(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 30 بهمن 1390- شماره 20147

مصاحبه با مادر شهيد احمدي روشن و همسرش؛ فاطمه (عطيه) بلوري
ماهي كه حتي براي نيمه خود، پنهان بود



مصاحبه با مادر شهيد احمدي روشن و همسرش؛ فاطمه (عطيه) بلوري
ماهي كه حتي براي نيمه خود، پنهان بود

زينب السادات حسيني
اشاره
كتاب زندگي، پراست از فصل هاي متفاوت و رنگارنگ.
با تولد و«قالوا بلي» شروع مي شود و به رفتن، ختم.
رفتن برخي سپيد است و برخي خاكستري. دراين ميان، پريدن عده اي را هم تنها با رنگ سرخ خون و درخشش اشك در نور مي توان تفسير كرد.
هر درخششي كه نشان از تجديد عهد است بر سر پيمان ايستادگي . ميان اين فصول اما پر است از روزهاي دلدادگي و شيدايي.
صفحه هاي شيداي زندگي مصطفاي شهيد را كه ورق مي زني هنوز تازه اند و تنها به داستان ليلي و مجنونش براي رسيدن به همسرش نمي رسي. كه حتي آن داستان هم فقط تداعي مجنونيت او براي رسيدن به ليلايش نبود. اصرار و تلاش 3 ساله او براي رسيدن به همسرش گواه آن بود كه مي دانست همسفرش بايد از جنس خودش باشد تا خيالش به روشن ماندن شمع خانه اش جمع باشد و مطمئن، كه عليرضايش را مصطفي گونه تربيت خواهد كرد، شجاع و مصمم كه تنها هدفش نابودي اسرائيل باشد، خشنودكردن دل امام عصر.
شهيد احمدي روشن اين شجاعت را از پدر به ارث برده بود و اين اوج عطوفت و مهرباني و شيدايي را از مادر.
مادري كه چقدر مي باليد، رهبرش، فرزند شهيدش را به اسم كوچك خطاب كرده است و مادر در توصيف فرزندش گفت:« او به هيچ چيز دنيا وابسته نبود و همه چيز را براي ديگران مي خواست اما براي خود، هيچ. درست مطابق سخن مولايش اميرالمؤمنين عليه السلام زندگي مي كرد؛ چنان زندگي كن كه گويي عمر طولاني مدت داري و در مقابل جوري باش كه شايد يك دم ديگر نباشي.».
رفتن به منزلشان برايم راحت نبود، چرا كه گمان مي كردم فضا بايد سنگين باشد اما آنقدر آرام و محكم با تو به صحبت نشستند كه باور نمي كردي هنوز چهلم شهيدشان را رد نكرده اند. رفت و آمد به خانه شان كم نبود، آن طور كه گاهي گفت و گوي سه نفره ما، به گفت و گويي دو نفره تبديل مي شد. & هفته نامه زن روز
¤ هيچ وقت فكر مي كرديد روزي شما هم بشويد «نيمه پنهان ماه»؟
- اتفاقا برنامه هاي نيمه پنهان ماه كه درباره همسران شهيد است را خيلي مي ديدم. حقيقتش فكر مي كردم ولي نه به اين زودي. در ذهنم بود كه آقا مصطفي روزي شهيد مي شود ولي دلم متلاطم نبود و آرام بودم و اين بيشتر به خاطر رفتارهاي خودش بود.
¤ با توجه به اين كه شهيد روشن در زمان عقدتان، تصميم گرفتند وارد سازمان انرژي اتمي بشوند، شما چطور با اين مسأله كنار آمديد؟ بسياري خانم ها دوست ندارند كه كار همسرشان نظامي و امنيتي و اين چنيني باشد، نه اين كه بدشان بيايد، مي ترسند.
- ايشان سرشان درد مي كرد براي كارهاي خطرناك تنها نگراني من اين بود كه تشعشعات اتمي رويشان اثر بدي بگذارد. اين خيلي نگرانم مي كرد.
زنگ زدم به مادرشان و گفتم حاج خانم! پسرت مي خواهد برود يك چنين سازماني. حاج خانم گفتند: هر چي خير است پيش مي آيد. ايشان دل مرا آرام كردند. به خطرناكي كار ايشان كاملا واقف بودم چون مي ديدم كه جزو چند نفر اصلي راه اندازي سايت نطنز هستند.
اما آنچه كه باعث مي شد آب تو دلم تكان نخورد، اين بود كه هيچ وقت از كارهايش در منزل صحبت نمي كرد. درست است كه يك بخشي از آنها سري بود اما من تازه در اين 20 و چند روز متوجه شدم كه چه استرس وحشتناكي روي ايشان بوده از بابت تحريم ها، فشارها و تهديدها. آن قدر دلش بزرگ بود كه وقتي وارد منزل مي شد، اصلا از كارش حرفي نمي زد و رفتار ايشان به من آرامش مي داد. اماآنچه كه بيشتر مرا اذيت مي كرد، نبودن ايشان بود. تقريبا هيچ وقت منزل نبود! تمام خاطرات من از ايشان مربوط به دوران عقدمان است.
¤ دررابطه با اين نبودن ها، اعتراضي بهشان نمي كرديد؟
- مي گفتم بسه ديگه! بيا بيرون. ايشان هم مي گفت ان شاءالله اين يكي كار را انجام بدهم مي آيم بيرون. من هم به اين اميد روزگار مي گذراندم. خيلي وقت ها گريه مي كردم و مي گفتم نرو ولي مي دانستم كه به قدري هدفشان برايش مقدس است كه اصلا حرف من معني ندارد. به مرور زمان كه عليرضا به دنيا آمد، سر من هم گرم شد. حدود يك يا دو سال پيش كه خيلي بهم فشار آمده بود، ايشان بهم گفتند پيش يك عال مي رفتند و آن عالم به او گفته بود اين كاري كه سازمان انرژي اتمي انجام مي دهد و اين كه ايران به اين قدرت برسد، قطعا در ظهور آقا تأثير دارد. بعد از اين حرف، ديگر نگفتم نرو!
¤ حاج خانم! شما به عروستان در رابطه با كار همسرش چطور دلداري مي داديد؟
- وقتي پدرش مي رفت جبهه و من ناراحت مي شدم، پيش خودم مي گفتم همان خدايي كه اينجا توي شهر، توي جاده، از او نگه داري مي كند با خدايي كه توي جبهه هاست، فكر نمي كنم فرقي داشته باشد. در مورد مصطفي هم، من و پدرش همين فكر را مي كرديم. عطيه خانم (همسر شهيد) كه زنگ زد و ناراحتي كرد، پدرش گفت، عطيه، جوان ست و خب حساس تر. چه خداي توي نطنز، چه خداي توي تهران. اگر بخواهد اتفاقي بيفتد همين جا هم مي افتد. اگر دوست دارد، بگذار برود.
¤ شهيد چه زمان هايي منزل بودند؟
- همسر شهيد: زماني كه ما ازدواج كرديم چون زمان راه اندازي سايت بود، ايشان شيفت بودند و جزو 4 نفر اصلي، حتي مي گويند دست نوشته هاي راه اندازي سايت هم دست خط ايشان است كه من تازه اين را فهميده ام. آن زمان، 12 روز شيفت بود و سر كار، يك روز و نصفي منزل بود و دوباره مي رفت تا 12 روز ديگر!
به مرور زمان 12 روز شد 7 روز كه 5 شنبه و جمعه ها مي آمدند تهران. 5 شنبه ها هم اكثرا سر كار بودند. يك مدت كوتاهي؛ 8 ماه منتقل شدند تهران كه آن زمان هم باز آخر شب مي آمدند منزل! و عملا فرقي نمي كرد. بعد از تولد عليرضا برگشتند سايت و 3 الي 4 روز كامل سايت بودند و بقيه روزهاي هفته هم تهران سر كار مي رفتند كه اگر خيلي خيلي زود مي آمدند منزل، ساعت 9 شب بود. يك عصر 5 شنبه مي ماند و يك جمعه. البته اگر جمعه هم جلسه نداشتند چون بارها مي شد كه جمعه هم جلسه بودند!
¤ با اين همه مشغله كاري، پس چطور برنامه ريزي مي كردند كه برويد مسافرت؟
- همسرشهيد: در زمان عقدمان چون خانواده شان همدان بودند، مسافرت هاي ما كلا همدان بود. بعد از ازدواج مان در طول اين 7 سال دركل 6 تا مسافرت رفتيم؛ 2 يا 3 تا شمال، يك مشهد، يك كيش و يك شيراز. خيلي فشار مي آورديم 4 يا 5 روز مرخصي مي گرفتند و مي رفتيم مسافرت.
مادر شهيد: مرخصي را خودش به خودش نمي داد ولي به ما مي گفت آنها نمي دهند! آن قدر پيگير كارش بود كه حتي 5 شنبه و جمعه ها هم مي رفت سر كار. مدير بود اما زودتر از همه مي رفت و آخر شب ديرتر از همه برمي گشت.
¤ فكر مي كنيد چي تو ذهنشان بود كه اين قدر برايش وقت مي گذاشتند، حتي از وقت خانواده؟
- همسرشهيد: خيلي هدفشان والا بود.
مادرشهيد: اگر قرار بود ما بدانيم كه ما هم الان كنار او بوديم. هر كاري مي كرد براي خدا بود. مثلا يك بار مي گفت آدم ها خيلي بايد مراقب كارهايي كه مي كنند باشند. يك نفر كه آدم بدي ازآب درمي آيد يك وقت بررسي مي كني و مي بيني 6 نسل قبلش يك اشتباهي كرده كه الان هم اثرش را نشان داده است همچنين حرف هايي را از كمتر كسي شنيده بودم.
¤ شهيد مطالعات جانبي هم داشتند؟
- همسر: در زمان دانشجويي شان، چون فراغت بيشتري داشتند. مسائل اعتقادي شان را در فاصله دبيرستان تا دانشگاه خيلي محكم كردند. اما بعد از دانشگاه اصلا وقت نداشتند. مثلا كتاب هاي شهيد مطهري را خوانده بودند. يك بار خودش به من گفت براي اثبات قضيه غدير براي خودش، شايد حدود هفت تا كتاب اهل تسنن را خوانده است.
يا اين كه مي گفت در طول حج شان سال 87، با عربي دست و پا شكسته با يك برادر اهل تسنن در اين رابطه بحث مي كرده و آن فرد كم آورده بود. در بحث خيلي منطقي مي توانست طرف مقابل را با استدلال هاي محكم خود قانع كند.
خيلي محكم و پر بود و متأسفانه به خاطر عدم حضورشان، نمي توانستيم از ايشان استفاده كنيم.
¤ با توجه به اين كه فرصت كمي را در منزل بودند، چطور وقتشان را برنامه ريزي مي كردند براي سرزدن به خانواده خودشان و خانواده همسرشان؟
- همسر شهيد: هر كاري داشت بايد به مادرش سر مي زد و مي گفت من نمي توانم اين كار را انجام ندهم. به خانواده من، خيلي كم مي توانستند سر بزنند.
مادر شهيد: در مورد خانه ما حتما برنامه ريزي مي كرد و مي آمد. اگر 5 شنبه ها نمي شد، حتما جمعه مي آمد. (با بغض مي گويد) اين چند هفته آخر انگاري يك طوري شده بود كه بيشتر بيايد پيشم و بيشتر ببينمش كه شايد بسم باشد ولي من كه بسم نمي شد! علي را مي آورد خانه ما و مي گفت بيا مامان جون، علي ات را آوردم و بعد مي رفت سر كارش. وقتي مي آمد علي را ببرد، مي گفت حالا راستش را بگو يعني يك ذره هم از من بيشتر دوستش نداري؟! (با خنده) مي گفتم نه به خدا! هيچ كس با خودت قابل مقايسه نيست. شايد كمتر از خودت نباشد ولي بيشتر از خودت نيست. روي دوست داشتن من خيلي حساس بود.
يك وقتي مي شد كه من زنگ مي زدم و مي گفتم من دارم مي آيم ببينمت. خيلي دقيق بود. وقتي مي گفت ساعت 10 منتظرتان هستم، اگر مي شد ده و پنج دقيقه، ديگر پذيرايت نبود. مي گفت من رفتم، كار داشتم. به همين خاطر اگر سر ساعتي با او قرار داشتم و احتمال مي دادم كه نرسم، يك ساعت قبلش زنگ مي زدم و زمانش را عوض مي كردم. روز شهادتش ساعت 8:12 زنگ زدم و گفتم كجايي، گفت دارم مي روم شركت. گفتم مي خواهم ببينمت، گفت باشه، ساعت 11. حدود ساعت 8:19 بود كه شهيد شد. (با بغض مي گويند) بدقولي كرد با اين كه آن قدر دقيق بود اما بدقولي كرد!
¤ حاج خانم! معمولا از مادرهاي شهيد شنيده ايم كه روزهاي قبل از شهادت فرزندشان، حال و هواي خاصي داشتند دلشان آرام و قرار نداشته، شما هم اين احساس را داشتيد؟
- واقع امر اين است كه از 3 ، 4 ماه پيش خيلي به هم ريخته بودم. خودم هم نمي دانستم چرا اين طوري شده ام. مثلا يادم هست يك بار داشتم مي رفتم ببينمش، در طول مسير با خودم مي گفتم مگر من چند سال زنده ام، اگر اين با شهادت جاودانه شود مگر چه ايرادي دارد؟!
دقيق تو ذهنم نمي آمد ولي چنين احساسي را داشتم. بعد هم استغفار مي كردم و براي سلامتي اش قرآن مي خواندم و نذر و نياز مي كردم.
¤ پس يعني خودتان دوست داشتيد شهيد بشود و جاودانه؟
- نه! دوست نداشتم. هيچ مادري در هر درجه و مقامي از انسانيت هم باشد، اين را نمي تواند قبول كند. حتي حضرت زينب هم نمي خواستند كه برادرش كشته شود. اين را قبول داريد؟ اصلا هر كس همچنين حرفي را بزند، دروغ مي گويد.
¤ حاج خانم! خود شهيد در رابطه با شهادتشان حرفي زده بودند؟
- نه؛ اصلا! مصطفي اصلا باعث رنجش من نمي شد، به هيچ عنوان! ببينيد من هر چه بگويم شما نمي توانيد رابطه من با او را حس كنيد. من از بچگي اش وحشتناك به او وابسته بودم. هيچ كدام از اعضاي خانواده هم اعتراضي نداشتند. هميشه مي گفتند مامان! خود ما هم داداشي را طور خاصي دوست داريم و اصلا هم ناراحت نمي شويم كه شما خيلي خيلي بيشتر به او وابسته اي! عطيه جان (همسر شهيد) مي دانند هيچ كدام اعتراضي نمي كردند، حتي خود خانومش. وقتي مي آمد منزل ما، مي گفت نخود، نخود، هر كسي سريع برود بخوابد پيش مادر خود! (با بغض مي گويند) هيچ كس هم اعتراضي به اين رابطه نداشت، انگار همه مي دانستند كه عمرش خيلي كوتاه است.
¤ عطيه خانم، با شما هم درباره شهادتشان صحبت نكرده بودند؟
- نه! (با خنده) من از زير زبانش مي كشيدم. من قبل از ازدواج مان، خواب شهادت ايشان را ديده بودم. يكي از اقوام نزديك خودم هم اين خواب را ديده بود و مي گفت، عطيه! آقا مصطفي شهيد مي شود، حالا ببين. و من هم مي گفتم مي دانم. يعني شكي نداشتم. حتي به خودش هم مي گفتم من راضي نمي شوم كه به غير شهادت از اين دنيا بروي. منتها سر زمانش با هم كل كل داشتيم. مي گفتم من مطمئنم تو 50، 60 سالت كه شد، زماني كه همه كارهايت را انجام دادي، شهيد مي شوي. يك بار كه خيلي سر زمانش با هم بحث كرديم گفت، حدود 30 سالگي شهيد مي شوم، اين قضيه مال 5 يا 6 سال پيش است.
بعد از آن زمان ديگر هيچ وقت درباره اين جور چيزها حرف نزد و من هم نپرسيدم چون اصلا اجازه نمي داد تو اين فازها برويم.
واقعا به خاطر رفتار خودش بود يعني با آن همه خطرات و خستگي ها و فشار كاري كه داشت، طوري رفتار مي كرد كه احساس مي كرديم نه، واقعا انگار خبري نيست! در حالي كه خيلي خبرها بوده و ما نمي دانستيم!
¤ حاج خانم! اينگونه رفتار كردن، دل خيلي بزرگي مي خواهد، شما قبل از ازدواج شهيد هم چنين رفتارهايي از ايشان ديده بوديد؟
- مادر شهيد: مصطفي از بچگي هم اينطور بود. يعني ما جايي نمي رفتيم كه كسي جذبش نشود. خواهرهايش عاشقش بودند. تا دلت بخواهد فقط مي گفت و مي خنديد. يك بار ممكن بود كه دير بيايد يا نيايد و من زنگ بزنم و دعوايش كنم، هيچ وقت اهل قهر و تندي كردن نبود. مثلا خيلي خيلي قهر ما طول مي كشيد كه من با بداخلاقي گوشي را قطع كرده بودم، بلافاصله، كمتر از 5 الي 6 دقيقه بعد زنگ مي زد و از دلم درمي آورد.
¤ از وصيتشان چيزي گفته بودند؟
- مادر شهيد: چيزي مكتوب نكرده است. فقط گفته بود. مثلا اينكه نمي خواهم پسرم لوس و نازپرورده باشد. نبايد همه چيز در اختيارش باشد. حتما 10-12 سالش كه شد، مي فرستمش كارخانه كار كند. ما نمي فهميديم چرا اين حرف ها را مي گويد. هر كاري را كه مربوط به كسي بود به خود آن فرد مي گفت. همه چيز را هم با شوخي مي گفت نه جدي!
¤ حتي اگر تذكري هم مي خواستند بدهند؟!
- مادر شهيد: هيچ قت جدي نمي گفت! حتي تو بحث هاي سياسي هم هيچ وقت با كسي تندي نمي كرد. همه چيز را در قالب شوخي و خنده مي گفت. تنها جايي كه اصلا كوتاه نمي آمد، وقتي بود كه حرف آقا (رهبري) داخل مي شد. در اين مواقع حتي عصباني هم مي شد.
همسر شهيد: ايشان با همه كس بودند. بسيجي واقعي يعني همچين آدمي. مهم اين است با كسي كه عقيده اش مثل تو نيست بتواني بحث كني نه اينكه داد بزني! ايشان با شوخي و خنده و منطقي بحث مي كردند.
¤ چطور است كه ايشان اين قدر اهل شوخي و خنده بودند اما زماني كه آمدند خواستگاري شما، هم خود شما فكر مي كرديد او آدم اخمويي است و هم برخي خواهران بسيج به شما مي گفتند ايشان خيلي متعصب اند؟
- دقيقا! ايشان حريم ها را رعايت مي كردند. مثلا در بسيج به يك سري افراد مي گفتند روشنفكر و به يك سري هم مي گفتند متحجر! (با خنده) كه آقامصطفي جزو گروه متحجرها بود! اما بعدا مشخص شد كه اين كاملا خلاف است چون ايشان حريم ها را تا آنجا رعايت مي كرد كه حريم ها حفظ شود.
¤ بهتان گفته بودند دليل اينكه شما را انتخاب كردند چي بوده است؟
- مي گفتند من شما را به خاطر اين انتخاب كردم كه حجب و حياي شما با بقيه فرق مي كرد، خيلي چيزها را رعايت مي كردي و زبان تندي نداري. رفتارت سنگين است. خيلي سعي نمي كني وارد هر حوزه اي بشوي. من، آقا مصطفي را فقط به خاطر 3 چيز انتخاب كردم؛ ايمان و صداقت و محبتشان. هميشه مي گفت كمتر دختري پيدا مي شود كه به خاطر 3 چيز، كسي را انتخاب كند اما تو به من ثابت كردي حرفت را و اين برايش خيلي مهم بود.
ايشان به شدت روي من حساس بود. مثلا جالب است بگويم در مورد عروسي مان، مصطفي گفت هر كاري بخواهي من برايت انجام مي دهم. من به ايشان گفتم من اصلا عروسي نمي خواهم و اتفاقا عروسي مان ساده و در خانه مادرم برگزار شد. اما به ايشان گفتم من دوست دارم عكس و فيلم داشته باشم. ايشان گفتند اگر آتليه اي را پيدا كردي كه نگاتيوها را پس بدهد، قبول! ما گشتيم و بالأخره جايي را پيدا كرديم كه قبول كرد و به خاطر همين كار هم مبلغ بيشتري راگرفت (100 هزار تومان بيشتر گرفت) اما همين آدم، هيچ محدوديتي براي من قائل نبود، هيچ، هيچ محدوديتي.
¤ يعني چه؟
- هيچ وقت به من نمي گفت آن جا برو، آنجا نرو. مي گفت هر كاري دلت مي خواهد بكن. اصلا من را محدود نمي كرد. آن حساسيت را داشت اما درست رفتار مي كرد.
¤ در مورد ادامه تحصيلتان كمكتان كردند؟
- همه را به ادامه تحصيل تشويق مي كردند. من به خاطر كمك حاج خانم و خواهرانشان توانستم ادامه تحصيل بدهم. وقتي قبول شدم، خيلي خوشحال بود و پزش را به همه مي داد. خودش هم خيلي دوست داشت ادامه تحصيل بدهد اما وقت نداشت.
مادر شهيد: هميشه مي گفت قول مي دهم در اسرع وقت، درسم را ادامه دهم چون براي من خيلي مهم بود. براي كارشناسي ارشدش بچه ها كارتش را گرفته بودند منتها در پادگاني كه براي آموزشي رفته بود، گروهبان يادش مي رود برگه مرخصي اش را امضا كند. بعدها به من مي گفت: مامان به خدا فكر نكن كوتاهي كردم. من تمام آن پادگان را دور زدم كه ببينم جايي هست بتوانم از ديوار بيايم بالا و برم بيرون و امتحانم را بدهم تا تو خوشحال شوي، ولي به خدا همه ديوار سيم خاردار بود! بيشتر اهل عمل بود تا مدرك اما در همه چي اطلاعات داشت.
¤ حاج خانم! شما فرداي روز شهادت پسرتان، رفتيد منزل شهيد قشقايي. به هر حال خودتان داغدار بوديد و نياز بود كسي تسلايتان بدهد. در آن شرايط چطور چنين تصميمي گرفتيد؟
- آقا مصطفي خيلي ناراحت مي شدند كه بين شهدا فرق گذاشته شود و هميشه مي گفتند فقط خدا مي داند كه كدام شهيد مقامش بالاتر است. شهيد قشقايي، راننده مصطفي بود. 7 الي 8 سال با هم اين راه ها را مي رفتند، واقعا يار غارش بود. روز اول، بچه ها گفتند تلويزيون هيچ اسمي از شهيد قشقايي نمي گويد، شما چطور مي گوييد او هم شهيد شده؟! من فهميدم رضا قشقايي از قلم افتاده. البته بعد الحمدلله اسمش را گفتند. به بچه ها گفتم همگي جمع شويد برويم منزل آقاي قشقايي. چه فرقي مي كند آن ها هم مثل ما داغدارند. بچه آنها به خاطر هدف بچه ما شهيد شد. به او مي گفتم آرام برو، خواب آلوده نباش. مصطفي عادت داشت بالش و پتويش تو ماشين بود. آن قدر دير مي آمدند كه هميشه صندلي عقب خواب بود و خيالم جمع بود كه در طول مدتي كه مصطفي سركار است، رضا استراحت مي كند و تو جاده خواب آلوده نيست. اينكه وظيفه دانستم كه حتما بروم چون خواست خود مصطفي بود. مي دانم يكي از كارهايي كه خوشحالش كرد، همين كار بود. مطمئنم.
¤ چي شد كه چيذر را براي دفن شهيد انتخاب كرديد؟
- همسر شهيد: روز قبل از شهادتشان، شب كه آمد، تلويزيون داشت چيذر را نشان مي داد، گفتم چه جاي قشنگي، گلزار شهدا هم دارد؛ گفت 5 شنبه حتما با هم مي رويم. براي همين اصرار كردم كه آنجا باشد. خيلي ها اصرار مي كردند امام زاده صالح يا دانشگاه شريف اما گفتم نه! ايشان جاي دنج را خيلي دوست داشت و جاهاي شلوغ را دوست نداشت.
¤ الان برويد كجاها ياد شهيد برايتان زنده مي شود؟
- هر جايي كه با او رفتم. مثلا منزل خودمان. آن قدر فضاي آنجا سنگين است كه نمي توانم وارد بشوم. ولي خانه مادرشان، نه! تنها جايي كه به من آرامش مي دهد، كنار مزار خودش است. حتي دانشگاه شريف هم تمامش برايم خاطره است و واقعا برايم سخت است. همه جا رنجم مي دهد به جز منزل مادر شهيد.
¤ بين ائمه، به كدام يك تعلق خاطر بيشتري داشتند؟
- علاقه وافري به حضرت علي عليه السلام داشت. فيلم امام علي عليه السلام را كه مي ديد، منقلب مي شد. برايم تعريف مي كرد، زماني كه براي اولين بار اين فيلم پخش مي شد، ايشان دبيرستاني بودند و مصطفي احساس مي كرد كه انگار در زمان حضرت علي عليه السلام زندگي مي كند. خيلي به حضرت تعلق داشت. به حضرت ابوالفضل هم همينطور مي گفت مي خواهم اسم بچه بعدي ام را ابوالفضل بگذارم. به حضرت فاطمه هم خيلي تعلق داشت اما بروز نمي داد، حيا مي كرد.
¤ الان عليرضا مي داند كه پدرش شهيد شده است؟
- بله! به معلم مهدش گفته مي داني پدر من شهيد شده است؟! البته نمي داند شهيد يعني چي اما مي داند كه فوت كرده و نبايد منتظرش باشد.
¤در زمان حيات شهيد، عليرضا چطور با نبود طولاني مدت پدرش كنار مي آمد؟
- من به او گفته بودم پدر تو هم مثل باباهاي ديگر، بايد كارهايش را انجام بدهد. عادت كرده بود يا آخر هفته يا شب ها ديروقت ببيندش، در حد نيم ساعت! چون ايشان را كم مي ديد، خيلي بي قراري نمي كرد. اكثر بازي هايش را با داماد حاج خانم انجام مي داد. نه اينكه بگويم اصلا بي قراري نمي كرد. از اول به من بيشتر وابسته بود. كم كم كه بزرگ تر شد، بيشتر طرف مصطفي كشيده شد.
¤ شهيد فرصت كمي را منزل بودند و تربيت عليرضا هم با شما بود. چه چيزهايي را از شما مي خواستند كه رعايت كنيد؟
- راستش خيلي با هم تفاهم داشتيم. اصلا دوست نداشت لوس باشد. مثلا در مورد غذا خوردن تأكيد مي كردند كه بسم الله بگويد و به او مي گفت هر كاري را كه شروع مي كني بسم الله بگو. يك سري چيزها را به خود عليرضا مي گفت مثلا مي گفت سعي كن نترسي، هيچ وقت. وقتي با هم كشتي مي گرفتند هميشه به عليرضا مي گفت سعي كن نترسي و حمله كن. خيلي دوست داشت مراسم عزاداري ها و مسجد ببردش. خودش اگر نمي توانست مي گفت با ديگران حتما برود. خيلي تاكيد داشت شجاع بار بيايد.
¤ فكر مي كنيد وقتي در آينده عليرضا برود دانشگاه اگر كسي به او بگويد تو فرزند شهيدي و با سهميه آمدي دانشگاه، عليرضا چه جوابي خواهد داد؟
- فكر كنم اگر عليرضا پدرش را بشناسد، هيچ وقت احساس كمبود نكند. وقتي ويژگي هاي پدرش را بشناسد و بفهمد كه پدرش در عرض 20 روز بعد از شهادتش چه جنب و جوشي در مملكتش ايجاد كرده، آن قدر اشباع مي شود كه خودش فخر بفروشد به آن فرد. ان شاءالله تمام اين صحنه ها و مطالب، همه جمع آوري مي شود و بعدا به او نشان داده مي شود. فكر نمي كنم احساس كمبود كند همان طور كه من الان احساس كمبود نمي كنم. درست است كه از لحاظ ظاهري احساس كمبود مي كنم چون ايشان واقعا مثل يك كوه بود اما واقعا افتخار مي كنم كه در كنار يك چنين فردي زندگي مي كردم.
¤ زماني كه عليرضا بزرگ شد و خواستيد برايش برويد خواستگاري، او را چطوري معرفي مي كنيد؟ مي گوييد عليرضا پسر...؟
- مي گويم پسر يك مرد خيلي بزرگ است. واقعا به قول يكي از دوستان شهيد، مصطفي مسير تاريخ را عوض كرد. يكي مي گفت اگر مصطفي نبود، سايت راه اندازي نمي شد. پس مي گويم عليرضا پسر يك مرد خيلي بزرگ است. ان شاءالله هيچ وقت نشود مثل بعضي از بچه هاي شهيدي كه دچار خلأ و كمبود عاطفي و هويتي شدند!
¤ به نظرتان وظيفه شما براي تربيت درست فرزند شهيد چيست؟
- من تا آنجا كه بتوانم تمام تلاشم را مي كنم، همچنين حاج خانم. چون ايشان مصطفي را تربيت كردند. من و خانواده مصطفي آن قدر كه اطرافيان و همكارانش او را مي شناختند.
ان شاءالله با اطرافيانش صحبت مي كنم و خاطراتش را كنار هم قرار مي دهم تا بتوانم نمي شناسيم. به عليرضا توضيح دهم پدرش كه بود و چه مي خواست. (مصمم مي گويد) خود شهيد هم كمك مي كند، قطعا. چون مصطفي هيچ وقت كوتاه نمي آمد. در اين مورد هم كوتاه نمي آيد كه پسرش آن طور كه مي خواست، نشود. هميشه مي گفت عليرضا، مرد بزرگي شود، من دلم قرص است.
¤ زماني كه رهبر آمدند منزلتان، واكنش عليرضا جالب بود. درباره آقا چيزي به او گفته بوديد؟
- هميشه وقتي تلويزيون آقا را نشان مي داد، به عليرضا مي گفتم ايشان رهبر ماست. ما خيلي ايشان را دوست داريم. بايد حرف هايشان را قبول كنيم. عليرضا خيلي خجالتي است و بغل هر كسي نمي رود و با هر كسي اخت نمي شود. من به او گفتم برو بغل آقا و او رفت بغل آقا نشست. حتما احساس انس كرده ديگر!
¤ اگر اين اتفاق براي شخص ديگري افتاده بود، شما براي تسلاي خاطرش چه كار مي كرديد و چي به او مي گفتيد؟
- مدت ها مي نشستم و حرف هايش را گوش مي دادم. به او تسليت نمي گفتم، حتما تبريك مي گفتم. بيشتر دوست داشتم سنگ صبورش باشم يعني حرف هايش را بشنوم. و به او مي گفتم دنيا گذراست، حداقل در تقديرت بود كه خدا به تو يك گواهي بدهد كه مي تواني از آن در آن دنيا استفاده كني و خوشحال باشي.
¤ در طول اين مدت كسي چيزي بهتان گفته كه ناراحت شويد؟
- بله! كساني كه بهم تسليت گفتند، ناراحت شدم. كساني كه گفتند خدا بيامرزدش، كساني كه گفتند مي خواهي چه كار كني، خيلي سختي مي كشي، ناراحت شدم. اگر به ديد ترحم بهم نگاه كنند، ناراحت مي شوم. يكي از بدترين حرف ها اين بود كه مي گفتند خودي ها اين كار را كردند، بدترين حرف بود!
¤ يعني در حالي كه غربي ها به صراحت اعلام مي كنند كه ترورها كارخودشان است اما برخي مغرضين انگشت اتهام را به سمت نظام
مي گيرند.مصاحبه خيلي طولاني شد و خسته شديد.
- نه، اصلا. اتفاقا من از همان روز اول مصاحبه كردن ها را قبول كردم چرا كه به همه بگويم مصطفي كه بود. بگويم او يك آدم دست نيافتني نبود. ممكن بود نماز صبحش قضا شود، نماز شب نمي رسيد بخواند، دائم تسبيح دستش نبود، چفيه
نمي انداخت، خيلي وقت ها، نمازجمعه نمي توانست برود. دلش مي خواست مسجد برود اما نمي توانست. مي خواهم بگويم اين ها خيلي درجات آدم را بالا مي برد اما اصل كار اين است كه سيمت وصل باشد. مصطفي آنقدر توكلش بالا بود كه حتي به عليرضا گفت اگر سم هم بخوري اما بسم الله بگويي، چيزيت نمي شود! اعتقادش اين بود. فقط و فقط از خدا مي ترسيد. دوست دارم به دوستانش بگويم اگر شما هم فقط از خدا بترسيد و هر جايي كه حق ضايع شد، كوتاه نياييد، قطعا به آنچه مي خواهيد، مي رسيد. منفعت طلب نباشيد، مصطفي در زندگي اش همه چيز داشت؛ پست خيلي مهم، وضع مالي خوب، زن و بچه، پدر و مادر و خواهرهايي كه يكي از استثنائي ترين علاقه ها را به او داشتند، اما از همه اينها چشم پوشي كرد. پس مي شود. او را بت نكنيم. اگر شهداي زمان جنگ قبر مي كندند و داخلش نماز مي خواندند، آن طبيعت آن زمان بود اما الآن فرق مي كند. مي توانيم به آنها برسيم به شرطي كه بدانيم چه كار بايد بكنيم. آن زماني كه شنيدم دانشجوها مي خواهند تغيير رشته بدهند، گفتم من خيلي خوشحالم اما به شرطي كه جو زده نشويم. مصطفي مي دانست كه چه راه سختي را درپيش دارد. خسته نمي شد.
او هميشه به دوستانش مي گفت، ظهور اتفاق مي افتد، مهم اين است كه ما كجاي اين ظهور باشيم! شايد بتوانم بگويم او شديدترين وابستگي را به پسرش داشت به طوري كه كمترين پدري را اينگونه ديده ام و من هميشه مي گويم تو چطور توانستي علاقه از همه را به كنار، علاقه به عليرضا را رها كني و بروي. اين خيلي مهم است.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14