كشتي ساعت 10 صبح حركت كند و بلندگوهاي عراق دائماً اعلام مي كردند كه اگر كشتي حركت كند، آن را غرق خواهيم كرد. عراق در آن سوي رود مواضع خود را محكم كرده بود و ما نيز در اين طرف قرار داشتيم و تعدادي از مردم آبادان نيز به اسكله آمده بودند و هر چه از آنها مي خواستيم كه اسكله را ترك كنند - چرا كه هر لحظه ممكن بود درگيري پيش بيايد - در اسكله حضور داشتند و بر عليه احمد حسن البكر شعارهايي را سر ميدادند. پس از مانور فانتوم هاي نيروي هوايي، دستور داده شد كه كشتي حركت كند و من نيز به همراه قايق ها و ناوشكن هاي نيروي دريايي، كشتي را به هنگام حركت اسكورت ميكرديم. ناوشكن هاي عراقي مي خواستند تا راه كشتي را سد كنند كه با تهاجم ناوشكن هاي ايراني، حتي بدون اينكه موشكي پرتاب شود، ناوشكن هاي عراقي پا به فرار گذاشتند؛ عليرغم صحبتهاي حسن البكر كه مي گفت من اجازه نمي دهم بدون اجازه من كشتي از اين آبراه عبور كند، كشتي ابن سينا بدون هيچ درگيري، از اروند عبور كرد و وقتي ما به شهر بازگشتيم، مردم آبادان از ما به مانند يك ميهمان استقبال كرده و به ما گل هديه داده و اجازه ندادند كه ما به پادگان برويم و به ما شربت و شيريني و شام دادند.
من به عنوان نيروي مرزباني در سراسر مرز ايران با عراق، از جنوبي ترين نقطه تا شمالي ترين نقطه مرزي دو كشور، خدمت كرده و به اين بخش از مرز كشورمان آشنايي كامل داشتم. من هم چنين به دليل علاقه اي كه داشتم، به طور داوطلبانه دوره هاي جودو و عمليات چريكي و ضدچريكي را ديده و پشت سر گذاشته بودم.
بعد از انقلاب اسلامي، ارتش انسجام خود را از دست داده و تعدادي از فرماندهان به خارج از كشور رفته و تعدادي تصفيه شده بودند؛ تعدادي نيز به دنبال كودتاي نوژه در بازداشت به سر مي بردند. عراق با علم به اين موضوع، خود را آماده حمله به ايران كرد و پس از پاره كردن قرارداد 1975 توسط صدام در جلو دوربين هاي تلويزيوني، ارتش عراق در 31 شهريور 1359 حمله همه جانبه اي را به مرزهاي كشورمان آغاز كرد.
حمله عراق به مرزهاي كشورمان دو ماه پيش از 31 شهريور 59 انجام شد اما از يك سو آن گستردگي را نداشت و از سوي ديگر اطلاع رساني نمي شد و نيروها در جريان اخبار آن قرار نمي گرفتند. من به دليل اين كه درجه دار گردان دژ مرزباني بودم، در جريان اخبار آن قرار داشتم. حمله عراقي ها در اين يكي دو ماه به صورت حمله به پاسگاههاي مرزي بود كه آنها به اين شكل آسيبهايي را به پاسگاه هاي مرزي وارد نموده و عقب نشيني مي كردند.
در روز 31 شهريور 59 من در بخش مهندسي اداره بهداري نيروي زميني ارتش در خيابان تهران اسكندري بودم كه ساعت يك و نيم بعد از ظهر صداي انفجار شنيدم. ازآنجايي كه در سال هاي اول انقلاب انفجارهاي زيادي در سطح خيابان هاي تهران توسط گروهكهاي مختلف صورت مي گرفت، فكر كردم كه اين انفجار نيز از اين دسته انفجارهاست. وقتي كه به خانه آمدم و راديو را روشن كردم، ديدم كه راديو مارش جنگ مي زند. در ساعت چهار و نيم بعد از ظهر، اولين اطلاعيه ستاد ارتش از راديو و تلويزيون اعلام شد كه ارتش عراق از زمين و هوا مرزها و شهرهاي ما را مورد تهاجم قرار داده است. وقتي اين اطلاعيه را شنيدم، تحت تأثير قرار گرفتم و اشك از چشمم جاري شد. چرا كه من مرزبان بودم و به روحيات مرزبانان ايراني و عراقي آشنا بودم. به خاطر دارم زماني كه ما پيش از انقلاب در نوار مرزي ايران و عراق مستقر بوديم - در دو رود مرزي نهر خين و نهر يوسف كه تعيين كننده مرز بود - دو طرف گاهي اوقات به ماهيگيري مي پرداختند و وقتي نيروهاي مرزي عراق در اين دو رود در طرف مرز عراق در حال ماهيگيري بودند و ما براي گشتزني از آنجا عبور مي كرديم، علي رغم اينكه آنها نيز نظامي بودند، قلاب ماهيگيريشان را جمع كرده و مي رفتند و ما مي دانستيم كه ارتش عراق سازماني نيست كه بتواند در مقابل ارتش ايران عرض اندام كند. از سوي ديگر، بعد از انقلاب امام خميني در رأس امور قرار داشتند و هر گاه اعلام بسيج عمومي مي كردند، مردم به خيابانها ريخته و آماده نبرد مي شدند. ناراحتي من از اين بود كه در چنين شرايطي چگونه عراق به خود اجازه داد و توانست به مرزهاي ايران اسلامي حمله كند.
تحت تأثير اين موضوع، شب نخوابيدم و فرداي آن روز به پست مهندسي بهداري رفته و درخواست كردم كه به صورت داوطلب به جبهه بروم(لازم به ذكر است كه من در زمان قبل از انقلاب در مرز عراق و در يك گشت شبانه مصدوم شده و از رزم معاف بودم). علي رغم مخالفتهاي اوليه، در نهايت با اعزام من به جبهه موافقت شد. من به لشكر 92 زرهي اهواز كه در آن زمان فرمانده اش امير قاسمي بود، رفتم. ازآنجايي كه من پيش از اين نيز در اهواز خدمت كرده بودم، فرماندهان در اين منطقه به خوبي من را مي شناختند.
زماني كه خودم را به لشكر 92 زرهي اهواز معرفي كردم، به دليل شناختي كه از من داشتند، مرا براي انجام كارهاي چريكي لشكر انتخاب كردند. در همان مدت كوتاه، گروهي را براي انجام عمليات شبانه تشكيل دادم؛ كار من در روزها شناسايي و در شبها انجام عمليات بود.
در 12/7/59 طي عملياتي در سوسنگرد، 21 نفر عراقي را به اسارت خود درآورده و 6 تانك را به غنيمت گرفتم. اين در نامه لشكر 92 زرهي اهواز به نيروي زميني ارتش در تهران منعكس گرديد و متن آن به شرح زير است:
« قدرت الله بهاري در امر پاكسازي سوسنگرد از عناصر عراقي و در پي درگيري با 21 نفر از نيروهاي دشمن موفق مي شود 19 نفر از آنان را خلع سلاح و دستگير نموده و دونفر را نيز زخمي كند. تعداد 6 عدد تانك و مقدار زيادي مهمات سلاح سنگين و تيربار را نيز منهدم نمود. لذا لشكر 92 زرهي اهواز به منظور رشادت و از خود گذشتگي مشاراليه براي وي درخواست يك درجه ترفيع مي نمايد. متمني است در اين زمينه نظريه اعلام شود تا مورد اقدام مقتضي قرار گيرد.»
نكته اي كه در اينجا بايد به آن اشاره كرد، اين است كه سوسنگرد سه مرتبه به اشغال دشمن درآمده و سه مرتبه نيز در ماههاي مهر، آبان و آذر از اشغال دشمن خارج شده است؛ اما روز 26 آبان به عنوان سالروز آزادسازي سوسنگرد در تقويم ثبت شده و به 12 مهر به عنوان اولين آزادسازي اين شهر اشاره اي نمي شود.
در 12/7/59 وقتي كه وارد سوسنگرد شده و نيروهاي عراقي را دستگير كردم، ازآنجايي كه تعداد ما كم بود و وسيله اي هم در اختيار نداشتيم و بالگرد ما را در يك كيلومتري سوسنگرد هلي برد كرده بود، اسراي عراقي را به مسجدي برده و منتظر بوديم تا از اهواز براي ما ماشين بفرستند. در همين حين ديدم كه تعدادي از افراد با لباس شخصي را مي آوردند و مي خواستند به من تحويل دهند. از آنها سؤال كردم كه اينها چه كار كرده اند كه شما مي خواهيد آنها را به من تحويل دهيد؟ به يكي از آنها اشاره مي كردند و مي گفتند كه اين جلو راه نيروهاي عراقي قرباني كشته، نفر بعدي را آورده و مي گفتند كه اين پرچم عراق را روي ساختمان فرمانداري نصب كرده است، نفر بعدي را مي گفتند اين مسؤال پمپ بنزين عراقيها بوده و... از اين موضوع خيلي ناراحت شدم؛ توقع نداشتم با دو روز حضور نيروهاي عراقي در سوسنگرد، برخي از مردم با آنها همكاري داشته باشند. وقتي كه ماشين برايمان آمد، اسرا را سوار ماشين كردم و اگرچه من به عنوان يك فرد نظامي مي توانستم خود در آنجا تصميم گيري كنم اما ازآنجايي كه خانواده هاي اين افراد در شهر بودند و تمامي مردم شهر سوسنگرد مسلح بودند و احتمال درگيري وجود داشت، بهتر آن ديدم كه آنها را نيز همراه اسرا سوار ماشين كنم و روي سر هر كدام از آنها نيز يك كيسه آرد كشيدم. اسرا و 28 نفر شخصي را به اهواز برده و اسرا را به مقر فرماندهي لشكر و 28 نفر را به استانداري برده و به مرحوم خلخالي تحويل دادم. او نيز پس از محاكمه 7 نفر از آنها را تبرئه و 21 نفر از آنان را نيز به جرم خيانت به دار مجازات آويخت كه اين موضوع در نشريه جوانان آن زمان نيز ثبت گرديد.
اصولاً سازمانهاي ارتشي واحدهاي چريكي ندارند؛ چراكه عملياتهاي چريكي و پارتيزاني مخصوص گروههاي شخصي و داوطلب است. من به دستور سرهنگ قاسمي فرمانده وقت لشكر اهواز و با همكاري فرمانداري اهواز تعدادي از مردم را كه بومي بوده و داوطلب بودند، براي انجام عملياتهاي چريكي انتخاب كرده و به آنها آموزشهاي لازم را دادم و بدين ترتيب سازماني را براي انجام عملياتهاي چريكي در لشكر 92 زرهي اهواز ايجاد كردم.
ازآنجايي كه شهيد دكتر چمران نيز در زمينه عملياتهاي چريكي فعاليت داشت، من شب قبل انجام هر عمليات چريكي نزد شهيد چمران رفته و هماهنگيهاي لازم را با وي مي كردم تا نيروهاي ما و شهيد چمران در يك ميدان مشترك وارد نشده و با يكديگر درگير نشوند و در صورت نياز نيز به يكديگر كمك كنيم.
به دليل اينكه ما در عمليات هايمان به دشمن نزديك مي شديم، خانم فاطمه نواب صفوي فرزند شهيد نواب صفوي از سوي شهيد چمران به عنوان خبرنگار و عكاس در اختيار گروه ما قرار گرفته بود و شهيد چمران از ما ميخواست تا قبل از هر عمليات خانم نواب صفوي از منطقه عكس و فيلم بگيرد تا از اين طريق وي آرايش نظامي دشمن در منطقه را شناسايي كند.
از 12 مهرماه تا بيست و هفتم اين ماه كه من دچار مجروحيت شدم، عملياتهاي متعددي را انجام دادم كه موفقيت هاي زيادي را نيز داشته ام و امضا و تأييد شهيد چمران در اين خصوص كه همه آنها نيز هم اكنون موجود است، خود گواهي بر اين امر است.
در ساعت هشت و نيم صبح روز 27 مهر 59 در پي يك درگيري با نيروهاي دشمن موفق شديم يك دستگاه تانك، يك دستگاه خودرو زرهي و يك دستگاه خودرو حامل مهمات را منهدم كنيم. كليه افراد گروه با سلامت كامل جسماني به كار خود پايان دادند، اما من كه به دليل شناسايي مؤثر بودن آتش خودي بر روي دشمن تا فاصله سيصد متري پيش رفته بودم، پس از درگيري انفرادي مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفته و از ناحيه پاشنه چپ و راست و دست راست مجروح شدم؛ بلافاصله با كمك استوار يكم محمد دستفروش از محل آتش دشمن خارج و به بيمارستان دكتر فاطمي منتقل و تحت درمان قرار گرفتم.
پس از گذشت طول درمان چهار ماهه خود مجدد به منطقه بازگشتم، اما به دليل اينكه نيروهاي خود را در اختيار شهيد چمران قرار داده بودم، ديگر گروه چريكي من آن ساز و برگ و سامان گذشته را نداشته و تعدادي به بخشهاي ديگر منتقل شده بودند. وقتي كه به منطقه رفتم، در گردان دژ خرمشهر به خدمت خود ادامه دادم و در دسته شناسايي اين گردان مشغول خدمت شده و يك گروه ضربت را تشكيل دادم و عملياتهاي شناسايي و ضربتي گردان را من انجام مي دادم.
در عمليات فتح المبين دچار جراحت سطحي شده و به بيمارستان منتقل شدم، اما ازآنجايي كه نمي خواستم گروه ضربتي كه ايجاد كرده بودم، از هم بپاشد، حاضر نشدم در بيمارستان بمانم و به منطقه بازگشتم.
وقتي كه به منطقه آمدم، گردان دژ خرمشهر خود را براي عمليات بعدي كه بيت المقدس بود، آماده مي ساخت؛ هدف از اين عمليات، آزادسازي جاده اهواز - خرمشهر و پادگان حميد و شلمچه و در نهايت آزادسازي شهر خرمشهر بود. اين عمليات در ساعت 12 شب روز دهم ارديبهشت 1361 با رمز يا علي آغاز شد و من تا 17 ارديبهشت در اين عمليات حضور داشته و در اين تاريخ به دليل مجروحيت شديد به عقب منتقل شدم و در آزادسازي خرمشهر حضور نداشتم.
من در عمليات موفق به هدف قرار دادن يك بالگرد البته نه با پدافند بلكه با به كمين نشستن دشمن شدم كه اين اقدام توسط فيلمبرداري كه همراه ما آمده بود، فيلمبرداري شده و در تلويزيون هميشه به هنگام شروع اخبار، سقوط اين بالگرد نشان داده ميشود.
در كنار جاده اهواز - خرمشهر، آبي براي جلوگيري از پيشروي دشمن در دشت رها شده بود كه در بخشي از كنار جاده، نيروهاي بسيجي، سپاهي و ارتشي به دليل گرماي زياد هوا در ساعات متناوب در آن آب شنا مي كردند و ديدبان دشمن اين منطقه را شناسايي كرده و ساعات شناي بچه هاي ما را مي دانست و بالگرد دشمن در آن ساعات آمده، دو يا سه راكت را به داخل آب شليك ميكرد و تعدادي از نيروها را مجروح كرده و در نهايت به شهادت مي رساند؛ اغلب آنها نه به دليل جراحت، بلكه به دليل اينكه بعد از جراحت نمي توانستند شنا كنند، غرق مي شدند. من از فرمانده قرارگاه خواستم تا به من اجازه دهد تا اين بالگرد را منهدم كنم و من خواسته و هدف خودم را در جلسه اي كه همه فرماندهان حضور داشتند مطرح كردم و اين خواسته با حمايت ساير فرماندهان نيز همراه شد. قرارگاه چهل كيلومتر عقب تر از خط بود؛ من نيروهاي خود را انتخاب كرده و به همراه يك خبرنگار به نام آقاي بيات براي پوشش خبري و تهيه گزارش واقعه، ساعت چهار صبح به همراه نيروهايم وارد خط دشمن شديم تا ديدبان دشمن ما را شناسايي نكند. از ميان خط آهن و راه ماشين رو اهواز - خرمشهر كه در موازات يكديگر بوده و بين آنها زمين داراي فرورفتگي بود، به طرف دشمن پيش مي رفتيم. ما جمعاً به همراه يك خبرنگار چهارده نفر بوده و سلاحهاي در اختيار ما آرپيجي هفت، ژسه، كلاشينكف و تيربار بود. ما تا جايي كه روزهاي قبل بالگرد دشمن را مي ديديم و اين بالگرد از آن فاصله راكت خود را شليك مي كرد، پيش رفتيم. تعدادي در زير پل راه آهن و تعدادي نيز در سنگري كه كمي آن طرفتر بود و نيروهاي عراقي آن را ترك كرده بودند، مستقر شديم. من از فرماندهان خواستم تا موضوع پيشروي و عمليات ما را به كسي اطلاع ندهند و نيروها همانند روزهاي گذشته در آب شنا كنند، كه اگر غير از اين مي شد، عمليات لو رفته و جان ما نيز در خطر بود. آن روز برخلاف هميشه كه بالگرد ساعت حدود 10 تا 10:30 به آن منطقه مي آمد، در آن ساعت ما بالگرد را نديديم. فكر كرديم كه ديدبان دشمن ما را ديده و عمليات لو رفته و به همين دليل بالگرد دشمن نيامده است. نزديك ظهر بود كه صداي بالگرد شنيده شد؛ من به نيروها گفتم كه شليك نكنند و اجازه دهند تا بالگرد از ميان سنگر و پل راه آهن عبور كرده و حتي راكت خود را نيز شليك كند، چراكه بعد از شليك راكت از يك سو بالگرد تعادل كافي نداشته و از سوي ديگر خلبان تمركز كامل روي كار خلباني خود ندارد و توجهش به راكتي است كه شليك كرده است. بالگرد وقتي كه مي خواست شليك كند، اوج مي گرفت و بعد از شليك دوباره پايين آمده و فرار مي كرد. به هنگام بازگشت بالگرد من به نيروها گفتم كه بيرون بريزند و بالگرد را به رگبار بگيرند. بالگرد زماني كه ما را ديد، مجدد اوج گرفته و مسير خود را تغيير داد. يكي از نيروها به نام مرادپور يك آر پي جي ديگر داشت و آن را نيز شليك كرد كه به ملخ بالگرد اصابت كرده و تعادل آن از بين رفت و به طرف پايين آمد و ما نيز در اين فاصله با تيربار به آن شليك كرديم. وقتي كه به زمين نشست، به طرف آن رفتيم تا خلبان آن را نيز به اسارت بگيريم كه بالگرد به يكباره آتش گرفت و در اين هنگام گشتيهاي عراق نيز سر رسيدند و ما با آنها درگير شديم. هنگام فرار و بازگشت من از ناحيه كتف زخمي شدم، اما باز با همان وضعيت ميدان جنگ را ترك نكرده و پس از مداواي جزئي به رزم ادامه دادم.
در 16 ارديبهشت ما با پاتك سنگين دشمن مواجه شديم كه من و نيروهاي تحت فرمانم تعدادي از نيروهاي عراقي را به اسارت درآورده و تعدادي هم به ما پناهنده شده بودند كه ما آنها را به عقب منتقل كرده و باز به خط بازگشتيم و تعدادي ديگر از نيروهاي عراق را به اسارت گرفتيم كه در اين هنگام ارتش عراق با شليك توپ، تعدادي از اسراي عراقي را زخمي و يكي از نيروهاي سپاهي را كه از گردان امام حسين اصفهان براي عقب بردن اسرا آمده بود، به شهادت رساند و دو نفر از نيروهاي من نيز جراحت سطحي برداشته و خود من نيز با موج انفجار به طرفي پرت شدم.
فرداي آن روز يعني در 17 ارديبهشت ماه، به دنبال پاتك مجدد دشمن، من از ناحيه شكم و كتف دچار جراحت شدم كه بعد از پانسمان دوباره وارد كارزار شدم. پس از چند دقيقه يك توپ از طرف دشمن شليك شد كه تركش آن به سينه من اصابت كرده و قفسه سينه را شكافته و ريه و كبدم را پاره كرد. احساس خفگي مي كردم و ديگر نمي توانستم به نبرد ادامه دهم. با ماشين حمل مهمات به عقب بازگشته و براي درمان به تهران آمدم. ديگر به دليل 60 درصد جانبازي تا پايان جنگ نتوانستم در ميادين نبرد حاضر شوم.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14