(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


يکشنبه 18 تیر 1391 - شماره 20250

حكايت تير خلاص
گفت وگو با مادر شهيدان اخلاقي
راز حوضچه قطعه 24
گفت وگو با جانباز سيد محسن اميري (قسمت پاياني)
دكتر گفت شما بايد يك ماه پيش مي رفتي آن دنيا! اينجا چه مي كني؟!
مقاومت در سوسنگرد


حكايت تير خلاص

سيدمسعود شجاعي طباطبايي
امروز بعدازظهر درمحاصره دشمن گير كرديم. هرچه مهمات داشتيم خرج بعثي ها كرده بوديم، آتش دشمن بسيارسنگين بود، در نزديكي محل سنگرم، راكتي خورد، حفره بزرگي ايجاد كرد، به قصد رفتن به حفره (كه حالا بعد از اصابت راكت محل امني به نظر مي رسيد) خيز برداشتم، براي لحظه اي صداي انفجار و سپس دود مانع از آن شد كه بفهمم چه شده است، چندلحظه بعد به خودم آمدم، گوشهايم سوت مي كشيد، خواستم تكان بخورم، ديدم بدنم با من همراهي نمي كند، به سختي سرم را بالا آوردم، تقريبا تركش ها به تمام بدنم خورده بود. پاي راستم هم از زانو ديده نمي شد. دردي جانكاه از ناحيه گردن احساس مي كردم، تعجب مي كردم كه چرا دردي از ناحيه پا احساس نمي كنم، اطرافم را به زحمت نگاه كردم، تمام بچه ها مورد آماج و اصابت تركش هاي راكتهاي دشمن قرار گرفته بودند، عده اي شهيد شده بودند، عده اي ناله مي كردند. صداي برادر غلامي را شناختم، مداح گردان بود، داشت روضه حضرت ابوالفضل را زمزمه مي كرد، زبانم از تشنگي خشك شده بود، شهادتين را در دل خواندم، لحظاتي نگذشته بود كه نيروهاي عراقي به بالاي سرمان رسيدند، هركه زخمي بود يا ناله مي كرد با تير خلاص مي زدند، در دل دوباره اشهدم را خواندم، منتظر بودم به بالاي سرم بيايند و تيرخلاصي هم به من بزنند، بي رمق با چشماني نيمه باز به آسمان آبي مي نگريستم، يعني مي شد تا لحظه اي ديگر در كهكشان ستاره هاي اين آسمان جاي بگيرم! فرمانده بعثي با كلاه قرمز تكاوري بالاي سرم آمد، مي توانستم چهره برافروخته اش را ببينم، در دل از خدا طلب مغفرت كردم، هفت تيرش را به سمت سرم نشانه گرفت، چشمانم را آهسته بستم، ظاهرا تا شهادت چيزي باقي نمانده بود، اما صداي داد و بيداد و بحث تندي به زبان عربي باعث شد تا چشمانم را دوباره باز كنم، يك سرباز عراقي مانع تيراندازي شده بود، شايد به خاطر وضعيت بسيار بد بدن خون آلودم و پاي از دست رفته ام يا كلاً تيرهاي ناجوانمردانه خلاص، اين درگيري لفظي ايجاد شده بود. فرمانده عراقي اسلحه را بالا آورد و به سر سرباز شليك كرد، بعد به طرف سر من هم شليك كرد، اما خواست خدا بود كه اين كار را با بي دقتي انجام دهد، تنها زخمي نه چندان عميق بر بالاي سرم ايجاد كرد، حالا سرم يكپارچه درد شده بود، ديگر دردها را از ياد برده بودم، لحظه اي بعد از هوش رفتم، رزمندگان ايراني ساعاتي بعد در يك پاتك دشمن را به عقب راندند، و من را به پشت جبهه منتقل كردند، حالا يك پاي مصنوعي جايگزين پاي راستم شده است. لياقت شهادت نداشتم، اما اميدوارم به خاطر پاي از دست داده ام، پايم به بهشت باز شود. (خاطره از برادر مهدي آشتياني)
پي نوشت:
1- اين خاطره براي اولين بار از طرف من به دليل دانستن زبان فرانسه براي نويسنده، خبرنگار و عكاس مشهور سوئيسي خانم لورنس دئونا (lauraence Deonna) با حضور برادر آزاده و جانبازم مهدي آشتياني نقل شد، كمي بعد كتاب Du fond de ma valise مجموعه اي از خاطرات ايشان در ايران توسط انتشاراتla Braconniere در سوئيس درسال 1999 به چاپ رسيد، خانم دئونا برنده جايزه ادبي يونسكو شد.
در ابتداي كتابشان هم لطف داشتند و از من تشكر كردند، درصورتي كه من تنها يك واسطه بودم!
2- با مهدي تلفني صحبت كردم، وقتي خاطره «تير خلاص» را برايش گفتم، گفت: «تو عجب حافظه اي داري، راستي يادته اون خانم وقتي پامو (مصنوعي) درآوردم و ماجرا رو تشريح كردم، بنده خدا كم آورده بود. «قرار گذاشتيم فردا همديگرو ببينيم، گفتم برات ماشين بفرستم، گفت: «نه خودم موتور دارم!»، از حالش جويا شدم، گفت: «يك پانزده سانتيمتر ديگرهم از پام بريدند» خيلي متأثر شدم. زيربار اينكه مطلبي از او بگذارم نمي رفت، مي گفت: «با اسم مستعار بگذار»، بالاخره با هزار تلاش و خواهش قبول كرد مي گفت: «آخه من كاري نكردم»، اين در حالي است كه بدانيد مهدي با همون يك پا اسير هم شد و در عين جانبازي، آزاده هم هست...
 


گفت وگو با مادر شهيدان اخلاقي

راز حوضچه قطعه 24

مريم اختري
هفت فرزند دارم، سيدطاهر، سيدفاضل، سيدراهب، سيدصالح و سيدجلال و دو دختر. دو تا از پسرهايم شهيد شدند و دو دوتا هم جانبازند. اصالتا اهل آذربايجانيم. مدتي به بابلسر رفتيم. ميرفاضل آنجا بدنيا آمد. سال ها بعد به تهران آمديم. ميرصالح در تهران بدنيا آمد، در همين خانه.
¤
در بابلسر، حياط خانه مان به نوعي وسط آن محله بود و محدوده عبوري به حساب مي آمد. مثلا از دو طرف دري داشت كه گله گاوهاي همسايه از يك در وارد و از در ديگر از آن خارج مي شدند. يكبار كه ميرفاضل هنوز خيلي كوچك بود، او را در حياط خانه گذاشتم تا وقتي به كارهايم رسيدگي مي كنم، او بازي كند. با اينكه زمان عبور گله گاوها مشخص بود اما كاملا فراموش كرده بودم. ناگهان ديدم در حياط باز شد و گاوها به سرعت به سمت در ديگر حركت مي كنند. از شدت ترس و وحشت حتي حياط را نگاه نكردم. شايد يك ربع ساعت طول كشيد تا گاوها از حياط خارج شدند. به حياط رفتم تا جنازه ميرفاضل را بياورم كه ديدم هنوز نشسته و بازي مي كند...
¤
سال 57 بعد از اينكه همافران براي اداي احترام به حضرت امام(ره) به جماران رفتند، گارد شاه به محل نيروي هوايي حمله كرد. بعد از آن تا چند روز از ميرفاضل بي خبر بوديم. بعد از سه روز به خانه برگشت، با صورتي سياه كرده و اسلحه در دست! گفت كه با ديگران به كمك نيروي هوايي رفتيم و اين سه شبانه روز روي پشت بام با آنها درگير بوديم و اين مدت همسايه ها به نيروها كمك مي رساندند و حتي برايمان غذا مي آوردند.
¤
سال 59 بعد از فرمان امام(ره) براي حضور در جبهه ها، ميرفاضل جزء اولين نفراتي بود كه از محله ما به جبهه رفت و به استخدام لشگر 91 زرهي قزوين درآمد. سال 62 كه اين لشگر در هويزه به محاصره ارتش عراق درآمد ميرفاضل جز شهداي آن شد. برادر مي گويد: «شهيد غفريان پور كه از همرزمان ميرفاضل بود بعدها برايمان از رشادت هاي او بسيار تعريف كرد و اينكه آرپي جي زني بود كه در آن عمليات 27 تانك بعثي را منهدم كرد.» و ادامه داد: «ميرفاضل در وصيت نامه اش نوشته بود من هيچ گاه تسليم نمي شوم. هيچ وقت هم از جبهه فرار نمي كنم مگر اينكه آنجا شهيد شوم.»
ميرفاضل سه سال و سه ماه مفقودالاثر بوده. گويا در مدت زماني كه خاك ايران اسلامي در اشغال بعثي ها بود نتوانستند پيكر شهدا را برگردانند. زماني كه پس از آزادي مناطق اشغال شده براي شناسايي شهداي عمليات نصر رفتند، ميرفاضل از شهدايي بود كه مشخصه ويژه اي براي شناسايي داشت. مادر توضيح مي دهد كه: «ميرفاضل دلش نمي خواست سربازي برود و به شاه خدمت كند. هر چه اصرار مي كردم، مي گفت يا سربازي نمي روم و زنداني مي شوم يا كار ديگري مي كنم! گفتم اشكالي ندارد، به سربازي برو و هر كاري كه خواستي انجام بده! بالاخره رفت و در آشپزخانه مشغول به كار شد. همان اوايل كار، مسئول آشپزخانه از او خواسته بود كه گوشت ها را خرد كند و ميرفضل جواب داده بود كه چپ دست است نمي تواند انجام دهد! مسئول با عصبانيت ميرفضل را وادار به خرد كردن گوشت كرد. ميرفضل هم از فرصت استفاده كرد و انگشت خودش را با ساتور قطع كرد!! بعد از آن دادگاه تشكيل دادند و با اينكه فهميدند براي اينكه نتواند اسلحه به دست بگيرد چنين كاري كرده، اما هر چه كردند نتوانستند محكومش كنند. با اين ترفند خود را از سربازي معاف كرد! از روي همين انگشت سبابه بريده شده پيكر ميرفاضل را شناسايي كردند.» جالب اينجاست كه ميرفاضل بعدها در جريان جنگ جز آرپي جي زن هاي قابل بوده است.
¤
با وجود وضعيت بد فرهنگي كشور در قبل از انقلاب، دوستان ميرفاضل مي گفتند اگر با او براي تفريح و گردش به تهران يا حتي شهرستان هاي ديگر مي رفتيم، هر كجا كه اذان گفته مي شد، ميرفاضل بلافاصله به پياده رو يا نزديك ترين مكان مي رفت و نماز مي خواند. ميرفاضل جلسات شهيد كافي در مهديه تهران را شركت مي كرد و گاهي شب ها تا ديروقت آنجا بود. گويا از آنجا خط و مشي خود را انتخاب مي كرد.
¤
ميرفاضل رشته برق خوانده بود و با يك شخص ديگر در راه اندازي يك مغازه مرتبط با كارهاي برقي شريك شد. مادر مي گويد: «بعد از مدتي از من خواست كه مقداري پول به او بدهم تا مغازه اي اجاره كند. گفتم تو كه كار داري، ديگر مغازه را براي چه مي خواهي؟ گفت از شريكم جدا شده ام! با تعجب پرسيدم چرا؟ گفت چون يهودي بود، ديگر با او كار نمي كنم!»
يك بار يكي از همسايه ها آمد و به من گفت كجايي كه فاضل تمام شيشه هاي مشروب فروشي را شكست! سريع خودم را به ميرفاضل رساندم و گفتم فاضل چه كار كردي؟ الآن ميان دستگيرت مي كنند و مي كشنت! گفت برو خانه، طوري نمي شود. خيلي نترس بود.
¤
فاضل همراه يكي از دوستانش به نام رجب مي رفتند روي پشت بام و شعار مي دادند: «مادرم فاطمه، ندارم از كشته شدن واهمه، الله و الله رهبر روح الله» و «مي كشم، مي كشم، آن كه برادرم كشت». مردم هم با آنها تكرار مي كردند. يك بار از پشت پنجره ديدم دو مرد درشت هيكل آمده اند و دنبال صدا مي گردند. از من پرسيدند مي داني اين صداها از كجا مي آيد؟ گفتم نمي دانم! تا برگشتم كه به آنها خبر بدهم، ديدم يك گلوله به سمت آنها شليك كردند كه به فاضل نخورد. برادر صحبت هاي مادر را اين طور ادامه مي دهد: يك روز در حين شعار دادن حياط خانه از مأموران گارد پر شد. فاضل سريع رفت داخل منبع آب تا آنها رفتند. وقتي بيرون آمد سر تا پا خيس خيس شده بود.
¤
در ايام انقلاب يك بار ميرفاضل به اردبيل سفر كرده بود. آنجا هم در تظاهرات شركت كرد. بعدها به ما گفتند در آن تظاهرات از يك طاق نصرت مراسم شاه بالا رفته و تمام لامپ ها را شكسته! گويا بچه هاي اردبيلي هم به كمكش رفته بودند. اصلا انگار يك تكه آتش بود، اردبيل را هم اين طور به هم ريخته بود.
¤
به فاضل مي گفتم بابا و داداش بزرگ جبهه اند. تو ديگر نرو! گفت: «مامان، من نرم و هر كي به يك بهونه نره، صدام مي آيد تهران را مي گيرد، اول تو را مي كشد و بعد دخترها و عروس هايت را مي برد. آن وقت مي خواهي چه كني؟» هيچ جوابي نداشتم كه به او بدهم. بعد باز فاضل ادامه داد: «من كه بروم، جنازه ام بيايد يا نيايد تو شاد مي شوي.» مي دانستم اگر برود ديگر برنمي گردد.
¤
برادر از مير صالح مي گويد: «ميرصالح زمان جنگ 13 ساله شده بود كه اصرار داشت به جبهه برود. سپاه آن زمان حداقل سن 17 سال را به عنوان بسيجي به منطقه اعزام مي كرد. از طريق كميته انقلاب به قصر شيرين اعزام شد. تا 15 سالگي حدودا هفت ماه به آنجا رفت و آمد داشت. آن زمان من مسئول اعزام پايگاه محل بودم. دوباره اصرار ميرصالح شروع شد و از من خواست اعزامش كنم. احساس كردم عليرغم سن كم، رشيد شده، ثبت نامش كردم.»
¤
سيدطاهر ادامه داد: «ميرصالح سه روز در دوكوهه ماند و پس از آن براي شركت در عمليات خيبر به جزيره مجنون رفت. او هم مثل فاضل آرپي چي زن شد. كمك او كه يكي از افراد محل به نام آقاي بخشي بود، او درباره نحوه شهادت ميرصالح به ما گفت: در حين حمله يك خمپاره 60به سمت ما آمد كه از تركش هاي آن دست من جراحت برداشت و تركشي به سر ميرصالح منجر به شهادت او شد.»
وقتي ميرصالح را آوردند بوي عطر ويژه اي از پيكرش به مشام مي رسيد. آن قدر كه همسايه ها براي استشمام بوي خوش او به صف به حياط خانه مي آمدند. پيكر ميرصالح دقيقا 40 روز بعد از دفن ميرفاضل، بازگشت و تشييع شد.
¤
صبح ها به پسرم سيدراهب پول مي دادم تا براي صبحانه نان و پنير بخرد. يك روز به من گفت: مامان، آنقدر از روحاني و آخوندها در خانه حرف مي زني كه ميرصالح تا در خيابان يك روحاني مي بيند به من مي گويد داداش راهب، خانه ما كه بزرگ است، پول صبحانه را بده، يك روحاني را بخريم و به خانه ببريم! آن زمان حدودا 9ساله بود و آنقدر به علما علاقه داشت كه دلش مي خواست يك عالم هم در خانه داشته باشد.
¤
سيدصالح شيطنت هاي خاص خودش را داشت. يك بار كه تازه از جبهه برگشته بود، خيلي بيمار بودم و سردرد امانم را گرفته بود. ميرصالح گفت: مامان، من در جبهه آمپول زدن را ياد گرفته ام، اجازه بده براي شما هم بزنم تا دردت ساكت شود. قبول كردم و آمپول را زد و خدا رو شكر سردردم خوب شد. صبح پرسيد: مامان بهتري؟ گفتم بله، خيلي خوب بود. گفت: مامان من آمپول زدن بلد نبودم، فقط زدم تا تو حالت بهتر شود!!
از مادر پرسيدم، امام خامنه اي به منزل شما تشريف آورده اند؟ گفت: نه. گفتم دلتان مي خواهد بيايند؟ باز هم گفت، نه! متعجب پرسيدم چرا؟ گفت چون مسير كوچه هاي محله ما سخت است و ايشان اذيت مي شوند... اما من خدمت آقا رفته ام.
¤
مادر مي گفت: «اگر اشك هاي روضه امام حسين(ع) روي صورت فرزندت بريزد آن بچه شهيد مي شود... بعد ادامه داد كه شهدا درجه دارند و 70نفر را مي توانند شفاعت كنند از پدر و مادر گرفته تا شركت كنندگان در تشييع جنازه خود.» از حوضچه سوال كردم كه برادر توضيح داد: «ميرفاضل هميشه مي گفت تشنه ام! علتش را نفهميديم اما دائما احساس عطش را ابراز مي كرد. به همين خاطر مادر اصرار داشت كه كنار قبر ميرفاضل- كه اكنون بين هر دو شهيد است- حوضچه كوچكي ساخته شود.»
¤
مادر شهدا تا حدي از وضعيت حجاب ناراحت بود. از او خواستم تا براي حل مشكلات جامعه دعا كنند. با آن لهجه شيرينش دست به دعا بلند كرد و گفت: «خدايا، بحق فاطمه الزهرا(س) مشكلات را حل كن. خدايا، بحق امام حسن(ع)، امام حسين(ع) و حضرت زينب(س) و بحق علي اكبر امام حسين(ع) مشكلات همه را حل كن. خدايا رهبر مسلمين را به خواسته قلبي خودشان برسان. به حق حضرت زهرا(س) آمريكا را نابود كن.» بعد از نام آمريكا، انگار كه نكته مهمي به خاطرش رسيده، سريع ادامه داد: من شنيده ام كه ايراني ها با زيردريايي به وسط درياها مي روند و پرچم ما را آنجا نصب مي كنند، اين باعث افتخار است. الان با خودم مي گويم آمريكا كه ديگر هيچ، انگليس و اسرائيل هم جمع شوند به ايران هيچ لطمه اي نمي توانند وارد كنند.
 


گفت وگو با جانباز سيد محسن اميري (قسمت پاياني)

دكتر گفت شما بايد يك ماه پيش مي رفتي آن دنيا! اينجا چه مي كني؟!

سيد محمد مشكوه الممالك
هفته گذشته، اولين قسمت از گفت و گوي ما با جانباز سيدمحسن اميري را تقديمتان كرديم. آنچه مي خوانيد بخش پاياني اين گفت و گوي خواندني است.
¤ بعداز جنگ كه به زندگي عادي برگشتيد چطور با اين مجروحيت كنار آمديد؟
- وقتي كارهايم براي سربازي تكميل شد و به اصرار خانواده و كمك يكي از دوستان خدمت سربازي ام را به تهران انداختند. من هم ترك خدمت كردم و رفتم جبهه ،و از طريق همان سربازي اقدام به سپاهي شدن كردم .بعداز جنگ بلافاصله استعفا داديم كه نمي خواهم در سپاه باشم چرا كه احساس مي كنم بودنم نفعي براي سپاه ندارد،استعفا را قبول نكردند و معلق مانديم. در اين معلق بودن حالم به شدت به هم ريخت.آن زمان شهيد سيد حسن غيوري هم شيميايي اش عود كرده بود.من با حسن دوست بودم.حال حسن هم خيلي بد بود به طوري كه سريعاً كارهاي اعزامش را براي خارج از كشورانجام دادند، يك ماه بعد از حسن هم مرا براي درمان به آلمان فرستادند.آنجا در خانه جانبازان حسن را ملاقات كردم ، دكترهاي آلمان طبق معايناتي كه انجام دادند براي نوع شيميايي من و حسن گفتند كه كار ما نيست و بايد به انگليس برويد،آن گلوله اي هم كه در عمليات مرصاد در كتفم خورده بود دو زمانه بود و بعد از جنگ عمل كرد. در گردنم منفجر شد و بافت عصبي ام را نابود كرد . دكترها مي گفتند انفجار اين گلوله باعث از كار انداختن يكي از اعضاي بدن شده كه با ترشح سبب مي شود عصب ها با هم چسبندگي پيدا نكنند و اين نقصان، دست چپم را تا سال 80 فلج كرد كه هنوز هم آثارآن به جا مانده است. در آلمان براي اين گلوله هم نتوانستند كاري كنند و ما را به انگليس فرستادند. آنجا درمان حسن شروع شد ،گفتند عامل شيميايي حسن تبديل به سرطان خون شده و تنها راه نجات اين است كه يكي از بستگانش بيايد و پيوند مغزاستخوان انجام شود. پيوند انجام شد و حسن رو به بهبودي بود اما قسمت اين بود كه در اين دنيا ماندگار نباشد و شهيد شد. به من هم گفتند نه براي شيميايي بودنت و نه براي گردنت نمي توانيم كاري انجام دهيم و بايد دارو مصرف كني.درباره كمرم هم گفتند ضايعه نخاعي است.با جنازه حسن به ايران برگشتم .
¤ چه طور شد كه ازدواج كرديد و چند فرزند داريد؟
- مدتي بود كه خانواده ام مي گفتند بايد ازدواج كنم. گفتم مي خواهم به اروپا برگردم كه هم درس بخوانم وهم در خانه جانبازها به آنها كمك كنم. سرانجام قانع شده و به خواستگاري رفتيم. با خانواده همسرم هم صحبت كردم و گفتم شايد من براي درمان به اروپا بروم واگر ازدواج كنم همسرم را هم مي برم تا با هم به جانباز ها خدمت كنيم. خانمم هم قبول كردند.بنده يك مدت زماني را به انگليس برگشتم اما ديدم زندگي در آنجا هم فايده ندارد آمدم و زندگي مان را ادامه داديم. سه فرزند دارم. شرايط بنده طوري است كه يك پاي ما هميشه بيمارستان است. از همسرم فداكارم بي نهايت سپاسگزارم كه به پاي من مي سوزد و مي سازد.
¤ چه صحنه اي ازآن روزهاي جنگ براي هميشه در خاطرتان مانده است؟
- زماني كه جنگ تمام شد و قطعنامه را صادر كردند بنده درلشگر 27 گردان حمزه سيدالشهدا بودم، همه مات و مبهوت مانده بودند و اگر كسي جز امام دستور اتمام جنگ را داده بود باور نمي كردند.تقريباً 70 درصد بچه ها تسويه گرفتند،ما مانديم وگفتيم شايد نيازي باشد در پادگان دوكوهه بوديم كه بعد از چند روز گفتند برويد اسلحه ها را تحويل بگيريد كه منافقين از مرز قصر شيرين به داخل آمده اند. آنها قصد دارند تا تهران بيايند و تهران را بگيرند .ما به اسلام آباد رفتيم.به ما محل منافقين را نشان دادند و گفتند مراقب باشيد چون هم لباسهايشان خاكي است و به زبان ما صحبت مي كنند. با بچه ها رمز گذاشتيم كه هردو نفري كه در تاريكي به هم رسيدند اسم دونفر از شهداي گردان را ببرند .اولي بگويد طيبي، دومي بگويد خراساني قرارشد كه فعلاً ما صد نفر برويم و درگير شويم تا بقيه نيز برسند. از تپه بالا رفتيم و سه دسته شديم.همين طور كه از تپه گچي بالا مي رفتيم صداي ايست آمد كه گفت چه كسي هستي؟ حسين خليلي كه يكي از بچه هاي فوق العاده متواضع و متديني بود بلند شد و گفت منافق هاي از خدا بي خبر تسليم شويد، شايد زنده بمانيد شما در محاصره كامل هستيد. درست است كه ما صد نفر بوديم اما همه از قديمي ترين بچه هاي لشگر كه هركدام حريف50 نفربودند.شهيد خليلي كه اين گونه گفت تيربارچي منافقان شروع به شليك كرد.با حسين قرار گذاشتيم كه سنگرهايشان را بزنيم، من دوتا نارنجك داشتم ،من و حسين سينه خيز رفتيم و همينطور زير آتش تيربار بوديم اما خدا مي خواست كه اين تيرها به ما نخورد تا زير سنگرشان رفتيم و نارنجك را انداختيم بلند شدم كه سنگر را پاكسازي كنم ديدم يك دختر و يك پسر افتاده اند و هنوز زنده اند كلت را از كمر پسر باز كردم و با تير خودشان راحتشان كردم.همين كه آمدم به بچه ها اشاره كنم، يك نفر روبرويم قدعلم كرد كه تقريباً يك سرو گردن از من بالاتر و با لباس بسيجي بود. يك لحظه رمز را فراموش كردم او از من پرسيد؟كي هستي؟ من مي گفتم كي هستي؟ يادم آمد گفتم طيبي جواب نداد دوباره گفتم جواب نمي داد دلم نمي آمد كه شليك كنم مي ترسيدم خودي باشد.ديدم جواب نمي دهد ماشه را كشيدم كه به زمين افتاد نشستم بالاي سرش و در تاريكي دقت كردم ديدم سرو صورتش تراشيده شده است خيالم راحت شد.در ساعات اوليه عمليات در خط الرأس با حسين با هم بوديم فاصله ما حدود 50 متر بود. كار ما در سر تپه طوري شد كه بمباران نارنجك شديم وقتي سنگرهايشان را خاموش كرديم و گفتيم بچه ها بياييد اين ها با نارنجك از ما پذيرايي كردند، جايي كه من داشتم خيلي خوب بود و با تيربار خودشان آن ها را مي زدم ، حسين را در خط الرأس در افق به خوبي مي ديدم.روي زمين نشسته بود و نارنجك هايي كه آن ها مي انداختند را براي خودشان پرت مي كرد شايد 20 تا30 نارنجك را حسين براي خودشان پرت مي كرد من چون به حسين خيلي علاقه داشتم مرتب با نگاهم مراقبش بودم ديدم وقتي يكي از نارنجك ها را بالا آورد جلوي صورتش منفجر شد تيربار را رها كرده و به سمتش دويدم. سر حسين در بغل من بود ذكر لبش يا حسين و يا زهرا بود، آن لحظه به ذهنم رسيد كه مگر مي شود با اين وضعيت انسان آهي از درد نكشد؟ آتش سنگين شد مجبور شدم جاي حسين را درست كنم و به سنگرم برگردم و به بچه ها اطلاع دادم كه حسين رفت. خبرنداشتيم كه منافقين تپه را دور زدند و مارا محاصره كردند پيش خودم گفتم نكند نيروي كمكي آمده است و فكر مي كنند كه ما از منافقين هستيم؟ با بيسيم ارتباط گرفتيم كه گفتند در محاصره ايد مقاومت كنيد تا نيرو برسد. درهمان ساعتهاي اول يك گلوله به كتف من خورد و با ضربه شديدي با صورت به زمين خورده و بيهوش شدم. حدود 40 دقيقه بعد، از صداي رفقا به هوش آمدم كه مي گفتند حيف شد كه سيد اول عمليات شهيد شد گفتم من زنده ام ،مرا بغل كردند گفتند فكر كرديم تير به سرت خورده و از دهانت بيرون آمده است. كتف مرا بستند، دوباره اسلحه را برداشتيم و تازه فهميدم كه تعداد منافقان حدود چهار هزار نفر است. مهمات ما هم در حال تمام شدن بود به بچه ها سر زدم ديدم شهيد آروني درازكش افتاده بود قسمت بالاتنه اش شش تير خورده بود. بين اين شيارهاي تپه وپاهايش را به سينه درخت زده بود ودر آن آتش سنگين زمزمه يا حسينش به راه بود و براي خود آرام آرام نوحه مي خواند بالاي سرش رفتم گفتم چيزي لازم نداري؟ فقط نگاهم كرد و چيزي نگفت. اين طرف تر شهيدان صبوري كه دو برادر و يك پسر عمو مجروح شده بودند ديدم تشنه هستند پيش هركدام مي رفتم مي گفت من تشنه نيستم به او آب بدهيد كه تا به آن ها نيز تعارف كردم ، همين را شنيدم برگشتم و ديدم هر سه شهيد شدند و هيچ كدام هم آب نخوردند. در همين حين شهيد پازوكي معاون گردان بنده را صدا زد در راه رفتن تير به پاي چپم خورد و من براي اينكه روحيه بچه ها ضعيف نشود خود را زمين نمي انداختم. نزد شهيد نورالله پازوكي رفتم ايشان هم در حال مقاومت مجروح شده بود. پازوكي مي گفت سيد بچه هايي كه مي توانيد را با خود ببريد چرا كه بايد كسي باشد تا از اين رشادت ها و فداكاري ها تعريف كند.گفتم بچه ها هركدام به بدنشان چندين تير خورده است و حدود 70 نفر زخمي داريم من چه كسي را ببرم؟ تيربار را به يكي از دوستانم سپردم. با هشت نفر از اين بچه هاي مجروح پيش نورالله رفتيم هرچه گفتيم بمانيم گفت شما برويد من هم سرشان را گرم مي كنم و خودم مي آيم، در اين جمع فقط من يك اسلحه با چند تير داشتم اين هفت نفر را از محاصره عبور دادم. گفتم به گندم ها كه رسيديد سينه خيز برويد كه ديده نشويد تا به آن سه راهي برسيد من هم از پشت مي آيم و مراقب شما هستم.همين طور كه مي رفتيم دو نفر از بچه ها هدف منافقين قرار گرفته و شهيد شدند. بين گندم ها در حالت خوابيده جاي تيربارچي را پيدا كردم. دستم مجروح بود ولي به هرحال از فاصله دور شليك كردم .يادم نمي رود هنگام شليك چشمهام رابستم وقتي باز كردم ديدم منافق پشت تيربار تيرخورده و از صخره پايين افتاد. باخودم گفتم خدايا چگونه اين تير به هدف خورد با اين فاصله آن هم با اسلحه كلاش، باور نكردني بود. لنگان لنگان آمدم خون زيادي ازمن رفته وخيلي هم تشنه بودم همين كه به سمت بچه ها مي رفتم زير پاهايم خالي شد و چند ساعتي چيزي نفهميدم چون در اثر خون ريزي زياد و ضعف بي هوش بودم .به هوش آمدم ديدم صورتم خنك است نگاه كردم ديدم آنجا نهرآبي است كه كشاورزها براي گندم زراعتشان استفاده مي كردند و مقدار كمي آب در آنجا وجود داشت و خزه بسته بود. خزه ها را جمع كردم و در گلويم مي فشردم كه عطشم برطرف شود،اين آب را كه خوردم كمي توان گرفتم از طرفي هم خونريزي ام هم بيشتر شده بود. از گودال بيرون آمدم بچه ها را در فاصله دو-سه كيلومتري ديدم. مقداري از راه را رفتم باز بيهوش شدم و افتادم وقتي چشم باز كردم ديدم چهار نفر كرد هيكلي من را در يك پتو گذاشته و اسلحه ام را روي سينه ام قرار دادند و مرا حمل ميكنند ترسيدم كه از كردهاي دمكرات كوموله باشند دستم را به سمت اسلحه ام بردم كه يكي از آنها با لهجه كردي گفت نگران نباش ما خودي هستيم آمده ايم براي نجات شما، ما را به روستايي بردند و رسيدگي كردند وبا يك تويوتا ما را به مقرّ لشگر 27 پيش حاج محمد كوثري آوردند.از آنجا ما را به كرمانشاه انتقال دادند ما را با هليكوپتر به كرمانشاه بردند كه من ديگرچيزي متوجه نشدم تا وقتي كه عملم كردند و از اتاق عمل بيرون آوردند و سه ماه در بيمارستان هاي مختلف بودم. دررابطه با شهيد پازوكي هم شنيديم كه منافقان او را گرفته و به گردنش طناب انداخته و با جيپ در بيابان كشيده بودند طوري كه پوست بدنش كنده شده بود.
¤در زندگي چه چيزي شما را آرام مي كند؟
- در زندگي هدفي كه داشته ام باعث آرامش من است،همچنين اگراعتقاد به آقا امام زمان(عج)،ولايت فقيه واعتقاد به دين عزيزمان نبود كه آرامش نداشتيم. من قدرت بيان خوبي ندارم و نمي توانم حس واقعي ام را بگويم اين آرامشي كه ما داريم هديه اي ازجانب خداست. حتي من مجروح شدنم را هم عنايت خدا مي دانم واين خواست خدا بوده كه من شهيد نشوم. هميشه ازخدا خواسته بودم كه خدايا اگر قرار است من بمانم خودت صبرش را هم به من عطا كن چون من صبور نيستم و با آرامش خاصي كه خداوند داده است درد را تحمل مي كنم ، بارها شده نمازم را با تلقين خوانده ام. تقريبا يك ماه پيش زندگي ما به گونه اي بود كه حال و روز خوشي نداشتيم. حالم به قدري بد بود كه مستقيماً مرا به بخش سي سي يو بردند. وقتي فرداي آن روز دكتر وضعيتم را ديد گفت با توجه به آزمايش ها شما بايد يك ماه پيش به آن دنيا مي رفتي اين جا چه كار مي كني! چه كسي تورا نگه داشته؟ در خون شما به شدت عفونت است با اين خوني كه داريد بايد هپاتيت داشته باشيد.اثر شيميايي درونتان را بهم ريخته است واقعاً زنده بودنتان معجزه است. چند سال پيش كبدم در اثر مصرف داروهاي شيميايي از كار افتاد . من نگذاشتم حتي خانواده ام بفهمند.دكتر گفته بود بايد در نوبت پيوند كبد قراربگيرم، يكي از دوستانم از طريق قم ازآيت الله آل اسحاق برايم وقت گرفتند و رفتم ،ايشان بدون اينكه دردم را بگويم بعد از معاينه گفتند وضع كبد شما خيلي خراب است دارو دادند، عنايتي شد و بعداز استفاده داروها وقتي پيش دكتر خودم رفتم گفت يا بيمار نبوده اي و يا معجزه شده است. البته هزينه داروهاي گياهي هم خيلي سنگين است و بنده استفاده ام را كم كم قطع كردم چرا كه هزينه داروهاي شيميايي را به نوعي از طريق بنياد مي گيريم اما داروي گياهي اصلاً در تعرفه نيست و برايمان هزينه زيادي دارد.
¤ از وضعيت فعلي تان راضي هستيد؟
- شكر.آقا امام رضا (ع) مي فرمايند: الصبر والرضاء عن الله رأس طاعت الله
اگر در مصائب و گرفتاري ها صبركنيد و به صبرتان راضي باشيد بالاترين طاعت خدا راانجام داده ايد.
بنده از وضعيتم راضي هستم و از شما مي خواهم اگر جايي از مشكلات و رنج ها گفتم حدالامكان در مطالبتان نياوريد چرا كه اگر احتمال خيلي كمي باشد كه آقا اين مطلب را بخواند به جدم قسم مي خورم كه نگرانم كه خدايي نكرده ايشان غصه نخورد و غم هايش افزوده نشود من مي ترسم كه ناراحتي ولي فقيه ام را بيشتر كنم. من آن روز برحسب وظيفه ام رفتم و هيچ وقت ناراضي نيستم از هيچ كس هم توقعي ندارم.بچه هايي هستند كه وضعيتشان از من هم بدتراست و شايد كسي اصلاً صدايشان را هم نشنود. ولي ما به عشق رهبرمان جانمان را هم مي دهيم و اميدواريم كه پرچم اين انقلاب و نظام اسلامي توسط ايشان به دست امام زمان (عج) برسد .چراكه اگر اين نظام به كرسي نشست و پايدار بماند زمينه سازي ظهور آقا امام زمان (عج) هم صورت خواهد گرفت. ما در وضعيت فعلي فقط خدا را شاكريم.
 


مقاومت در سوسنگرد

علي بالشي در سال 1334 در سوسنگرد متولد شده است. بعد از كلاس ششم ابتدايي، براي ادامه تحصيل به اهواز مي رود. علاوه بر آموزش قرآن و احكام دين، گروهي را، بر ضد رژيم پهلوي تشكيل داده بودند. فعاليت سياسي او در اهواز بيشتر مي شود. در سال 1353 ديپلم مي گيرد و همان سال به سربازي مي رود. در تهران و شيراز از دوران خدمت سربازي را طي مي كند و در سال 1356 از دانشسراي اهواز فوق ديپلم زبان و ادبيات انگليسي مي گيرد. او تا پيروزي انقلاب، همچنان به فعاليت هاي سياسي اش ادامه مي دهد و حتي يك بار از سوي ساواك دستگير مي شود و يك هفته تحت بازجويي قرار مي گيرد و بعد آزاد مي شود. مدتي بعد از پيروزي انقلاب، با وجود مشكلات زياد، سپاه پاسداران سوسنگرد را تشكيل مي دهند. علي بالشي يكي از سه عضو شوراي فرماندهي سپاه سوسنگرد مي شود. سپاه شروع به آموزش نيرو مي كند تا وقتي كه عراق در دشت آزادگان نفوذ مي كند. سپاه سوسنگرد متوجه احتمال حمله قريب الوقوع عراق مي شود، ولي امكانات بسيار كمي در اختيار دارد. حمله عراقي ها از سي ام شهريور سال 1359 شروع مي شود و يك روز با انفجار گلوله توپ عراقي ها تركش به پا و تركش ديگري به زير چشم علي اصابت مي كند، ولي او بعد از پانسمان در بيمارستان سوسنگرد، دوباره به طرف پل بستان مي رود و به مبارزاتش ادامه مي دهد. در اين دوران شاهد شهيد و زخمي شدن بسياري از هم رزمانش و مردم عادي شهرها و روستاها مي شود او در عمليات آزادسازي بستان هم شركت و شاهد ايثارگري هاي هم رزمان و مردم عادي است و بعدها شاهد آباداني شهرش سوسنگرد و بازگشت مردم به شهر و شروع زندگي عادي و مرمت خانه ها و مغازه هاي ويران شده است. چند عكس در آخر كتاب« مقاومت در سوسنگرد » علي بالشي و جمعي از هم رزمانش را نشان مي دهد. اين كتاب توسط سيدقاسم حسيني تدوين و انتشارات سوره مهر آن را منتشر كرده است.
گزيده متن:
ناصر گفت: «همه دوستانمان شهيد و مجروح شده اند. ما را تنها گذاشته اند!» دكتر مصطفي چمران گفت: «جنگ همين است. شما تا حالا جنگ نديده ايد! در جنگ صميمي ترين دوستان آدم، كنار آدم كشته مي شوند.»(ص62)
¤
برخي از اعضاي ستون پنجم خوش خدمتي هاي فراواني به دشمن مي كردند. جان من و نصار ربيعه در خطر بود. هر آن ممكن بود توسط ضدانقلاب شناسايي و بازداشت شويم. شايد حدود چهل تا پنجاه نفر از مزدوران ايراني وابسته به دشمن اداره امور شهر را برعهده گرفته و در شهر جولان مي دادند.(ص69)
¤
در جريان فتح بستان پيرزن عربي را ديدم كه مقدار زيادي نان پخته بود. نان ها را آورد و ميان رزمندگان توزيع كرد. به او گفتم: «مادر ما نان همراهمان داريم. تو خودت را به زحمت نينداز.» اما آن پيرزن، در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود، گفت: «من براي بچه هايم نان پخته ام. دلم مي خواهد آن ها نان داغ بخورند.»(ص95)
 


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14