(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 9 اسفند 1390- شماره 20155
PDF نسخه

واگويه هايي با شهيد بابايي و سازندگان شوق پرواز
عباس را به خاطر بسپار!
خشت اول
طنز سياسي احساس مسئوليت
خبر سوم
طنز سوم
ساعت 25
بوي بارون
يادداشت سوم
يك چكه اينترنت



واگويه هايي با شهيد بابايي و سازندگان شوق پرواز
عباس را به خاطر بسپار!

شيما كريمي
هوا، دم و نفس پامچالي هاي عيد گرفته و بنفشه ها در صندوق هاي چوبي، حراج باغچه ها مي شوند. شايد اين روزها «سلما» هم با يك گلدان پامچال، راهي امامزاده حسين (ع) قزوين شود و با همان ابر هميشگي كه هيچ وقت از چشم هاي نجيب و آرام اش پر نمي كشد، «سلام بابا عباس!» را مزه خوشمزه دهانش كند. و من نسل سومي جنگ نديده و نشناخته!- كه هنوز هم نمي توان جنگ را با چند خاطره و عكس و فيلم شناخت- مي خواهم در اين چند سطر حرفي كه قلمم با آن پا گرفته، مثل سلما به شما «سرلشكر شهيد عباس بابايي» نگويم! مي خواهم به شيرين بياني رفاقتم صدايت كنم؛ شيرين بيان زباني كه انگار از 1329 قزويني مي شناست ات. پس با اجازه...
سكانس اول: شوقي براي پرواز خودمان
عباس آقا! تو خيلي وقت هاست پشت اين تريبون و آن تريبون، جا مي ماني؛ جا لاي حرف هايي كه از نفس بر مي آيند نه از نفس!
برخي از آدم هاي مثلا خوش سليقه! اين روزگار، طاووسي حرف مي زنند؛ آن قدر كه چشم هايت، پر زبانشان را به دست و دل مي چيند اما در روزهايي كه اتفاقا خيلي هم دور نيست يادشان مي رود كه چه نقش و نگارهايي از زبانشان برآمده و حالا همان نقش ها چه تنها پشت ميكروفن هاي خالي مانده اند! آدم هايي كه امروز، كركس شده و به جان دنيا نوك مي زنند و برخي هم پلنگ و چنگالشان چه چنگي ... چه قدر دنيا خاطرخواه دارد! يعني خوش به حالت دنيا؟!
عباس آقا! نمي داني براي صندلي هاي چرخ دار كه چرخ غرورش را ايستي نيست و ميزهاي چوب گردويي مديرانه و حتي صندلي هاي سبز و نرم خانه ملت كه مثلا خانه دوم شان است چه زيرهايي را رو مي كشند و چه روهايي را زير! چه سفيدهايي را سياه مي كنند و چه سياه هايي سفيد! و خلاصه، بازار رنگ آميزي به راه است و تا بخواهي صورت و سيرت هم را به رنگ هاي مختلف مي آرايند و بساط، بساط رنگ پاشي است! و حالا هم كه خيال رنگي شان به رنگ صندلي هاي خانه ملت، دل بست! چندان دل به اين خانه نشيني نمي دهند و مثل مهمان ها مي آيند و مي روند! القصه، جلسات را با جلسه هاي كارت دعوتي! مهماني، اشتباه مي گيرند و بساط چرت قيلوله و كوك ساز مخالف براي ابراز وجود و موبايل بازي هايي كه خدا مي داند چه زد و بندهايي كه مختص خودشان است به راه و البته در اين بين نبايد از تبلت و چك كردن ايميل و سرك كشيدن به اين سايت و خبرگزاري و جوابيه هاي فوري عليه فلان شخص و... غافل ماند!
عباس آقا! بعضي هم كلا بود و نبودشان ممتنع است!
بعضي از آدم هاي ميزدار اين زمانه، واژه «مسئوليت» را براي خودشان هجي نكرده و سراغش را از هيچ فرهنگ لغتي نگرفته اند! كاش مثل تو مي دانستند مسئوليت چند بخش است و بخش دنيايي اش چه مي كند و آخرتي اش چه! درست مثل آن روز كه تو وسعت چشم هايت را به همه ابرها فروختي و چه عاشقانه- صادقانه گفتي كاش به جاي فرمانده پايگاه، كارگر ساده اي بودم تا مسئوليتم در نزد خدا كمتر بود!
عباس آقا! اين روزها قاصدك كمتر خبري از اين عاشقانه هاي صادقانه- مخلصانه مي آورد!
بالام جان! يادت است «پارتي» براي تو چه غريبانه معنا مي شد؟ انگار در دبستان «دهخدا» وقتي الفبا را ياد گرفتي، نتوانستي حروف » پ - ا - ر- ت- ي » را در كنار هم بگذاري و قامت اين كلمه را بسازي و با آن چه جمله ها كه مي شد ساخت! اما تو جمله سازي ات براي اين واژه، صفر بود؛ حتي وقتي حاج اسماعيل همان مهربان پدرت خواست! ولي كجايي كه ببيني اين روزها چه رونقي به خود گرفته اين پارتي و خيلي ها انگار اولين كلمه اي كه در دبستان، ياد گرفته اند همين بوده و بس!
عباس آقا! چند نفر از آقايان ميزدار را مي شناسي كه ناشناس ماندن را بر شناس شدن، ترجيح دهند و به جاي شناس شدن؛ وظيفه شان را بشناسند نه اسم و رسم را! چند نفر از آنها را سراغ داري كه پيشوندهاي دنيايي «دكتر، مهندس» و... برايشان به پول سياهي نيارزد و خداي ناكرده اگر از قلم زبانت افتاد ابروهايشان چون كلافي در هم پيچ نخورد اما تو چقدر ناشناس بودي كه بسيجي، سرباز وظيفه و خلاصه هركسي كه تيمسار بابايي را نمي شناخت، لحن و رفتارش گونه ديگري به خود مي گرفت و عباس قصه ما بي هيچ اعتراضي، شكوفه خنده بر لب، خود را نوكر بسيجي و ملت مي خواند و از معرفي اش توسط ديگران، دلگير و حتي خشمگين مي شد.
بالام جان! مي خواستي تنها خدا تو را بشناسد كه شناخت كه هم تو خداشناس خوبي بودي و هم خدا عباس اش را مي شناخت، بي جهت كه خريدارت نشد.
راستي تو مي گويي غذاي امروز همان آقايان پيشوند و پسوند دار چيست؟ رنگ سفره هاي چند متري مهماني هايشان از 7 به 70رسيده! اما تو حتي غذاي خلباني را نمي خوردي و مي گفتي غذاي فرمانده بايد مثل سرباز باشد؛ هر چه آنها مي خورند من هم همسفره شان مي شوم! حالا بوي دود كباب شان را مي شنوي؟ دود كبابي كه قاطي دل كباب شده خيلي ها شده!
بالام جان! چرا زر و زيور دختران و همسرانشان هر روز، بيشتر از بيشتر از بيشتر است و تو به چند النگوي طلا كه بر دستان زهرا خواهرت بود نگاهي تلخ را نشانه مي رفتي؟ چرا پوتين هايت كهنه و سوراخ بود و با همان سوراخ ها به صراط مستقيم، راحت گام برمي داشتي اما كفش هاي چندصدهزار توماني آقايان صراطش كج است؟!
سكانس دوم: اين شوق كجا و آن شوق كجا؟
با احترام و تقديم سپاس هاي بي كران به محضر همه اهالي تهيه و توليد مجموعه شوق پرواز به خاطر تلاش خالصانه شان...و اما بعد: آقاي صمدي! چرا به قاب تصوير، اجازه ندادي تا عباس بابايي فرمانده را در حالي كه داوطلبانه به همراه سربازان به لايروبي منابع آب آشاميدني ساكنين پايگاه مشغول بود و سطل سطل، لجن تخليه مي كرد، نشان دهد؟!
آقاي كارگردان! چرا به قاب تصوير، اجازه ندادي تا عباس بابايي فرمانده را در حالي كه لباس كثيف سربازان را در حمام مي شست و نمي خواست اين راز برملا شود نشان دهد؟!
چرا اجازه ندادي تا نشان دهد اين آقاي فرمانده، تشريفاتي كه حتي حق آدم هايي چون او بود را در ذهنش مثل كاغذي مچاله كرد تا همه برابر باشند؟!
چرا به دوربينت اجازه ندادي تا نشان دهد كه يك فرمانده! نيمه شب از اصفهان تا پايگاه بيش از 20 كيلومتر را پياده طي مي كند تا نكند خواب راننده اي در چشمانش ترك بردارد؟! چرا نشان ندادي عباس آقا همان فرمانده اي است كه گردنبند و دستبند مليحه خانم را در بحبوحه گراني اجناس مي فروشد تا شب عيد پولش را ميان سربازان متاهل تقسيم كند؟!
چرا در سريالت نديديم كه نشاني خانه تيمسار عباس بابايي را مردم كوچه و بازار مي دانستند و انگار مكاني براي حل اختلاف زن و شوهري بود و عباس چه وكيل عادلي. حالا چند نفر از آقايان ميز نشين را مي شناسيم كه حتي نشاني حوالي خيابان شان را بدانيم چه رسد به اين كه نيمه شبي باراني بروي و بگويي با شوهرم دعوايم شده و از خانه بيرونم كرده! و خانه عباس چه پناه امني.
پرانتز باز: آقايان و خانم هاي مسئول؛ تقصير را گردن چرخش زمانه و روزگار نيندازيد كه عباس در هياهوي جنگ، فرمانده دل هاي بي پناه بود. هنوز هم مي شود عباس بابايي بود، اين شماييد كه در فضايي آرام، نفس پول و قدرت و شهرت و شهوت مي كشيد و همه چيز را از چشم فلك مي بينيد! پرانتز بسته.
آقاي صمدي! يادت رفت ضجه هاي شبانه اين بزرگ مرد خاكي بر خاك را به ما نسل سومي ها نشان دهي تا اين قدر به نمازهاي پنج دقيقه اي مان كه سر و ته سلام و السلام اش را حتي خودمان هم نمي فهميم، ننازيم! حالا اصلا اگر پاي نمازي در ميان باشد!
آقاي كارگردان! شوق پرواز شما نياز به شخصيت هاي خيالي چون «سعيد خجسته فر» و... نداشت كه اگر مي خواستي با بابايي تا بي نهايت شوق اش پرواز كني اين ناگفته ها و خيلي هاي ديگر را به چشمان شوق دارمان مي فروختي! يادتان هست چه قدر ماجراي عشق و عاشقي هاي سعيد و آني و حتي عباس آقا و مليحه خانم را كشدار كرديد؟ آن هم درست زماني كه ناگفته ها هنوز ناگفته اند! چاشني عشق هم حدي دارد كارگردان عزيز!
آقاي صمدي! حتي در قسمت هاي پاياني مجموعه، يادت رفت حال و هواي خدايي عباس كه خدا براي قرباني صدايش زده بود را به ما نشان دهي! چقدر همه چيز روبراه بود!
يادت رفت كه چند لحظه مانده به بي بال پريدن اش در گرماريز عيدانه 15 مردادي 66 ، صداي عباس، فضاي كابين را پر مي كند و مصرع تعزيه «مسلم سلامت مي كند يا حسين» زمزمه زبانش مي شود و بالاخره آن انفجار كه كاش به جاي فلاش بك هاي شما به روزگار گذشته بابايي، آن چه را كه بود به تصوير مي كشيديد؛ همان عباسي كه گمان مي كرد در حال طواف كعبه است و هنوز شقايق نشده نرم و آرام مي گفت: «اللهم لبيك، لبيك لا شريك لك لبيك...»
آقاي كارگردان! حتي يادتان رفت عباس آقاي ما را بعد از سرخي خون اش، در سفيدي لباس احرام و صحراي عرفات نشان دهي!
باز هم بگويم؟ خيلي نشان ها بي نشان ماندند!
لطفا نگوييد مجال، اندك بود و ماجرا بسيار! نگوييد همه چيز را نمي شود تصويري كرد كه همه شان مي شد! از خستگي مخاطب و كشدار شدن هم سخني به ميان نياوريد كه هميشه جا براي شمعداني ها هست! چه طور رسانه ملي براي طنزهاي روتين 90 شبي 3-2 ليتر آب بسته به هر قسمت اش يا شيدايي هاي بي شيدا و وضعيت قرمز وضعيت سفيدها و ديوار كج تا ثرياها مجال دارد اما مجال براي شوق ما نبود؟!
اين ها حرف هاي قلمي دختري است كه چه با شوق پروازتان، شوق به دلش خانه مي كرد و چه مي خواست تا عباس بابايي نديده را در اين شوق، پيدا كند، سرنخ را پيدا كرد و باقي را خود بايد رهرو باشد تا شايد روزي روزگاري به عباس آقايش برسد!
اما با همه اين حرف و حديث ها، خوش به آفتابي نگاهتان كه عباس بابايي را به مهتاب چشم ها هديه كرديد، عباسي كه فراتر از آفتاب و مهتاب بود و حتي ابرها هم او را نشناختند! خسته نباشيد نمي گويم كه اين شوق، خستگي نداشت.
سكانس سوم: ما كجاي
اين پروازيم؟
عباس آقا، وقتي به مدرسه مي رفت آن قدر لباس هايش رنگ و رو رفته بود كه نامش را در ليست شاگردان بي بضاعت نوشته بودند در حالي كه لباس نو داشت اما بر اين باور بود تا روزي كه شاگردان مستمند در مدرسه هستند، پوشيدن اين لباس ها يعني فخرفروشي و وقتي هم كه فرمانده شد همين اعتقاد را با خود به زمين و آسمان فروخت! مي گفت اگر همه لباس نو بپوشند، من هم مي پوشم! اين حرف ها براي من و تو در حد همان حرف قشنگ است و بس! ويتريني! و به قول خودمان عمل كيلويي چند؟! اينها را شلوغي فروشگاه هاي اين روزها مي گويند. نگوييم ما كجا و بابايي كجا؟! مسئول بايد ساده زيست باشد! مگر خودمان تا دوربين هاي صدا و سيما حالا در هر مراسمي مقابلمان قرار مي گيرد نمي گوييم مسئولان فرداي اين مملكت ما نسل سومي ها هستيم! پس هستيم و شعار نمي دهيم آن هم به خاطر مثلا دوربين! هر چند دست، لباس و كفش براي عيد خريده اي مباركت فقط حواسمان به لباس دختر و پسرك دستفروش هم باشد.
آقاي خلبان!
با همه دخترانگي ام چقدر شوق و آرزوي خلبان شدن را به دل داشتم و حتي هنوز هم! اگر روزي روزگاري گذرت بر آسمان خانه ما افتاد، شوق پرواز را به دلم ياد بده! من هنوز هم به رسم كودكانه كودكي براي هواپيماهايي كه دل به ابرها مي زنند دست تكان مي دهم و مي دانم كه هيچ كس تكان دست هايم را نمي بيند اما شايد يك روز تكان دست هايم براي تو باشد! تو كه تكان شان را مي بيني پس قول بده برايم دست تكان دهي!
و چقدر اين روزها جايت در همه پايگاه ها، هواپيماها، پروازها و خلاصه براي سيد ما، خالي ست. هوا، دم و نفس پامچالي هاي عيد گرفته و بنفشه ها در صندوق هاي كوچك چوبي، حراج باغچه ها مي شوند. حتما اين روزها خيلي از سلماها با يك گلدان پامچال، راهي امامزاده حسين(ع) قزوين اند...

 



خشت اول
طنز سياسي احساس مسئوليت

1. انتخابات در هر كشوري، نماد زنده بودن مردم و نظر آنها در سرنوشت سياسي - اجتماعي شان است؛ در افق فرهنگي - اقتصادي شان و همچنين روزگار آينده فرزندان و نسل هاي بعدي يك ملت. و اين نماد شيرين و شورآفرين، در نظام هاي دموكرات به عرصه اي براي عرض اندام بين المللي تبديل مي شود. عرصه اي كه نشان از صلابت يك نظام و ميدان داري مردم در اداره يك كشور است. نظام عزيز ما به لطف نگاه بي بديل معمار بندنظر و دورانديش و ژرف نگر انقلاب، يكي ازمردم سالار ترين نظام هاي دنياست كه دموكراسي اش نه بر پايه نظريه پردازان غربي و تئوري سازان شرقي كه بر اساس دين داري و دين مداري برگرفته از اسلام رسول الله(ص) است؛ شمه و قطره اي از حاكميت اسلامي مد نظر حضرت ايشان و شايد چكه اي از دوران بي تكرار ولايت و حكومت اميرالمومنين روحي فداه. حالا هم نظام ما بار ديگر با انتخابي ديگر مواجه است؛ انتخاباتي كه بدون ترديد ريل هاي حركتي قطار انقلاب را به سمت و سويي خواهد برد كه برآيند منتخبان ملت آن را بچينند براي همين قهر با انتخابات عقلا و شرعا راه حل مفيد و موثر نخواهد بود.
2. اين تعدد نفرات و جبهه ها و توده ها و بازي خنده دار من هستم، تو نيستي...ما به درد بخوريم و شما نيستيد...جبهه ما اصيل است و شما كپي هستيد، 100درصد يك طنز سياسي تلخ و گريه آور است؛ داستان «احساس تكليف» و نگراني درباره آينده نظام و انقلاب، با اين هوچي گري هاي سياسي اصلا همخواني ندارد؛ آقايان و خانم ها به خوبي دريافته اند كه «صندلي مجلس» خوب چيزي است براي خيلي چيزها! در نتيجه سرودست مي شكنند براي ورود به هرم سفيدرنگ همسايه خانه شهيد رجايي كه با اين دست وپا زدن ها هيچ ارتباطي با آن خانه محقر و عزيز و ماندگار ندارد. اين تورم رگ احساس وظيفه در ميان آقايان و خانم ها چه داستاني دارد جز اينكه مجلس را بهاي يك رقابت صرفا سياسي مي دانند براي ورود. و بعد از ورود ديگر همه چيز عادي مي شود! جالب نيست آنها كه در چند سال گذشته دائم در هر انتخاباتي شركت مي كنند و بازهم شكست مي خورند اما باز هم مي آيند؟ به نظر شما هزينه هاي تبليغاتي اين دوستان از كجا تامين مي شود؟ از هيئت مديره فلان خودروساز كه تنها به جهت اداي تكليف آنجا حضور دارند و ماهيانه چند ميليون تومان حقوقش را مي گيرند يا از خريد ارز و سكه و شكستن كمر مردم؟ يا عضويت در بانك مثلا خصوصي آقاي ايكس و گرفتن وام هاي اهدايي بلاعوض؟ چقدر بد است با برخي مفاهيم ارزشمند نظام، جوري بازي شود كه نسل باهوش ما بفهمد اين دعواهاي سياسي، هيچ ربطي به اداي تكليف و خدمت به مردم ندارد! وگرنه بعد از اين همه رايزني براي وحدت و همگرايي اين همه ليست در تهران منتشر نمي شد!
3 . انتخابات مثل كنكور مي ماند؛ انتخاب گزينه درست تنها از تمركز داوطلب در هنگام جلسه حاصل نمي شود، او براي انتخاب درست و متعاقب آن سرنوشت درست تر بايد از خيلي قبل تر، دانش و اطلاعات خود را ورز مي داده تا در روز امتحان، با كمترين ضريب خطايي، بهترين انتخاب را داشته باشد. در مسير اين انتخاب يادمان باشد يكي از راه هاي مناسب براي گزينش گزينه بهتر و يا برتر، استفاده از روش حذفي است؛ يعني آنها كه مي دانيد و مطمئن هستيد، گزينه درست نيستند را خط بزنيد، حالا انتخاب گزينه اصلي راحت تر است. يا استفاده از روش ارزش گذاري؛ گزينه جيم نسبت به گزينه الف بهتر است. در اين صورت شايد انتخاب شما بهترين انتخاب نباشد اما بدترين انتخاب هم نيست چرا كه بر اساس اولويت بندي انتخاب شده و نه بر مبناي شانس! نكته ديگر اينكه در اين انتخاب به هيچ وجه به دست ديگري نگاه نكنيد؛ او شايد در ميان انتخاب هايش گزينه هايي باشند كه كاملا بر اساس «شانس» و يا «رفاقت» گزينش شده باشند و نه عقلانيت و حكمت. بالاخره خانه ملت بايد محل تجمع عصاره ملت باشد؛ ملتي كه امروز مبناي انقلاب هاي بزرگ در نقاط مختلف جهان شده، هرگز نمي تواند در درون خانه، افراد بي اطلاع، جاه طلب و ثروت اندوز را به نشانه سمبل به ديگران نشان بدهد؛ افرادي كه به صندلي سبز بهارستان همچون سكوي پرتابي به مناظر شهرت و ثروت و قدرت نگاه مي كنند و نه معبري براي خدمت و پيشرفت و آينده نگري.
4. به چه كساني راي ندهيم؟ اين سوال شايد نيمي از مسير را براي انتخاب ما طي كند، لزوما آدم هاي بي صلاحيت با تابلو وارد رقابت انتخاباتي نمي شوند؛ پس دنبال تابلوهاي چشمك زن افشاگر نباشيد؛ تحقيق كنيد اما مطمئن باشيد هيچ نامزدي در تبليغات و نمايش داشته هاي خود نمي گويد من آدم منحرفي هستم كه مي خواهم به پست و مقام و ثروت برسم و براي رسيدن از هر وسيله اي استفاده مي كنم! يادمان باشد لزوما اين گزينه ها خط خوردني نيستند؛ گاهي آدم هاي با صلاحيت و قابل اعتمادي نيز وجود دارند كه اگر به مجلس نروند «مفيدتر» و كارآمدتر باشند. فرض كنيد يك نفر بدون نمايندگي مجلس، 4 پست رسمي در اختيار دارد، فكر مي كنيد او با چنين مشغله اي فرصت بازخواني قوانين كشور و ارائه نظرات مفيد براي تصحيح قوانين فعلي و تصويب قوانين جديد را دارد؟! يا اينكه به سوابق افراد نگاه كنيد؛ مثلا يك فردي سالهاست نماينده مجلس است اما شما او را در هر مجلس و محفلي ديده ايد جز در پشت تريبون مجلس، يا در هر حوزه و زمينه اي سخنراني كرده جز دفاع از حقوق ملت، يا حداقل مردم حوزه انتخابيه اش، يا اينكه اصولا مسائل مردم در فضاي فكري او نيست و بيشتر از اينكه فكر مردم باشد، مشغول سياسي كاري است! يا اينكه فردي از لحاظ علمي در درجه بالايي قرار دارد اما به هيچ وجه نگاه بلند و انديشه آينده نگر در خصوص مثلا ايران 1404 و يا تدبير برخورد با سياست هاي خارجي عليه نظام را ندارد، او فرد بي صلاحيتي نيست اما صلاحيت حضور در مجلس را ندارد. يادمان باشد هر كه شعارش شيرين تر بود، لزوما در گرايش عملي شيرين نيست.
5. قواعد بازي را رعايت كنيم؛ چه ما كه قرار است انتخاب خوبي داشته باشيم و چه آنها كه قرار است در اين انتخاب شركت كنند، در نظام جمهوري اسلامي هرگز مفهوم «بازنده» در انتخابات وجود ندارد؛ همه شركت كننده ها برنده دموكراسي در نظام عزيز ما هستند پس قاعده بازي را رعايت كنيم و جرزني نكنيم؛ چه ما به عنوان انتخاب كننده و چه نامزدها به عنوان انتخاب شونده. انتخابات براي نظام، يك سمبل راهبردي در بحث تقويت دروني و استحكام بيروني است اما نبايد با چالش هايي مواجه شود و رنگ انتخابات، رنگ بازي بچه ها را به خود بگيرد، مثل آنچه در انتخابات گذشته رخ داد .
محسن حدادي

 



خبر سوم

هر هفته پليس فدرال آمريكا(FBI) در ايميلي 10داستان مهيج خود را براي رسانه هاي اين كشور ارسال مي كند به اميد اينكه هميشه
در صدر اخبار و تيترهاي رسانه ها قرار بگيرد و تبليغاتي ويژه براي آنها باشد.
داستانهاي تعقيب و گريز تروريست ها، اطلاعات كشف شده از گروه هاي ترويستي و گانگستر هميشه عمده ترين مطالب اين داستان ها و خبرها را تشكيل مي دهد. در اين خبرها منابع اطلاعاتي «اف بي آي» براي رسانه ها جزئيات دستگيري تروريست ها و شهروندان خرابكار و گناهكار را توضيح مي دهند ولي در كتاب «تيم واينر» جزئياتي ذكر شده است كه كمتر با داستان هاي پليس فدرال كه به خورد رسانه ها و مردم مي دهد، مطابقت دارد. لس آنجس تايمز در گزارشي از محتواي جالب اين كتاب گفته و توضيح داده است: واينر در دومين كتاب خود با عنوان «دشمنان: تاريخچه FBI » در حقيقت عليه مشهورترين سازمان اجراي قانون و برقراري امنيت در سراسر جهان كيفرخواستي 500 صفحه اي تنظيم مي كند و مي نويسد كه اين سازمان خودش مشهورترين نقض كننده قانون به بهانه تعقيب كمونيست ها، تروريست ها و جاسوسان كشورهاي ديگر در يك دهه اخير محسوب مي شود.
او مثل كتاب اولش درباره سازمان سيا و تاريخچه تبهكاري اين سازمان در اين كتاب نيز به حقايقي اشاره مي كند كه مثل هميشه در رسانه ها به جاي آن به داستان هاي رسمي تلكس هاي خبري اف بي آي مي پردازند. نويسنده اعتقاد دارد تمام سياست هاي اف بي آي روي اين مساله خلاصه مي شود كه آزادي هاي شهروندي بايد فداي امنيت ملي آمريكا شود و همان طور كه سازمان جاسوسي آمريكا، سيا براي انجام كارهاي خود به هر عملي دست مي زند نسخه پليسي آن نيز از تاكتيك هاي غيرقانوني در پرونده كاري خود بسيار دارد.
از آنارشيست هاي دهه 1920 گرفته تا گروههايي مثل القاعده همه در تاريخچه شفاهي و مستند واينر قيد شده اند كه در اين سال ها تمام پول هاي به دست آمده از ماليات هاي مردم و شركت ها صرف آنها شده است ولي به هيچ كس گفته نمي شود كه اهداف تعقيب اين گروه ها چيست. از زماني كه رئيس جمهور وقت آمريكا وودرو ويلسون در سال 1917 قانون مبارزه با آنارشيست ها و تروريست ها را ابلاغ كرد سياست هاي اف بي آي به جهتي سوق پيدا كرد كه نمي توانست كوچك ترين اعتراض در برابر سياست هاي داخلي دولت آمريكا را تحمل كند.از آن سال هرگونه اعتراضي به جرم هرج و مرج و ارتباط با گروه هاي تروريستي در نطفه خفه مي شد و سلسله مراتب اين خفه كردن در سال هاي اخير به صورت داستان هاي پليسي براي رسانه ها ارسال مي شود. در جريان ساكت كردن صداهاي مخالف يا آنارشيست ها، اف بي آي به صورت قانوني و البته مخفيانه ابزارهاي جاسوسي خود را بين شهروندان آمريكايي افزايش داد و تماس هاي تلفني اكثر خانه ها و دفاتر موجود در اين كشور مورد شنود قرار داد كه حوزه كاري شنودهاي تلفني به خارج هم كشيده شد و هم اكنون يكي از اولويت هاي سازمان پليس براي جمع آوري اطلاعات براي منافع آمريكا محسوب مي شود.
جالب است بدانيد يكي از كساني كه اف بي آي به صورت شبانه روزي تلفن هايش را گوش مي كرده «مارتين لوتر كينگ» رهبر سياه پوستان آمريكا در جريان مبارزاتش براي آزادي حقوق سياه پوستان و اقليت هاي اين كشور بود. حتي در فايل هاي صوتي كه در آرشيوهاي محرمانه اف بي آي وجود دارد و در اين كتاب به بعضي از آنها اشاره شده است موارد جالبي مثل رابطه هاي جنسي جان اف كندي نيز به چشم مي خورد كه نشان مي دهد اين سازمان براي حفظ منافع خاص بعضي از آمريكايي ها، رئيس جمهور و غير رئيس جمهور نمي شناسد. و اين تازه ابتداي راه سياست هاي كشوري است كه خود را مدعي حفظ حقوق بشر در همه دنيا(!) و ترويج دهنده آزادي بيان در شرق و غرب عالم است!
محمد حسنلو

 



طنز سوم

چرا آن مرغ از خيابان رد شد؟
ارسطو: طبيعت مرغ اين است كه از خيابان رد شود.
ماركس: مرغ بايد از خيابان رد مي شد؛ اين از نظر تاريخي اجتناب ناپذير بود.
نيچه: چرا كه نه؟ او رد مي شود پس هست.
داروين: طبيعت مرغ را براي اين توانمندي ردشدن از خيابان انتخاب كرده است.
همينگوي: براي مردن، در زيرباران.
سيمون دوبوار: مرغ نماد زن و هويت پايمال شده اوست. رد شدن از خيابان در واقع كوشش بيهوده او در فرار از بردگي و ارزش هاي مردسالارانه را نشان مي دهد.
صادق هدايت: از دست آدمها به آن سوي خيابان فرار كرده بود غافل از اينكه آن طرف هم مثل همين طرف است، بلكه بدتر. من خودم سال ها در آن طرف سيگار دود مي كردم.
حافظ : عيب مرغان مكن اي زاهد پاكيزه سرشت
كه گناه دگران برتو نخواهند نوشت
ناصرالدين شاه: يك حالتي به ما دست داد و ما فرموديم از خيابان رد شود. آن پدرسوخته هم رد شد.
پدرخوانده: جاي دوري نمي تواند برود.
فروغ فرخزاد: آه آه آه... از خيابانهاي كودكي من، هيچ مرغي رد نشد...آه...
ماكياولي : مهم اين است كه مرغ از خيابان رد شد. دليلش هيچ اهميتي ندارد. رسيدن به هدف، هرنوع انگيزه را توجيه مي كند.

 



ساعت 25

ديگر به خاطر نمي آورم؛ نه صدايش را نه حرف هايش را...
صدايي كه چون نت هاي مياني سمفوني يك باد مهاجر بهاري، پيچيده بود در گوش برگي خزان زده...ديگر به خاطر نمي آورم؛ نه صدايش را و نه حرف هايش را...
حرف هايي كه روزي واژه واژه اش را چون گوشواره اي از مرواريد درخشان جنوب، به گوش مي آويختم و چنان از شوق به خود مي باليدم كه خط به خط حرف هيچ كسي به گوشم راه نمي يافت...
ديگر به خاطر نمي آورم...نه چشم هايش را كه چون تيله لغزاني گاه تلاقي مي كرد با چشم هاي هميشه مرطوبم.
ديگر به خاطر نمي آورم...نه دست هايش را كه گاه، مي نوشت برايم خرده حرفي را...حديثي...شرح احوالي...غزلي از حافظ را...بي آنكه بگويمش؛ پاك كردم تمامي روايت بودن هايش را از تمام كاغذ هايي كه گويا بيهوده سياه كرده بودمشان در عصر غيبتش!
بيهوده سروده بودم انگار خط به خط عاشقانه هايم را...چرا كه او رفته بود؛ با مقدمه اي كوتاه بر داستان تا هميشه بي عنوان رفتنش؛بي انكه بدانم چرا و براي چه...
او از پس تمام عاشقانه هاي من رفته بود و من، ديگر به ياد نمي آورم خودم را...
و حالا پس از عبور هزار هزار ثانيه گنگ و مبهمي كه بر من گذشته...حرف هايم هنوز جاري ست ميان سينه ام...نه خاك گرفته و نه حتي كهنه و قديمي و فرسوده شده اما او هم ديگر نمي خواهد به ياد بياورد مرا!
حالا به قول شاعري: افسوس! افسوس كه زمان گفتني ها را به آهي بلند بدل كرده است؛ هرچند ديگر به ياد نمي آورم شاعرش را...
نيلوفر حيدري

 



بوي بارون

دل را پر از طراوت عطر حضور كن
آقا تو را به حضرت زهرا ظهور كن
آخر كجايي اي گل خوشبوي فاطمه
برگرد و شهر را پر از امواج نور كن
شب هاي جمعه ياد تو بيداد مي كند
آدينه اي زكوچه دنيا عبور كن
آقا چقدر فاصله اندوه انتظار
فكري براي اين سفر راه دور كن
زين كن سمند حادثه را تكسوار عشق
جان را پر از شراره غوغا و شور كن
آقا چقدر ضجه زنيم و دعا كنيم
يا بازگرد يا دل ما را صبور كن

پروانه نجاتي

 



يادداشت سوم

قريب به نيم ساعت داشت بالا و پايينش مي كرد، يك لحظه فكر كردم آمپول بي حسي را زده و من متوجه نبودم، عينك مخصوصش را كه قبلا توي جوشكاري ها و امثالهم رويت مي شد زد بالا و گفت: «پديده نادريه! بايد هرچه زودتر جراحي بشه! تاج دندون كاملا از ريشه جدا شده اما ازونجايي كه دندونات خيلي محكم به لثه ها چسبيدن، هنوز مونده و به خاطر همين لق مي زنه. همين الان هم مي تونم سر دندون رو در بيارم، اما ريشه اش .
عفونت خطرناكي زير اين ريشه رو گرفته، و طبيعتا متوجه هستين كه فك پايين، اون هم سمت چپ، نزديك ترين راه براي انتقال عفونت دهان به انشعابات مربوط به قلب هست...»
¤¤¤
هواي بيرون مي طلبيد كه از مطب تا خانه را پياده بيايم، توي راه داشتم با اين موضوع كلنجار مي رفتم كه برخي رذائل اخلاقي مثل اين پديده نادرند! از بين همه اين رذائل بيشتر زوم كرده بودم روي «كينه».
گاهي اوقات شايد با يك حلاليت، عذرخواهي، جبران قصور، محبت، اعتراف، رفع سوءتفاهم و يا هرچيز ديگري از طرف صاحب تقصير، فقط سر اين قضيه را بكني و بندازي دور! اما ريشه هنوز هست. شايد اين آرامش ضمني حاصل از بالا بردن ظرفيتت، يا روشن شدن شرايط، يا محفوظ ماندن موضوع، يا ندامت مقصر، حق دادن كائنات به تو، يا هر چيز ديگري تو را متوجه عمليات اطراف ريشه نكند! درست مثل من كه عصب كشي اين دندان، نزديك به دوسال هرگونه آب و نان و گردو و حرص و خون دلي را در اين دهان بدون كمترين دردي مي چرخاند!
اما روزي مي رسد كه عفونت اين كينه در يك حركت انتحاري مي زند تمام روحت را كثيف مي كند، مثل الان من كه سمت چپ صورتم از درد و حرارت مي سوزد.
آن وقت است كه ديــگر جايـي براي بخشيدن كسي نمـي ماند، سخت مـي بخشي، سخت مي گذري، كوچك ترين حرفي از هركسي در اين عفونت حل مي شود و تو را يك منتقم حرفـــه اي بار مي آورد، قربه ً الي الله! اينجاست كه اگر هر لحظه علمي، ايماني، باران رحمتي بر اين شوره زار روحت بنشيند، ميزان خباثت روحت را بالاتر مي برد، كه از شوره زار چه مي رويد جز خار؟! اينجاست كه تعفن روحت را شايد خودت استشمام نكني، اما حال اطرافيان را بهم مي زند، اينجاست كه انشعابات منتهي به قلبت از هرسو توسط اين عفونت تهديد مي شود... اينجاست كه ديگر حتي خودت را هر روز به قاعده يك زيارت عاشورا لعن مي كني كه چرا همان روزي كه يك نگاه، يك حرف، يك سلام بي جواب، يك رفتار ناصواب، ته دلت را خالي كرده بود و زمينه را براي حضور كينه مستعد، چرا همان روز محل رويش كينه را از بيخ در نياوردي! خدا رحمت كند ملا احمد نراقي را...
به خدا «كينه» از پاي در مي آورد آدم را. بيچاره مي كند. بعضي از ما حتي در مقابل خودمان هم مغروريم! يك جورايي مي شود گفت با خودمان هم رودربايستي داريم و انگار اين حرف و اين حركت و اين عمل فلاني، «من» را پيش «من» خرد كرد، همين مي شود كه بخشيدنش سخت مي آيد «من» را.
يادم نمي رود آن جمله ارزشمند واعظ حرم حضرت معصومه(س)آن سالي كه شب اول فروردين مصادف با اربعين حسيني بود، آن جمله اش هنوز هم با ا كوي مخصوص همان شب توي گوشم پخش مي شود كه: «بگــذر، تا بگيــري...»
هركسي شايد معيار خاص خودش را داشته باشد كه به خودش بقبولاند كه از ته دل بخشيده است، معيار من اما اين است كه هرگاه توانستم خالصانه و از روي تضرع، از ته دل، متهم رديف اول(!) را دعا كنم و خير كثير برايش بطلبم، آن وقت مي توانم ادعا كنم كه اقدام به ريشه كني كرده ام. آن وقت شايد دهانم كمتر به غيبتش باز شود (حتي پيش خودم!)، شايد كمتر زيرآبش را زدم(حتي پيش خودم!) شايد ديگر در موردش به كسي نگفتم و آبروي احيانا رفته را پيش اين و آن اعاده نكردم! شايد يك لحظه، فقط يك لحظه به اين فكر افتادم كه چند نفر طلبكار پشت در دل من صف كشيده اند و من خودم چقدر بدهكاري دارم!
بضاعت ما شايد همين قدر دعا كردن باشد، هنوز مانده تا مثل مالك برويم مسجد و دو ركعت نماز هم برايش بخوانيم!
عطيه سادات حسيني نيا

 



يك چكه اينترنت

مژده اي دل مسيحا نفسي مي آيد/ شوهر خوب مگر گير كسي مي آيد
(منسوب به خواهر حافظ!)
¤
اگه بچه ها ليوان بشكنن: اي دست و پا چلفتي!
-اگه مامان بشكنه: قضا بلا بود!
-اگه بابا بشكنه: اين ليوان اينجا چيكار مي كرد!
¤
دقت كردين: جعبه پيتزا مربعي شكله ولي توش دايره ست
ما هم مثلثي مي خوريمش؟!
¤
نقش منشي در فيلم هاي ايراني:
- آقاي رئيس من بهشون گفتم شما جلسه دارين ولي ايشون...
-اشكالي نداره، شما بفرماييد!
¤
يه ضرب المثل ايراني هست كه هيچي نمي گه، همين طور فقط
زل ميزنه تو چشات!
¤
به بابام گفتم حس داشتن يه پسر خوب چه جوريه!؟
گفت نمي دونم برو از مامان بزرگت بپرس!

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14