(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


دوشنبه 12 تير 1391 - شماره 20246 

روايت زندگي مجاهدانه حاج عبدالله واليجلد اول، تا ارديبهشت
 66 مگر اين جا بشاگرد نيست؟                                                               نسخه PDF

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir



روايت زندگي مجاهدانه حاج عبدالله واليجلد اول، تا ارديبهشت
 66 مگر اين جا بشاگرد نيست؟

 محمد درخشي گفت: حالا مي خواهيد چه كار كنيد؟ گفتم: هيچ، قسمت ما همين خرما است كه به قول معروف داخل آن پر از جوجو است. خرما را آن موقع اين ها مي كردند داخل يك بسته كه به آن «مشته» مي گفتند، براي اينكه جانور نزند، ولي در عين حال اين كار غيرممكن بود و كرم مي گذاشت. به قول اسد پروتئين آن هم زياد بود! بايد چشمت را روي هم مي گذاشتي و اين ها را مي خوردي، خلاصه گفتيم كه قسمت ما همين است و هرچه هست برداريد بياوريد تا بخوريم. با دلي شكسته و غم و اندوه فراوان از اين وضع، از صاحب كپر خداحافظي نموده و به راه خود ادامه داديم. ساعت ها در دل خودمان روضه مي خوانديم و براي خودمان اشك مي ريختيم كه چرا بايد شيعيان علي(ع) اين قدر گرفتار باشند. در بين راه بيخ كهنو اول به روستايي رسيديم، پس از بررسي اين روستا قرار شد در حسينيه روستا قدري استراحت كنيم. مردم دور ما جمع شدند و اسد كمك هاي نقدي را كه هلال احمر در اختيار ما گذاشته بود، بين آنها تقسيم مي كرد من هم يادداشت مي كردم. از گريه زياد يك دختربچه، آن هم با يك سوز و گداز عجيبي كه دل هر سنگ دلي را هم به درد مي آورد به خودم آمدم و سؤال كردم: مادرم! چرا دخترت را كه اصرار مي كند بيايد پيش شما نمي پذيريد؟ من اول فكر كردم مادر از شوهرش طلاق گرفته و نمي خواهد او را نزد ناپدري ببرد، اما او گفت: آخر او شوهر دارد. من و اسد يكه خورديم، اسد مي گفت: مگر ممكنه؟ اين هنوز بايستي عروسك بازي كند. البته او در تمام عمرش عروسك نديده بود. من پرسيدم: شوهرش كو؟ فاجعه اي به وقوع پيوسته بود. دخترك را به يك پيرمرد شصت و پنج تا هفتادساله داده بودند! آه از نهاد ما برآمد. من و اسد همديگر را نگاه مي كرديم، باور نمي كرديم. لال شده بوديم، با تنفر پيرمرد را نگاه مي كرديم، واي خداي من چطور ممكنه؟! گفتم: آخه مردك چرا، چرا اين دخترم معصوم را كه جاي نتيجه تو مي بايست باشد به زني گرفته اي؟ دخترك حق داشت مانند جوجه بال و پرشكسته درآغوش گرم مادر بلرزد، اصلا قيافه كريه مردك ترس آور بود، چه برسد به... من با نفرت به مادرش نگاه كردم كه بناي اعتراض را بگذارم. ديدم مادر هم مانند ما نالان است و به پهناي صورت آرام آرام مي گريد و اشك هايش گونه هاي دخترك بال و پر شكسته را مي شويد، وقتي علت را جويا شدم، فهميدم كه دخترك معصومي را به خاطر صدهزار ريال بدهي به آن پيرمرد فرتوت خبيث، به عقدش درآورده بودند. ديگر اختيار از دستم رفته بود و گلوي پيرمرد را محكم چسبيدم...1 ¤¤¤ نوزدهم اسفند پنجاه و هفت، كمتر از يك ماه پس از پيروزي انقلاب، حضرت امام(ره) دستور تشكيل كميته امداد را درتهران وشهرستان ها صادر كردند. صدور اين حكم، قبل از تصويب قانون اساسي و انتخابات و حتي همه پرسي جمهوري اسلامي شايد همه را متعجب كرد، اما پابرهنگان كشور، براي امام آن قدر مهم بودند كه فرصت امدادرساني به آنان را از دست ندهد. «كميته امداد امام خميني» به نام خود امام در تهران تأسيس شد و كم كم شروع به كار كرد. هرچند فقر و محروميت در خود تهران و اطراف آن كم نبود، اما هرچه فاصله از تهران بيشتر مي شد، شدت ظلم و فقري كه بر مردم تحميل شده بود بيشتر مي شد. بايد هرچه سريعتر كميته امداد در ساير نقاط كشور نيز راه مي افتاد. آقاي ملك شاهي: كميته امداد تو ميدان بهارستان، پشت مجلس ملي كارش رو شروع كرد. اون زمان بيشتر حاج آقاي نيري و حاج آقاي حيدري كارها رو اداره مي كردند. ما هم بعد از مدتي به علت آشنايي با حاج آقاي نيري به كميته امداد رفتيم و همكاريمون با اون جا شروع شد كم كم امداد جون گرفت و مي خواستند شاخه هاي كميته امداد تو استان هارو راه اندازي كنند. كشور رو تقسيم كردند و غرب رو كلا دادند به من، شرق رو به آقاي گلپايگاني، شمال رو به آقاي عسگري و جنوب رو هم به آقاي مقدم. هركدوم از ما بايد مي رفتيم تو اين استان ها و امداد رو راه مي انداختيم.2 يك سال از انقلاب گذشته است، كارهاي به ظاهر پيچيده و پردردسر توسط نيروهاي انقلابي به سادگي و بدون سروصدا انجام مي شود. چند نفر با هم راه مي افتند تا كميته امداد را در مناطق جنوبي كشور راه اندازي كنند. آقاي مقدم: 3 ازطرف حاج آقا عسگراولادي و حاج آقاي نيري مسئول شدم كه تو چند استان كرمان، يزد، بوشهر، فارس و هرمزگان، كميته امداد رو راه بندازم. 4 با يه ماشين و يه سري وسايل محدود، با تعدادي از دوستان راه افتاديم. تو هر يك از استان ها بعد از يه سري كارهاي شناسايي و ديدن مناطق مختلف، دفتر كميته امداد رو تأسيس مي كرديم. يه مسئول هم براش انتخاب مي كرديم و مي رفتيم سراغ استان بعدي. اوايل سال پنجاه ونه بود كه رسيديم به استان هرمزگان. همين طور كه داشتيم مناطق استان رو بررسي مي كرديم، تو ميناب و جزاير خليج فارس اسم بشاگرد رو شنيديم كه «آقا يه منطقه خيلي محروم هست به نام بشاگرد.»5 تيم امداد، اولين باري است كه نام اين منطقه را مي شنوند، «بشاگرد». چنين اسمي را روي نقشه و در ليست شهرها و روستاها نديده بودند. در تهران هم اسمي از آن نشنيده اند. آقاي مقدم و دوستانش تصميم مي گيرند كه بشاگرد را ببينند. اما بشاگرد دقيقاً كجاست؟ چطور بايد به آن جا رفت؟ چقدر جمعيت دارد؟ وضعيت مردمش چطور است؟ اين سؤالات ذهن تيم كميته امداد را به خود مشغول كرده است. هيچ جوابي پيدا نمي كنند، چون نه تنها آن ها، بلكه هيچ كس چيز زيادي از بشاگرد نمي داند. آقاي مقدم: گفتيم حالا از كجا بايد رفت؟ گفتند: ميناب. رفتيم منزل امام جمعه ميناب، حاج آقا طالب. گفتيم: مي خواهيم بريم بشاگرد. گفت: بشاگرد؟ گفتيم: بله. گفت: خيلي دوره، ما كه تا حالا نرفتيم، خود بشاگردي ها كه بعضي وقت ها تك و توك مي آن ميناب مي گن پونزده، بيست روز، پياده و با مال راهه، جاده هم كه اصلا نداره. گفتيم: به هر حال ما بايد بريم. چند تا لندرور با راننده به ما دادند كه تا اوايل راه كه ماشين مي ره، ما رو ببرن. يه تيم 7، ده نفره بوديم، با ماشين تا سندرك رفتيم و از اون جا دوازده تا قاطر از مردم گرفتيم و حركت كرديم به سمت بشاگرد. مردم وقتي فهميدند ما از طرف امام اومديم، هر چي ما مي خواستيم، سريع برامون آماده مي كردن، همه جاي كشور همين طور بود. ديگه هر چي جلوتر رفتيم، تو روستاها هيچ چيز جز كپر ديده نمي شد، هيچ بنايي وجود نداشت. ما با قاطر چند روز حركت كرديم و رفتيم به سمت داخل بشاگرد. آقاي طالب يه مقدار تن ماهي و كنسرو بهمون داده بود تا در طول سفر استفاده كنيم، چون شنيده بود كه تو بشاگرد ممكنه چيزي پيدا نشه. وضعيت فقر و گرسنگي طوري بود كه ما تو همون روستاهاي اول راه هر چي داشتيم بين مردم تقسيم كرديم و ديگه آذوقه اي هم نداشتيم. مردم با وجود اين فقر شديد، خيلي مهمون نواز بودن و هر جا مي رسيديم در حد وسعشون يه نوني، خرمايي، چيزي برامون مي آوردن. مردم بشاگرد همه شيعه بودن و واقعاً هم هيچ چيز نداشتند. شغل درست و حسابي هم وجود نداشت. اون كه مثلا ملاك و فئودالشون بود، يه چند متر زمين داشت كه توش چند تا نخل و درخت كاشته بود. نهايتاً چند تا بز هم داشت، بقيه كه هيچ! هر پنج، شش كپري هم يه گوشه براي خودشون زندگي مي كردن و اين شده بود روستا، حاضر هم نبودن كه بيان دور هم جمع بشن. يه شب حسابي خسته شده بوديم، رسيديم به يه روستا. بچه ها همه از خستگي افتادن، اما من نمي دونم چطوري بود كه اون شب خدا يه نشاطي بهم داده بود و وقتي طبق معمول، مثل همه روستاها، مردم دورمون جمع شدن، براشون سخنراني كردم و حتي آخرش روضه هم خوندم. مردم دورمون گريه كردن، خيلي مجلس خوبي شد.6 آقاي مقدم براي مردم از امام و انقلاب مي گويد و به مردم اميد مي دهد كه از اين وضعيت خارج مي شوند و آخر وقتي روضه مي خواند، مردم بشاگرد كه عاشق امام حسين(ع) بودند گريه مي كنند. به حرف هاي او اعتماد مي كنند و اميد را در دلشان زنده نگه مي دارند تا راه نجاتي برايشان باز شود. فقر و محروميت و شرايط زندگي مردم، براي بچه هاي امداد باورنكردني است. با اين كه تاكنون مناطق محروم زيادي ديده اند، اما بشاگرد با هيچ كدام قابل مقايسه نيست. شرايط منطقه حتي براي سفر چند روزه آن ها هم سخت و گاهي غيرقابل تحمل است. آقاي پورهاشمي: تشنه مون شده بود و ديگه آبي براي خوردن نداشتيم. هوا هم روزها شديداً گرم بود. ما با قاطر بين روستاها حركت مي كرديم. آبي كه مردم برامون مي آوردن، انصافاً هيچ شباهتي به آب خوردن نداشت، هر چي بگيد تو اين آب پيدا مي شد. بعضي ها كه نخوردن، ولي چند تامون براي اين كه يه وقت مردم ناراحت نشن آب رو هر طور كه بود خورديم. يه بار من وارد يه كپر شدم تا ببينم وضع زندگي شون چطوريه؟ غذاشون چيه؟ وسايل خونه شون چيه؟ باورم نمي شد واقعاً هيچ چيز قيمت داري تو كپر نبود. براي غذا اون هايي كه وضعشون خوب بود خرما داشتند يا كشك مي سابيدن و با نوني كه از آرد هسته خرما درست مي كردن، مي خوردن.7 سفر بيش از ده روز طول مي كشد و مسافران با بعضي از مسئولين در بندرعباس جلسه اي تشكيل مي دهند تا ببينند كه براي بشاگرد چه كاري مي توانند انجام دهند. اين درحالي است كه فقط قسمت بسيار محدودي از منطقه وسيع بشاگرد و روستاهاي فراوان آن را ديده اند. در جلسه تصميم مي گيرند پيش از هر كاري به مردم آرد برسانند. آقاي ناصري از بهزيستي ميناب مسئول مي شود كه با هزينه امداد آرد را تهيه كند و با قاطر به مردم روستاها برساند. برنامه رساندن آرد به مناطق شناسايي شده بشاگرد شروع مي شود و آقاي مقدم و همراهانشان گزارشي از آن چه ديده اند تهيه مي كنند و به تهران بازمي گردند. پس از بازگشت، جلسه اي در مدرسه رفاه تهران و با حضور مسئولين كميته امداد و آقاي مقدم تشكيل مي شود. ايشان داستان بشاگرد را تعريف مي كنند، داستاني كه حاضرين در جلسه چيزي از آن نشنيده بودند. در پايان داستان چهره ها متحير و سرشار از غم است. آقاي مقدم جريان كاروان آرد را مطرح مي كند و همه مي پذيرند كه فعلا اين آرد به مردم برسد تا يك تصميم جدي براي بشاگرد گرفته شود. آقاي مقدم به خاطر سابقه آشنايي كه با حاج آقا مهدوي كني، سرپرست وقت وزارت كشور داشت، طي يك ملاقات گزارشي از وضعيت استان هايي كه رفته اند و نيز بشاگرد را به ايشان مي دهد. آقاي مقدم: آقاي مهدوي كني صحبت هاي من رو شنيدند و بعد معاونشون رو صدا كردند و گفتند: آقاي مقدم يه جايي رفته به نام بشاگرد كه از اون جا تعريف هاي عجيبي داره، بررسي كنيد ببينيد چه كار مي شه كرد بعد هم سه تا نامه نوشتند و بنده رو به عنوان نماينده كميته امداد به استاندارهاي سيستان و بلوچستان، كرمان و هرمزگان معرفي كردند و دستور دادند كه با ما همكاري كنند.8 بيشترين نيازي هم كه ما اون موقع داشتيم هلي كوپتر بود تا بتونيم به مناطق صعب العبور برسيم.9 موضوع بشاگرد در صحبت هاي مسئولين كميته امداد جايي باز كرده است. نزد هر يك از مسئولين كشوري كه مي روند از آقاي مقدم دعوت مي كنند تا در جلسه اي حاضر شود و گزارشي از آن چه ديده مطرح كند. بشاگرد اما هنوز ناشناخته است و شناسايي دقيقي انجام نشده، هنوز تمام بشاگرد را نديده اند و بسياري از مسائل مجهول است. مسئولين كميته امداد در فكر يك شناسايي دقيق از منطقه اند. آقاي ملك شاهي: يه روز آقاي عسگر اولادي من رو خواستند و گفتند: يه منطقه اي هست به نام بشاگرد كه تو نقشه قبل از انقلاب نيست. راه نداره و يه سري شيعه دارن با وضع بدي اون جا زندگي مي كنند. مي ري او جا رو ببيني؟ گفتم: مگه مي شه نرفت؟ چشم. بلند شدم رفتم ميناب، بشاگرد كه اصلا نمي شد رفت، اصلا درست نمي دونستيم كه كجاست؟ راهي هم كه نبود. خلاصه يك كم كنجكاوي كرديم و تا جايي رو كه راه بود رفتيم، ديديم و اطراف منطقه رو چرخيديم. همش كوه و صخره بود، اصلا نمي شد فكر كرد كه پشت اين كوه ها كسي باشه. خلاصه با چيزهايي كه ديديم و شنيديم يه مطالبي از وضعيت مردم و فقر شديدشون فهميديم و برگشتيم. يه شب بعد از مدتي تو يكي از مناطق جبهه كه بيشتر رفقاي ما او جا جمع بودن، حاج عبدالله هم اون جا بود، ماجرارو تعريف كرديم.10 آن شب قرار بود عملياتي انجام شود كه منتفي شده بود. بچه ها در سالني كه مهندس غرضي، استاندار وقت خوزستان، در اختيار رزمندگان قرار داده بود، جمع بودند. آقاي ملك شاهي مي آيند و صحبت هايي در مورد بشاگرد مي كنند كه بسيار عجيب است. اين كه هيچ جاده و راهي در آن جا وجود ندارد، مردم نان خالي براي خوردن ندارند و حتي يك ساختمان هم آن جا نيست. تنهاچاره بيماري، مرگ است و... آخر كار هم مي گويند كه آقاي عسگر اولادي از ايشان خواسته كه به آن جا بروند، ولي ايشان به خاطر مشغله زيادي كه در معاونت استان هاي هلال احمر دارد، نمي تواند و از رفقاي خود داوطلبي مي خواهد كه به بشاگرد برود. حاج عبدالله والي: بچه ها يك كم دمغ بودن، ما فكر كرديم كه چون يه كاري مي بايست انجام مي شده و نشده، براي اين كه حال و هواي بچه ها عوض بشه، آقاي ملك شاهي داره يه داستاني از خودش تعريف مي كنه. چون به نظر نمي رسه كه اين قدر محروميت وجود داشته باشد. من به دو، سه تا از بچه ها گفتم بشينيد جلو، من خيلي خسته ام، برم اون پشت بخوابم. ايشون متوجه و ناراحت شده بود. فرداش به من گفت: قضيه چي بود؟ انگارحرف هايي كه گفتم قبول نداري؟ گفتم: بله، مگه ممكنه همچنين شرايطي؟ گفت: خب برو ببين.!11 حاج عبدالله هنوز حرف هاي آقاي ملك شاهي را باور نكرده است، اما اگر واقعيت داشته باشد چطور؟ يعني ممكن است تعدادي شيعه اميرالمؤمنين(ع) در اين وضعيت باشند؟ حاجي به تهران مي رود و دوباره آقاي ملك شاهي به ديدار حاجي مي آيد و اصرار مي كند كه به بشاگرد بروند. مانع حاج عبدالله براي پذيرفتن سفر، سختي آن نيست. بلكه باري است كه اكنون بر دوش دارد و زمين گذاشتن آن، حتي براي يك ماه هم بايد دليل محكمي داشته باشد. حضور در جبهه با وظايف گوناگون، اكنون بالاترين تكليف براي جوانان حزب اللهي است. آن جا جهاد در راه خدا چنان مؤمنين را مست مي كند، كه دل كندن و رها كردن سخت است. مگر اين كه وادي تكليف بزرگ تري باز شود و جهاد مشكل تري، تا كار سخت تر، حاج عبدالله را به آن سو بكشد. نيازمندي جمعي شيعه به حداقل ها، بالاخره حاج عبدالله را مجاب مي كند كه بايد رفت، ديد و يقين كرد. با اين كه ايام عيد است، اما قرار نيست مدت سفر به يك ماه برسد. پس حاجي قبول مي كند و قول مي دهد كه برود. اولين قدم، جمع آوري اطلاعات موجود است. حاجي پس از پرس و جو هايي متوجه مي شود كه آقاي مقدم سفري به بشاگرد داشته است. آقاي مقدم: يه روز من تو دفتر تداركات كميته امداد بودم كه يك آقايي حدوداً سي ساله اومد پيش من و گفت: من والي هستم، پرسيد: شما بشاگرد رفته بوديد؟ گفتم: بله، الآن حدود دو سال از اون موقع مي گذره، كه به قول خودمون مي گفتيم بشاگرد رو كشف كرديم. پرسيد: خب اون جا چه جوريه؟ من هرچي مي دونستم بهشون گفتم و توضيح دادم كه چه جوري رفتيم و چه كار كرديم.21 حاج عبدالله با چيزهايي كه از ديگران مي شنود، يقين پيدا مي كند كه آن چه درمورد بشاگرد گفته مي شود، گرچه غيرممكن به نظر مي رسد، اما واقعيت دارد و اين بار مسئوليت را سنگين تر مي كند. حاجي برنامه ريزي سفر را شروع مي كند، آقاي اسدي نيا و يك گروه سي نفره به حاجي معرفي مي شوند كه قرار است براي شناسايي بشاگرد، هم سفر و كمك او باشند. مقدمات آماده و سفر نزديك است. همسر حاج عبدالله والي: چند روزي بيشتر از سال شصت نمونده بود كه گفت: مي خوام برم به يه منطقه خيلي محروم. چند روز قبلش آقاي ملك شاهي اومده بودن خونه ما و به حاجي اصرار مي كردن كه بره يه جايي به نام بشاگرد رو ببينه. خب طبعاً زمان جووني آدم با وقتي كه پا تو سن مي گذاره فرق مي كنه، من يه مقدار ناراحت شدم. اون وقت ما دو تا بچه هم داشتيم، گفتيم: مي خواي بري؟ حالا عيده، بچه ها مي خوان برن اين ور و اون ور، تو نيستي، بالاخره بچه ها بابا مي خوان. ايشون گفت: نه، من قول دادم و خودم هم قبول كردم، بايد برم!13 حاج عبدالله و همراهانش با اتوبوس راهي بندرعباس مي شوند. آن جا از زبان مسئول هلال احمر استان مي شنوند كه ما چيز زيادي از بشاگرد نمي دانيم و كاري هم نمي توانيم بكنيم، اميد ما به شماست. سرانجام با يك وانت نيسان و يك لندرور از بندرعباس به ميناب مي روند و در هلال احمر ميناب توقف مي كنند تا اطلاعاتي بگيرند و آذوقه اي بخرند. اين جاست كه وقتي حاج عبدالله و اسدي نيا براي خريد آذوقه به بازار ميناب مي روند، مسئول هلال احمر مطالبي به هم سفران حاجي مي گويد كه در ذهن آن ها از بشاگرد منطقه اي خطرناك و غيرقابل تحمل مي سازد. اين افراد كه به قصد يك مأموريت عادي و نهايتاً كمي ماجراجويانه تن به سفر داده بودند، با شنيدن اين حرف ها از ادامه دادن سفر مي ترسند و قبل از اين كه حاجي به هلال احمر برگردد، راهي بندرعباس مي شوند. حاجي و اسدي نيا برمي گردند و از زبان روحاني جواني كه از بندرعباس همراهشان بوده، ماجرا را مي شنوند. ترس و فرار سي نفر از گروه قطعاً دليل موجه و محكمي است براي لغو كردن سفر و برگشت و گلايه، اما كار بايد به هر نحوي انجام شود. از سي وچند نفر آمده به ميناب، سه نفر به راه بشاگرد مي زنند، بدون هيچ نقشه يا راهنمايي. آقاي اباصلت خويباري: چند نفر بوديم و داشتيم از ميناب مي آمديم كه نزديك سندرك يك لندرور از جلوي ما رد شد كه ما راننده رو نشناختيم، بعد هم يك نيسان پر از بار آمد كه تو اون هم يك شيخي بود و حاجي والي كه من اون ها رو هم نمي شناختم. وقتي رسيدم به سندرك حاجي والي هم اون جا ايستاده بود. از من پرسيد شما كجا مي ري؟ گفتم: بشاگرد. گفت: مگر اين جا بشاگرد نيست؟ 1-سند شماره2 2-مصاحبه با آقاي ملك شاهي، تهران، 72/11/6138 3- عكس شماره5 4-سند شماره3 5- مصاحبه با آقاي مقدم، تهران، 82/3/7138 6- مصاحبه با آقاي مقدم، تهران، 82/3/7138 7- مصاحبه با آقاي پورهاشمي، تهران، 72/3/7138 8- سند شماره 4 9- مصاحبه با آقاي مقدم، تهران، 82/3/7138 01- مصاحبه با آقاي ملك شاهي، تهران، 72/11/6138 11- مصاحبه بنياد شهيد مهاجر با حاج عبدالله والي، 3138 21- مصاحبه با آقاي مقدم، تهران، 82/3/7138 31- مصاحبه با همسر حاج عبدالله والي، تهران، 91/4/7138 پاورقي

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14