(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 4 تیر 1391 - شماره 20239

گفت و گو با پدر و مادر شهيدان لشگريان
عبدالرضا؛ نگهبان قصرهاي شهدا مجيد؛ محبوب قلوب كردهاي اهل سنت
نوشته خواندني شهيد طهراني مقدم درباره شهيد عبدالرضا لشگريان
شهادتت گستاخي رهايي از منيت ها به ما داد

گفت و گو با پدر و مادر شهيدان لشگريان
عبدالرضا؛ نگهبان قصرهاي شهدا مجيد؛ محبوب قلوب كردهاي اهل سنت

سيد محمّد مشكوه الممالك
... به رهبرم بگوييد تا خون در رگ داشتم فرياد «خميني رهبر»را به گوش همه رساندم... و به ملتم بگوييدكه من درس شهادت را در مكتب اسلام آموختم. (قسمتي از وصيت نامه شهيد عبدالرضا لشگريان)
چه زيبا حضرت امام(ره) در سال 42 خطاب به يكي از سران ساواك گفت: ياران من در گهواره ها هستند. عبدالرضا لشگريان يكي از همان ياران امام بود كه در15 خرداد سال 42 متولد شد. از همان دوران تحصيل فعاليت هاي حق طلبانه خود را آغاز كرده بود و در مدرسه تشكلي به نام جامعه اسلامي دانش آموزان به طرفداري از حزب جمهوري اسلامي راه اندازي كرده و از اين طريق فعاليت هاي خود را با اين حزب ادامه مي داد و همه لحظاتش را در مسجد و بسيج مي گذراند. 17 ساله بود كه ادامه تحصيل را رها كرد و به جبهه رفت.آن جا مسئول واحد تخريب و مين جبهه آبادان بود.سر و كله زدن با خاموش ترين و بي رحم ترين قاتلان زمين، يعني مين و رؤيت هر لحظه مرگ، دل عبدالرضا را بي پيرايه و بي تعلق كرده بود چرا كه مرگ آگاه ترين رزمنده ها، بچه هاي تخريب اند. كار در واحد تخريب وخنثي كردن چهار هزار و 500 مين كار هركسي نبود ولي عبدالرضا از عهده اش به راحتي برآمده بود. روزهاي سخت و پر كاري را به دور از خانواده ودوستان گذراند كه در آن روزها تنها نواي قرآن ودعا تسكين دل او وآرامش بخش وجودش بود. سرانجام در دهم مهر سال 60 در مواجهه با مين جهنده و انفجار آن به درجه رفيع شهادت نائل آمد.در همان روز عبدالرضا در رؤياي برادرش خطاب به او مي گويد: مجيد جان بعد از من تو بايد اسلحه ام را به دست گيري! آري برادر را به ادامه دادن راه فرامي خواند و بعد از شهادتش هم نگران پايداري اين انقلاب اسلامي است. مجيد هم دعوت عبدالرضا را لبيك گفته و راهي جبهه مي شود.او نيز پس از گذشت پنج سال به ديدار پروردگار ميرود و اكنون نزد او روزي مي خورد.
به سراغ پدر و مادر اين دو شهيد بزرگوار رفتم ، برخورد صميمي و چهره ي پر از تبسمشان آرامش بخش دلم بود و رضايتمندي آنها از اين شرايط درك اين واقعيت را برايم دشوار مي نمود كه دو فرزندشان را فداي پايداري اين انقلاب كرده اند و فقط خدا را شكر مي كنند.
¤ ضمن معرفي خودتان بفرماييد چند فرزند داريد ؟
- بنده غلامرضا لشگريان ، اصالتاً تفرشي هستيم و بعد از فوت پدرم كه هشت ساله بودم به تهران آمديم و ساكن تهران شديم . صاحب شش فرزند پسر به نام هاي محمد رضا، عليرضا، حميد رضا ،عبدالرضا، مجيد و ابراهيم و يك دختر هستم كه عبدالرضا و مجيد به شهادت رسيدند.
¤ در رابطه با فرزندان شهيدتان بيشتر برايمان بگوييد؟
- عبدالرضا متولد 15 خرداد سال 42 بود. از همان دوران كودكي خيلي با استعداد و با هوش بود و به كارهاي فني خيلي علاقه داشت به طوري كه وقتي ده ساله بود موتور ماشين را براي تعمير باز مي كرد و درست مي كرد.از كودكي با آقاي حسن طهراني مقدم دوست بود و در همان زمان كه كلاس پنجم-ششم بودند با هم در مسجد الجواد فعاليت داشتند و هميشه مشغول بسيج و فعاليت هاي مسجد بودند. در زمان قبل از انقلاب 33 نفر بودند كه براي تظاهرات و كارهايي از قبيل ساختن كوكتل مولوتوف و .. به پاركينگ منزل ما مي آمدند.
آقا مجيد هم در سال 43 به دنيا آمد.چون فاصله سني او با عبدالرضا كم بود دوران كودكيشان با هم سپري شد. در دوران انقلاب او نيز خود را در راه انقلاب قرار داده و در زمان تحصيل همانند عبدالرضا انجمني را راه اندازي كرد براي فعاليت هايي عليه رژيم طاغوت و سرپرستي اين انجمن را به عهده گرفت. او همانند برادرش در مسجد و بسيج فعاليت هاي بي شماري داشت.
در زمان كودكي اصلاً به ياد ندارم كه در كوچه بازي كرده باشند هميشه يا در خانه بودند يا به مسجد مي رفتند. آن زمان مادرشان در خانه خياطي مي كرد، بچه ها در خانه خيلي به مادرشان كمك مي كردند و كارها را بين خودشان تقسيم كرده بودندحتي نيازي نبود كه ما بگوييم چه كار كنند. محمدرضا و حميد خريد بيرون را انجام مي دادند و عبدالرضا ومجيد در كار هاي خانه كمك مي كردند . يك روز مدرسه برگه اي داده بود كه عبدالرضا و مجيد به سينما بروند،آمدند گفتند: ما نمي خواهيم به سينما برويم ،اما شما پول آن را به ما بدهيد، بنده هم پول را دادم بعد با خبر شدم كه پول را به فقيري كه در مسجد محل مي شناختند داده بودند.
¤ چطور شد كه راهي جبهه شدند؟
- زماني كه امام خميني (ره) دستور جهاد دادند عبدالرضا به فومن رفت وبه جهاد سازندگي مشغول شد پس از يك ماه و نيم برگشت، دوستان خود را جمع كرد و با فراهم آوردن امكانات اوليه به فعاليت هاي فرهنگي-تبليغي پرداخت. پس از آن همزمان با تحصيل ،كاردر دفتر تبليغات مدرسه عالي شهيد مطهري را شروع كرد. مدتي بعد با شروع جنگ تحصيل رارها كرده و به سوي جبهه غرب رفت .حدود دو ماه را در سر پل ذهاب با كفّار بعثي جنگيد. پس از آن به تهران آمد و گفت كه مي خواهد به آبادان برود. در آبادان در واحد تخريب و مين مشغول شده بود و با كمك ديگران به آنجا سر و ساماني داده بود و مسئول آموزش هم بود و در اين مدت حدود چهار هزار و 500 مين را خنثي كرده بود.
مجيد هم تا زمان شهادت عبدالرضا به جبهه نرفته بود. در واقع روز شهادت عبدالرضا مجيد خواب ديده بود كه عبدي (عبدالرضا) در خيابان ولي عصر با منافقين درگير بوده و صدا مي زند مجيد جان بيا اسلحه ام را بگير كه ديگر نوبت تو رسيده است. پس از آن مجيد آرام و قرار نگرفت و خودش به تنهايي راهي اهواز شد تا آقاي طهراني مقدم را ببيند و به واسطه ايشان به منطقه برود.از آنجا راهي جبهه هاي غرب و منطقه كردستان شد.بنا به گفته دوستانش او نه تنها به خوبي از عهده مسئوليت خود برآمده بود بلكه از ارتباط با روستائيان آن منطقه و رسيدگي به آن ها غافل نبود. يكي از اين برادران مي گويد هر بار كه مجيد به عقب مي آمد آدرسي داشت از روستائيان و مي گفت به اين جا برويد و رسيدگي كنيد.گاهي هم خودش وسايلي را براي كمك به مردم آن روستا ها مي برد.به طوري كه مردم روستاهاي اطراف مقر همگي با مجيد آشنا شده و انس گرفته بودند. مجيد خيلي به فكر آن ها بود طوري شده بود كه اهل تسنن هم عاشقش شده بودند. به مردم آنجا خيلي محبت وتوجه مي كرد، مردم آن جا هم خيلي به او علاقه داشتند و وقتي به شهادت رسيده بود به گفته يكي از برادران كرد عراقي آنجا همه از اين واقعه ديوانه شده بودند، مادرها انگار فرزند خود را از دست داده بودند، پدرها گويي پسري عزيز از دست داده اند و جوان ها مانند برادر از دست داده ها همه ديوانه شده اند...
¤ چگونه خبر شهادت عبدالرضا را به شما دادند و آن لحظه چه احساسي داشتيد؟
- وقتي انسان معتقد باشد چيزي كه خدا به او داده مانند فرزند، ثروت و... همگي در نزد او امانت است و از براي خداست ، هنگامي كه خدا آنها را از انسان مي گيرد نبايد با روزي كه داده فرقي داشته باشد. آن زمان من در بنياد جنگ زده ها مشغول بودم. آقاي مهندس ميرسليم مسؤل بنياد جنگ زده ها و بنده معاون استاني ايشان بودم. وقتي عبدالرضا شهيد شده بود، صبح آن روز پسرم حميد آمد و گفت: دوستان عبدالرضا شهيد شدند و قابل شناسايي نيستند بايد برويم و آنها را شناسايي كنيم ،گفتم شما برويد تا من هم بيايم. از طرفي به آقاي مير سليم زنگ زدند و از ايشان خواسته بودند كه به من بگويد پسرم شهيد شده است،تا ايشان خواست به من بگويد، گفتم من مي دانم كه عبدالرضا شهيد شده، اما ما نبايد اين جنگ زده هايي كه همه زندگيشان از بين رفته را رها كنيم و براي تشييع جنازه پسر من برويم ولي ايشان ما را به اجبار راهي كردند و رفتيم.خدا را شاهد مي گيرم فقط زماني كه من روي ايشان را باز كردم ديدم قسمت بالا تنه ي عبدالرضا تمام سوخته و مانند توري سوراخ سوراخ شده بود آن لحظه با ديدن بدن پسرم از حال رفتم و وقتي به هوش آمدم كه سر خاك بوديم و پيكرش را به خاك سپرده بودند.
¤ از آن روزها چه خاطره اي داريد؟
- زماني كه شهيد شد ما هيچ كدام از مداركش را نداشتيم هر چه داشت با خود به منطقه برده بود.وقتي خواستند عكسش را بزنند، من به دبيرستانش رفتم تا از آن ها عكسي بگيرم. مدير بنده را صدا زد و گفت:آقاي لشگريان بي خود اينجا نياييد من به پسرتان هم بارها گفته ام كه اگر سر كلاس درس نيايد، او را در امتحان قبول نمي كنيم .اما او در جوابم گفته است: شما نبايد ما را قبول كني آن كسي كه بايد، خودش قبول مي كند. به مديرگفتم: عبدالرضا شهيد شده و من براي گرفتن عكس او آمده ام ، همان لحظه مدير با دست بر سر خود زد و شروع به گريه كرد وگفت: پس حرفش درست بود و خدا قبولش كرد.
¤ از نحوه شهادت آقا مجيد بفرماييد؟
- در روز 20مرداد سال 65 بود كه مجيد به آرزوي هميشگي اش رسيد.اين طور كه برايمان تعريف كردند.مجيد و دوستش ابراهيم براي مأموريت برون مرزي و شناسايي به كردستان عراق رفته بودند كه در راه برگشت به گروهي منافق برخورد و آنها را دستگير مي كنند و به سمت ايران مي آورند. در راه آن 7 نفر طلب آب مي كنند مجيد به آنها آب مي دهد وقتي كه در راه مي آمدند پيچ ها تند بوده و براي آنكه آنها سقوط نكنند مجيد دستشان را باز مي كند و به صورت ستوني حركت مي كنند مجيد در جلوي ستون مراقب بوده ،ابراهيم هم از عقب آن ها را مي آورده است ،در يكي از اين پيچ هاي تند كه مجيد از ديد ابراهيم پنهان مي شود آن منافقين حمله مي كنند و اسلحه اش را مي گيرند و به او شليك مي كنند، مجيد به ابراهيم مي گويد منافقين را بكشد كه دو نفرشان كشته ،يك نفر مجروح و دو نفر ديگر فرار مي كنند،ابراهيم به هر طريقي مجيد را به روستايي مي رساند اهالي به كمك آنها مي آيند اما مجيد به شهادت مي رسد. آن دو منافق هم كه فرار كرده بودند دستگير مي شوند و مشخص مي شود آنها براي ترور و خراب كاري به ايران آمده بودند كه رسيدن به هدفشان بي نتيجه ماند. مجيد از بين ما رفت در حالي كه در لحظه شهادت يا حسين (ع) و يا مهدي ذكرلب هاي او بود. آن روزها دو ميني بوس از محلي هاي آنجا براي ختم آمده بودند و جلوي در التماس مي كردند كه كاك مجيد را به ما بدهيد، كاك مجيد از ماست .انگار كه آنها فرزندم را از من بهتر مي شناختند.
¤ وقتي خبر شهادت دومين فرزندنتان را مي شنيديد چه احساسي داشتيد؟
- آن سال بنده مكه مشرّف شده بودم. ما هميشه روز عيد قرباني مي داديم وقتي رفتم كه گوسفند بخرم چون من تعداد هفت قرباني مي خواستم،نبود. شب خواب ديدم كه بي اندازه ناراحت بودم و گريه مي كردم كه خدايا من بارها به مكه آمده ام و هر بار همان روز قرباني ام را داده ام. چرا امروز اينطور شد؟صدايي آمد كه تو قرباني ات را داده اي. صبح بيدار شده و به قربانگاه رفتم. با مقدار پولم توانستم فقط تعداد شش گوسفند را خريداري كنم آن ها را قرباني كردم،از اينكه نتوانستم به تعداد هفت گوسفند قرباني كنم ناراحت بودم. دوستان عصر براي ديدن ما آمدند، ظاهراً به آنها از تهران خبر رسيده بود كه مجيد شهيد شده است اما گفته بودند كه به من خبر ندهند. يكي دوستان گفت: روحاني كاروان خواب ديده كه گفته اند حج اين چادرها و قربانيشان قبول شده و شما هم جزء آنها بودي. بعد كه آرام آرام خبر شهادت پسرم را به من دادند فهميدم منظور از قرباني پذيرفته شده همان شهادت فرزندم بوده است. در مكه نگذاشتم حاج خانم مطلع شود. فقط از كساني كه اين خبر را دادند، پرسيدم حميد شهيد شده است يا مجيد؟ به آن ها گفتم من از اين موضوع خوفي ندارم حقيقت را به من بگوييد،گفتند: مجيد به شهادت رسيده است.هركار كه مي توانستند انجام دادند تا ما را زودتر راهي ايران كنند، اما نشد. داخل فرودگاه ايران كه آمديم، از بلندگو شنيدم كه گفت خانواده شهيد لشگريان به دفتر مراجعه كنند،آن لحظه مجبور شدم كه واقعيت را به حاج خانم بگويم .گفتم اگر يكي ديگر از بچه ها شهيد شده باشد چه مي كني؟ گفت: شكر خدا، گفتم واقعاً؟ شكر مي كني يا شيون؟ گفت نه، شكر خدا را ميكنم. گفتم مجيد شهيد شده است و او گفت: الهي شكر! و با مردمي كه به استقبال آمده بودند به منزل رفتيم.
¤ آيا تا به حال فرزندانتان را در خواب ديده ايد؟
- بله بعد از شهادت عبدالرضا خيلي ناراحت بودم، چون او بازوي من بود خيلي از لحظات با هم بوديم و من بعد از او خيلي احساس تنهايي مي كردم. در ساخت ساختمانمان، همه جا با من بود. نظر مي داد، كمك مي كرد و هر كار فني بود برايم انجام مي داد.به خاطر اين وابستگي هرجا كه مي رفتم و هر كاري كه انجام مي دادم جاي خالي اش را حس مي كردم. مدام مي گفتم اگر عبدي اينجا بود..... ما صدايش مي كرديم عبدي. يك شب همين طور كه ناراحت بودم خوابيدم.خواب ديدم كه يك كوه بي اندازه بلندي است و دور تا دور آن ساختمان و باغ و گلكاري است و سرپرست همه اين ها عبدالرضا بود. صدايش كردم ،گفتم: عبدي اين ها براي چه كساني است؟ هركدام را نشان داد و اسم چندين شهيد را گفت، گفتم پس بقيه براي كيست؟ گفت صاحبانش مي آيند زودتر برايشان ساخته ايم وآن ها در راه اند. گفتم پس براي ما نيست؟ گفت شما حالا زود است كه بياييد، گفتم اينجا كجاست ؟ يك عبارتي گفت كه امام حسين (ع) در آن داشت شبيه كوه امام حسين (ع)يا باغ امام حسين (ع) دقيقاً در خاطرم نيست. از آن روز كه از خواب بيدار شدم، ديگر ناراحتي و دلشوره ندارم و آرامش خاصي دارم.
¤ خانم خديجه جعفري مادر شهيدان لشگريان از خاطرات عبدالرضا و مجيد مي گويد:
- پدرشان هيچ وقت اجازه نمي داد كه بچه ها در كوچه و خيابان باشند، فقط در زمان تظاهرات با پدرشان در همه راهپيمايي ها شركت مي كردند.آن دوران من خياطي مي كردم بچه ها قرقره هاي خالي را برداشته و با هم بازي مي كردند. وقتي كه انقلاب شد انگار كه پردرآورند. خيلي فعاليت مي كردند. وقتي امام دستور جهاد داد عبدالرضا رفت فومن وحدود 16 ساله بود كه با زبان روزه در سازندگي ها كمك مي كرد.وقتي برگشت روزي آمد و گفت:عراق حمله كرده و من مي خواهم به آبادان بروم،يك دوره اي رفت و برگشت،گفت مي خواهم به جبهه بروم ،آقاجون اجازه نمي دهد مي گويد مگر جنگ بچه بازي است ،اما الان همين بچه ها جبهه را مي چرخانند. اگر شما آبادان را مي ديدي كه چه خبر است نمي گفتي نرو، صبح كه از خواب بيدار مي شوي گوشت هاي مردم به در و ديوار چسبيده است خيلي اوضاع وخيم است. مادرجان آنجا به وجود ما نياز است نبايد بي تفاوت باشيم.
مي گفت پدرش بايد رضايتنامه را امضا كند اما منطقه بود.گفتم : من امضا مي كنم كه بروي ، با خوشحالي رضايتنامه را آورد و امضا كردم.
مجيد هم فرزند پنجم من بود آن قدر خوب بود كه من مي دانستم در اين دنيا ماندگار نيست. او عادت داشت شبها قبل از خواب پيشاني مرا ببوسد بعد بخوابد، مي گفت هركس پيشاني مادرش را ببوسد به بهشت مي رود. يك شب ديدم در رختخوابش نيست اتاق ها را گشتم ديدم در اتاقي مشغول خواندن نماز شب است و سر به سجده گذاشته و اشك مي ريزد گفتم مجيد جان من را هم دعا كن،گفت: مادر جان ما آن قدر گنهكاريم كه بايد مدام در برابر خدا سجده كنيم شما بايد ما را دعا كنيد.
¤ حاج خانم تا به حال خواب آقا عبدالرضا و آقا مجيد را ديده ايد؟
- تا وقتي مجيد شهيد نشده بود خواب عبدالرضا را زياد مي ديدم.وقتي عبدي شهيد شد پنج روز طول كشيد تا شناسايي كنند. قبلاً به من گفته بود اگر من شهيد شدم خواهش مي كنم گريه نكنيد كه دشمن شاد نشويم، به همين خاطر من شب ها گريه مي كردم كه كسي نبيند،يك شب خواب ديدم عبدالرضا گفت مامان چرا اين قدر گريه مي كني؟مگر من نگفتم گريه نكن. گفتم: عبدالرضا جان پس تو كجايي چرا نمي آيي ؟گفت: من آمدم گريه نكن و با همان لباس هاي خاكي دست به گردن من انداخت و مرا بغل كرد و اشك چشمام را پاك كرد. همين طور كه در خواب گريه مي كردم بچه ها مرا بيدارم كردند گفتم: خواب عبدالرضا را ديدم. گفته خودش مي آيد .دقيقاً همان روز صبح قرار بود برادرانش براي شناسايي بروند،كه بعد از خواندن نماز صبح زنگ زدند كه نياييد شخصي از دوستان آمده وشناسايي كرده و پيكر را به تهران مي فرستيم. قبل از اينكه مجيد شهيد شود هم يك شب خواب ديدم در بهشت زهرا و در قطعه شهدا خوابم برده بود ،بيدار شدم و گفتم: واي من چرا اينجا مانده ام ؟ديدم خانمي نوراني آنجاست به من گفت: نترس من هميشه اين جا هستم ،من مادر اين شهدا هستم.
 

 
نوشته خواندني شهيد طهراني مقدم درباره شهيد عبدالرضا لشگريان
شهادتت گستاخي رهايي از منيت ها به ما داد

بسم الله الرحمن الرحيم
يا ايتها النفس المطمئنه ارجعي الي ربك راضيه مرضيه. فادخلي في عبادي وادخلي جنتي.
ديرپايي است در درياي ژرف و پرتلاطم روح بزرگ او سرگردان در جست وجوي ساحل امن جهت يافتن انگيزه ها و مركز تلاطم نشأت گرفته از شخصيت و جذبه ايمان شهيد در وادي دروني خود نظاره گر ايثارها و خداپويي هاييم. سخن از شهيد است كه درس انسان بودن را در صحنه عمل به نمايش گذارد و سكوي اوج گيري انسان به سوي اعلاعليين به عنوان مبدأ و جهت حركت انسانهاي خداپو را در فراسوي زندگي آدمي مسجل نمود.
سخن از شهيدي است كه ايثار و اخلاص را كه دو صفت بارز شخصيت حسينيان تاريخ است در صحنه عمل تكرار نمود. قهرمان شهيد عبدالرضا لشگريان تبلور اين حركت آگاهانه و جهت دار است. او كه از بدو انقلاب فعالانه و مخلصانه در اين حركت سهيم بود و پس از پيروزي به امر امام كبيرمان درجهاد سازندگي به پاك ساختن آثار شوم فرهنگي و عمراني زاييده استعمار و طاغوت همت گمارد و در پي آن در دفع حركت هاي مذبوحانه ضدانقلاب در كردستان با آن جثه كوچكش با استكبار جهاني هماورد گشت و سپس در فعاليت هاي فرهنگي و بالاخره در جبهه هاي جنگ تحميلي حق عليه كفر در لاله زار غرب و جنوب كشور اسلاميمان بي محابا از جان مايه مي گذارد و لحظه اي نسبت به سرنوشت انقلاب بي تفاوت نمي ماند و عشق مفرط به رهبر كبير امام روح خدا خميني بت شكن او را بي پروا ساخته عجبا در آخرين لحظات زندگي كوتاه ولي پرمحتوايش اين چنين مي نويسد: هنوز ناراحتم كه چرا نتوانستم قدمي در راه خدا برداشته باشم، نبايد سر خودمان را گول بزنيم، نبايد احساس كنيم كاري كرده ايم بايد فكر كنيم كه هنوز بايد خدمت كرد، هرچه كه خدمت كني بازهم كم است.
احساس حقارت و ضعفي كه انسان در برخورد با چنين روحيه هاي ايثارگرانه و خاضعانه اي در خود مي بيند دقيقا ما را به يافتن شخصيت انسان در وادي منيت ها سوق خواهد داد تا ما لحظه اي به خود آييم و اين اسوه و الگوها كه جلوه هاي حركت انبيا و ائمه معصومين هستند به عنوان ذكر هميشه جلودار حركت ها و تصميم گيرها پيش رو داشته باشيم. بلندنظري شهيد كه يكي از خصيصه هاي انفكاك ناپذير اوست واين را ما مي توانيم دقيقا در عملكردها و بينش او بيابيم. هنگامي كه استكبار جهاني نااميد از حركت هاي جيره خواران خود در داخل نااميد گشت دست نشانده مزدور خود را ترغيب به تجاوز به خاك اسلامي ما نمود، عبدي سراسيمه و بي محابا خود را به مصاف كافران متجاوز رساند و از اينجا رشد سريع او آغاز شد. پس از انجام عمليات در غرب به علت حساسيت خوزستان رهسپار جنوب گشت. به علت استعداد و توان رزمي او با وجود سن كم مسئول واحد مهندسي مين و تخريب ستاد عمليات آبادان شد و با آموزش و جمع آوري ميادين وسيع مين مقدمات حمله بزرگ ثامن الائمه كه به دستور امام براي شكسته شدن حصر آبادان صورت گرفت فراهم نمود. دراين هنگام عبدي در قالب بعد جديدي قرار گرفت و با مسئوليت رهبري گروه هاي چريكي عمليات برون مرزي در داخل عمق خاك عراق و ضربات قاطع و مكررش دشمن مذبوح را به حقارت كشيد. آخرين پيام هاي او گوياي علاقه مفرط به دفاع از اسلام مي باشد كه در قسمتي از نوشته هايش اين مهم را چنين بيان مي دارد:
«تا وقتي كه عراق توي ايران است من تصميم گرفتم جبهه را ترك نگويم. هر چه زودتر كارشان تمام است. همين قدر بگويم كه ان شاءا... كار صدام، و صداميان تمام است ان شاءا... به اميد خدا هرچه زودتر صاحب پيروزي بزرگي خواهيم شد» و آرزوي خود را چنين از خدا مي خواهد: «به اميد جهاني شدن حكومت اسلامي.»
برادرم عبدي ما پيام تو را از چرخش و حركت سريع به سوي معبودت را هنگامي كه در خون غلطيدي و خون مطهرت پاسخ لبيك به نداي هل من ناصر ينصرني حسين(ع) داد دريافتيم و جذبه اين حركت ما را افتان و خيزان با آن همه تزلزل به سويت مي كشاند و تو با قامت رشيدت نظاره گر اين حركت هستي. برادرم پيام تو كه در آخرين لحظات زندگي ات با تمام وجودت نوشتي كه بايد آن قدر در راه خدا گام برداشت تا خداوند مقام شهادت درجه شهادت را به تو بدهد «بار مسئوليت رسالتي كه انبياء و ائمه معصومين و اين بر دوش انسان ايماني نهاده و اين بار تو با خونت جلوه گر اين رسالت شدي برما شاهدان اين جلوه هاي الهي دو چندان سنگين تر نمود. برادرم عبدي شهادت تو آن گستاخي را به ما داده است كه (منيتها) را رها كنيم و به سوي محفل عاشقان بي محابا با تمام وجود براي تحقق پيامت كه گام نهادن در خط سرخ حسين(ع) است؛ قدم برداريم كه اينك تو ادامه آن خط سرخ در پشت سر رهبرت نايب الامام و ما در آن بي صبرانه مشتاق پيوستن به كاروان عشاق سينه چاك احديت و پيوستن به خيل شهدا هستيم تا انسانهايي باشيم كه لايق بردوش كشيدن بار سنگين و عظيم رسالت و مسئوليتي كه پس از شهادت تو و تمامي شهيدان برخود احساس مي كنيم گرديم و ما در هر آن بانگ خواهيم زد «ربنا ولا تحملنا مالاطاقه لنا به» و با حالتي تضرع و اشكبار خدايا تو را مي خوانيم: اللهم اجعل وفاتنا قتلا في سبيلك تحت رايت نبيك و وليك)
السلام عليكم يا ثارا... وابن ثاره، ازطرف جميع دوستان و هم پيمانانت
برادرت حسن مقدم
بسم الله الرحمن الرحيم
به رهبرم بگوييد كه من تا خون در رگ داشتم فرياد خميني ر هبر را به گوش همه رساندم. به ملتم بگوييد كه من درس شهادت را در مكتب اسلام آموختم. به آموزگارانم بگوييد كه من اين گونه در كلاس انقلاب حاضر و ناظر بودم. به همرزمانم بگوييد كه من تكليفم را در آخرين لحظات حيات نيز نوشتم نه با قلم بر كاغذ كه با خون بركاغذ.
خدايا به من توفيق شهادت را عطا فرما.
اللهم ارزقنا توفيق الشهاده في سبيلك
 

 

(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14