(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 17 تیر 1391 - شماره 20249

كوچ
خاطرات معلمان ابتدايي
گل هاي باغ جانماز
نويسندگان فردا
لبخندماه


كوچ

مثل يك نسيم
كوچ مي كنم
از هواي شهر
تا هواي كوه
¤
با دلي سبك
بال مي زنم
تا كه مي رسم
زير پاي كوه
¤
آه! پس چرا
در سكوت سرد
خيره مانده است
چشم هاي كوه؟
¤
سال هاي سال
اين غم بزرگ
مانده مثل درد
لابه لاي كوه
¤
كبك مهربان!
لحظه اي بخوان
هم براي من
هم براي كوه
محمد عزيزي (نسيم)
 


خاطرات معلمان ابتدايي

گل هاي باغ جانماز

تكه اي از نور
افخم برزوئي، استان تهران، شهرستان تهران
من معلم هستم، نه بنده گچ و تخته سياه كه بنده اي از بندگان خدا.
ياد گرفته ام ، مي انديشم به آنچه خاطرم را زنده نگه مي دارد.
من از ميان روياها ، به رويايي كه درپس كوچه يكي از همين شهرها زماني كه شاد و جوان و تازه نفس بودم جاي گذاشتم، مي انديشم.
الله اكبر، الله اكبر،
اسمش «داوود» بود. يكدانه پسر خانواده اي روستايي، 13 ساله بود كه او را ديدم. مدرسه ما در يك روستاي دور افتاده بود. به دليل كم بودن دانش آموزان، كلاس هاي مختلط داشتيم. داوود پسري با چهره اي سياه سوخته و بازيگوش بود. از تفريحاتش، شكستن پنجره مدرسه بود و هيچ وقت حاضر نمي شد سر كلاس درس من حضور يابد، اما در چشمانش برقي معصومانه بود.
اشهدان لااله الا الله
از اهالي روستا در باره داوود سؤال كردم. گفتند: «داود بچه اي شلوغ است كه تقريبا همه از او به نوعي آزرده اند.» نزد خانواده داوود رفتم. آنان اعتقاد داشتند كه مردم، داوود را اذيت مي كنند وگرنه داوود پسر مهرباني است و صدايي زيبا دارد.
اشهد ان محمدا رسول الله
روزي داوود را كنار رودخانه ديدم. پيش او رفتم و پيشنهاد دادم كه در گروه سرود مدرسه شركت كند. مرا مسخره كرده و رفت. اما من پر از انرژي بودم و داوود را دوست داشتم، پس سعي كردم و سعي كردم و سعي كردم. داود عضو گروه سرود مدرسه و تك خوان شد. ما، در مسابقه مقام آورديم.
اشهد ان عليا ولي الله
داوود، كمي آرام و خوشحال و مهربان شده بود. به او اذان را ياد دادم. او در مدرسه اذان مي گفت و گاه و بي گاه ديده بودم كه اذان گفتن را تمرين مي كرد. داوود بزرگ تر شده بود و مردم، او را دوست داشتند. با متولي مسجد صحبت كردم. داوود اذان گوي مسجد شد.
حي علي الصلاه
من از آن روستا رفتم و شنيدم اذان گوي روستاي «دره ابراهيم» از همه خوش صداتر است.
حي علي الفلاح
روزي نامه ي داوود به دستم رسيد. دنيا به من خنديد. گرماي خورشيد را در دلم حس كردم:
به نام خدا
سلام.چشمانم، آسمان را در نورديد و ياد شما، ذهنم را به پرواز درآورد. هيچ كس را مانند شما نيافتم. دست هايتان، پرده هاي هستي من را از هم مي گشايد. راستي تازگي اذان گفتنم را شنيده ايد. قول مي دهم اگر اين بار به روستاي ما بيايي، ديگر آن كودك شلوغ را نبيني. من كودك بوده ام و كودك، بازي مي كند، بي آن كه هيچ از پيچ و خم هاي تاريك و روشن عمر پرواز كند.
پس سراسر گستره زمين ناليدم و گريستم و پيشاني بر تمام سنگريزه ها ساييدم. حال هم خواني پنهان جهان رامي شنوم. چه زيباست كه من چشمان مردم را صبحگاه برجهان مي گشايم!
راستي خواب ديدم كه از مزارم نور به آسمان مي رود.
مي دانم كه مرگ با هر حيات زنده مي شود، اما آسمان روشن و خاك تيره است. پس به خود باليدم كه از زمين تيره به آسمان روشن نور بود.
راستي مردم ده، به من «داوود آقا» مي گويند.
به ده ما بيا!
شاگرد كوچك شما: داوود
حي علي خيرالعمل
چه كسي مي دانست كه داوود با سانحه گازگرفتگي در زماني كه گاز نبود، زير كرسي كوچك خانه شان پرواز كند.
سه روز بعد، داوود در مزارش آرميده بود و من تكه اي از قلب خود را جست وجو مي كردم و كودك گم كرده اي را تسلي مي دادم و تنها تسلي من، نامه داوود بود كه آرام مي كرد دنياي كوچك ما را.
قدقامت الصلاه
داوود. تكه اي از نور شده بود و خورشيد، خيره به نور داوود؛ چرا كه نورش از خورشيد ابدي بود.
الله اكبر...
شيريني نماز
فاطمه جلالي، استان آذربايجان شرقي، شهرستان تبريز
من درسال تحصيلي 71-1370 در مدرسه «شهيد پرويزي» از منطقه خسروشهر از استان آذربايجان شرقي به عنوان مربي پرورشي خدمت مي كردم. براي اين كه دانش آموزان كلاس هاي سوم، چهارم و پنجم ابتدايي بيش تر تشويق شوند تا در نماز جماعت شركت كنند، با اعضاي ستاد تربيتي جلسه اي تشكيل داديم و قرار شد براي تشويق دانش آموزان در بسته هاي كوچك شكلات و شيريني بگذاريم و به دانش آموزان بگوييم كه هركس نمازش را به طور صحيح ياد بگيرد و در نماز جماعت شركت كند از اين بسته ها كه «شيريني نماز» است، به آنان خواهيم داد.
بعداز چند روز يكي از دانش آموزان كلاس دوم به نزد من آمد و گفت: «خانم اجازه، من نمازم را براي شما بخوانم.» گفتم: «بخوان عزيزم.» او حمد و سوره و نمازش را صحيح خواند. بعد گفت: «خانم، من هم مي توانم در نماز جماعت شركت كنم؟» گفتم: «حتما، چه اشكالي دارد.» او گفت: «از اين به بعد به من هم شيريني نماز مي دهيد؟» گفتم: «بله» و يك بسته شيريني به او دادم. اين انگيزه باعث شد كه به كلاس آن دانش آموز بروم و گفتم: «بچه ها، مهديه نمازش را خيلي خوب مي خواند.» به مهديه گفتم: «درپيش دوستانت نمازت را بخوان.» بعد گفتم: «شما هم مي توانيد مثل مهديه نمازتان را صحيح ياد بگيريد و در نماز جماعت شركت كنيد و از شيريني هاي نماز جايزه بگيريد.»
نماز كليد بهشت است
حسن حبيب زاده، استان آذربايجان غربي، شهرستان چالدران
سال 1382 مدير آموزگار دبستان «شهيد جعفري» روستاي ميرآباد بودم و هر روز فاصله اي دو كيلومتري روستاي خود تا محل خدمت را پياده مي رفتم. دانش آموزان به استقبالم مي آمدند و يكي از دانش آموزان مي خواست كه كليد را به او بدهم تا زودتر از ما برود و در مدرسه را باز كند.
يك روز مي خواستم كليد را بدهم، ولي هرچه جيب هايم را گشتم، كليدها را پيدا نكردم. احتمال دادم كه كليدها در راه مدرسه از جيبم افتاده است. به همراه دانش آموزان شروع به گشتن راه مدرسه نموديم و در ميانه هاي راه، يكي از بچه ها با خوشحالي فرياد زد: «كليد را پيدا كردم.»
در موقع برگشتن، حديث پيامبر اكرم(ص) كه «نماز، كليد بهشت است» به ذهنم رسيد. با خود فكر كردم از اين موقعت درباره اهميت نماز براي دانش آموزان استفاده كنم. در سركلاس به دانش آموزان گفتم: «اگر كليد مدرسه را پيدا نمي كرديم نمي توانستيم وارد مدرسه شويم و درس بخوانيم، در سرما مي مانديم و دچار مشكل مي شديم.» بعد ادامه دادم: «بچه ها، مي دانيد كه خدا، بهشت و نعمت هاي بهشتي را براي انسان ها آفريده است و بهشت هم دري دارد و اين در با كليدي باز مي شود. اگر آن كليد را داشته باشيم مي توانيم وارد بهشت شويم و از ميوه هاي بهشتي بهره مند شويم. درغيراين صورت، نمي توانيم وارد آن شويم. كليد بهشت، نماز است. ما بايد نماز را خوب ياد بگيريم و نمازمان را در اول وقت و با توجه بخوانيم تا خداي مهربان به خاطر نماز خواندن، در بهشت را به روي ما باز كند و ما وارد بهشت شويم. درغير اين صورت، نمي توانيم وارد بهشت شويم و دچار عذاب مي شويم.»
اين اتفاق و بحث ها باعث شد تا دانش آموزان به يادگيري نماز علاقه مند تر شوند و در نمازهاي جماعت شركت كنند و حتي اولياي دانش آموزان بيان مي كنند كه فرزندانشان در منزل تاكيد دارند كه «بايد نمازمان را هميشه اول وقت بخوانيم تا خدا در بهشت را با كليد نمازهايمان باز كند.»
هميار نماز
مينا خيري، استان كرمان
يادم مي آيد زماني كه اين روش را براي آموزش نماز اجرا مي كردم، دانش آموزان با شور و شوق وصف ناپذيري به انجام فعاليت ها مي پرداختند. روشي را كه به كار بردم روش يادگيري خلاق (تدريس اعضاي گروه) بود. نام آن را با كمك بچه ها طرح «هميار نماز» گذاشتيم.
كلاس به پنج گروه شش نفره تقسيم شد. هر كدام از بچه ها در گروه هاي شش نفره شماره اي از يك تا شش داشتند. قرار شد، چند روز بعد شماره هاي يك كليه تيم ها، اقامه را خوب ياد بگيرند.
شماره دو گروه ها، سوره حمد و توحيد، شماره سه گروه ها، ركوع و سجده، شماره چهار كليه گروه ها، تسبيحات اربعه و شماره هاي پنج، تشهد و شماره هاي شش، سلام را كاملا ياد گرفته و زيبا قرائت كنند.
روز موعود فرارسيد. بعضي بچه ها كاملا شاداب به نظر مي رسيدند و براي پاسخ گويي به سؤالات نماز آماده بودند، اما اضطراب در چهره تعدادي موج مي زد. حتما نتوانسته بودند آن قسمت از نماز را كه مربوط به آنان بود خوب تمرين كنند.
بچه ها منتظر بودند كه يكي يكي بيايند و درس پس دهند. در همين وقت گفتم: «بچه ها، شماره هاي يك همه گروه ها در كنار هم در يك گروه قرار گيرند و شماره هاي دو در يك گروه و همين طور... شماره هاي شش كليه گروه ها در يك جا جمع شوند. خوب، حالا در گروه تان در مورد آن قسمت از نماز كه مربوط به شما بود صحبت كنيد.»
شور و هيجاني در كلاس برپا شده بود كه لذت مي بردم. فراگيران كاملا فعال بودند. پايان وقت را اعلام كردم و به بچه ها گفتم: «حالا هر كدام به گروه خود برگرديد. بچه ها، حالا هر شماره اي قسمت مربوط به خود را قشنگ و زيبا براي دوستانش بخواند و اشكالات آنان را رفع نمايد.»
وقتي به چهره تك تك فراگيران نگاه مي كردم، ديگر ردپايي از اضطراب اوليه ديده نمي شد. بسيار راضي و خوشحال بودم. در چند جلسه، اين روش كار شد و بچه ها نماز را خيلي زيبا ياد گرفتند. حتي ركعت ها و ترتيب نماز و وضو را نيز با همين شيوه به آنان آموزش دادم. در آن لحظه، كه يكي از دانش آموزان گفت: «خانم، من از يادگيري نماز هميشه مي ترسيدم، چون عربي بود و فكر مي كردم خيلي سخت است اما با كمك دوستانم ديدم كه خيلي هم آسان و شيرين است. خانم اي كاش همه درس ها به اين روش تدريس مي شد!»
روش «آموزش كودك به كودك» اين گونه معجزه كرده بود. به خود مي باليدم؛ چرا كه آموزش گفت وگو با خدا را به روشي جذاب و شيرين براي كودكان فراهم آورده بودم و ديگر كسي از يادگيري نماز، هراسي به دل راه نمي داد.


نويسندگان فردا

لبخندماه

خورشيد خميازه اي كشيد و گفت: «ديگر خسته شدم، مي خواهم بروم استراحت كنم.»
درياي آبي گفت: «برو، به فكر تنهايي من نباش. من منتظر ماه مي مانم.»
كم كم خورشيد پشت كوه پنهان شد، اما از ماه خبري نبود! دريا به آسمان خالي نگاه كرد و آهي كشيد.
آسمان گفت: «ماه پشت آن ابراست. فقط باد مي تواند آن را نجات دهد.»
باد، تا اسم خودش را شنيد، از ميان جنگل گذشت و به سرعت خود را به آسمان رساند. بعد با قدرت زياد ابر را به كناري هل داد.
ماه با 10ستاره روشن، از پشت ابر بيرون آمد و به دريا لبخند زد.
كوروش مسكني


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14