(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 16 اردیبهشت 1391 - شماره 20200 

اي معلم...
با لالايي مهتاب
براساس يك ماجراي واقعي
بهاره... خوابه!
خاطراتي كوچك از دنياي بزرگ مدرسه
در جنگل...



اي معلم...

معلمي واژه اي است بي انتها، واژه اي سرشار عطر مهر و دوست داشتن. اگر بخواهيم كه درباره اين واژه بي انتها چند خطي بنويسيم كلمات كم مي آورند. چرا كه هر چه بنويسيم باز هم نمي توانيم وسعت زحمات والاي معلمان دلسوزمان را شرح دهيم. نمي توانيم حتي گوشه اي از مهر و محبت آنان به بچه ها را جبران كنيم. كاشكي واژه اي زيبا براي بيان پيدا مي كرديم تا بتوانيم همراهش بگوييم كه اي معلم روزت مبارك.
معلمان رستگار همانند باغي پر از گل هاي نرگس و محمدي هستند كه بوي خوش آن ها هميشه به مشام مي رسد، حتي اگر هم اندكي از ما دور باشند.
روز معلم روزي است پرشكوه پر از جلال و زيبايي! معلمان همانند گلهايي هستند كه پر از عشق، شادابي و طراوت آموختن و آموزش دادن و دوباره زيستن هستند.
اي معلم خوبم! اي نور اميد! اي خورشيد فروزان زندگي! روزت را گرامي مي دارم. روزت مبارك!
زهرا كاملي
كلاس سوم راهنمايي
مدرسه پونه رونقي

 



با لالايي مهتاب

فرين رسولي
شبي تاريك درجنگل، پسركي گم شده بود.
او بسيار مي ترسيد.
صداي خش خش برگ ها مانند ضربان قلب او صداي بلندي مي داد.
ناگهان صداي سوت بدي پيچيد.
پسرك سرش را برگرداند و داخل چاهي افتاد.
چاهي كه مانند يك تنگ بزرگ، چند ماهي كوچك درآن شنا مي كردند.
نيمه هاي شب، پسرك متوجه سوسوي چراغي شد.
هوا سرد شده بود و او بسيار مي ترسيد.
مردي پير كه داراي فانوسي با نور كم بود و لحظه لحظه روشن و خاموش مي شد. به كنار چاه آمد و فرياد زد:
«آهاي، من براي تو كمك آوردم منتظربمان!»
فانوس را به درون چاه پرتاب كرد و از فروزندگي آن كمي به پسرك بخشيد.
قرص ماه كامل بود و مهتاب مانند مادري مهربان به پسرك لبخند مي زد.
آن شب پسرك با لالايي مهتاب،
آغوش خنك نسيم و هوهوي درخت ها به خواب رفت.
فردايش
خورشيد دستي به سرش كشيد و او را صدا زد.
مرد با كمك آمد.
آن ها پسرك را از چاه بيرون آوردند و
از او با تعجب پرسيدند:
«راستي چگونه با آن سردي خوابيدي، با چه خوابيدي؟»
پسرك گفت: «با لالايي مهتاب!»

 



براساس يك ماجراي واقعي
بهاره... خوابه!

اولين روز بعداز تعطيلات عيد بود. من و دوستم مجيد داشتيم به طرف مدرسه مي رفتيم. به من گفت: راستي مرتضي، امروز زنگ اول رياضي داريم يا زنگ آخر. گفتم: زنگ اول. چطور مگه؟
گفت: هيچي. فقط ياد حرفهاي آقاي رضايي، معلم رياضي مون افتادم كه اول سال، هر دفعه كه مي خواست درس بده مي گفت: بچه ها درس بخونيد تا بتونيم قبل از عيد درسهارو تموم و بعداز عيد فقط درسها رو دوره كنيم. بعداز عيد ديگه نمي شه درس خوند. چون بهاره... خوابه!
گفتم: آره، آره، يادمه. اين قدر اين بهاره، خوابه رو هر جلسه تكرار كرد، كه تا مي خواست بگه، بچه ها همه باهاش همراه و همصدا مي شدند و مي گفتند: بهاره... خوابه!
گفت: ولي خدايي اش آقاي رضايي راست مي گفت. من كه از الان خوابم گرفته. ممكنه سركلاس يواشكي بخوابم!
گفتم: البته بنده هم دست كمي از جنابعالي ندارم! اين تعطيلات و هواي بهاري، بدجوري آدم رو تنبل مي كنه! آدم فقط مي خواد بخوابه!
گفت: فكر كنم خودش هم سركلاس خوابش بگيره.
گفتم: خب، بهش پيشنهاد مي كنيم، لحاف و تشك بياريم و همه توي كلاس بخوابيم!
يه مرتبه دوتايي زديم زيرخنده. حالا نخند و كي بخند! به مدرسه كه نزديك شديم، يك مرتبه خنده روي لبهاي ما خشكيد. يك حجله جلوي در مدرسه زده بودند. يعني چه كسي مرده بود؟ وقتي نزديك شديم اعلاميه روي حجله رو ديديم كه عكسي از آقاي رضايي، معلم رياضي، روي اون چاپ شده بود. داخل اعلاميه نوشته بودند: معلم عاشقي كه در بهار، براي هميشه خوابيد...!
مهدي احمدپور

 



خاطراتي كوچك از دنياي بزرگ مدرسه

محمد عزيزي (نسيم)
صداي طوطي
مسابقات فرهنگي و هنري نزديك است. بايد تبليغات را شروع كنم. فكري به خاطرم مي رسد؛ چطور است با صدايي جديد، بچه ها را خبردار كنيم، با صدايي مثل صداي طوطي! به كلاس دوم رفته ام از بچه ها مي خواهم بيايند و با صداي طوطي حرف بزنند. يكي، دو نفر مي آيند ولي صدايشان آرام است و به درد تبليغات نمي خورد. زنگ مي خورد، دارم از پله ها پايين مي روم، يك دفعه صدايي مثل صداي طوطي صدايم مي زند: آقاي عزيزي! سلام.
با خوشحالي صاحب صدا را توي آن همه شلوغي شناسايي مي كنم.
-بيا اينجا ببينم.
بيچاره پسرك ترسيده و عقب، عقب مي رود.
-بيا با هم بريم دفتر.
-آقا... تو رو خدا ببخشيد... قول مي دم ديگه اين طوري حرف نزنم...
-بابا تو انتخاب شدي براي تبليغ مسابقات...
نمايش
قرار است نمايش «روزنامه ديواري» را براي مسابقات به منطقه 15تهران ببريم. دلم مي خواهد در بخشي از نمايش كه مربوط به جبهه و رزمندگان است، از دود اسپند استفاده كنم.
در خانه دنبال زغال و منقل مي گردم. مادرم مي گويد: «اين زغال از قبل بايد آماده شود.» برادر كوچكم كه همراه من است مي گويد: «من درستش مي كنم.» با گروه نمايش، به اداره مي رويم و مي رسيم به بخش جبهه. برادرم دارد پشت صحنه تلاش مي كند، از دود اسپند خبري نيست. نمايش كه تمام مي شود مي بينيم از پشت صحنه دود اسپند به هوا بلند شده است!
سرود دبستان
حياط قوطي كبريت، راهروي تنگ و تاريك و... حكايت دبستان ما بود.
دبستان شهيد علي نوري يك خانه بزرگ بود كه به آموزش و پرورش اجاره داده بودند. اين خانه قديمي از ساليان دور به عنوان دبستان مورد استفاده قرار گرفته بود. بچه هاي دبستان با تمام كمبودها مي ساختند و با صميميت بسيارشان فضاي دوست داشتني و زيبايي را براي من به وجود آورده بودند.
سال75 من دو شيفت در آنجا بودم. از صبح تا غروب، كار مي كردم و ساعت پنج بعدازظهر تازه مي فهميدم كه روي زمينم و بايد ناهار بخورم! زنگ هاي تفريح كه به حياط مي رفتم، بچه ها مي ريختند دور و برم و يك دفعه دست توي جيب كتم كه مي كردم مي ديدم پر از شكلات و... شده است.
يك غروب، وقتي به خانه آمدم، احساس كردم چيزي در دلم بي تابم مي كند، حس جالبي تمام وجودم را دربرگرفته بود. دلم مي خواست محبت بچه ها را جواب دهم. خوب به صداي دلم گوش دادم ديدم آهنگش اين طوري است:
دبستان، دبستان
صداي هياهو
چمنزار سبزش
پر از بچه آهو...
ديدم شعر به سراغم آمده است. نشستم و سرودم شعر دبستان را:
دبستان، گلستان
گلستان، دبستان
سلامي صميمي
به گل هاي خندان
به آن ها كه قلبي
چو آيينه دارند
به لطف خداوند
هميشه بهارند
¤
شكوفه، شكوفه
پرستو، پرستو
بهاري چه زيبا
بهاري چه خوشبو
¤
گل و شاپرك ها
كلاس محبت
مناجات و قرآن
نماز جماعت
اين شعر را بردم پيش دوست هنرمندم آقاي سيدعباس ابراهيمي.
آقاي ابراهيمي هم 10ساعت روي آهنگ سازي شعر وقت گذاشت و نتيجه اش اين شد كه هر وقت بچه ها اين سرود را مي خواندند، معلم ها مي گفتند: يك بار ديگر هم بخوانند.
هنوز هم وقتي شاگردان ديروزم را مي بينم به ياد سرود دبستان مي افتم و حياط كوچكي كه صداهايمان در آن يادگاري شد.

 



در جنگل...

مهيا كريمي
جنگل سرد و تاريك بود. پشت سرش را نگاه كرد.
درختان سر به فلك كشيده او را به وحشت مي انداختند.
ياد چيزهاي ترسناك افتاد.
ياد كلبه چوبي خودش و خانواده اش كه زلزله آن را خراب و ويران كرده بود.
هر لحظه بيش تر سردش مي شد اما به پيش مي رفت.
با خود گفت: چه زلزله وحشتناكي بود.
او تمام خانواده اش را از دست داده بود و خودش تنها بود، تنهاي تنها.
دو روز بود كه زلزله خانه او را ويران كرده بود.
در جنگل به دنبال غذا مي گشت. گرسنه اش بود و نمي توانست حادثه تلخي را كه برايش رخ داده بود فراموش كند. گاه پس از اندكي راه رفتن ياد آن حادثه مي افتاد و مي نشست. دستانش را بر روي سرش مي گذاشت و جيغ مي كشيد اما دوباره بلند مي شد و راه مي افتاد. اشك بر روي گونه هايش مي غلتيد. چشم هايش را بست و فكر كرد. فكر كرد. فكر كرد كه ناگهان لطافت دستي را بر پشتش احساس كرد. پشت سرش را نگاه كرد. پدر و مادرش و خواهر كوچكش بودند.
خواهرش ماشين كوچك او را در دست داشت. او از ديدن خانواده اش و همين طور ماشينش بسيار خوشحال شد. آن ها دست در دست هم به راه افتادند و رفتند.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14