(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 7 خرداد 1391 - شماره 20219

چند خطي در توصيف كتاب «پايي كه جا ماند»
دلي كه جا ماند
يك بعدازظهر بهاري با خانواده شهيدان رضا و كيخسرو انور
39 سال انتظار! پس از 9 سال چند تكه استخوان از كيخسرو آمد و از رضا هيچ...
خرمشهر به روايت صياد
سه ماه طول كشيد فشنگ ها و كنسروهاي دشمن را از شهر جمع كنيم!



چند خطي در توصيف كتاب «پايي كه جا ماند»
دلي كه جا ماند

گلعلي بابايي
دم ت گرم آقاسيد! خدا به تو و به قلمت بركت بدهد؛ به قلم تو كه بوي سادگي مي دهد و انسان را مي برد به كوچه پس كوچه هاي شرف و مردانگي مردمان اين ديار.
سيدجان، ما تا حالا فقط همين قدر مي دانستيم كه بچه هاي تيپ 48 فتح از رزمنده هاي استان كهگيلويه و بويراحمدي هستند. زمان جنگ هم هر جايي كه كارمان گير مي كرد مي گفتيم پس كجا هستند اين بچه هاي 48 فتح؟ وقتي هم كه مي آمدند، واقعاً بن بست عمليات شكسته مي شد.
جنگ كه تمام شد، نه اسمي از آن ها ماند و نه رسمي (البته در اين دنيا). آن ها اهل شهرها و روستاهاي يك استان محروم بودند كه با تمام شدن جنگ به سر كار و كشاورزي شان برگشتند؛ بدون هيچ ادعايي. اما حالا قلم تو آن ها را در اين دنيا هم جاودانه كرد. گردش زيباي قلم تو پرده ها را كنار زد و به همه فهماند كه اگر امروز آرامشي دارند، از صدقه سر همان هايي است كه مردانه در مقابل هجوم دشمن ايستادند؛ مرداني كه فقط جنگجو نبودند، بلكه زن، فرزند، پدر، مادر، خواهر، برادر و در يك كلام اهل عشق و زندگي هم بودند. اما وقتي پاي حفظ انقلاب و كشور به ميان آمد، از همه آن ها گذشتند. اين ها را در صفحات كتاب تو خوانديم. آنجايي كه نوشتي:
ـ شنبه چهار تيرماه 1367 ـ جزيره مجنون ـ جاده خندق
... با اينكه آقامحسن [رضايي؛ فرمانده كل سپاه] به فرمانده تيپ دستور عقب نشيني داده بود، بچه ها ترجيح دادند بمانند و مردانه مقاومت كنند. هيچ كس حاضر نبود برگردد عقب؛ حتي محمدحسين حق جو. محمدحسين معلم و اهل سرفارياب كهگيلويه بود. پنج دختر داشت. او دخترانش را به اسم هاي خاص صدا مي زد: صديقه عزيزم، هديه دلسوزم، زهراي نازنينم، فاطمه دلبندم، سكينه صغيرم و زهره فرزند ششم محمدحسين، كه چون پنج ماه بعد از شهادت پدر به دنيا آمد، اسم مستعاري نداشت.
وقتي توي كانال پناه گرفته بوديم، حق جو، اين معلم شجاع و نترس، بهمان گفت: «مي دونم چرا شما دلتون نمي خواد من برم جلو.
نمي خواد نگران دختراي من باشيد. دخترامو به فاطمه زهرا (سلام الله عليها) سپرده ام.» وقتي تركش هاي دشمن بر بدن او جاي گرفت و لحظات جان دادنش فرارسيد، با صدايي كه به زور از حنجره اش بيرون مي آمد، خطاب به من و كساني كه اطرافش بوديم گفت:
گر مرد رهي ميان خون بايد رفت
از پاي فتاده سرنگون بايد رفت
امروز بعضي شهدا وضعيت خانوادگي خاصي داشتند. شهيد جعفر الوند نژاد تك فرزند خانواده بود. شهيد محمدحسين حق جو پنج دختر داشت. يكي از بچه ها هم پدر و هم مادرش در قيد حيات نبودند. شهيد اكبر آخش فقط بيست روز مي شد كه ازدواج كرده بود. شهيد حنيفه خليلي شاد، كه در دوسالگي پدر و در چهارسالگي مادرش را از دست داده بود، 18 روز قبل تنها فرزندش به دنيا آمده بود. شهيد امرالله جوادي يك سال از من كوچك تر و دومين شهيد خانواده اش بود. شهيد عبدالرضا ديرباز قرار بود اين بار كه برگشت ازدواج كند. شهيدان سيدبهمن خشاوه و هدايت الله ركني چند ماه بعد از شهادتشان اولين فرزندشان به دنيا آمد. شهيد صفرعلي الگامه به خانواده اش گفته بود من چهارم تيرماه تسويه حساب مي كنم و پنجم مي آيم. الگامه روز چهارم با اين دنيا تسويه حساب كرد، آسماني شد و روز پنجم تيرماه، در حالي كه سه دختر و سه پسرش چشم انتظارش بودند، همان طوري كه قول داده بود، به شهر برگشت و بر روي دستان هم ولايتي هايش تشييع شد.
اين ها فقط بخش بسيار كوچكي از كتاب 750 صفحه اي سيدناصر حسين پور بود. سيد باصفاي قصه ما خيلي صبورانه و هنرمندانه حوادث سخت دوران كوتاه رزمندگي و وقايع تلخ ايام اسارتش را با قلم شيوايش به نگارش درآورد. ماحصل تلاش هاي سيد كتابي شد به اسم «پايي كه جا ماند».
مي خواهم بگويم سيدجان! تو اگر پايت را در جبهه جا گذاشتي، من، با مطالعه اين كتاب قشنگ، تمام روح و قلبم را در جزيره مجنون و اردوگاه مخوف «تكريت» جا گذاشتم.
آنجايي كه تو يكي از جعبه هاي سياه جنگ را باز كردي و آنچه در تيرماه 1367 بر رزمندگان مدافع ما در جزاير مجنون گذشت ماهرانه بر صفحات كتاب خاطراتت نگاشتي.
تو از چگونگي مقاومت عاشورايي هم رزمانت در جزيره مجنون گفتي، از تشنگي و مظلوميت آن ها نوشتي و قصه تلخ سقوط جزاير و چگونگي به اسارت درآمدن خود و ديگر ياران همراهت را به زيبايي روايت كردي.
از همه اين ها كه بگذريم، شاهكار كتاب تو تازه از اين به بعد شروع مي شود. آنجايي كه تو جعبه سياه ديگر جنگ را هم رمزگشايي كردي و با سليقه منحصر به فرد خودت، بر روي كاغذپاره هاي به ظاهر بي ارزش، آنچه بر 20 هزار اسير ثبت نام نشده و گمنام ايراني گذشته بود روي اين تكه هاي كاغذ به صورت روزشمار نوشتي.
مرور خاطرات سيدناصر در اردوگاه هاي مخوف صدام بعثي، قلب هر انساني را به درد مي آورد و اين سؤال را پيش روي وي قرار مي دهد كه: انسان ها مگر چقدر مي توانند پليد باشند؟ سيد شرح وقايع روز چهارشنبه 28 دي ماه 1367 در اردوگاه تكريت را اين گونه به نگارش درآورده است:
... سوت بيرون باش كه زده شد، اسرا با ليوان هاي پر از ادرار به طرف توالت ها دويدند. حامد، وليد، سلوان و ماجد [نگهبانان عراقي] جلوي در ورودي توالت ايستاده بودند. وقتي بچه ها مي خواستند وارد سرويس هاي بهداشتي شوند، حامد گفت: «كلكم اگف!» (همه تون وايستيد) بچه ها ايستادند. وليد گفت: «ما مي دونيم شما تو ليوان هاتون ادرار كرديد!» بچه ها مي خواستند قبل از اينكه مقّسم صبحانه و چاي را تقسيم كند، ليوان ها را داخل توالت خالي كنند و سهميه چاي شان را بگيرند. آن ها بايد در ليوان هايي كه شب قبل از ناچاري توي آن ادرار كرده بودند چاي مي خوردند. بيشتر بچه هاي روزه دار سهميه ناهارشان را در همان ليوان ها براي افطار و سحري نگاه مي داشتند. ليوان ها را با آب خالي و بدون تايد و مايع ظرفشويي مي شستيم. به همين خاطر بيشتر بچه ها اسهال خوني گرفته بودند.
از اين دست وقايع بكر و تكان دهنده تا دلتان بخواهد در اين كتاب هست. پس به من حق بدهيد كه يك بار ديگر به آقا سيدناصر به خاطر چنين خاطراتي بگويم دمتان گرم!

 



يك بعدازظهر بهاري با خانواده شهيدان رضا و كيخسرو انور
39 سال انتظار! پس از 9 سال چند تكه استخوان از كيخسرو آمد و از رضا هيچ...

طاهره عيني
نبش 43 محله دولت آباد شهرري، دو قاب عكس مي بيني از شهيد كيومرث (رضا) انور و شهيد كيخسرو انور، روي سر در خانه اي كه پنجره هايش هم رو به كوچه باز مي شود. جلوي در آب و جارو شده است. يك پله بايد بالا رفت تا پرده سفيد رنگي كه از دود و غبار شهر رنگش پريده را كنار زد و از در ورودي خانه كه چارطاق باز است، وارد شد. پدر و مادري كه در اين خانه زندگي مي كنند، منتظر مهمان هستند. صدا زديم حاج آقا انور! حاج خانم!
آن روز مهمان خانه اي شديم كه سقفش به وسعت آسمان است؛ آسمان هم نه؛ بزرگتر از آن كه آدم هايي به اين بزرگي را در خود جاي داده. عكس مردي روي طاقچه با زيرنويس سردار شهيد كيخسرو انور، قاليچه هايي قديمي با زمينه سرخ و گل هايي كه لبخند مي زنند، پشتي هاي تكيه زده به ديوار و ديوارهاي كهنه، يخچالي كه پشت ستون اتاق پذيرايي پنهان شده است، پنكه اي كه هوا را نسبتاً خنك مي كند، پوستري از عكس هاي بيش از 200 شهيد محله دولت آباد و عصاي ايستاده در گوشه ديوار، دو اتاق كه در گوشه يكي از آنها اتاق كار پدر شهيد است شيشه روغن ها و داروهاي گياهي روي هم چيده شده است.
اتاق پذيرايي واقعاً زيبا است نه آن «زيبايي» كه امروز همه ما دنبالش مي گرديم. از لوسترها و تابلوهاي چند ميليوني و تلويزيون هاي مدل روز خبر نيست. موج مهرباني در فضا پيچيده است و سلام و احوالپرسي هايي كه هر مهماني را زمين گير مي كند. زميني كه از قبل روي فرش اش يك ديس پرتقال و چند بشقاب ملامين چيده شده بود.
مادر شهدا، در حالي كه پاي راستش قدري روي زمين كشيده مي شود، مي رود تا شربت بياورد. او با يك ليوان شيشه اي كه يخ قالبي ديوارهايش را به صدا در مي آورد، برمي گردد و كنارم مي نشيند، لبخندي مي زند و دستي روي پاي راستش مي كشد و مي گويد: از سه جا شكسته بوده و هنوز هم درد مي كند.
او از شهدايش براي مان تعريف كرد، كه به قول خودش چند روزي خدمتكار و مأمور از طرف خدا بوده تا اين پسرها را بزرگ كند و تحويل خود خدا بدهد.
سردار شهيد كيخسرو انور متولد 1340 در تهران است؛ او در عمليات «والفجر يك» در منطقه فكه شمالي در سال 1362 به شهادت رسيد و پيكر مطهرش بعد از 9 سال بازگشت.
شهيد جاويدالاثر كيومرث (رضا) انور متولد 1345 است؛ او در عمليات «الي بيت المقدس» در منطقه شلمچه به صورت داوطلبانه براي انفجار پل محل تردد صدامي ها رفته بود كه خود مي دانست راه بي بازگشتي است؛ اما رفت و حتي پلاك او را هم نتوانستند براي مادر منتظرش بياورند.
¤ ¤ ¤
«فخرالزمان مولائيان» از پسر كوچك ترش كيومرث شروع مي كند؛ آخر داغ بازنگشتن اش را هنوز بر دل دارد. مادر شهيد مي گويد: در طول 9 ماهي كه رضا را باردار بودم، هر شب در عالم خواب به زيارت امام رضا (ع) مي رفتم. وقتي به دنيا آمد، پدرش دوست داشت اسمش را كيومرث بگذارد و گذاشت اما من به خاطر اين خواب ها هميشه او را »رضا« صدا مي زنم.
وقتي در 16 سالگي رفت و برنگشت به زيارت امام هشتم رفتم و گله كردم كه «آقا، آخر من وقتي سر پسرم باردار بودم، هر شب زائرت بودم، چرا نشاني از پسرم به من نمي دهي؟» همين طور كه اشك مي ريختم، به خود امام رضا(ع) قسم، پسرم رضا را ديدم كه كنار ضريح ايستاده و در همان حال از هوش رفتم و بعد از اين قضيه ديگر گله نكردم.
¤
حاج حسين انور پدر اين شهيدان است؛ متولد 1302 در كرمانشاه، بازنشسته ارتش قبل از انقلاب. پيرمرد خوش صحبتي است. او در ابتدا به بخشي از زندگي خود اشاره مي كند و مي گويد: «در مكتب خانه درس مي خواندم. بعد از اينكه مدرسه هاي دولتي تشكيل شد، من هم به همراه بچه هايي كه از دور و نزديك مي آمدند، با لباس هاي متحدالشكل سر كلاس حضور پيدا مي كردم. تابستان ها با لباس آستين كوتاه و شلوراك به مدرسه مي رفتيم. در همان نوجواني، پدرم به رحمت خدا رفت و مادرم سرپرستي ما را به عهده گرفت و روزگار سخت ما آغاز شد.
سال 1328 وارد ارتش وهنگ مرزي كرمانشاه شدم. چندر غاز حقوق مي دادند. در يك هنگ، صداي الله اكبر براي اقامه نماز هم بلند نمي شد. 27 سال آنجا خدمت كردم اما حتي نمي خواهم خاطرات آن روزها را يادآوري كنم. سال 1332 با حاج خانم ازدواج كردم؛ سال 1336 به تهران آمديم و در محله هاي سرچشمه و ناز ي آباد زندگي كرديم و از سال 1351 به محله دولت آباد و به همين خانه آمديم. خدا سه دختر و سه پسر به ما داد كه دو تا از پسرها به شهادت رسيدند.
¤
حاج حسين انور ادامه مي دهد: ما از ابتدا خانواده مذهبي بوديم. مرجع تقليدمان آيت الله بروجردي بود و از سال 42 با حضرت امام خميني(ره) آشنا شديم. بچه هاي من از طفوليت، افتاده و سر به زير بودند. در خانه راديو و تلويزيون داشتيم اما موقع پخش برنامه هاي نامناسب و منحرف آن را خاموش مي كرديم.
بچه ها و همسرم در دوران انقلاب كارشان شده بود پخش اعلاميه هاي حضرت امام(ره). يك بار يادم هست كه كيومرث، در آذر 1357 در نزديكي رودخانه صفاييه مي رود تا لاستيك خراب را از آب بيرون بكشد و جلوي تانك هاي سربازان طاغوت بگذارد تا آنها نتوانند بيش از اين به سمت شهرري پيشروي كنند كه مي افتد داخل آب خروشان صفائيه. ساعت دو و نيم شب آمد خانه. من يك چيزي مي گويم و شما هم يك چيزي مي شنويد. اگر كسي در آن سرما بيفتد داخل آب چه مي شود؟! بلافاصله لباس هايش را در آوردم و بردمش زير آب گرم. خدا خيلي رحم كرد كه بچه نجات پيدا كرد.
اين بچه ها شب و روزشان در حرم حضرت عبدالعظيم مي گذشت. بعد از دستور امام براي فرار سربازها از پادگان، پسرم كيكاوس، از پادگان فرار كرد. يك شب به همراه آنها حركت كرديم تا پاسگاه را بگيريم، در محله مان دو شهيد داديم و پسر ديگرم كه الان جانباز است، با سرنيزه ژاندارم ها به شدت از ناحيه گردن مجروح شد. آنها پسرم را داخل جوي آب انداختند و بعد مردم او را به بيمارستان فيروزآبادي بردند.»
مادر در ادامه مي گويد: «من هم از مجروحيت پسرم بي اطلاع بودم. آن قدر كار داشتم كه به فكر پسرم نبودم و نمي دانستم كجا هست. ما هم به همراه ديگر زن هاي محله، درون بطري ها را بنزين و صابون مي ريختيم و در اطراف شهر دنبال لاستيك هاي خراب مي گشتيم تا جلوي پيشروي ژاندارم ها را بگيريم. الان اين پسر جانبازم حتي بيمه بنياد شهيد هم نيست.»
پدر شهيدان مي گويد: «انقلاب كه شد كيخسرو براي ادامه خدمت به سپاه رفت و رضا هم به فرمان حضرت امام براي تشكيل بسيج، عضو بسيج مسجد امام حسن مجتبي(ع) شد و همان جا دوره آموزش نظامي را گذراند.
رضا از 14 سالگي به مسجد مي رفت و بعد از نماز مغرب و عشا در مسجد مي ماند و دير وقت مي آمد. جنگ كه شروع شد، مي خواست به جبهه برود اما سنش كم بود و قبول نمي كردند. يك بار ديدم به خانه آمده و گريه مي كند. به او گفتم: چي شده؟ او گفت: مي گويند سن تو قانوني نيست و نمي توانيم تو را ببريم. به طرف سپاه رفتم و ديدم كه يك ماشين جلوي در سپاه در نزديكي حضرت عبدالعظيم(ع) است كه دارند نيروها را اعزام مي كنند. دست رضا را گرفتم و فرستادم داخل ماشين و رفت.
همين پسر كوچكم، براي آزادسازي خرمشهر، سه ماه در جبهه بود و مي جنگيد. پلي در شلمچه بود كه صدامي ها روي آن پل تردد مي كردند. فرمانده شان مي گويد: چه كسي داوطلب مي شود تا پل محل تردد عراقي ها را منهدم كند؟ رضا داوطلب مي شود. هشت ـ نه كيلو مواد منفجره را با خود مي برد تا پل را منفجر كند. پل منفجر مي شود و پسرم شهيد. حتي پلاك او هم در اين عمليات ذوب مي شود. بعد از شنيدن خبر شهادت رضا، مراسم ختم برايش برگزار كرديم. آقايي آمد و در كنار من نشست در حالي كه گريه مي كرد گفت: من فرمانده پسر شما بودم. اما دست خالي آمدم. من به او گفتم: مگر من چيزي از شما خواستم كه مي گويي دست خالي آمدي؟ او گفت: نه، ناراحتم كه حتي پلاك پسرت را هم نتوانستم، بياورم.»
¤
مادر عكس هاي رضا و كيخسرو را آورد؛ عكس ها را روي زانويش چيد و به تك تك آنها نگاه كرد. مي خواست درباره اولين شهيدش حرف بزند و گفت: رضا وقتي مي ديد من نماز مي خوانم، مي گفت: شما كلمه ها را بلند بگوييد من در كنار شما مي ايستم تا هر چه مي گوييد، تكرار كنم. او به سن تكليف نرسيده بود اما شب ها قبل از خواب مي گفت: مامان من نماز صبح خواب نمانم. موقع اذان تا مي خواستم بيدارش كنم، مي ديدم كه از خواب بيدار شده است.
وقتي كه رضا شهيد شد، مراسم ختم گرفتم خيلي بي تاب بودم و گريه مي كردم. چون حتي پسرم جنازه اي نداشت تا او را بغلم بگيرم. يك سنگ قبر در بهشت زهرا(س) گذاشته بودند كه گاهي مي رفتم آنجا. كيخسرو مرا بلند مي كرد و مي گفت: بلند شو مادر، تو گريه مي كني دشمن ها به ما مي خندند. روزهاي سختي بود اما خدا به من صبر داد وگرنه طاقت نمي آوردم. راضي ام به رضاي خدا. «مادر قاب عكسي مي آورد. آن را با كيسه پوشانده است تا گرد و خاك نگيرد. عكس كيخسرو بود كه پيكر بي سرش به تخته سنگي تكيه داده بود. عاشقانه به اين عكس نگاه مي كرد.
پدر گفت: «كيخسرو هم فرمانده بود. او ششم يا هفتمين داوطلب در سپاه بود و در جنگ هاي كردستان و مناطق اورامانات رشادت ها آفريد تا اينكه در سال 62 در فكه شمالي، با اصابت تركش سرش از بدنش جدا شد و بعد از 9 سال استخوان هاي بدن و لباس پوسيده و پلاكش را برايمان آوردند.»
¤
مادر درحالي كه عكس كيخسرو را براي تسلي قلبش روي سينه اش گذاشته است، مي گويد:« در دوره انقلاب شب تا صبح هم خانه نمي آمد. بعد هم كه به سپاه رفت، هفته اي يكي دوبار مي ديدمش و زماني كه مي گفتم آخر ما هم دلتنگ شما مي شويم، مي گفت: خب، بايد بمانيم و كار انجام دهيم نمي شود كه انقلاب را رها كنيم. بعد هم در لشكر محمدرسول الله(ص) فرماندهي يكي از گردان ها را بر عهده گرفت و با همان مسئوليت شهيد شد.
چند سال بعد از شهادت كيخسرو، در ساختمان بنياد شهيد جوان چهارشانه و قد بلندي با شنيدن اسم كيخسرو جلو آمد و شروع به گريه كرد. به او گفتم: چرا گريه مي كني؟ او گفت: مادر، من معاون كيخسرو بودم؛ هر دو ما آرپي جي مي زديم. او هميشه به من مي گفت: چرا شل مي زني، زود بزن دشمن داره مياد. در همين حين تركش آمد و سرش را از بدنش جدا كرد...»
اين مادر علاوه بر غم نيامدن رضايش، درد انتظار كيخسرو را هم سال ها كشيده است. او ادامه مي دهد: كيخسرو سال ها در فكه شمالي دفن بود و بعد از جنگ آن منطقه را شناسايي كردند و پسرم بعد از 9 سال برگشت. اما نه آن پسري كه آخرين بار ديدم اين دفعه با چند تكه استخوان، لباس و كفش هايش آمده بود و حتي استخوان هايش را با پنبه كنار هم چيده بودند؛ اما سر نداشت. برادرش هم براي شناسايي به معراج شهدا رفته بود و با ديدن پيكر كيخسرو، چنان سرش را به ديوار زده بود كه الآن هم براي درمان سردردش مورفين به او تزريق مي كنند. بعد با اين وضعيت ديگر ما را نگذاشتند تا برويم داخل و كيخسرو را ببينم.
وقتي دلتنگ بچه هايم مي شوم، به بهشت زهرا(س) مي روم. خيلي ها مي گويند با اين پا درد كجا مي روي و من مي گويم بهشت زهرا(س) نروم، به كجا بروم؟.
¤
پدر گاهي اوقات به دليل آلودگي هواي تهران، دچار مشكلات تنفسي مي شود و براي تغيير آب و هوا به كرمانشاه مي رود. مادر شهيدان كه مجبور است در آن خانه تنها روزگار را سپري كند، مي گويد: من هيچ وقت تنها نيستم. هميشه خدا با من است. گاهي اوقات هم كه باباي بچه ها به مسافرت مي رود و من تنها در خانه مي مانم، از خواب بيدار مي شوم و مي بينم كه رضا در يك طرف و كيخسرو در طرف ديگر من خوابيده اند. يك بار همين طور شد كه اصلاً ملتفت نبودم كه آنها شهيد شدند. به آنها گفتم: روله، براتون چايي بياورم و ديدم هيچ جوابي نمي دهند. به خودم آمدم؛ بيدار بودم، مي دانستم آنها زنده اند، با خيال راحت گرفتم خوابيدم. ام الشهدا، از بيمارهاي ريه، قلب و دست و پا رنج مي برد و پزشك ها گفته اند بايد، جراحي كند. او مي گويد: «هفته گذشته در بستر بيماري ناله مي كردم. بين خواب و بيداري بودم كه صدايي از پشت پنجره آمد، رضا و خسرو بودند و آنها چهار بار پرسيدند: مامان، مريضي؟! بعد رضا گفت: اذيت نكن بيا برويم، بگذار مامان استراحت بكند. بلند شدم، همين طور كه فرياد مي زدم حاجي بيا ببين كيه منو صدا مي كنه؟! به كوچه دويدم و ديدم دو شعله نور به سمت آسمان رفت.»
¤
مادر، از حضور رهبر معظم انقلاب در منزلشان برايمان مي گويد: «بعد از شهادت كيخسرو، آقاي خامنه اي به منزل ما آمدند. بعد از دلداري و پرسش و پاسخ از بچه هايم و نحوه شهادتشان، ميوه برايشان گذاشتم. آقايي هم كه فيلمبردار بود، نارنگي را پوست گرفت و گذاشت مقابل آقا. آقا آن ميوه را به همه دادند و ما هم به تبرك خورديم. بلند شدم براي ايشان اسپند دود كنم كه نمي گذاشتند اما مهمان عزيزي بود و با اصرار برايشان اسپند دود كردم.
آقاي خامنه اي را از تلويزيون مي بينيم اما خيلي دوست دارم، بروم ايشان را از نزديك زيارت كنم. آخر، آقا براي ما هستند، ماهم براي آقا هستيم. ما كسي را نداريم كه. اول خدا، بعد ائمه اطهار و بعد رهبر. اي كاش، 10 پسر ديگر داشتم آنها را هم در راه اسلام مي گذاشتم تا مملكت مان آرام مي گرفت. يعني دشمن هم نمي تواند هيچ غلطي كند. اين انقلاب به حكم خدا و پيغمبر بوده. دشمن هر كاري كند جايي پيش نمي برد و ما هميشه آنها را مي كوبيم. از خدا مي خواهم كه فقط ايمان و آخرت داشته باشيم. »
¤
روزگار اين پدر و مادر پير، با درست كردن داروهاي گياهي مي گذرد. پدر شهيدان با روغن و گياه هاي مختلف، داروهايي براي درمان بيماري هاي مردم درست مي كند. حقوق بنياد شهيد را هم به حاج خانم مي دهد تا خرج خانه كند.
¤
آفتاب غروب كرد و مهمان خانه شهيدان بوديم. پدر شهيدان هم گرسنه بود و هم خسته. به همسرش گفت: حاج خانم، آش رشته را كه بار گذاشته بودي، بياور تا بخوريم. ما هم از خدا خواسته سر سفره نشستيم. مادر شهيدان براي مان آش را داخل ظرف ها مي ريخت. ياد بچه هايش هم بود و گفت: «كيخسرو مثل خودمان بود، هر غذايي را مي خورد. اما مادر برايش بميره؛ رضا، هميشه دوست داشت گوشت چرخ كرده و با گوجه فرنگي سرخ شده بخوره...»

 



خرمشهر به روايت صياد
سه ماه طول كشيد فشنگ ها و كنسروهاي دشمن را از شهر جمع كنيم!

آنچه مي خوانيد خاطراتي شيرين و خواندني از سپهبد شهيد علي صياد شيرازي است كه توسط كاظم جنابي از سازمان حفظ آثار ونشر ارزشهاي دفاع مقدس ارتش، تنظيم و در اختيار ما قرار گرفته است.
مي خواهم درباره عمليات بيت المقدس و اين كه چطور اين عمليات 25 شبانه روز انجام گرفت، برايتان بگويم. اگر بخواهم مراحل مختلف و مقدمات آن را برايتان بگويم، حداقل با برآوردي كه من دارم و طي شناسايي عمليات سه يا چهار جلسه دو ساعته مي خواهد بدون تنفس هم باشد تا من بتوانم شرح ماوقع را برايتان بازگو كنم. چون آن طور اين حادثه بر ما حاكم شده و آن طور بر ما تأثير گذاشته كه الحمدلله هنوز ذهنمان اجازه مي دهد مطالب را عمدتاً و به ترتيب و توالي خودش بياوريم.
فقط خدا
بنده به عنوان مسئول در قرارگاه كربلا، مركز عمليات مشترك ارتش و سپاه انقلاب اسلامي و به عنوان يك رزمنده كوچك اسلام، شاهد و ناظر بودم كه خداوند خرمشهر را آزاد كرد و هيچ دليل ديگري را قبول نمي كنم.
در خرمشهر يا عمليات بيت المقدس، جبهه اي كه مقابل دشمن داشتيم 170 كيلومترمربع بود. از محل تلاقي رودخانه كارون يا بهمنشير تا تلاقي رودخانه نيسان با هورالعظيم 170 كيلومتر طول خطي بود كه ما بايد به دشمن حمله مي كرديم. قرارگاه كربلا تقسيم كاركرد. سه قرارگاه:
1- قدس در شمال 2- خاتم در مركز و 3- نصر در جنوب را سازمان داد و در هر قرارگاه رزمندگان اسلام (ارتش و سپاه) يد واحدي شدند و فرماندهي واحدي پيدا كردند و تحت امر قرارگاه كربلا، آماده عمليات شدند. اين عمليات بلافاصله پس از عمليات فتح المبين انجام گرفت. همه رزمندگان ما در حالت روحي بانشاط و آماده اي بودند، براي يك رزم سنگين كه فضاي عمليات آن، حدود شش هزار كيلومترمربع بود. عمليات در مرحله نخست با عبور از رودكارون انجام شد؛ از شرق به غرب.
رزمندگان در همان شب اول 25 كيلومتر پيشروي كردند و تا جبهه اهواز به خرمشهر رسيدند.(البته در بخشي از جبهه). در مرحله دوم به طرف مرز رفتند و حدود 14 كيلومتر ديگر پيشروي كردند و خودشان را به مرز ايران و عراق رساندند و چون مسير عبور به صورت پيكاني جلو مي رفت، دشمن به وحشت افتاد. از قسمت شمال كه دشمن عقب نرفته بود، رزمندگان ما موفق نشده بودند پيشروي كنند. اما دشمن از ترس اين كه مبادا بصره را از دست بدهد، پا به فرار و عقب نشيني گذاشت، چون مسير حركت ما به سمت بصره بود. در نتيجه در مرحله سوم، خود دشمن عقب نشست و رزمندگان ما دنبالش كردند تا اينكه به كوشك و طلائيه رسيدند.
پس خرمشهر چه شد؟
ما در دو مرحله براي آزادسازي خرمشهر تلاش كرديم؛ يك مرحله اش در موقع عبور از كنار خرمشهر بود كه آمديم حمله كنيم ديديم تلفات سنگين خواهيم داد. وضعيت را بررسي كرديم و عكس هوايي گرفتيم، ديديم دشمن هرگونه مانعي كه ممكن است- اعم از سيم خاردار، كانال، مين گذاري و...- را به كار گرفته و ما اگر بخواهيم رزمندگان را از شمال خرمشهر وارد شهر كنيم، تلفات سنگيني خواهيم داد. از خيرش گذشتيم و از كنار خرمشهر عبور كرديم.
پس از 23 روز نبرد، حدود پنج هزار كيلومترمربع از خاكمان آزاد شده بود. مردم از پشت جبهه زنگ مي زدند، تماس مي گرفتند كه پس خرمشهر چي شد؟! همه منتظر آزادسازي خرمشهر بودند و نمي دانستند كه چه بر ما مي گذرد. حتي اگر يك روز هم در جبهه بوديد، مي فهميديد كه 23 شبانه روز در معرض آتش بودن يعني چه! ما به فرماندهان فشار آورديم كه به شلمچه بيايند و خط دشمن را قطع كنند. دوباره دو شب پشت سر هم حمله كرديم. تلفات سنگيني به دشمن وارد كرديم، ولي براي قطع كردن دشمن موفق نشديم و تلفاتي هم داديم.
ما تابع دستوريم
شايد منطقي ترين پيشنهادي كه مي شد در اين شرايط داد اين بود كه بگوييم دو ماه به ما فرصت بدهيد تا خودمان را آماده كنيم و بعد حمله كنيم به خرمشهر! هر چه فكر مي كرديم به نتيجه نمي رسيديم، چون اين دو ماه فرصتي بود براي دشمن كه قطعاً كاري كند كه ديگر ما نتوانيم به هدف خود دست پيدا كنيم. توي اين صحنه بوديم كه خداي متعال جرقه امداد خودش را در فرماندهي قرارگاه كربلا زد. بنده و فرماندهي محترم كل سپاه نشستيم و روي آن طرح كار كرديم و قرار شد اين فرمان را به عنوان فرمان قرارگاه، من به فرماندهان ابلاغ كنم. قرار شد فرماندهان در آن طرف جاده اهواز- خرمشهر در سنگري جمع شوند. همه جمع شدند، من سخنراني كردم و فرمان را ابلاغ كردم و تمام شد. ديدم همه فرماندهان به هم نگاه مي كنند. سكوت پرمعنايي بود. سردار جاويدالاثرحاج احمد متوسليان گفت: جناب سرهنگ، ما پيشنهادهايي به شما داده بوديم چرا به آنها توجهي نشد؟ و من گفتم: اين فرمان فرماندهي قرارگاه است. او سرش را انداخت پايين. فهميدم كه قانع نشد.
نفر بعد سردار شهيد حاج حسين خرازي بود كه گفت: جناب سرهنگ چرا به منطق ما توجه نشده؟ و من دوباره حرفم را تكرار كردم. او هم قانع نشد.
سومين نفر ارتشي از آب درآمد. استادي بود از دانشگاه فرماندهي و ستاد جنگ. خيلي مؤدبانه گفت: جناب سرهنگ ما به شما سه راهكار داديم. اما در ميان آنچه شما گفتيد، هيچ كدام از اين راهكارها نبود. من به او گفتم: جناب سرهنگ، شما استاد هستيد؛ مگر نمي دانيد فرمانده در مقابل راهكارها يا يكي را انتخاب مي كند و يا هيچ كدام را؟ اين طور جاها فرماندهي هم خيلي خطرناك مي شود. يك دفعه ديدم در آن صف آخر سردار سيد رحيم صفوي دارد مي خندد، بدون آن كه حرفي بزند. خنده اش هم مصنوعي بود. ديدم صحنه يك طور ديگر شد. يك دفعه حاج احمد برگشت و گفت: چرا مي خندي؟ مثل اين كه چيز ديگري مي خواهي بگويي. آقا رحيم صفوي گفت: معذرت مي خواهم. سوء تفاهم نشود، اما ما تابع دستور هستيم. تا آمدم از او تشكر كنم، حاج حسين هم حرف او را تكرار كرد و من ناخودآگاه گفتم پس چرا معطل هستيد، وقت نداريم...
وقتي كار گره خورد
بيست و سومين روز عمليات بود. يعني ما 48 ساعت وقت داشتيم. فرماندهان همه رفتند. به خودم كه آمدم ديدم توي سنگر، همين طور خميده ايستاده ام و تمام وجودم را اضطراب گرفته. با خودم زمزمه مي كردم كه خدايا اين چه اضطرابي است، خدايا ما هر چه داشتيم و نداشتيم پشت سر اين فرمان گذاشتيم.
اگر عمليات نگيرد چه مي شود، دفعه ديگر چه مي شود؟ بالاخره گذشت و بعد از 48 ساعت طرح عملياتي بين شلمچه، پل نو و جزيره ام الرصاص كه در وسط قرار داشت، آماده شد. عمليات انجام شد. همان اوايل، جناح راست كه در اختيار سردار رشيد اسلام حاج احمد متوسليان بود، با يك تيپ از ارتش، قوت و توان دشمن را بريدند و جلو رفتند و دادشان درآمد كه چرا جناح چپ نمي آيند؟ از دو طرف دارند ما را مي زنند. چه بگويم كه چه گذشت بر رزمندگان! ساعت ده شب عمليات شروع شده بود و حالا چهار و نيم صبح بود. هر كار كرديم دو محور را بگيريم، نشد. همين طور در تلاش بوديم... داشتيم به صبح مي رسيديم. به صبح هم كه مي رسيديم، اوضاع ما به هم مي ريخت و ديگر هيچ كار نمي توانستيم بكنيم. آنهايي هم كه رفته بودند، بايد بر مي گشتند. همه افراد هم خسته و فرسوده بودند در اين افكار بودم كه ديدم همين طوري سر و صداي شديدي از توي بي سيم ها مي آمد. ديدم صداي تكبير مي آيد. پرسيدم چه خبر است گفتند ما آن محور را شكافتيم. يعني حدوداً ساعت پنج و 30 دقيقه بود كه محور شكافته شد. آن چيزي كه منتظرش بوديم.
همه دستهايشان بالاست!
خدا را شكر كردم. همه اين اتفاق هاي 20 و چند روز يك طرف و اين دو ساعت يك طرف. ساعت شش و نيم يا هفت صبح بود كه به ما خبر دادند رسيديم به اروند. دشمن آن قدر غافلگير شده بود كه بالگردش صبح زود مي خواست بيايد به خرمشهر، نمي دانست كه نيروهاي ما آن جا هستند با خيال راحت با سقف پرواز پايين داشت مي آمد كه يك بسيجي با آر- پي- جي اش آن را مي زند. مثل اين كه با يك فيلمبردار هماهنگ كرده بود و فيلمبردار هم از اين صحنه فيلم مي گيرد كه بعدها پخش شد.
ساعت حدود هفت بود كه يك دفعه ديدم شهيد بزرگوار خرازي كه محل استقرارش درست چسبيده بود به خاكريز خرمشهر، با يك هيجاني گفت كه اگر من 700، 800 نفر جور بكنم اجازه مي دهيد بزنم به خرمشهر؟ پيشنهاد كردم صبر كنيد تا بررسي كنيم. كارشناسي كرديم، دور هم نشستيم و بحث كرديم. هيچ كس نظر مثبت نداشت، چون از لحاظ تخصصي جواب نمي داد. منطقي نبود كه اين 700 نفر را همراه با خط مان از دست بدهيم. آمديم به او بگوييم ستاد قرارگاه كربلا مخالفت كرده، نمي دانيد با چه برخوردي به ما انگيزه داد؛ ديديم اصلاً نمي توانيم قانعش كنيم. من و سردار رضايي گفتيم فعلاً تا ساعت هفت و نيم كاري نكنيم ، ديديم باز دادش درآمد. گفتيم چه خبر است؟ گفتند: هر چه نگاه مي كنيم عراقي ها دستها را بالا برده اند! با اين جمعيت انبوه چه كار كنيم. گفت اگر مي شود يك بالگرد بفرستيد تا ببينيم عمق اينها كجاست. يك بالگرد فرستاديم. اي كاش صداي آن خلبان ضبط مي شد. او از آن بالا فرياد مي زد كه تا عمق پل خرمشهر تا چشم كار مي كند عراقي ها در خيابانها و كوچه ها همه دستهايشان بالاست!
نمي دانستيم با 19 هزار اسير چه كنيم!
حالا توجه كنيد كه چه مشكلي برايمان پيش آمد. آيا مي توانستيم به عراقي ها بگوييم فعلاً برويد در سنگرهايتان تا ما نيرو جمع كنيم و بياييم شما را اسير كنيم؟ خداوند متعال اين فكر را به ذهن ما نشاند كه به رزمندگان بگوييم به صورت دشت بان يعني به صورت خط گسترده كه يك طرفش به اروندرود بخورد و يك طرفش به ابتداي جاده خرمشهر- اهواز كه دست خودمان بود، با دست به عراقي ها علامت بدهند كه بروند توي جاده و چون ماشين هم نداشتيم پياده بروند تا اهواز و بدين ترتيب آنها راه افتادند.
چه حالي داشتيم! فقط مي خواستيم اينها زودتر بروند و خرمشهر زودتر تخليه شود تا رزمندگان ما با خيال راحت بروند داخل شهر. حالا ساعت نزديك 10 صبح بود و خروج اسرا هنوز ادامه داشت. ساعت 10 گفتند ديگر كسي نمي آيد. گفتيم شما پيش برويد. نيروها رفتند و به سرعت رسيدند به پل خرمشهر و قرارگاه استقرار دشمن را گرفتند. ديگر اثري از دشمن نبود. آيا حالا مي توانيم بگوييم خدا خرمشهر را آزاد كرد يا نه؟! سه ماه طول كشيد تا توانستيم تمام فشنگها و كنسروهايي را كه در گوشه و كنار سنگرها جاي داده بودند، بياوريم. چقدر سنگر داشتند! از نظر نظامي آنها مي توانستند 15 روز بدون دردسر پياپي بجنگند، چون پشت سرشان رودخانه بود و به راحتي پشتيباني مي شدند، ولي با اين همه يك ساعت هم دوام نياوردند! در حالي كه ما تعدادمان بسيار كم بود. با همين تعداد كم 19 هزار و 500 نفر اسير گرفتيم. خدا وقتي بخواهد، چنان قوت قلبي به نيروها مي دهد كه با تعدادي اندك بر تعدادي بسيار زياد پيروز مي شوند. در خرمشهر چنين اتفاقي افتاد. بله خدا بود كه خرمشهر را آزاد كرد.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14