(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 24 اردیبهشت 1391 - شماره 20207 

به ياد شهيد محمدعلي حكيم
يوسفي كه بازنگشت
10 روايت از شهيد سيد مجتبي هاشمي
سلاحي كه هر متجاوزي را نابود مي كند
تقديم به شهداي گلگون كفن ديار عشق فتح المبين
يك سفرو چند سطر
در نشست بررسي كتاب هاي «خاطرات زنان و اسرا» مطرح شد
بايد مواظب بود كه خاطره به رمان تبديل نشود
مادر ... رفت
نشست بررسي انتشار مجموعه كتاب هاي خاطرات خلبانان برگزار شد
عقابان مهجور



به ياد شهيد محمدعلي حكيم
يوسفي كه بازنگشت

نسيم اسدپور
«مزارها نامنظم كنار يكديگر چيده شده بودند،سنگ ها يكي بالا و يكي پايين، و نام شهيدان حك شده بر روي آنها.
با چادر مشكي كه بر سرم بود ميان مزارها مي دويدم وبا ديدن چهره آرامشان غم فراقشان بر روي سينه ام مي نشست.آن قدر دويدم تا به يك سالن بزرگ رسيدم، سالني كه چندين سالن تودرتوي ديگر راهم درخود جا داده بود.صدايي مرا به سمت خود كشاند.صدا برايم آشنا بود،به دنبال آن وارد يكي از سالن ها شدم.همچون كلاس دانشگاه بود و او ايستاده بود در جايگاه استاد وبا صدايي بلند صحبت مي كرد.جلوتر رفتم تا چهره اش را ببينم.
خودش بود همان چهره ي نوراني وزيبايي كه در عكس به يادگار مانده از عمويم وايستاده در كنار او ديده بودم.سيد علي حكيم در كنار عمويم.باز هم چند قدم جلوتر رفتم وايستادم روبه رويش.صورتش را به سمت من برگرداند ،نگاهم كرد وبا تأكيد چندين بار پشت سرهم تكرار كرد:
به همه بگو كه من شهيد شده ام،من همان روز،همان جا شهيد شده ام.تو اين را به همه بگو.
باصداي اذان از خواب پريدم.صدايش همچنان در گوشم بود.بلافاصله به سراغ همان عكس رفتم.انگار كه سال ها بود نه به اسم و خاطرات بلكه از نز ديك مي شناختمش.آشنا بود برايم، هرچند من جواني20 ساله بودم و او شهيدي كه 30 سال از شهادتش مي گذشت.»
وقتي برادرزاده شهيد علم الهدي خوابش را برايم تعريف كرد هيچ چيز در مورد او نمي دانستم،تنها چيزي كه در مورد او شنيده بودم اين بود كه در حماسه هويزه او نيز همپاي دوستش علم الهدي و در كنار او مردانه ايستاد مردانه جنگيد و مردانه به شهادت رسيد.خوب مي دانستم كه دوست چون دوست است وباور داشتم كه هر كس با چون خودش رفاقت مي كندآن هم نه هر رفاقتي ،رفاقتي تا لحظه اي مشترك براي پرواز.اما با شنيدن اين خواب،مشتاق شدم تا صفحاتي نخوانده از كتاب حماسه هويزه را ورق بزنم و با دنبال كردن رد پايي از خاطرات او،كمي از وجود نازنينش را بشناسم وبه رشته تحرير در بياورم.و از آن جا كه متأسفانه پدر و مادر بزرگوار شهيد سيد علي حكيم در قيد حيات نبودند مزاحم خواهران ايشان شدم و آنها نيز دعوتم را اجابت كردند و از او اين چنين گفتند:سيد علي سال 1338 دراهواز به دنيا آمد.خانواده ما خانواده اي مذهبي و مقيد بودند و سيد علي هشتمين،آخرين و در حقيقت به دليل ته تغاري بودنش عزيزترين فرزند اين خانواده بود.
قبل از رفتن به مدرسه مكتب مي رفت و وقتي به سن مدرسه رسيد پشت نيمكت هاي كلاس دوم نشست.در تمام مدت تحصيلش شاگرد بسيار خوبي بود وپس از گرفتن ديپلمش هم بلافاصله در رشته پزشكي دانشگاه اهواز قبول شد.
پدر ومادرم دلبستگي شديدي به علي داشتند وهميشه چون كوهي پشت سرش بودند و حمايتش مي كردند.به ياد دارم سال 41شب اول شوال پدرم مثل هر سال براي ديدن ماه به پشت بام رفت وعلي را هم كه در آن موقع سه سال بيشتر نداشت همراه خود برد اما وقتي برگشت حالش به شدت دگرگون شده بود وقتي علتش را پرسيديم گفت كه علي خوابي ديده، كه او را سخت نگران كرده است.علي خواب ديده بود كه داخل پتويش ماه را در آغوش گرفته. پدر مي گفت كه اين خواب او را به ياد حضرت يوسف انداخته و مي ترسد كه سرنوشت روزي علي اش را از او دور كند.سال ها بعد كه خبر شهادت ومفقود شدن پيكر شهداي هويزه را به پدر دادند او همچنان چشم به راه بود و مي گفت من چون يعقوب در انتظار يوسفم خواهد ماند.(باشنيدن اين جريان از زبان خواهر سيدمحمدعلي بلافاصله به ياد خواب برادرزاده شهيد علم الهدي افتادم به ياد خواب او و به ياد جمله اي كه شهيد حكيم چندين بار به او يادآوري كرده بود)
سيدعلي از كودكي در مسجد جزايري كه پدر بزرگم روحاني اش بود مكبر بود و در همين مسجد نيز كودكي و نوجواني اش را سپري كرد و از همين جا هم بود كه وارد مسايل سياسي شد.
محرم 54بود كه علي به همراه حسين علم الهدي و ديگر دوستانشان دسته عزاداري راه انداختند،دسته عزاداري كه بسيار متفاوت از دسته هاي ديگر بود.همه روبان هايي سياه بر روي سينه خود نصب كرده بودند كه بر روي آنها نوشته شده بود هيهات منا الذله و به جاي خواندن نوحه و يا روضه فقط آيات حماسي و انقلابي قرآن را قرائت مي كردند.آياتي كه همه را به مبارزه با كفر و ستم دعوت مي كرد.آن زمان در اهواز تمام دسته ها وقتي به فلكه مجسمه(شاه) مي رسيدند دور فلكه مي چرخيدند اما دسته آنها بر خلاف ديگر دسته ها وقتي به فلكه رسيدند مسير خود را عوض كردند.مأموران شهرباني وساواك كه از نيت آنها خبردار شده بودند به آنها حمله كردند و با باتوم به جان بچه ها افتادند و بچه ها هم با ديدن ساواكي ها متفرق شدند وهر كدام به سمتي فرار كردند.
اين جريان يكي از مهم ترين جريانات سياسي بود كه درآن سال در اهواز صورت گرفت آن هم به دست نوجواناني كه ميانگين سنشان 16-17 سال بيشتر نبود.
علي بسيار خوش ذوق بود ودر تمام كارهايش از اين ذوق به نحو احسنت استفاده مي كرد به ياد دارم شام غريبان همان شب بود كه علي و دوستانش در منزل خالي و قديمي آقاي كاغذيان با كمترين امكانات مراسم عزاداري به پا كردند.سكوت تمام فضاي مراسم را پر كرده بود وتنها يك نفر ايستاده بود وشعرهاي حماسي را بلند بلند ميخواند.سيدحكيم درآن مراسم پارچه سياه بسيار بزرگي نصب كرده بود كه بر رويش عدد71+1 را به صورت چهار شمشير در آورده بود وبعد با نور طوري آنها را درست كرده بود كه عدد 71 به صورت سه شمشير سياه وعدد يك به صورت شمشيري قرمز ديده مي شد.اين پرچم حس وحال زيبايي به مجلس بخشيده بود.كم نبودند اين چنين كارهايي كه علي انجام مي داد و حتي براي ما كه خانواده اش بوديم تازگي داشت مثلا براي خواهرزاده هايش كه در آمريكا بودند نامه هاي خاصي مي فرستاد ومتناسب با شرايط و روحيه هر فرد نكات مهمي را در آنها يادآوري مي كرد.
وقتي كه حرف هاي خواهر شهيد حكيم به اينجا رسيد بدري خواهر كوچكتري كه در بسياري از فعاليت هاي سياسي و انقلابي در كنار برادر وهمراه و هم قدمش بود او و افكار او را اين چنين توصيف كرد:
خانواده ما خانواده اي مذهبي بودند،خانواده اي مذهبي وسنتي اما علي در عين حال كه بسيار مذهبي بود به شدت نيز روشنفكر،خوش فكر و به روز بود.نبود مسئله اي از جامعه،از اطرافيان،دوستان وآشنايان كه از ديد او پنهان بماند و يا نسبت به مشكلاتشان بي تفاوت باشد. در جايگاه نظامي فردي بسيار منظم بود و در جايگاه برادر،برادري بسيار دلسوز و مهربان.
چون تمام خواهر و برادرانمان ازدواج كرده بودند و من وسيد علي تنها فرزندان خانه شده بوديم رابطه عاطفي وصميمي تري پيدا كرده بوديم.من در تمام كارهايم حتي خواندن كتاب با ايشان مشورت مي كردم،هر چند كه بسياري از كارها از جمله بردن اطلاعيه و...را به من مي گفت اما هرگز كارهاي مهمش را به من نمي گفت اعتقاد داشت كه وظيفه ما در چنين زماني سكوت و پنهاني فعاليت كردن است.يك روز آمد خانه و مرا صدا زد وآرام گفت كه بر نامه ريزي شده و قرار است كه سينماي اهواز را آتش بزنند و من را انتخاب كرده بودند تا نفت وبنزين را در زير لباسم كه شبيه مانتو بلند بود پنهان مي كردم.
فرداي آن روز چند تا از دوستانم به خانه من آمدند و بدون اينكه به من توضيحي بدهند از من لباس خواستند همان جا بود كه متوجه شدم آنها نيز قرار است همان كاري را انجام دهند كه من نيز بايد انجام مي دادم.يك روز هم ما آزمايشي به سينما رفتيم اما در نهايت برنامه به مرحله اجرا در نيامد علت را كه از محمد علي پرسيدم گفت كه احتمال زير دست وپا ماندن يكي دو نفر وجود داشته و به همين خاطر برنامه منتفي شده.
محمدعلي هرچند يك مبارز انقلابي بود و در اين راه هم خودسازي ها وسختي هاي زيادي را چشيده بود اما به شدت قلب دلسوز و مهرباني داشت وتا مي توانست سعي مي كرد همه را راضي نگه دارد.خانمي بود كه سال ها در منزل ما كار مي كرد وما او را ننه صدا مي كرديم.ننه ديگر پير شده بود و توان كار كردن نداشت اما ما او را پيش خودمان نگه داشتيم.محمد علي به قدري نسبت به ننه مقيد بود كه حد نداشت.هميشه مي آمد دنبالش و او را پيش دكتر مي برد.يك روز كه ماشين نداشت موتور دوستش را امانت گرفت وآمد دنبال ننه واو را ترك موتور سوار كرد وبه دكتربرد.
محمد علي 19سال بيشتر نداشت كه همراه با ادامه تحصيل در رشته پزشكي، ديني و قرآن هم تدريس مي كرد.بعد از شهادتش خانمي آمد پيش من و نامه هاي پسرش را كه در اسارت برايش فرستاده بود نشانم داد و گفت امضاهاي پاي اين نامه را مي شناسي من امضاي محمد علي را خوب
مي شناختم امضاي خودش بود با ديدن امضايش دلم ريخت.جريان را كه از مادر آن اسير پرسيدم گفت كه پسرش شاگرد كلاس ديني شهيد حكيم بوده و به خاطر علاقه زيادي كه به شهيد حكيم داشته حتي در اسارت نيز به ياد اوست و به خاطر همين علاقه پايين نامه هايش امضاي شهيد حكيم را تقليد مي كند اين ها همه حاكي از آن بود كه او خوب مي دانست چه طور با ديگر جوانان رابطه برقرار كند.
محمد علي در آداب اجتماعي بسيار مؤدب و سنجيده عمل مي كرد حتي در مقابل نا محرم نيز بسيار مؤدب و خوش برخورد بود در عين حال كه حتي ذره اي از موازين شرعي اش را ناديده نمي گرفت.او نسبت به تمامي مسائل شرعي خصوصا بيت المال تقيد بسيار محكمي داشت.
ديدن اعمال ودرك طرز تفكرش براي من آن قدر لذت بخش بود كه باعث شده بود او را الگوي خودم قرار دهم در حقيقت محمد علي يك مؤمن واقعي بود مؤمني روشنفكر،جلوتر از جامعه و بسيار بي ادا و بي ريا.
صبح روز رفتنش به هويزه آمد پيشم و گفت كه من لباس هايم را ريخته ام داخل ماشين لباسشويي اگر وقت كردي برو وآن ها را در بياور.اين آخرين باري بود كه من چهره زيبا ودوست داشتني اش را مي ديدم.محمد علي به هويزه رفت و بعدها از دوستانش شنيديم كه مي گفتند وقتي محمد مي بيند كه در محاصره عراقي ها قرار گرفته اند براي اين كه به
علم الهدي خبر بدهد سعي
مي كند هر جور شده خودش را به او برساند.آخرين باري كه او را ديده بودند تير به پايش خورده بوده و خونريزي داشته .
پس از آن ديگر نه خودش برگشت و نه پيكرش و پس از سال ها خواب محمد علي تعبير شد و حرف هاي پدر نيز به حقيقت پيوست.با اين تفاوت كه هميشه يوسف ها به آغوش پدر باز نمي گردند.
حق با خواهر شهيد حكيم بود گاهي خداوند تا ابد يوسف هاي زمان را نزد خود نگه مي دارد و آنها را عزيز عرش خود مي كند و آن زماني است كه نام شهيد بر روي آنها مي نهد.


 



10 روايت از شهيد سيد مجتبي هاشمي
سلاحي كه هر متجاوزي را نابود مي كند

1- فرودگاه مهرآباد كه بمباران شد سيد يك ساك برداشت و رفت جنوب و 9 ماه از اون بي خبر بوديم. بعد از 9 ماه در حالي كه دستش مجروح بود، و ريش هاي بلند و انبوه و ژوليده به خانه برگشت.
2- مي گفت: من تاكنون به خود اجازه نداده ام كه به ديدار امام بروم زيرا تا زماني كه يك نفر حتي يك نفر سرباز عراقي در خاك ما حضور دارد با آنكه مي توانم به راحتي نزد امام مشرف شوم به حضور مبارك امام نمي رسم زيرا نمي توانم به چشمان امام نگاه كنم.
3- يك بار براي تخريب روحيه دشمن تير دروازهاي فوتبال شهر را به ميدان ذوالفقاري در 200 متري دشمن برديم و 300 صندلي در اطراف آن گذاشتيم و بعد با يك بلندگو به آنها گفتيم حالا كه حريف ما در ميدان جنگ نيستيد بيائيد در ميدان ورزش با ما مبارزه كنيد.
4- روزي در اوايل ازدواج من با شهيد هاشمي بود كه بازارچه رفتيم تا خريدي كنيم در حال خريد بوديم كه برخورد كرديم با پدر و مادر آقا سيد لحظه اي نگذشت كه بلافاصله مواجه شدم با صحنه اي تماشايي. آقا سيد دلا شد و زانو زد روي زمين و شروع كرد به بوسيدن پاهاي پدر و مادرش. اين صحنه براي من كه اولين بار بود مي ديدم تعجب آور بود ولي براي آنان كه بارها اين صحنه را ديده بودند چيزي عادي به شمار مي آمد. آقا سيد با آن قامت رشيد و تنومندش با آن شهرتش خيلي مردمي و خاضع، دل رحم و فروتن بود.
5- در يكي از عمليات بود كه شهيد هاشمي دستش از مچ خرد شد و آ ويزون. با اين حال خط رو و جبهه رو رها نمي كرد هر چي بچه ها مي گفتن شما فرمانده هستيد برگرديد عقب برنمي گشت. يادم مي آيد كه يكي از بچه ها زخمي شده بود و جا مانده بود در عقب نشيني بعد با آن جراحت و آسيب ديدگيش رفت و اون رو كولش كرد . آوردش به عقب زير اون رگبارها و خمسه خمسه ها و خمپاره ها. مي گفت يك سرباز خميني هم تا نفس داره نبايد به دست بعثي ها بيفتد.
6- ابتكار عمل داشت مثلاً 20 عدد بشكه 220 ليتري نفت رو تهيه كرد و شبها آنها رو به فاصله چند متر از هم مي چيد و به ما مي گفت با ميله هاي آهني و ياچوبي محكم روي آن بكوبيم و سر و صدا دربياوريم و با پارچه هاي سفيد آدمكهاي مثل ارواح درست مي كرد نمي دونيد و حتي در آن ظلمات شب صداي اين بشكه ها بلند مي شد چه وحشتي به دل دشمن مي انداخت. عراقيها هم شروع مي كردند به شليك توپ و خمپاره و خلاصه به اندازه يك انبار مهمات، منطقه رو بي هدف زير آتش مي گرفتند.
7- گاهي وقتا مي ديدم غيبش مي زنه معلوم بود مي رود جايي براي كمك كردن. هر كاري مي كردم من رو با خودش ببره نمي برد. يه وقت رفتم يواشكي دنبالش ديدم از شهر داريم بيرون مي ريم. خيلي دور شديم از شهر خدا تو اين بيابونا چه كار مي خواد بكنه سيد؟! ديدم نزديك محلي داريم مي شيم كه خيلي چهره در هم و برهمي داره بعضي از خونه ها از حلبي درست شدن. ديدم سيد پياده شد دستمالي به صورت بست و گوشت و مرغ و برنج وغيره... مدتي صبر كردم. مي ترسيدم برم جلو اما بعد دلم طاقت نياورد. آخه ديدم دست تنهاست. رفتم جلو. يه وقت ديدم آقا سيد با اون چشم و ابروي قشنگش اخمي كرد و گفت آخر كار خودت رو كردي اينجا چه كار مي كني؟ گفتم اومدم تا در ركابت باشم. گفت بيا كمك وروجك! بعداً گفتم سيد چرا دستمال بستي به صورتت؟ گفت كه نمي خوام كسي من رو بشناسه. گفتم دلت خوشه آقا سيد كل اينا تا به حال فكر نكنم رنگ شهر رو ديده باشند.
8- در اوايل جنگ دعاي كميل به آن صورت باب نبود ولي سيد تمام آن را از حفظ بود هر پنجشنبه شب تو سنگري مي رفت و با او ن صداي زيبا و دلنشين دعاي كميل مي خوند ما هر كدوم دوست داشتيم كه پنج شنبه شب بياد سنگرمون خيلي از بچه ها در جبهه هاي ديگر به عشق صدا و مناجات سيد مي اومدن به خط فدائيان اسلام كسي رو تا به حال نديدم كه به اون سبك و به اون زيبايي با اون سوز از درون دل دعاي كميل رو بخونه مي رفت تو خودش. يه حالت ملكوتي بهش دست مي داد . به يه حالي شبيه خلصه مي رفت همه رو منقلب مي كرد.
9- به حضرت زهرا (س)علاقه غيرقابل وصف داشت هميشه به حضرت متوسل مي شد مي گفت او مادر تموم شيعيانه.
10-مي گفت : درست در روز دهم محرم ظهري عاشورا در اثر تركش خمپاره يكي از افرادم شهيد شد. دشمن تمام جبهه را زير آتش شديد توپخانه خود قرار داده بود، زنده ها 71 تن بوديم و يك شهيد. دستور دادم كه سنگرها را ترك كنيد و تا به نماز بايستيم و اين در حالي بود كه رگبار خمسه خمسه و خمپاره و دشمن از هر سو مي باريد. ديدبانهاي دشمن به خوبي ما را مي ديدند ولي باور كنيد به خداي بزرگ قسم كه آن روز حتي خون از دماغ كسي جاري نشد ما با اين عمل به دشمن فهمانديم كه سلاح اصلي ما همان سلاح ايمان است و بس و مي توانيم با اين سلاح هر متجاوزي را در خاكمان دفن كنيم.

 



تقديم به شهداي گلگون كفن ديار عشق فتح المبين
يك سفرو چند سطر

زينب مزاري
سرزمين داغ و تفتيده كه لبهاي خشكيده و ترك خورده زمين اش آب را در حسرت مي سوزاند و عهد نمي شكند و لب تر نمي كند.
داغ لاله هاي سرخ و خاطره پرپر شدنشان را چگونه از ياد برد و در ياد كدامينشان مويه كند و صورت بخراشد. غم نامه اش را با كه بگويد و سفره دل بر كه گشايد، ديگرش طاقت به سر آمده و جان بر لب.
اما باز صبور و آرام در زير گام هاي زائرانش خفته و بوسه عشق بر قدم هاي آنان مي زند و اميد آن دارد كه مونسي بيابد تا غم دل با او بگويد و حديث عشق بر او بخواند.
آري چگونه لب گشايد و غزل عشق سرايد چگونه از تب عشق بگويد و بي قراري از رقص هاي مستانه بگويد و ناله هاي عاشقانه. چگونه بگويد از ناله هاي مرغ سحرش و از به خاك افتادن كبوتران بي بال و پرش! چه شيوا است اما گفتن يا رب يا رب هايشان بستن چشم و ديدار با مولايشان...
سخت است باور اين گفت و شنود
ديدن آيه قل هو الله احد باعمق وجود
ذكر لب هاشان يا زهرا بود و بس
يا حسين گويان گذشتند از قفس
چه گويم زان عاشقان مكتب حسيني
فريادشان اين بود؛ لبيك يا خميني

 



در نشست بررسي كتاب هاي «خاطرات زنان و اسرا» مطرح شد
بايد مواظب بود كه خاطره به رمان تبديل نشود

ليلا كريمي
نشست بررسي مجموعه كتاب هاي «خاطرات زنان و اسرا» با حضور نويسندگان، محسن كاظمي و سيدقاسم ياحسيني در غرفه سوره مهر در بيست و پنجمين نمايشگاه بين المللي كتاب تهران برگزار شد.
در ابتدا ياحسيني عنوان كرد كه چرا در دو سال اول جنگ حضور زنان پررنگ بود و در خرمشهر و آبادان سلاح به دوش مي گرفتند و مي جنگيدند و اسير مي شدند. چه اتفاقي افتاد كه شش سال بعد زنان ما حضورشان در جبهه ها كم رنگ شد و فقط در بيمارستان هاي پشت خط نبرد ديده مي شد. به نظرم اين موضوع بايد رسانه اي و دغدغه پژوهشگران شود.
قاسم ياحسيني با اشاره به اين كه در سال هاي اخير كتاب هاي خوبي در حوزه زنان و هشت سال دفاع مقدس منتشر شده است گفت: از آغاز دهه 80 با تأسيس واحد تاريخ شفاهي زنان در دفتر ادبيات و هنر مقاومت حوزه هنري، وارد مراحل تدوين و نگارش كتاب ها در اين حوزه شده ايم كه بايد در كنار اين موفقيت به آسيب شناسي آن هم اشاره داشت.
اين نويسنده در ادامه افزود: اكنون جامعه نشر در حوزه خاطره نويسي به سوي صنعت خاطره مي رود. زيرا استقبال خوب مخاطبان از كتاب هاي خاطرات باعث شده برخي مراكز به سمت صنعت خاطره سقوط كنند. زيرا اين ناشران پيش از آن كه به دنبال كيفيت باشند دغدغه كميت دارند و به جاي توليد آثار فاخر مي خواهند آمار كتاب هاي خود را بالا ببرند. اين اتفاق امري خطرناك در حوزه خاطره نويسي است. در كنار آن نيز برخي مؤلفان هم به جاي خاطره، داستان هاي تخيلي و غيرواقعي را به مخاطب ارائه مي دهند و نام آن را خاطره مي گذارند.
وي با اشاره به اين موضوع كه چرا در حوزه هاي انقلاب اسلامي و هشت سال دفاع مقدس رمان هاي كمي داريم گفت: جامعه ادبي كشور در بخش داستان نگاري دچار مشكل است. اين مسئله در حوزه داستان نگاري جنگ و انقلاب هم وجود دارد.
وي ادامه داد: خاطره از دل مردم بيرون مي آيد، به همين دليل براي مخاطب جذاب است و مي تواند به عنوان يك ژانر مستقل مورد توجه قرار گيرد. اما با كمال تأسف با اين كه داستان نويسان خوبي در زمينه انقلاب و جنگ داريم و نوشته نشدن اين نوع كتاب ها به دليل فراهم نبودن فضاي فرهنگي لازم و گفتمان مختص آن است.
در ادامه محسن كاظمي با اشاره به بالا بودن جمعيت زنان نسبت به مردان و سهم حضور آنان در فرهنگ و صحنه هاي مختلف سياسي و فرهنگي گفت: تاكنون در عرصه مكتوبات با موضوع زنان، كاري خوب انجام نشده است كه بتوان آن را به عنوان سرمايه ادبي معرفي كرد.
وي افزود: پديده جنگ بعد از انقلاب شكل گرفت. اين دو حادثه مهم تاريخي باعث شدند تا بسياري از نويسندگان در اين حوزه دست به قلم شوند. اما در اين ميان مسائل مربوط به زنان به عنوان يكي از سرچشمه هاي اين حوزه، محدود ديده شدند. به همين دليل است كه براي نگارش كتابي درباره خاطرات زنان مراحل زيادي طي مي شود تا اين محصول تبديل به كتاب شود.
نويسنده كتاب «خاطرات عزت شاهي» گفت: بايد در اين باره فكري جدي كرد و خاطرات را به عنوان اسناد شفاهي اين كشور در داستان، رمان و تخيل راه داد. نويسنده نبايد با پردازش و فضاسازي كتابي را بنويسد كه تنها هدف آن خوش آمدن مخاطب باشد. در بيان خاطرات هيچ فردي حق تصرف در حوادث را ندارد. درواقع داستان نويسان مي توانند پس از چاپ كتاب هاي خاطرات از اين آثار به عنوان منبع در رمان هاي انقلاب و جنگ استفاده كنند.
وي در ادامه با اشاره به حضور زنان به دو شكل مستقيم و غيرمستقيم در دوران انقلاب و دفاع مقدس افزود: زنان در جنگ به عنوان امدادگر و دوران انقلاب به عنوان افرادي كه اعلاميه پخش مي كردند نقشي مستقيم داشتند اما زنان به صورت غيرمستقيم سهم بزرگي در اين حوزه ايفا كرده اند. تحمل شرايط سخت آن زمان ها و روحيه دادن به مردان و اعضاي خانواده مهم ترين مواردند زيرا زنان سنگ صبور انقلاب هستند و نقش مهمي در لايه هاي پنهان انقلاب و جنگ ايفا كرده اند.
كاظمي در ادامه به كتاب «خاطرات مرضيه حديدچي» به عنوان يك مبارز كه در گروه هاي مختلف فعال بود و زندان را تحمل كرد و سپس هجرت درپيش گرفت و يار امام(ره) شد اشاره كرد و گفت؛ وي جسارت كرد و خاطرات خود را براي ما بيان كرد. همين اتفاق باعث شد تا ديگر زنان هم به بيان خاطرات خود روي بياورند. كتاب «خورشيدواره» برگرفته از خاطرات طاهره سجادچي نيز كتاب خوبي در حوزه خاطرات زنان است كه توسط مركز اسناد انقلاب اسلامي منتشر شده است.
كاظمي درباره كتاب هايي كه خود در حوزه انقلاب نوشته است، گفت: شايد يكي از نادرترين كتاب هاي خاطرات انقلاب كه تاكنون نوشته شده و زن به شكل ظاهري هيچ نقشي در آن ندارد «خاطرات عزت شاهي» باشد كه در بخشي كوچك فقط اشاره اي به مادر عزت شاهي دارد. جالب است بدانيد كه در يكي از ايده هاي مسئولان صدا و سيما كه مي خواست به صورت ويژه براي اين كتاب فيلمنامه بنويسد، زني براساس تخيل خلق شده بود اما عزت شاهي اين موضوع را نپذيرفت.
وي ادامه داد: آقاي عزت شاهي مي خواست نگاه تاريخي به حوادث انقلاب را حفظ كند. صدا و سيما هم مي توانست براساس همين مستندات فيلمي زيبا بدون حضور زن بسازد اما آنچه اين كتاب را موفق كرد وضعيت ساده و صريح عزت شاهي در بيان خاطرات است؛ اين كه توانسته به جرأت درباره تمام گروه ها و سازمان ها حرف بزند. اما كتاب «خاطرات احمد احمد» وضعيت متفاوتي با خاطرات عزت شاهي دارد و زن نقش محوري در ماجراها ايفامي كند.
كاظمي ادامه داد: در حوزه نگارش كتاب براي زنان حركتي رو به جلو را شاهد هستيم و اميدواريم اين حركت پرشتاب آسيبي به تاريخ شفاهي نزند و خاطره را به رمان تبديل نكند. امروز حضور زنان در عرصه نگارش كتاب هاي دفاع مقدس به عنوان راوي يا نويسنده بسيار پررنگ شده است و بسياري از زنان مصاحبه گر و پژوهشگر شده اند كه بخش عظيمي از خاطرات جنگ را استخراج و در اختيار نسل امروز قرار مي دهند.

 



مادر ... رفت

بابا گفت: مي ريم شاه عبدالعظيم زيارت، بعدش هم سر بازارچه يك دست كباب و ريحون، شيريني خونه دار شدنمون مي خوريم.
زينت گفت: آخ جون شيليني!
مادر گفت: حالا بذار قولنامه رو بنويسيم تا بعدش
بابا كنار خيابان پارك كرد:
پس برو پول و بگير تا طرف پشيمون نشده بريم بنگاه.
مادر از ماشين پياده شد، سرش را از پنجره كرد تو:
- خواستيم بريم شاه عبدالعظيم مادرم رو هم ببريم، طفلك بعد از پدرم خيلي تنها شده.
و بعد منتظر جواب نشد. راه افتاد آن طرف خيابان كه بانك بود
زينت گفت: بابا كباب و ليحون چه مزه ايه؟
من گفتم: مزه شاه عبدالعظيم مي ده كه هر وقت مي ريم اونجا مي خوريم.
پدر چشم غره رفت به من
زينت گفت: پس چلا بابا مي گه شيلينه؟!
بابا سرش را خاراند انگار كه بخواهد جواب ها را در سرش جا به جا كند.
زينت گفت: بابا من شيليني مي خوام و بعد شروع كرد به وراجي كردن: كه اول شيليني بخوليم بعد كباب و ليحون بعدش هم بليم زيالت... تا چشمش افتاد به مادر كه از بانك بيرون آمده بود.
زينت جيغ كشيد: آخ جون ماماني اومد ميليم شيليني بخوليم.
مادر با چشمهايش مي خنديد. پايش را كه روي آسفالت سياه خيابان گذاشت لبخند روي صورت بابا ماسيد.
موتورسوار به مادر زد. م ا د ر ز م ي ن خ و ر د. مرد ترك نشين موتور پياده شد، كيف مادر را گرفت، مادر كشيده مي شد روي زمين، پ در ف ري اد م ي زد. مادر خودش را مي كشيد سمت ماشين، پدر فرياد مي زد. مرد كيف را مي كشيد، مادر كيف را رها نمي كرد، پدر فرياد مي زد. مرد لگد مي زد، مادر چاقو مي خورد، پدر فرياد مي زد. مرد با ارثيه ي مادر رفت، مادر با چادر پاره روي زمين افتاده بود، پدر فرياد مي زد...
در لابه لاي همه صداها كه ديگر نمي شنيدم يكي گفت:
بي غيرت زنشو تيكه پاره كردن باز از ماشين پياده نشد.
پدر ضجه مي زد.
¤¤¤
مادر چند روزي پيش ما ماند و بعد رفت. شبها خواب پدرش را مي ديد و گريه مي كرد و روزها هم چهره آن نامرد جلوي چشمش بود، لاي گريه هايش مي گفت:
من باعث شدم شما بي خانه بمانيد.
اما پدر نه گريه مي كرد نه حرف مي زد. ساكت شده بود. بعد از آن روز حتي از خاطرات جبهه هم تعريف نمي كرد. فقط وقتي مي رفتيم سر خاك مادر آرام اشك مي ريخت.
قبر مادر در يك جاي بخصوص است. اذيت مي شوم وقتي براي رفتن به مزارش ويلچر بابا را از روي سنگلاخ هل مي دهم.
اما تا حالا به پدر گله نكرده ام.
عليرضا قبادي

 



نشست بررسي انتشار مجموعه كتاب هاي خاطرات خلبانان برگزار شد
عقابان مهجور

هستي زماني
نشست بررسي انتشار مجموعه كتاب هاي خاطرات خلبانان شنبه 16 ارديبهشت در غرفه انتشارات سوره مهر در نمايشگاه بين المللي كتاب برگزار شد.
در ابتداي اين نشست، مرتضي سرهنگي مدير مركز مطالعات و تحقيقات فرهنگ و ادب پايداري اظهار داشت: قبل از جنگ اين تصور و باور تلخ نسبت به كشور ما به وجود آمده بود كه توان دفاع از كشورمان را نداريم.
وي افزود: اما با آغاز جنگ و شروع عمليات ها، رزمندگان غيور كشورمان خلاف اين موضوع را نشان دادند، و هنگامي كه رشته عمليات هاي پي درپي ما در جنگ آغاز شد اين باور تغيير كرد و ما توانستيم به دنيا بقبولانيم كه ما مي توانيم از كشورمان دفاع كنيم.
سرهنگي ضمن اشاره به مجموعه خلبانان ادامه داد: خلبانان با ثبت خاطرات خود جنگ را از آسمان به روي زمين آوردند و حس دستيابي به بخش هاي ناپايدار جنگ را به ما القا كردند.
احمد مهرنيا راوي كتاب «حمله هوايي به الوليد» در اين نشست افزود: من احساس مي كردم كه حضور جنگ هوايي در ميان خاطرات جنگ جايش خالي است و هنوز كسي به طور جدي به آن نپرداخته است. اگر روزي قرار باشد تصويري جامع از جنگ را پيش رويمان ترسيم كنيم با نبود اين تصاوير به طور حتم تصويري ناقص ترسيم خواهيم كرد.
وي درباره نگارش كتاب «حمله هوايي به الوليد» و انگيزه خود افزود: موضوع نگارش خاطرات زماني جدي تر شد كه ديدم در كتاب هاي منتشر شده درباره خاطرات سال هاي دفاع مقدس نيز سهم خاطرات نيروي هوايي بسيار ناچيز و اگر هم بود نادرست منعكس شده بود از اين رو درصدد اقدامي برآمدم.
مهرنيا يادآوري كرد: ابتدا آغاز به نگارش خاطرات خودم كردم، اما رفته رفته در اين ميان به سمت خاطرات دوستانم تمايل پيدا كردم و جاي خالي آن را در ميان خودمان بيشتر حس كردم.
سرتيپ دوم مهرنيا اين ماجرا را همانند دريايي عنوان كرد كه هر چه جلوتر مي رفتيم، بيشتر ما را در خود مي كشاند.
به گفته اين خلبان، خوانش كتابي درباره عمليات اچ سه و انعكاس موارد نادرست و تحريف شده مرا ترغيب كرد تا كتاب «حمله هوايي به الوليد» را بنويسم.
محمد غلام حسيني راوي كتاب «مهمان صخره ها» در ادامه اين نشست بيان كرد: شايد در ابتدا مايل نبودم درباره مهمان صخره ها مطلب و كتابي بنويسم، چرا كه خلبانان در جنگ چند هزار ساعت پرواز داشتند اما همواره در خاطرات مهجور بودند.
وي در ادامه بيان كرد: قسمت فرهنگي نيروي هوايي اقدامي در جهت نگارش آثار خلبانان نكرد البته خود خلبانان هم مقصرند چرا كه در يك پرواز جنگي كمك و خلبان تنها شاهدان يك عمليات هستند و آنها تنها مي توانند راويان سالم يك تأليف باشند.
غلام حسيني ادامه داد: نيروي هوايي، بخش اعظمي از جنگ را به پيش برده است، اما كمتر از آن صحبتي به ميان آمده است. خاطرات خلبانان نيروي هوايي در عمليات هايي مانند بيت المقدس هنوز بازگو نشده است.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14