(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 9 خرداد 1391 - شماره 20221

دعواهاي جناحي عامل فرسايش جبهه خودي
پاورقي جديد كيهان
امام جنگ عقيده

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir




دعواهاي جناحي عامل فرسايش جبهه خودي

ما نبايد خودباختگي را در مجموعه خودمان راه دهيم. من ديدم كساني را از خودي ها، كه در مقابل غريبه ها احساس خودباختگي مي كنند. بالاخره دليلي هم براي خودشان مي تراشند. يك نويسنده قديمي است، يك شاعر مثلاً گردن كلفت است، يك فيلم ساز نام آور است. و حالا اين، در مقابل او احساس خودباختگي و غربت مي كند! اين برداشت من است. آني كه من مي فهمم، اين طوري است. بعضي از بچه هاي ما در مقابل اينها احساس خودباختگي مي كنند. شما بايد اين خودباختگي را در ذهن هاي اينها به كلي از بين ببريد. آنها محكومند. آنها آن نكته و جوهر اصلي را كه در شما هست، ندارند؛ و آن ايمان است، خلوص است، عقيده است. يك مشت آدم هاي بي عقيده، بي شخصيت و بي هويت، مشغول شده اند كاري را انجام مي دهند. گيرم در فلان رشته مهارتي هم پيدا كنند. مثل آدمي كه مثلاً در ژيمناستيك ماهر است. من اين حركات ژيمناستيك را كه تماشا مي كنم، مي بينم واقعاً كار هنرمندانه و عجيبي است. يا همين فوتبال. اينها كارهاي واقعاً هنرمندانه اي است. فقط زور كه نيست. حالا آدمي است عوام، نادان، احياناً وابسته، مزدور، از لحاظ شخصيت انساني خيلي كوچك، اما در اين كار مي بينيد آدم برجسته اي است. مثل همان فوتباليست معروف، حالا چون هنر فوتبالش خيلي زياد است، ما بايد در مقابل او احساس ضعف كنيم؟! نه آقا! اينها كي اند؟! آن شاعر نيز همين طور. تعجب نبايد بكنيد. شما كه لابد تعجب نمي كنيد. اما بعضي ممكن است تعجب كنند. من خيلي از اينها را از نزديك ديده ام. واقعاً آدم هاي حقيري هستند. هميشه اين طور بوده اند؛ در هميشه زمان. اسير مسائل شخصي، اسير شهرت، واقعاً اسير شهرت! آن قدر به نيك نامي و تعريف يك نفر كه از گوشه اي از ايشان تمجيد كند، اهميت مي دهند و اين را بزرگ مي شمارند، كه چه عرض كنم! اينها دليل كوچكي اينهاست. كي اند اينها كه انسان در مقابلشان احساس ضعف كند؟! خلاصه، در مقابل اينها، بايد تهاجمي عمل كرد.14/4/71
عامل ديگري كه وجود دارد، اين است كه در جبهه خودي، بعضاً به دلايلي، در پايبندي نظام به حرف ها و آرمان هاي خودش ترديد شد. اگر بخواهيم مثال كاملاً واضحي بزنيم -و البته در خصوص اين مثال، عاملي هم وجود داشت كه مشكل را تا حدودي برطرف مي كرد- مسأله قبول قطعنامه 598 و پايان جنگ بود كه عده اي را مردّد كرد. منتها گفتم در آن قضيه عاملي وجود داشت كه همان وجود امام بود. چون امام، كر بود، دريا بود و مورد ترديد قرار نمي گرفت، لذا عده كثير يا اكثري -نمي گويم همه- به خاطر گل روي امام و به اتّكاي ايشان حجت را بر خود تمام شده دانستند. اما نفس اين حركت خيلي از دل ها را تكان داد كه هان! چه شد؟! آنها در اينكه نظام به حرف هاي خودش پايبند است، احساس ترديد كردند. ناگفته نماند كه در طول سال هاي اخير، از اين قبيل قضايا مكرر اتفاق افتاده است. گاهي احساس ترديد در عنصر خودي بجا، ولي اكثراً بي جا بوده است. چون خود من در سطوح تصميم گيري كشور بوده ام و با خيلي از جوانان و عناصر مردّد ارتباطات عاطفي داشته ام، غالباً مي ديدم بيهوده دچار ترديد شده اند و اصلاً جاي ترديد و نگراني نبوده است. آنها بيهوده احساس نگراني مي كردند كه هان! چه شد؟! مثلاً يك وقت مي ديديم كه رسانه هاي دشمن، حساب شده و روي مقاصدي، از يك شخص كه در جمهوري اسلامي مسئوليتي داشت، تعريف مي كردند. اين تعريف ايجاد ترديد مي كرد كه هان! چه شد؟! چرا تعريف مي كنند؟! نكند حادثه اي در شرف تكوين است؟! خب اگر افراد مردّد، صبر مي كردند، بعد از گذشت دو، سه سال معلوم مي شد كه آن تعريف ها تبديل به دشنام شده است. كما اينكه امروز هم مي بينيد از اين كارها هست. منتها آن ضربه، كار خودش را مي كرد. اين هم يك عامل بود كه بعضي از نيروهاي خودي را به واسطه عللي موجّه يا غيرموجّه، در مواردي دچار چنين ترديدهايي كرد. در واقع يكي از عوامل سايش در جبهه خودي همين عامل بود.
من بعضي از نوشته هاي جنگ را كه مي خواندم -و بعضاً هم مي خوانم- مي ديدم مثلاً فلان برادر جبهه اي بسيجي مؤمن خوبي كه درباره جنگ، داستان يا خاطره نوشته است، فرض كنيد در سفري كه به تهران آمده، از چيزي آزرده شده است؛ آن هم در زمان امام، مثلاً سال شصت وچهار. بنده كه غالباً در حواشي كتاب هاي مورد مطالعه ام، چند سطر به عنوان يادداشت مي نويسم، در جاهايي از اين نوشته ها و كتاب ها هم يادداشتي كرده ام. دليلي كه آن برادر را دچار ترديد -اگر نگوييم سرخوردگي- كرده بود، واقعاً دليل نبود. بلكه همان گونه كه گفتيم صرفاً ناشي از احساس بود.
ما اول سنگ هايمان را با هنرمندان، حق كرديم. ما مشهدي ها به اين حالت «گهگيري» مي گوييم. به هرحال، چنين حالتي وجود دارد و در جامعه هنرمندان، با آن لطافت و حساسيت، احياناً چنين ترديدهايي را به وجود مي آورد. اين ترديدها، در زمينه هاي اقتصادي، در سياست و حتي در خود جنگ همان طور كه گفتيم، ايجاد گرديد. اين هم عامل ديگري از سايش در جبهه خودي است. بنده با خود فكر كردم؛ اگر همين ترديد و تزلزل را، عوامل رزمنده ما پيدا مي كردند، چه فاجعه اي اتفاق مي افتاد! فرض كنيد كه مثلاً فرماندهان و عناصر اصلي جنگ ناگهان مردّد مي شدند كه آيا نظام پاي حرف هايش ايستاده است يا نه؟ ببينيد در جنگ چه اتفاقي رخ مي داد. اتفاقي نه به آن عظمت، اما تقريباً شبيه آن، در مقوله هنر و روشنفكري و ادبيات و فرهنگ افتاد. البته قابل مقايسه با آن نيست، اما يك حالت آنچناني، در جبهه خودي پيش آمد.
يك عامل ديگر از عوامل هضم جبهه خودي و سايش آن، كشيده شدن پاي عناصر اين جبهه به دعواهاي خطي است كه در برهه اي از زمان، در اين كشور واقعاً فاجعه آفريد. ناگهان بين سياسيون، نمايندگان مجلس و برخي ديگر از مسئولين، دعواهايي بروز كرد كه اصل آن دعواها موجّه نبود. هر دو خط، بلاشك، در حدي جرم داشتند. هردو خط، هم آدم هاي بسيار خوب داشتند، هم آدم هاي ناباب داشتند، هم آدم هاي متوسط داشتند.
هر دو طرف، در حرف هايشان عناصري از درستي هست. آن عناصر درست را هر جا هستند، پيدا و ترويج كنيد. لكن چيزي كه در باب اين دو باند -نه امروز، از سابق- معتقدم، اين است كه آنچه اين دو باند درست مي كنند، معتقدات و اصول نيست. عواطف و احساسات قبيله اي است! اين، اعتقاد من است.
پاورقي

 



پاورقي جديد كيهان
امام جنگ عقيده

اشاره:
روزنامه كيهان از امروز رساله «امام جنگ عقيده»، نوشته پيام فضلي نژاد كه ضميمه پاياني كتاب «ارتش سري روشنفكران» است و پيشتر در روزنامه به چا پ نرسيده بود ، را به صورت پاورقي تقديم خوانندگان ارجمند مي كند، در اين رساله امهات تفكر امام خميني(ره) پيرامون مفاهيمي مانند روشنفكري، دانشگاه، غرب زدگي، جنگ عقيده، مبارزه مستضعفان و پابرهنگان با سرمايه داري و مستكبران و... مورد توجه قرارگرفته است. در بخش پاياني اين پاورقي به مباني انديشه رهبر معظم انقلاب در خصوص همين مفاهيم پرداخته شده است.
دفتر پژوهش هاي كيهان
اين چيزهايي كه در ممالك ديگر شما خيال مي كنيد «تمدن» است، وقتي كه درست تأمل كنيد تمدن نيست، بلكه به «توحش» نزديك تر است.1 اسلام نه با «سرمايه داري» موافق است، نه با «كمونيسم». اسلام راه و رسم ديگري غير از اين ها دارد. 2
امام خميني(ره)
از امام خميني(ره) جز از زبان خود او نمي توان سخن گفت. در برابر عظمتش، واژه ها چون قفس اند؛ كسي كه همه نقشه هاي «غرب ليبرال» و «شرق كمونيستي» را به هم ريخت. او 77 سال پيش در 1935.م فرجام پروژه ليبرال سرمايه داري را مي دانست، از همان وقت كه سيستم آموزشي و آكادميك آمريكا به تدريج با دو طيف سرمايه داران و جاسوسان پيوند مي خورد. آن هنگام، هنوز نه غربي ها و نه شرقي ها هيچ كدام امام را نمي شناختند، اما او ذات «فحشاي سرمايه داري» و حاق «فلسفه دموكراسي» را مي شناخت؛ در اولين وصيت عرفاني اش «اين اشباح مدعي تجدد» را «از شيطان پست تر» ناميد و به «جان حقيقت» قسم خورد:
ميان آنان [ تجددگرايان ] و تمدن آن چنان فاصله اي است كه اگر به شرق روند، تمدن به غرب گريزد و اگر به غرب روي آورند، تمدن به شرق برود.3
اين نامه اخلاقي امام سال 1314 ه .ش نوشته شده است؛ وقتي كه از يك سو 30 سال پس از انقلاب مشروطه در ايران، تكاپوهاي روشنفكران غرب زده به تاسيس لژهاي ماسوني براي گسترش ايدئولوژي مدرنيته انجاميد و از ديگر سو، غرب سكولار با سرعت به سوي نظام سازي از مباني «جنگ عقيده آمريكايي» پيش مي رفت تا به يك مانيفست و سيستم منسجم برسد. امام خميني چنان خطر را دقيق و سريع تشخيص داد و «نقطه نزاع» را تعريف كرد كه قدرت تشخيصش امروزه براي ما حيرت انگيز به نظر مي رسد، اما او باطن تاريخ را مي شناخت و در پايان نامه خود، يك جمله تاريخي درباره متجددين نوشت: «ضرر ايشان بر بني آدم از آدمخوارگان بيش [ تر] است.»4
جنگ عقيده: طاعون تمدن سكولار
«ليبراليسم» و »ماركسيسم» دو ايدئولوژي سكولاري بودند كه هويت «غرب مدرن» را مي ساختند و در عين حال، قرن بيستم را به صحنه جنگ و جدال هاي ايدئولوژيك خود تبديل كردند. امام خميني هر دوي آنان را در كنار «صهيونيسم» هدف گرفت و مبارزه بي امان تاريخ سازي را كليد زد. امام، بت تمدن غرب را شكست و از مغالطه هاي بزرگ سكولارها پرده برداشت. موسس منطق ماترياليستي غرب توماس هابز بود كه گفته اند با تكاپوهاي فلسفي اش، بزرگترين خدمت را به پيدايش «عصر مدرن» انجام داد.5 (ماركسيست ها نيز برادر دوقلوي ليبراليسمي بودند كه از دل ماترياليسم انگليسي و فلسفه هگليستي آلماني درآمد.) براي هابز همه چيز در يك «مبارزه ديني» نفس گير در جهت اثبات «جهان بيني مادي» خلاصه مي شد و تا امروز، زيربناي فكري مدرن ها بر آن استوار است. به گمان او، تمدن غرب در قرن 16.م در وضعي
«طاعون زده» به سر مي برد و هر دم بيم فروپاشي اش مي رفت. به قول خودش مي خواست ريشه «طاعون» را بخشكاند. اين «طاعون» چيزي جز «جنگ عقيده» عليه تمدن غرب نبود و براي ريشه يابي آن، هابز از تحليل تاريخ تمدن آغاز كرد تا با افزودن ارجاعات تاريخي، به نگاه ماترياليستي خود نيز وسعت ببخشد.6 او به يك نقطه عطف رسيد: جايي در تاريخ كه «حكومت عقيده» جاي «حكومت زور» را گرفت و سلطه رهبران نظامي و سران قبايل در جوامع بدوي جايش را به حاكميت عالمان دين، فيلسوفان و دانايان داد. هابز مي پنداشت از وقتي حكومت دانايان و فيلسوفان پا به عرصه گذاشت، «جنگ عقيده» نيز بر سر اينكه كدام آموزه هاي ديني و عقلي از «مرجعيت» لازم براي حاكميت برخوردارند، آغاز گشت.7 در نگاه او، «حكومت هاي عقيدتي» حاضر نبودند با تكيه بر «استدلال» اختلافات خود را حل كنند، بلكه برخي از آنان به «قدرت هاي برتر ماوراءالطبيعي» اعتقاد داشتند و «دين» را ملاك اعتبار مي پنداشتند؛ مثل «اسرائيل باستان كه موسي پيامبر ادعا كرد يگانه نماينده خداوند است و مورد اعتراض هارون و قارون قرار گرفت.»8 يا مانند دوران سقراط »كه فيلسوفان جدلي با بحث هايي درباره عدالت طبيعي، دولت- شهرهاي يونان را مختل كردند.» نتيجه گيري كلي توماس هابز اين بود كه نفس فعاليت تمدن (يعني پيدايش هنر، فكر و احترام به خردمندان و مرجعيت آنان) سبب نابودي خود تمدن است؛ چون از دل آن طاعوني به نام «عقيده ماوراءالطبيعي» درمي آيد و مردم به آن عقايد مي گروند؛9 خصوصاً عواطف بشري، مردم را به سوي «سخنان الهام شده و آسماني پيامبران و عالمان دين» (وحي الهي) مي كشاند، چنان كه پيامبران و روحانيان را «عقل برتر» و «مراجع فكري مورد اعتماد» خود مي پندارند:
هراس مردم از قدرت هاي نامرئي مثل شياطين، اشباح و... باعث مي شود كه توده هاي جاهل، ذهن خود را به «مراجع ديني»بسپارند، اما مساله «ايمان كور» منحصر به مردم نيست، بلكه خود اين مراجع ديني بيش از اندازه به رفتار عاقلانه شان اطمينان دارند و خود را تحت عنايت خاص قدرت هاي فوق انساني مي دانند. پندارهاي خاص آنان اين است كه خداوند به افراد خاص «الهام» مي كند و... چنين افرادي طبعاً برترند. اين گونه اعتقادات قائل به «منشأ الهي» براي حكومت هستند و شهروندان را به شورش عليه قوانين جاري ترغيب مي كنند. نتيجه نهايي اين اعتقادات گمراهانه، فروپاشي تمدن غرب است... بدين سان «جنگ عقيدتي» به صورت «طاعون تمدن» درمي آيد.10
چگونه مي توان به اين «جنگ عقيدتي» عليه تمدن غرب كه حتي صلح داخلي كشورهاي اروپايي/ آمريكايي را به تزلزل مي كشاند، پايان داد؟ توماس هابز با نگاهي امنيتي به ترسيم نقشه راه تمدن مادي غرب پرداخت و مي پنداشت كه اگر ريشه اعتقادات الهي و الهيات را بزند، هم ريشه «طاعون» را خشكانده11 و هم «ضريب امنيت» نظام سرمايه داري را بالا برده است.12 براي اين كار، گفت كه بايد به همه آموزه هاي مراجع ديني/ فكري «شك» كرد و آن ها را دور ريخت تا «تفكر مستقل» پديد آيد. هابز از رهگذر يك «شناخت تاريخي» و براي زدن ريشه طاعون، با ساختن يك رشته از استدلال ها كه آن را «شاهكار استنتاج از مقدمات ناكافي» خوانده اند،13 به صورتبندي «فلسفه ماترياليسم» (ماده گرايي) پرداخت؛ تفسيري سراسر «مادي» و «جسماني» از طبيعت كه سنگ بناي «غرب مدرن» شد.
مهم ترين نتيجه سياسي فلسفه هابز كه از نگاه سراسر ماترياليستي او به جهان و جامعه برمي خيزد، ابتدا كنار زدن «الهيات» به مثابه پايه نظريه فلسفي/ سياسي14 و سپس طرد دين از صحنه جامعه است كه از «تجربه گرايي فوق العاده خام» وي برآمد15 و بايد آن را از سرچشمه هاي الهام بخش «سكولاريسم سياسي» دانست. رويكرد هابز گرچه نتيجه اي جز «فلسفه اي با قدرت اقناعي ناچيز» نداد16 و سال ها به مدد تبليغات استوار ماند؛ اما از دل اين فلسفه نتايجي به بار نشست كه به قول بروك مازليش «خوشايند كساني بود كه خواستار مبنايي براي هواداري از قدرت مطلقه متكي بر توجيه غيرمذهبي مي گشتند.»17 او «با دليل و برهان، نه مانند ماكياول صرفاً با شاهد آوردن از تاريخ، از استبداد دفاع كرد»18 و به «نظام سازي» از ماكياول روي آورد. او كاري را پيش برد كه حتي جيمز برنهام براي ساختن استراتژي جنگ هاي علم در CIA از آن استفاده كرد و كتاب پيروان ماكياولي نوشته برنهام به كتاب مقدس جنگ هاي عقيدتي براي جاسوسان آكادميك در بزرگ ترين عمليات جاسوسي قرن بيستم (عمليات PSB ) بدل گشت.19 در عرصه علم نيز، هابز به ساخت نظام «معرفت مادي» پرداخت و نامش را «علم روشنگري» گذاشت كه بن مايه «علوم انساني سكولار» است20 و قرن ها از علم روانشناسي تا علم سياست را زير نفوذ خود كشيد.21
ماترياليسم منافق و نفسانيت بورژوازي
در دهه 1930 كه امام خميني(ره) نخستين خطوط مبارزاتي خود را در لابه لاي اولين وصاياي عرفاني اش ترسيم مي كرد، البته متفكراني مانند كارل كروز در آلمان و پل نيزان در فرانسه عليه نظام سرمايه داري و فلسفه غرب مي نوشتند و با كمونيسم نيز سر سازش نداشتند.22 دني روبردوفور به شيوايي آراء آنان را در يك عبارت خلاصه كرده است:
«سرمايه داري» كه بسيار توليد مي كند و با حرص زياد مي بلعد، «آدم خوار» است؛ زيرا انسان را نيز مي خورد.23
با اين حال، بزرگ ترين حريف سياسي ليبرال سرمايه داري در آن زمان و در جهان غرب را بايد همان كارل ماركس دانست كه آيزايا برلين درباره انزجارش از «بورژوازي» مي نويسد:
از وراجي و هيجان هاي نفساني روشنفكران همان قدر منزجر بود كه از بلاهت و تفرعن «بورژوازي».24
ماركس تا حدي آفات «سرمايه داري» و روش آن را براي «كوچك كردن مغزها» شناخت، اما در قشر تحليل ليبراليسم ماند و نظم فكري اش در منظومه «ماترياليسم تاريخي» شكل گرفت كه ذات آن با «ليبراليسم»يكي است. ماركس وسعت ديد «توحيدي» نداشت و سرانجام مثل يك «ابزار انگار محض» نيز در قشر مسئله ماند. اساساً با «حق» و «حقيقت» كاري نداشت و اين را بارها به صراحت گوشزد كرد.25 به قول زندگي نامه نويس او، «علاقه اي به يافتن حقيقت نداشت، بلكه مشتاق اعلام كردن آن بود!»26 يك صورت جديد از زندگي را پيشنهاد مي داد كه به اعتراف خودش، بنيادهاي فلسفي آن اساساً از مقوله هايي مثل «حق» و «حقانيت» قطع نظر كرده است. ماركس حتي «از تماس مستقيم با توده ها اجتناب مي كرد، حال آنكه تمام عمرش را روي مطالعه منافع همين توده ها گذاشته بود!»27 تاكيدش اين بود كه به دنبال «تغيير قلوب»نيست.28 با اين حال، رويايي داشت: تغيير شرايط جهاني به نفع طبقه كارگر. مي خواست فكر خود را به عرصه يك جنگ ايدئولوژيك بكشاند و گفت «تنها كار ما شكست دادن دشمن است.»29 وارد زمين مبارزه شد تا بخت رويايش را بيازمايد، اما شكست خورد، چرا كه از همان منطق سكولار غرب پيروي مي كرد؛ همين منطق، ماركس را به جايي رساند تا براي اثبات ادعاهايش به تحريف آمار اقتصادي بپردازد. به روايت پال جانسون در كتاب روشنفكران، در اين روند برخي از تحليل هاي كليدي او برپايه ادعاهاي مجعول شكل گرفت30 و همين، بنيان تئوريك ماركسيسم را سست مي كرد. در بهترين تعبير، خاستگاه فلسفه ماركسيستي از «رويايي شاعرانه» برمي خاست و به واقع گرايي پهلو نمي زد. با اين همه، در «اصطلاح پردازي آكادميك» چيره دست بود و تاثيري مستقيم، آگاهانه و قدرتمند بر قرن بيستم گذاشت، اما ماركس فقط براي ذهن هاي ساده، كششي نيرومند داشت. حدش همين بود، و نه بيشتر. گرچه كارل ماركس «شناخت تاريخ و قوانين حاكم بر آن» را در «جنگ» با دشمن، جزء اجزاي لاينفك تئوري «شناخت» (كتاب سرمايه) خود آورد، ولي طيفي از ويژگي هاي فكري و خصلت هاي شخصيتي اش نمي گذاشت تا او مانند مردان خدا روي شانه هاي تاريخ بنشيند و با يك جامعيت واقعگرا، به باطن تاريخ نظر كند.
پاورقي

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14