(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 6 اسفند 1390- شماره 20152

شعر امروز
ترانه هاي سفر
گزارشي از ديدار مردم آذربايجان با رهبر عزيزمان
شوق ديدار
قصه هاي زندگي
برف و رودخانه
واژه اي براي تو
مرگ دل!
جمله ها و نكته ها



شعر امروز

دستهاي مادرم
صبح تا شب مادرم
مي كند كار و تلاش
كارهاي خانه مان
آه كمتر بود كاش

طشت سنگين را خودش
مي كند از جا بلند
رختها را يك به يك
مي گذارد روي بند

مي رود بازار شهر
نان و سبزي مي خرد
خوب مي دانم كه باز
پول كم مي آورد

تازه او بعد از خريد
كارها دارد هنوز
نفت مي ريزد كمي
بر چراغ گردسوز

مي رود توي حياط
خوب جارو مي كشد
باز صاحبخانه داد
بر سر او مي كشد

اشكهايش را ولي
باز پنهان مي كند
صورتش را از اتاق
رو به ايوان مي كند

مي رود در گوشه اي
چشم مي دوزد به در
مي نشيند منتظر
تا كه مي آيد پدر

غصه انگار از دلش
ناگهان پر مي زند
خنده بر لبهاي او
نقش ديگر مي زند

مي دود سوي اجاق
شعله را كم مي كند
شام ما را مي دهد
چاي را دم مي كند

خسته است اما به من
خنده اش جان مي دهد
دستهاي مادرم
بوي قرآن مي دهد
افشين علا

 



ترانه هاي سفر

ابر
سفر نزديك شد، دلشوره دارم
شبيه ابر مي خواهم ببارم
اگرچه مي روم همراه اين باد
دلم را پيش گل جا مي گذارم
باران
هواي ابري ام آشفته تر شد
ببين: باران گرفت و خاك ، تر شد
چه بوي اضطرابي دارد اين باد
دوباره لحظه ي تلخ سفر شد
باد
سفر يعني:همين پرپر همين زرد
همين سوز زمستاني همين سرد
سفر پيچيده در باد غريبي
كه با خود اين همه دلشوره آورد
آتش
دوباره دلهره آمد سراغم
چه دودي مي كند امشب چراغم
دم رفتن چه باراني گرفته
اگرچه آتش افتاده به باغم
پرواز
پرستو ! اي پرستوي بهاري
كه دايم مي پري و بي قراري
تو كه مرد سفر بودي هميشه
تو هم پيش از سفر دلشوره داري ؟
ستاره
نبينم هرگز اي خورشيد پاره
كه از چشم تو مي بارد ستاره
شبي روي شهابي مي نشينم
به سويت باز مي گردم دوباره
سيد احمد ميرزاده

 



گزارشي از ديدار مردم آذربايجان با رهبر عزيزمان
شوق ديدار

اگر اشتباه نكنم ساعت ده و نيم صبح بود كه دوستم جواد، تماس گرفت و گفت كه اگر آماده اي امروز مي خواهيم برويم ديدار آقا؛ خيلي خوشحال شدم و به قول معروف تو پوست خودم نمي گنجيدم و باور نداشتم كه براي اولين بار رهبرم را از نزديك مي بينم و به سخنانش گوش مي دهم و از طرفي تعجب كردم كه چقدر زود مي خواهيم آقا را ببينيم. وقتي به پدرم گفتم كه مي خواهم بروم تهران و آقا را ببينم چشمانش پر از اشك شد و دعايم كرد.وسايلم را جمع كردم تا ساعت شش از مسجد حركت كنم.
¤
ساعت شش رفتم مسجد،قرار بود بعد از نماز خواندن اتوبوس بيايد جلوي مسجد و برويم.دوستم مي گفت كه بيست و پنج نفر هستيم. ولي ساعت 7 بود و از اتوبوس خبري نبود. شديم سه نفر! دوستم با دوستش (كه براي مهيا كردن كارت ملاقات و اتوبوس رفته بود)تماس گرفت، قرار شد كه از شنب غازان برويم باغشمال و از آنجا به ديدار آقا برويم. تاكسي گرفتيم و سريع به آنجا رسيديم. همه ي بسيجي ها سوار اتوبوس شده بودند. با كمك خدا ما هم سوار شديم و به سوي ديدار يار ،شوق پرواز كرديم.
¤
سرپرستمان آقايي به اسم يوسف بود ،وقتي خواست خودش را معرفي كند گفت:«بنده يوزارسيف حاكم مصر هستم و شغلم هم شيرين است و در شيريني فروشي كار مي كنم...» از همان اول صحبت كردنش فهميدم كه اهل شوخي و طنز است.
برايمان يك كلاسور و يك دفترچه و يك خودكار و يك سربند يا حسين قرمز و يك چفيه دادند.وقتي چفيه را گرفتم با خودم قرار گذاشتم عطر گل نرگس به آن بزنم و براي هميشه پيش خودم نگه دارم،اگر هم امام زاده اي رفتم به ضريح بكشم و هر وقت مشكلي يا غمي داشتم با آن آرام شوم. بعد با خودم گفتم چه مي شد اگر اين چفيه تبرك آقا بود؟
¤
صبح ساعت شش اتوبوس به جايي رسيد كه مي گفتند نزديكي ميدان انقلاب و خيابان آذربايجان است،يعني جايي كه اگر چند تا چهارراه رد مي كرديم به حسينيه امام خميني(ره) مي رسيديم. آقا يوسف مي گفت تا پياده شديم بدويم، تا در جاي بهتري در حسينيه بنشينيم. وقتي با دوستانم پياده شديم همراه با آقا يوسف و دوستانش دويديم، جلوي اتوبوس ما هم اتوبوس هاي زيادي پارك كرده بودند. معلوم مي شد كه خيلي ها جلوتر از ما رفته اند
پيشواز آقا!
بعد از دويدن وارد خياباني شديم. بعد جلوي مدرسه دخترانه اي به اسم فلسطين ايستاديم .بعد همه به صف شديم. آن قدر جمعيت جلو بود كه انسان را متحير مي كرد.
بعد از مدت طولاني صف به راه افتاد و به جلو رفتيم. و بازرسي شديم، كارت ملاقاتها را هم مي ديدند. برادران زحمت كش سپاه و سربازان عزيز ،با محبت و مهرباني برخورد مي كردند. حتي آنهايي كه همداني،قزويني و يا زنجاني بودند با زبان تركي خودشان صحبت مي كردند تا فكر تنهايي نكنيم.
هواي صبح هم كه نشاط انگيز و خوب بود و همه چيز دست در دست هم داده بودند كه عاشقان ولايت اذيت نشوند . بعد از دادن كفش ها به كفشداري ، وارد حياط حسينيه شديم كه با بخاري هاي برقي گرم نگه داشته بودند.
در قسمت ورودي و سمت چپ چندين ميز گذاشته بودند و روي آنها هم پر بود از شير كاكائو و شيريني هاي تازه و خوشمزه . يك شيريني گرفتم و شير كاكائو برداشتم،كه داغ داغ بود،شيريني هم تازه تازه.
حسينيه شلوغ بود و از نصف بيشتر پر از جمعيت عاشق ولايت شده بود. چهره هاي همه منتظر ديدار رهبر بود. همه دوست داشتند كه آقا را ببيند. دوستانم را گم كرده بودم. سريع رفتم جايي را پيدا كرده و نشستم. مدام در سكوي بالا(كه محل سخنراني آقا بود) را نگاه مي كردم تا آقا بيايد و اولين نفري باشم كه آقا را از نزديك مي بينم.
آقايي هم پشت ميكروفون رفت كه اگر اشتباه نكنم موذن نماز جمعه تبريز است و ضمن خوش آمد گويي گفت، شعري كه به همه داده بودند را تمرين كنيم:
السلام اي نايب صاحب الزمان ،چشم اميد همه مستضعفان
پرچم اسلامي ائتدين باش اوجا،صهيونيسمين نقشه سين ائتدين فنا
امر ائله تا باش وئراق فرمانيوه ، ائيلياق بيز جاني قربان جانيوه
السلام اي سرور و آرام جان،مقتدا و سرور آزادگان
شد جهان بيدار از بيداريت،فتنه شد خاموش از هشياريت
گلميشوق تا حفظ بيعت ائيلياق ، بيز ولايتدن حمايت ائليياق
سنده ن اي رهبر اطاعت ائيلروق ، جاني قربان ولايت ائيلروق
مكتبيندن آلميشوق درس وفا ، جانيميز اولسون سنه قربان آقا
و همه با شوق و از ته جان مي خوانديم،البته هنوز آقا نيامده بود.بعد نوبت به مرور شعارها رسيد:
«اي پسر فاطمه ، منتظر تو هستيم/ ستون خيمه ما ، ولايت فقيه است/ اين همه لشگر آمده به عشق رهبر آمده /حسين حسين شعار ما است ،شهادت افتخار ما است/ خوني كه در رگ ماست ، هديه به رهبر ما است / اي رهبر آزاده ، آماده ايم آماده / يل ياتار ، طوفان ياتار /ياتماز ولايت پرچمي/ ما اهل كوفه نيستيم علي تنها بماند/ ابوالفضل علمدار ،خامنه اي نگهدار»
آذربايجان اوياخدي، انقلابا داياخدي /آذربايجان جانباز ، خامنه اي دن آيرلماز»
رفته رفته سيل مشتاقان ولايت زيادتر مي شد تا جايي كه اصلاً جا براي نشستن نبود. به زور نشستيم. كه ناگهان از پشت كه سيل جمعيت بود بلند شديم تا جلوتر برويم تا آنها هم بشينند اما چون جا كم بود و به سختي مي شد راه رفت.
ناگهان در سكوي بالا باز شد و آقا با متانت وارد شدند و همه به احترام ايشان شروع به شعار داديم. آن قدر شوق داشتم كه گريه و خوشحالي ام معلوم نبود. جمعيت مشتاق شعار مي دادند و چون زياد بوديم مانند موج دريا به راست و چپ مي افتاديم. البته ما موج بوديم و درياي ما آقا بود. بعد به احترام آقا هر كس توانست نشست و هر كسي نتوانست عقب رفت . به زور براي خودم جا پيدا كردم و نشستم. اول آيت الله مجتهد شبستري صحبت كردند،مهم ترين درخواست آيت الله شبستري حضور آقا در تبريز و مهمان شدن در شهرمان بود.
و من هم در دل آمدن و مهمان شدن ايشان را مانند شهر كرمانشاه از خدا خواستم. بعد آقا بعد از شعارها شروع به سخنراني كردند .
آقا درباره ي مسائل مختلف،از مردم آذربايجان،انقلابهاي منطقه ، راه پيمايي 22 بهمن و از همه مهم تر انتخابات سخنراني كردند و توصيه كردند با شركت در انتخابات بار ديگر در عرصه ي افتخار آفريني براي ميهن باشيم. در آخر كه آقا مي خواستند خداحافظي كنند و بروند دلم گرفت . آقا براي همه دعا كردند و با متانت رفتند و من آرزو كردم بار ديگر ايشان را ببينم. و با سيل جمعيت و شعار اباالفضل علمدار،خامنه اي نگه دار از حسينيه بيرون آمدم.
وحيد بلندي روشن از تبريز

 



قصه هاي زندگي
برف و رودخانه

برف آرام آرام به روي رودخانه مي باريد، رودخانه به برف گفت: اي برف با من چكار داري؟ دارم يخ مي زنم. چرا بر روي من مي باري؟
و برف پاسخ داد: مي خواهم جاي تو را بگيرم! اينجا جاي من است نه تو!
رودخانه گفت: اما اينجا سالها سال است كه جاي من است. تو هرگز نمي تواني جاي مرا بگيري! برف خشمگين شد و فرياد زد: حالا خواهي ديد. من نه تنها جاي تو را مي گيرم، بلكه تو را از حركت باز مي دارم.
و برف با شدت هر چه تمام تر شروع به باريدن نمود. تا آنجايي كه تمام سطح رودخانه را پوشاند . رودخانه يخ زد و از حركت ايستاد.
برف خنده اي كرد و گفت؛ ديدي جاي تو را گرفتم. و با تمسخر ادامه داد: مي بينم كه ديگر توان حركت نداري!
رودخانه در حالي كه از شدت سرما مي لرزيد گفت: درست است كه تو با زور جاي مرا گرفتي و مرا از حركت بازداشتي، اما بدان روزي خواهد رسيد كه دوست من خواهد آمد و من به كمك او و تلاش خودم تو را از سر راه برخواهم داشت و به حركت خود ادامه خواهم داد. و آگاه باش كه در آن روز اثري از تو باقي نخواهد ماند...!
برف لبخند تمسخر آميزي زد و گفت: دوست!؟ كدام دوست؟ دوست تو كيست؟
رودخانه پاسخ داد: خورشيد!
و پس از چند روز خورشيد به كمك رودخانه آمد. آنچنان تابيد و تابيد تا برف آب شد. رودخانه نيز با تمام توان يخ ها را شكست و بار ديگر به حركت درآمد و همه جا را سيراب كرد.
گلها و سبزه ها از زمين سربرآوردند و بهار شد.
مهدي احمدپور

 



واژه اي براي تو

تمام واژه ها را براي توصيف تو زيرورو كردم اما هنوز واژه اي را براي توصيف تو نيافتم و اينكه تك تك واژه هايي را كه مي نويسم حرف هايي است كه از عمق دلم برخاسته است.
آقاي خوبان! به تمام لحظه هايي كه از ديدنت محروم بودم تو را سوگند مي دهم كه بيايي و دستانم كه به گناه آلوده شده اند را بگيري. آقاي من! تا زمين گير نشده ام بيا كه هر قدمت گلستاني را برپا مي كند.
آقاجان! براي ديدنت دل تنگ شده ام. پس كي مرا دل شاد مي كني؟ اي گل نرگس! در كدامين جمعه، جهان را با عطر وجودت، شكوفا مي كني.
آقا! براي ديدنت لحظه ها را پشت سر مي گذارم و اميدوارم كه اميدم را نااميد نكني.
و از تمام لحظه ها خواهش مي كنم كه هرچه زودتر بروند و از لحظه موعود خواهش مي كنم كه زودتر برسد.
اللهم عجل لوليك الفرج
زهرا زارع- هنرستان كوثر ناحيه3 شيراز

 



مرگ دل!

ترجمه جواد نعيمي
دل آدمي كي مي ميرد؟!
آن زمان كه مشكلات و اندوه ها، انبوه شوند،
هنگامي كه اعتمادمان را به اطرافيان از دست بنهيم،
زماني كه ياد خداوند را فراموش كنيم،
وقتي كه از رحمت و آمرزش پروردگارمان نااميد شويم،
هنگامي كه انديشه ها و توانايي هاي ديگران را به سخره بگيريم،
زماني كه در انجام عبادات، سستي پيشه كنيم،
وقتي كه پيوسته اشتباه هاي خودمان را، درنظر نداشته باشيم و به آن ها توجه نكنيم،
در آن زمان كه دوستان وفاداري نيابيم،
هنگامي كه گمان ببريم در اين دنياي پهناور، هيچ جايي نداريم،
زماني كه در پيشگاه خداوند از ناتواني خود و كمبود تدبير و سخت گيري نسبت به مردم، گلايه اي نداشته باشيم،
و بدان گاه كه بدي را با بدي، يا نيكي را با بدي پاسخ گوييم. [بايد بدانيم كه دل مرده هستيم!]

 



جمله ها و نكته ها

1- و در زمين باغها از نخل خرما و انگور قرار داديم و در آن چشمه هاي آب جاري كرديم تا مردم از ميوه آنها تناول و از انواع غذاهائي كه بدست خود به عمل مي آورند نيز تغذيه نمايند. آيا نبايد شكر آن نعمت ها را به جا بياورند (قرآن كريم، سوره مبارك يس)
2- هرگز خداوند به وسيله ناداني كسي را عزيز نمي گرداند و هرگز به وسيله بردباري كسي را خوار نمي سازد. پيامبر اعظم(ص)
3- نيرومندي به زور بازو نيست نيرومند كسي است كه بتواند آتش خشم خويش را مهار كند. پيامبر اعظم(ص)
4- در ميان گناهان گناهي سختر از پيروي از شهوت نيست پس از آن فرمان نبريد كه شما را از خدا غافل مي سازد.
حضرت امام علي(ع)
5- دنيا چه ياور خوبي است براي آخرت.
حضرت امام محمد باقر(ع)
6- از تنبلي و بي حوصلگي بپرهيز كه اين دو خصلت تو را از دنيا و آخرت باز مي دارد. حضرت امام موسي كاظم(ص).
سليمان بلغار

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14