مسئوليت من اين باشد كه چاي بدهم!
وقتي من به اين دوران هشت ساله نگاه
مي كنم و آن رنج ها و تجربه ها و آن ساعات دشوار را به ياد مي آورم، همان حالتي به
من دست مي دهد كه وقتي به دوران مبارزه قبل از انقلاب نگاه مي كنم، يعني اگرچه
خشنوديم كه مبارزاتي كه ملت ايران و عناصر مبارز كردند، بحمدالله به نتيجه به اين
خوبي رسيد، اما لذت دوران مبارزه توأم با محنت در راه خدا، چيزي است كه ديگر قابل
فراموش كردن و تعويض با چيز ديگر نيست. حقيقتاً در دوران مبارزه، آن سختي ها و محنت
ها و دلهره ها و اضطراب ها، با خودش لذت خاصي را به همراه داشت كه در دوران راحت و
عافيت متصوّر نيست. آن لذت معنوي، ناشي از محبت و عشق و تلاش عاشقانه يك انسان به
سمت هدفي است كه محبوب و معشوق اوست.
عين اين احساس را نسبت به همين دوران هشت ساله جنگ داريم. سال شصت وهفت، به دنبال
آن تهاجم نامردانه اي كه رژيم عراق بعد از پذيرش قطعنامه كرد، به منطقه جنگي رفتم و
آن روزها در آنجا بودم و اتفاقاً همين امروز قبل از آمدن به اين جلسه، فكر آن حالات
و ساعات و لحظات و احساسات آن روزها و ساعات را مي كردم و مي ديدم كه واقعاً قابل
معاوضه با هيچ چيز ديگري نيست. لحظاتي كه انسان براي خدا و در راه او زحمتي را
متحمل مي شود و بار سنگيني را بر دوش مي گيرد و اضطراب و محنتي را بر جان خودش مي
پذيرد، واقعاً نمي شود آن را با چيز ديگر معاوضه كرد.
محنت جنگ تحميل شده بود و در كنار اين محنت، جوشش فداكاري ها و ايثار ها و جلوه هاي
زيباي حضور انقلابي ملت در صحنه هاي گوناگون به چشم مي خورد و روي همه اينها، به
خيمه منوّر حضور امام و نظر فراگير آن بزرگوار و اراده همه جا حاضر او كه واقعاً
مثل كوه پشت سر ما بود؛ دل خوش و دل گرم بوديم. هم زحمت مي كشيديم، هم محنت عمومي
را درك مي كرديم، هم از احساسات و تلاش ها و فداكاري هاي مردم به هيجان مي آمديم و
هم در يك فضاي آميخته به معنويت و عرفان و حماسه و اراده و عزمي كه از وجود و حضور
امام ناشي مي شد، زندگي مي كرديم. اين واقعاً چيزي است كه ديگر قابل تكرار و تجديد
نيست.
به گذشته با اين چشم بايد نگاه بكنيم؛ يعني با چشم رضايت و نگاه از روي احساس انجام
تكليف كه هر مؤمني وقتي تكليفي را انجام دهد، خوشحال است و اين خوشحالي عيب نيست،
بلكه حسن است. اين خوشحالي، با تكبّر و عجب و اين طور چيزها، به هيچ وجه مخلوط
نشود. اين يك احساس ديگر است. انسان مي گويد؛ الحمدلله توفيق پيدا كردم، در اين مدت
تكليفم را انجام دادم. ما بايد ياد زيباي آن روزها را واقعاً در ذهنمان نگه داريم و
حفظ كنيم و اگر بتوانيم، بر روي كاغذ بياوريم تا براي آينده بماند.
مجموعه ما بايد تصميم بگيرد كه خط انقلاب را به معناي حقيقي كلمه و بدون هيچ گونه
كمبود و كسري و پذيرش ساييدگي در گوشه اي از اين هدف ها، با قاطعيت و قدرت به سمت
هدف هاي انقلاب ادامه دهيم. صحنه، صحنه وسيعي است. همه جايش مي شود حضور داشت و اين
احساس را كرد؛ هر جا كه باشيم، بايستي تصميم را بر اين قرار بدهيم كه با هماهنگي
كامل و با ياد امام، به سمت هدف ها حركت كنيم.18/5/68
نسبت به آينده، بايستي خودمان را براي خدمت در هر جا و به هر گونه آماده كنيم؛ بدون
اينكه قبلاً در جايي، خدمت خود را نشان و مشخص كرده باشيم. از اول انقلاب، خودم اين
گونه بودم و بنايم بر اين بود. هنگامي كه قرار بود امام رحمه الله عليه تشريف
بياورند و ما در دانشگاه تهران تحصن داشتيم، جمعي از رفقاي نزديكي كه با هم كار مي
كرديم و همه شان در طول مدت انقلاب، نام و نشان هايي پيدا كردند و بعضي از آنها هم
به شهادت رسيدند، مثل شهيد بهشتي، شهيد مطهري، شهيد باهنر، مرحوم رباني شيرازي،4
مرحوم رباني املشي5 با هم مي نشستيم و در مورد قضاياي گوناگون مشورت مي كرديم.
گفتيم كه امام، دو، سه روز ديگر يا مثلاً فردا وارد تهران مي شوند و ما آمادگي لازم
را نداريم. بياييم سازمان دهي كنيم كه وقتي ايشان آمدند و مراجعات زياد شد و كارها
از همه طرف به اينجا ارجاع گرديد، معطل نمانيم. صحبت دولت هم در ميان نبود.
ما عضو شوراي انقلاب بوديم و بعضي هم در آن وقت، اين موضوع را نمي دانستند و حتي
بعضي از رفقا مثل مرحوم رباني شيرازي يا مرحوم رباني املشي نمي دانستند كه ما چند
نفر، عضو شوراي انقلاب هم هستيم. ما با هم كار مي كرديم و صحبت دولت هم در ميان
نبود؛ صحبت همان بيت امام بود كه وقتي ايشان وارد مي شوند، مسئوليت هايي پيش خواهد
آمد. گفتيم بنشينيم براي اين موضوع، يك سازمان دهي بكنيم. ساعتي را در عصر يك روز
معين كرديم و رفتيم در اطاقي نشستيم. صحبت از تقسيم مسئوليت ها شد و در آنجا گفتم
كه مسئوليت من اين باشد كه چاي بدهم! همه تعجب كردند. يعني چه، چاي؟! گفتم بله، من
چاي درست كردن را خوب بلدم. با گفتن اين پيشنهاد، جلسه حالي پيدا كرد.
اين روحيه من بوده است. البته آن حرفي كه در آنجا زدم، مي دانستم كه كسي من را براي
چاي ريختن معيّن نخواهد كرد و نمي گذارند كه من در آنجا بنشينم و چاي بريزم، اما
واقعاً اگر كار به اينجا مي رسيد كه بگويند درست كردن چاي به عهده شماست، مي رفتم
عبايم را كنار مي گذاشتم و آستين هايم را بالا مي زدم و چاي درست مي كردم. اين
پيشنهاد، نه تنها براي اين بود كه چيزي گفته باشم؛ واقعاً براي اين كار آماده بودم.
من با اين روحيه وارد شدم و بارها به دوستانم مي گفتم كه آن كسي نيستم كه اگر وارد
اطاقي شدم، بگويم آن صندلي متعلق به من است و اگر خالي بود، بروم آنجا بنشينم و اگر
خالي نبود، قهر كنم و بيرون بروم. نه خير، من هيچ صندلي خاصي در هيچ اطاقي ندارم.
من وارد اطاق مي شوم و هر جا خالي بود، همان جا مي نشينم. اگر مجموعه احساس كرد كه
اينجا براي من كم است و روي صندلي ديگري نشاند، مي نشينم و اگر همان كار را نيز
مناسب دانست، آن را انجام مي دهم. گفتن اين مطالب شايد چندان آسان نباشد و ممكن است
حمل بر چيزهاي ديگر شود، اما واقعاً اعتقادم اين است كه براي انقلاب بايد اين طوري
باشيم. از پيش معيّن نكنيم كه صندلي ما آنجاست و اگر ديديم آن صندلي را به ما
دادند، خوشحال بشويم و برويم بنشينيم و بگوييم حقمان بود و اگر ديديم آن صندلي نشد
و يا گوشه اش ذرّه اي ساييده بود، بگوييم به ما ظلم شد و قبول نداريم و قهر كنيم و
بيرون برويم. من از اول اين روحيه را نداشتم و سعي نكردم اين طوري باشم. در مجموعه
انقلاب تكليف ما اين است.18/5/68
پاورقي
|