(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 9 خرداد 1391 - شماره 20221
PDF نسخه

درد دلي خودماني با دانش آموزانم در آخرين روزهاي سال تحصيلي
بچه ها! خدا نگه دار
صداي دلنشين
زندگي
شعر كودك
سوار بر باد



درد دلي خودماني با دانش آموزانم در آخرين روزهاي سال تحصيلي
بچه ها! خدا نگه دار

محمد عزيزي (نسيم)
در اين چند سالي كه در دبستان كار كرده ام، يكي از سخت ترين لحظه ها را، لحظه ي خداحافظي با شاگردانم مي دانم؛ چه موقعي كه من از آن دبستان مي روم و چه موقعي كه آنها براي پايه هاي بالاتر از دبستان خداحافظي مي كنند.
سال 76 در دبستان شهيد علي نوري تا كلاس چهارم بيشتر نداشتيم. بچه ها بايد براي سال پنجم به دبستاني ديگر مي رفتند. يادم مي آيد وقتي بچه ها رفتند، تنهايي به كلاس هاي خالي سر زدم و براي جاي خالي دانش آموزانم اشك ريختم.
حالا هم قرار است بچه هاي پنجم به ششم بروند. من در راه رفتن به اردوي مربيان پرورشي در رامسر، كنار پنجره ي اتوبوس نشستم و با اشك سرودم براي دانش آموزانم در دبستان هاي شهيد كلاهدوز، شهيد چمران و...
گل هاي باغ كلاهدوز!
بچه هاي خوب ديروز!
شما پر زديد و رفتيد
جاتون چه خالي شد امروز!

من به دبستان رسيدم
ولي شما رو نديدم
روي پله ها نشستم
چشمم خيره موند رو ديوار
بچه ها! خدا نگه دار
بچه ها! خدا نگه دار
¤
غنچه هاي باغ چمران
كه تو پرانتز كماله(1)
يكي دو تا جمله دارم
كه مال آخر ساله

دل من ابر بهاره
الانه ديگه بباره
حرف من اينه عزيزم
بنشين و روزارو بشمار
بچه ها! خدا نگه دار
بچه ها! خدا نگه دار
¤
يه كلاس پر از گل ياس
زنگ تفريح و خوراكي
خنده هاي مهربوني
يه عالمه خوبي، پاكي

خوش به حال اون صفاتون
رفته قطار صفاتون
اين منم با چشم گريون
تو دلم اميد ديدار
بچه ها! خدا نگه دار
بچه ها! خدا نگه دار
¤
اگه نبودم چراغي
سرراهتون ببخشيد
من اگه شبم، شما ماه
شماييد كه مي درخشيد

بچه ها! دلم گرفته
رنگ و بوي غم گرفته
توي خاطرات ديروز
دل من شده گرفتار
بچه ها! خدا نگه دار
بچه ها! خدا نگه دار
¤
سال ششم اومد از راه
يه سال جديد و تازه
توي آسمون فردا
راه پر زدن چه بازه!

درساتون رو خوب بخونيد
قدر هم رو خوب بدونيد
پر و بالتون مبارك!
راهتون هميشه هموار
بچه ها! خدا نگه دار
بچه ها! خدا نگه دار
¤
مي دونم نشد براتون
يه كاري كنم كارستون
ولي هر كاري كه كردم
همگي با دل بود و جون

من موندم و كفش پاره
با كاراي نيمه كاره
اما خوشحالم، چرا؟ چون
به شما هستم اميدوار
بچه ها! خدا نگه دار
بچه ها! خدا نگه دار
¤
زنگ ورزش شما رو
با جون و دلم مي خواستم
ولي وقت نشد، مي بخشيد
من كه با شما روراستم

عيبي نداره تابستون
بريد توي كوچه هاتون
بازي كنيد و بخنديد
به همه بگيد: خبردار...
بچه ها! خدا نگه دار
بچه ها! خدا نگه دار
¤
سنگي برداشتم، نشستم
قلكم رو من شكستم
پولا كه نشست تو دستم
رفتم و يه بقچه بستم

خوراكي ها رو خريدم
همه رو تو سيني چيدم
جلوي شما گرفتم
گفتم: بفرما و بردار
بچه ها! خدا نگه دار
بچه ها! خدا نگه دار
¤
يكي، دو، سه ساله انگار
دل من عجيب گرفته
دل كوچيك و غريبم
عطر و بوي سيب گرفته

دوست دارم برم زيارت
به! چه عطر داري تربت!
قاب شده تو چشم خيسم
هنوز آرزوي ديدار
بچه ها! خدا نگه دار
بچه ها! خدا نگه دار
¤
گل توفيقم رو كندند
خار حسرتو نشوندند
گفتند: «اين سزاي اونهاست
كه نجنبيدند و موندند!»

اي خدا! چرا نشستم؟
پاي رفتنم رو بستم؟
چه بده موندن تو گ ل زار
چه خوبه رفتن به گلزار
بچه ها! خدا نگه دار
بچه ها! خدا نگه دار
¤
منم اون نسيم خسته
كه پر و بالم شكسته
گرد و خاك غربت و غم
روي بال من نشسته

بچه ها! شما سبك بال
با لب خندون و خوشحال
دسته، دسته پر كشيديد
كوله بارتون چه پر بار!
بچه ها! خدا نگه دار
بچه ها! خدا نگه دار
¤
چه خوبه بياييم از امروز
فردامون رو خوب بسازيم
به خدا بگيم: «خدا جون!
ما همه اهل نمازيم.»

با وضو كه نور مي گيريم
برگه ي عبور مي گيريم
ما كه گل هاي بهشتيم
چه خوبه باشيم با ابرار(2)
بچه ها! خدا نگه دار
بچه ها! خدا نگه دار
1- كمال= نام ديگر دبستان شهيد چمران در منطقه ي 15 تهران است.
2- ابرار= انسان هاي خوب

 



صداي دلنشين

زهرا گرامي، استان اصفهان، شهرستان اصفهان
دم دماي ظهر بود. زنگ چهارم در يك روز سرد زمستاني، اشعه ي ضعيف و رنگ و رو رفته ي خورشيد، آرام آرام از پنجره ي كلاس مي گذشت و روي زمين، سايه اي به شكل چهارگوش درست مي كرد.
علي صادقي، شاگرد باهوش و درس خوان، مثل هميشه، در رديف اول ، كنار شيشه ي پنجره نشسته بود و نگاه آرام بخش خود را به صورت من دوخته بود. آن روز، ساعت آخر، درس ديني داشتيم. از سال ها پيش با خودم عهد كرده بودم كه تا هر زمان كه نفسم برجاست و در آموزش و پرورش خدمت مي كنم، چند جلسه اي از كلاس درس ديني را به آموختن شيوه ي صحيح نماز به بچه ها اختصاص دهم و خدا مي داند كه از رهگذر همين عمل، حاجات زيادي را از پروردگار مهربان دريافت نموده ام.
كتاب قرآن كوچكي را كه در كيف خود داشتم درآوردم و شروع به تلاوت چند آيه ي شريفه از كلام وحي نمودم كه امر نماز را متذكر شده بود. بعد به ياد اين حديث از حضرت امام باقر(ع) افتادم كه فرمودند: «بني الاسلام علي خمس: علي الصلاه و الزكاه و الصوم و الحج و الولايه » پس از قرائت حديث، با زباني ساده و به گونه اي كه براي بچه ها قابل فهم باشد، شروع به معني كردن آن نمودم.
-ببينيد بچه هاي عزيزم، امام پنجم ما، حضرت باقر(ع) مي فرمايند كه اسلام با پنج چيز مشخص شده است و قبل از همه به نماز اشاره مي كنند
من همچنان سخن مي گفتم و با فراهم ساختن زمينه، آرام آرام، ذهن بچه ها را براي ياد گرفتن شيوه ي صحيح قرائت حمد و سوره و اقامه ي نماز آماده مي نمودم. گفتم: «راستي بچه ها، تاكنون به صداي نماز خواندن پدر و مادرتان گوش داده ايد؟» و منتظر پاسخ، چشم در صورت دانش آموزان دوختم. بعضي دست ها بالا رفت و برخي ديگر، مردد بودند كه دست خود را بالا بياورند يا نه؟ در بين بچه هاي كلاس، چشمانم متوجه صورت زرد و رنگ پريده ي علي شد.
اين از جمله معدود دفعاتي بود كه او دست خود را بالا نمي آورد. از يك سو، پرتو زرد و بي رمق آقتاب بهمن ماه، به صورت گلگونش مي تابيد و چهره اي زرد رنگ مي ساخت و از سوي ديگر، چيزي چون شرم يا خجالت از درونش سرازير مي شد و به رنگ زرد و قرمز بر گونه هايش مي نشست. نگاه خود را دوباره متوجه ساير بچه ها كردم. چند نفري را صدا زدم تا راجع به تجربه ي نماز خواندن خود يا پدر و مادرشان صحبت كنند. چند نفري هم، حمد و سوره را با صداي بلند، سر كلاس قرائت نمودند. خلاصه، به هر ترتيبي كه بود كلاس درس پايان يافت.
بيشتر دانش آموزان از كلاس بيرون رفتند و من مشغول جمع و جور نمودن وسايلم بودم كه علي به آرامي، با گام هاي كوچكش به كنار ميز كلاس آمد و در حالي كه با نگاهش، موزاييك هاي كف كلاس را مي شمرد، گفت: «خانم اجازه، من تا حالا نماز نخوانده ام، بابا و مامانم را هم مشغول خواندن نماز نديده ام. بابا مي گويد: نيازي نيست كه آدم نماز بخواند، هر كسي كه مي تواند هر طور دلش مي خواهد با خدا حرف بزند. لازم نيست كه مثل بقيه نماز بخوانيم. خدا هر طور كه با او حرف بزنند، صداي آدم ها را مي شنود. اجازه، چرا ما بايد نماز بخوانيم؟»
در مخمصه ي سختي گير افتاده بودم. از يك سو، مي دانستم كه نفي نمودن صريح صحبت هاي پدر و مادر علي با سن و سالي كه او دارد، مي تواند به جدايي او از والدينش بينجامد و در آينده اي نه چندان دور، منشأ اختلاف خانوادگي و گسستن روابط ميان آن ها شود و از سوي ديگر، دلم به هيچ وجه، رضايت نمي داد كه آن ها را همين طور به حال خود رها كنم. اين را هم مي دانستم كه مسئله اصلي، قانع نمودن پدر و مادر علي است و صرف سخن گفتم با خود او، كاري از پيش نخواهد برد؛ اما يافتن راهي كه مثمر ثمر واقع شود و در حقيقت، عقيده و باور آن ها را عوض نمايد، بسيار دشوار مي نمود. حالا نوبت آن بود كه از تجربه ي چندين و چند ساله ي خويش و حاصل سال ها، مطالعه و كار تربيتي نمودن، استفاده و راهي براي مسئله ي علي و خانواده اش پيدا كنم.
در راه بازگشت به خانه، مدام با خودم كلنجار مي رفتم كه راه حل درستي پيدا كنم، اما انگار ذهنم به كلي از اندوخته ها خالي گشته بود. از آن جايي كه بر اين نكته واقف بودم كه ذهن كنجكاو بچه ها را نمي توان مدتي طولاني معطل پاسخ، باقي گذاشت، ضروري بود كه به سرعت چاره اي بينديشم و پاسخي درست براي رفع ترديد و شبهه ي علي پيدا كنم. چند ساعتي غرق در انديشه هاي ريز و درشت سپري شد.
دم غروب، سر سجاده ي نماز، توسلي پيدا كردم و از خداي خويش خواستم كه راه عاقلانه اي را پيش پايم بگذارد. چند دقيقه بعد، يك باره جرقه اي در ذهنم پديد آمد و فكري تازه در خاطرم نشست. درست يا صحيح اش را نمي دانستم، اما راهكار جديد و خلاقانه اي بود كه به هر حال، ارزش آزمودن را داشت.
چند روز بعد، يعني سه شنبه، موقع دادن كارنامه ي ارزشيابي ماهانه ي بچه ها بود و فرصتي كه من مدت ها به دنبال آن مي گشتم. «يا علي» گفتم و نقشه ي خود را عملي ساختم. روز سه شنبه آن هفته، زنگ آخر، چند دقيقه مانده به پايان كلاس، كارنامه هاي ماهانه ي بچه ها را از لاي دفتر ثبت نمرات بيرون آوردم و شروع به توزيع كردم.
يكي يكي، كارنامه ي همه ي بچه ها به دستشان رسيد تا آن كه نوبت به علي صادقي رسيد. علي هم كارنامه ي خود را دريافت كرد، اما كارنامه اي كه با بقيه ي بچه ها، به كلي فرق داشت.
روي تكه اي كاغذ با خودكار قرمز نوشته بودم: علي پسر بسيار خوبي است، نمره ي درس هايش هم خوب شده است، فقط در درس املا بايد كمي بيش تر دقت كند.
زير آن را هم مثل بقيه كارنامه ها، امضا كرده بودم. علي كاملا شوكه شده بود. نمي دانست چرا كارنامه ي او با همه ي بچه ها فرق دارد. چند بار خواست كه از من سوال كند، اما بنا به مصلحت، به او اجازه ندادم. وقتي همه ي كارنامه ها به دست بچه ها رسيد، از آن ها خواستم كه كارنامه ها را به پدر و مادرشان بدهند و از آن ها بخواهند كه نظرشان را در زير كارنامه نوشته و امضا كنند. دلم مي خواست هرچه زودتر بفهمم كه والدين علي با ديدن چنين كارنامه اي چه واكنشي نشان خواهند داد، اما بايد تا روز بعد، منتظر مي ماندم. بالاخره آن روز هم سپري شد و چهارشنبه فرا رسيد. آن روز، صبح زود، وقتي از در مدرسه وارد شدم، كنار ايوان مدرسه، علي را ديدم كه دست در دست مادرش ايستاده است. مرا كه ديدند هر دو جلو آمدند. تعجب در چشمان مادر، موج مي زد. بنده ي خدا از ديدن چنين كارنامه اي، كاملا سر در گم و شگفت زده شده بود.
از سويي به كار من شك كرده بود كه چرا كارنامه اصلي را نداده ام و از سوي ديگر، ترديد داشت كه مبادا علي، كارنامه واقعي را سر به نيست كرده باشد. مدتي با او صحبت كردم و به هر زحمتي كه بود، او را روانه ي خانه شان نمودم و قول دادم كه تا ظهر، علي با كارنامه اصلي به خانه بازگردد.
پس از بدرقه ي مادر علي، هنوز چند دقيقه اي تا خوردن زنگ و آغاز كلاس، باقي بود. علي را به كناري كشيدم، سرش را نوازش نمودم و با لحن گيرا و صميمانه به او گفتم: «ببينم علي جان، كارنامه ي تو چه مشكلي داشت؟»
بريده بريده پاسخ داد: «اجازه! آخر كارنامه من با همه بچه ها داشت، مثل بقيه نبود.» گفتم: «حق با توست. ببين پسر گلم. هر چيزي، شكل منحصر به فرد و مخصوصي دارد كه بايد همان طور ي كه هست، حفظ شود. تو و مادرت از اين نگران شده ايد كه چرا كارنامه اي تو با بقيه بچه ها تفاوت داشته است. آخر هر كارنامه اي بايد شكل و رنگ خاصي داشته باشد تا رسمي و قابل قبول باشد. حتي مادر تو هم آن كارنامه ي ساختگي را نپذيرفت. اين دقيقا مثل همان سوالي است كه چند روز پيش، از من پرسيدي كه چرا بايد مثل بقيه نماز بخوانيم؟ خدا از ما خواسته كه نمازمان، شكل و صورت خاصي داشته باشد و ما هم موظفيم كه دستور او را اطاعت كنيم و همان طور كه خواسته، نمازش را به جا بياوريم.»
چند دقيقه اي به صحبت با علي گذشت تا اين كه صداي زنگ مدرسه ما را به خود آورد و صحبت مان را قطع نمود. حالا او معني آن كارنامه و پاسخ سوالش را به خوبي دريافته بود.
زنگ آخر همان روز ، بار ديگر علي را به كنار خود خواندم و از او خواستم كه كمك نمايد تا خانواده اش را هم متوجه اين حقيقت بكنيم. علي باهوش، حالا رسالت كسي را برعهده داشت كه بايد، خانواده اش را آگاه سازد. از او قول گرفتم كه فعلا چيزي به خانواده اش نگويد تا كارها به خوبي پيش برود. ماجراي عجيبي شده بود. براي خود من، مثل يك تكليف يا وظيفه ي الهي بود. حالا ديگر اگر مي خواستم هم نمي توانستم، پا را پس بكشم. به كمك بچه ها، چند روز هفته را به تمرين اذان، وضو و نماز، سپري نموديم. اينك علي با آن صداي نازك و دوست داشتني اش، نماز را به زيبايي قرائت مي كرد.
همه چيز به سرعت مهيا مي شد و زمان برداشتن آخرين گام فرا مي رسيد. با هماهنگي مدير و ناظم مدرسه، قرارگذاشتيم كه در طي چند روز آينده، جلسه اي با حضور اولياي دانش آموزان ترتيب دهيم. پس از موافقت همكارانم، به سرعت دعوت نامه ها را آماده كرديم و به دست بچه ها رسانديم. در حاشيه ي دعوت نامه ي والدين علي، با خط خوش جمله اي نوشتم و ضمن عرض سلام، موكدا از آن ها خواستم كه در اين جلسه حضور پيدا كنند. همين كه از آمدن والدين علي اطمينان حاصل نمودم، از او خواستم كه خودش را براي قرائت حمد و سوره ي نماز در پشت بلندگوي مدرسه آماده كند.
به ياري پروردگار، همه چيز به خوبي پيش مي رفت. همه ي نگراني من از آن بود كه خانواده اي علي از قضيه بويي ببرند و در جلسه حاضر نشوند، يا اين كه ماجرا به گوششان رسيده و ديگر موضوع براي آن ها تازگي نداشته باشد، اما هوش و ذكاوت علي و قولي كه به من داده بود، اندكي به دلم آرامش مي بخشيد.
بالاخره روز جلسه فرا رسيد. با ديدن پدر و ما در علي در ميان جمعيت، گل از گلم شكفت. تقريبا حالا همه چيز مهيا بود. پس از صحبت هاي مدير مدرسه، از من خواسته شد كه به پاي بلندگو بروم و چند كلمه اي صحبت كنم. زير لب بسم الله گفتم و با گام هاي شمرده، به پاي تريبون جلسه آمدم و پس از عرض سلام و خوش آمدگويي به حضار، بدون مقدمه، سخن را به جانب مسائل آموزشي و به ويژه درس مهم و سرنوشت ساز تعليمات ديني كشاندم.
رو به والدين كردم و گفتم: «خواهران و برادران عزيز و گرامي، در اين برهه زماني كه تمام شبكه هاي ارتباطي جهان و رسانه هاي غرب، دندان خويش را تيز نموده اند تا فرزندان ما را از راه به در سازند، تنها در سايه ي تعليم اصول و مباني دين مبين اسلام است كه آن هم به بركت همكاري صميمانه ميان ما و شما ميسر مي شود، مي توانيم، به خويشتن داري و سالم ماندن فرزندانمان اميدوار باشيم. بايد بگويم كه به طور خاص، در راس تمامي اين اصول و تعاليم الهي، فريضه ي بزرگ نماز قرار دارد. خداوند در قرآن كريم مي فرمايد: «ان الصلوه تنهي عن الفحشاء والمنكر» دوستان عزيزم، بايد همين امروز، پيش قدم شويم و از فرزندان مان بخواهيم كه از همين كودكي، به اقامه ي نماز پاي بند باشند و در كنار خود ما به اقامه ي آن بپردازند.»
صحبت كه به اينجا كشيد، به ناظم مدرسه اشاره كردم و از او خواستم كه علي را به طرف تريبون هدايت كند. چند لحظه ي بعد، علي در حالي كه گردنش را به سختي بالا مي كشيد تا دهانش به بلندگو برسد، با صداي دلنشين و صوتي كودكانه، آرام آرام، جملات نماز را زمزمه مي كرد و معني فارسي آن ها را نيز در قالب چند مصراع شعر تكرار مي نمود. من كه در صداي زيباي علي محو شده بودم، ناگهان به خود آمدم و درميان جمعيت، پدر و مادر علي را كه تا آن لحظه، حتي از حضور فرزندشان در جلسه مطلع نبودند، جست وجو نمودم. در لابه لاي جمعيت، يك باره دلم لرزيد و نگاهم در چهره اي نشست كه قطرات اشك چون دانه اي تسبيح در گونه هايش جاري شده بود. او پدر علي بود. فرزند خوش صدا، همچنان مي خواند و صداي تحسين حضار از اطراف به گوش مي رسيد. من و او به وظيفه ي خويش عمل كرده بوديم و پيام خود را به گوش پدر و مادر مهربانش رسانيده بوديم.
يادش به خير! هرگز فراموش نمي شود كه پس از پايان جلسه، پدر جدي و سرسخت علي، پسر دلبند خويش را در آغوش كشيده بود و عاشقانه او را مي بوسيد. بالاخره آن روز به يادماندني و آن جلسه ي پرماجرا هم گذشت.
پنجشنبه و جمعه ي آن هفته نيز سپري شد و روز شنبه فرا رسيد، اما آن صبح شنبه، براي من رنگ و بوي ديگري داشت. علي صادقي در كنار در مدرسه، انتظار مرا مي كشيد تا با شادماني به من خبر دهد كه ديشب براي نخستين بار در كنار پدرش نماز خوانده است.
حالا حدود هفت سال از آن ماجرا مي گذرد و ديگر نه از علي خبري دارم و نه از خانواده اش، اما اين تجربه ي گران بها براي من به يادگار مانده است كه تعليم و پرروش ديني و اخلاقي بچه ها، تنها در صورتي به موفقيت مي انجامد كه پيش از هر كاري، از وضعيت والدين و بستر خانوادگي آن ها مطلع شده و آموزش هاي خود را با اصول و تعاليمي كه آن ها از پدر و مادر خويش، دريافت نموده اند، هماهنگ سازيم، و اگر نه تا زماني كه خانه و مدرسه، هر دو دست در دست هم نداده اند و هر يك براي خويشتن، سازي جداگانه مي نوازند، كاري از پيش نخواهد رفت و پندها و نصايح، به شكلي عميق و استوار در جان و روان بچه ها نخواهد نشست.

 



زندگي

زندگي زيباست اگر... اگر انسان بداند كه زيبايي درچيست. چگونه مي شود زندگي زيبا باشد؟
«زندگي مثل سيبي است». سيبي شيرين و آبدار. بهتر بگويم آينده مثل سيب است. سيبي قرمز و زيبا.
سيبي كه عطر خوشي دارد و فرد را به وجد مي آورد. اما اگر همين سيب زيبا مدتي يكجا بماند، كم كم خواب مي شود. زندگي هم همين است. مدتي يك جور باشد و تحول درآن نباشد كم كم تغيير رنگ مي دهد.
سيبي كه ظاهرش زيباست. باطنش هم خوشمزه است و شيرين. زندگي اي كه ظاهرش زيباست ولي زيبايي به معناي واقعي، پس قطعا درونش هم زيباست. بعضي سيب ها ظاهر زيبايي دارند اما در باطن ميوه خراب است. زندگي هم همين است. ممكن است با دروغ ظاهر زندگي زيبا و زيباتر شود.اما دراصل زشت و زشت تر مي شود. هر سيبي زيباست در ابتدا. اما بعد از مدتي ممكن است از هر نظر خواب شود. زندگي ما هم در ابتدا زيباست.
اگر به آن بخندي، اگر با آن روراست باشي، اگر با او همراه شوي، او هم به تو مي خندد، او هم با تو روراست است، او هم با تو همراه مي شود تا همه عمر. انسان بايد زيبايي هاي زندگي را دريابد. «زندگاني سيبي است گاز بايد زد با پوست» (1)
1) سهراب سپهري
الهه داداشي سوم راهنمايي

 



شعر كودك

مادر بزرگ
مادر بزرگ خوبم
الان كنار منه
قصه مي گه برامون
حرف هاي خوب مي زنه
¤
تو قصه هاش چي داره؟
خوبي و مهربوني
خاطره هاي قشنگ
از روزهاي جووني
¤
مادربزرگ توجيبش
كشمش و فندق داره
از سر و روي ماهش
مهر و صفا مي باره
¤
مادر بزرگ خوبم
هميشه مهربونه
خدا كنه هميشه
كنار من بمونه
مليحه كارگر

 



سوار بر باد

بعد از سال ها هنوز نتوانسته ام حرف هايت را از ياد ببرم. هنوز نتوانسته ام نگاه مهربانت را فراموش كنم. نمي دانم آن قدر كه من دوستت دارم تو نيز دوستم داري؟
نمي دانم آن قدر كه من بي تابت هستم تو نيز بي تاب من هستي؟
اي ستاره آسمان قلبم چه بي رحمانه مرا به دست تندباد فراموشي سپردي هنوز بعد از سال ها دستان خسته ام دستان گرمت را تمنا خواهند كرد تا در ميان دستانت آرام گيرم. صدايم كن كه خسته ام و دلتنگ. زمانه چه بي رحمانه تو را از من گرفت و تو هم سوار بر بادي بي آن كه نگاهم كني از من گذشتي و مرا تنها گذاشتي!!!
¤ شقايق عبدالملكي
از مدرسه پونه رونقي
پ...د...ر
«ب... د... ر» يعني پدر كه زحمات بي شائبه و بي دريغش و هم چنين رنج ها و سختي هايي كه سال هاي جواني اش را به پيري مبدل كرده از ياد نرفتني و سخاوت قلبش بي انتهاست. من تمام خوبي ها را از او آموخته ام و بهترين صداي زندگي من تپش قلب اوست.
¤ مژده قرباني
نكته
زندگي مثل درختي است كه بايد در شريان هايش شهد ايمان، صبر و پشتكار جريان يابد تا سبب سرسبزي درخت شود.
¤ فاطمه صادقي
او دل مهربان داشت
¤ كسي را ديدم چهره اي خسته داشت. دست هايي پينه بسته داشت. دلي مهربان داشت و به چيزي مي نگريست!
گويا او را ديده بودم! آه بله، او پدري مهربان و دلسوز است كه تنها به روي نيمكتي نشسته و به آينده فرزندش مي نگرد.
¤ نغمه چاقري
از مدرسه پونه رونقي
اي پدر...
اي پدر! در سكوت تنهايي قلبم، زمزمه تلاوت زيباي قرآنت آرامش دهنده هر لحظه قلب من است، پدر تو معلم مهرباني هستي كه به فرزند كوچكت آداب چگونه زندگي كردن را مي آموزي.
پدر زحمت كش من روزت مبارك!
محسن رضايي- چهارم ابتدايي- مدرسه علي بن ابي طالباي كاش
وقتي به گذشته خود مي نگرم جز تو و خاطرات زيبايي كه داشتيم چيزي نمي يابم.
خاطراتي كه آن قدر زيبا و خالصانه بود، كه همه در حسرت داشتن آن لحظه ها، به سر مي بردند.
اي كاش دنيا و زمانه دست در دست هم دهند و لحظه اي مرا به گذشته باز مي گردانند تا نگذارم غرور من و او را از هم جدا كند.
¤ شقايق عبدالملكي
از مدرسه پونه رونقي

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14