(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


يکشنبه 18 تیر 1391 - شماره 20250

روايت زندگي مجاهدانه حاج عبدالله والي
حاج عبدالله نماد كارخير در عصر ما                                                            نسخه PDF

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir


روايت زندگي مجاهدانه حاج عبدالله والي

حاج عبدالله نماد كارخير در عصر ما

داداش من، هم كلاس آقاعبدالله بود. مي گفت شما اون رو نشناخته بوديد؛ من مبصر كلاس بودم و مي ديدم كه وقتي كسي پول نداشت، آقا عبدالله يواشكي بهش كمك مي كرد يه پسره رد شده بود و مي خواستن از مدرسه بيرونش كنن. خونواده فقيري بودن. آقا عبدالله اومد پيش من گفت: قديري، به آقاي فلاني بگو، من اين قدر پول بهش مي دم. مواظب اين باشه. حتي حاضر بود كه نمره خودش رو بده به اون دانش آموز.
هركي مشكل رياضي هم داشت از آقاعبدالله مي پرسيد. چه دخترها، چه پسرها. اون قدر بهش اعتماد داشتند كه حتي خونواده ها دختراشون رو مي فرستادن پيشش تا بهشون درس بده. درمقابل نامحرم حياي عجيبي داشت و اصلا سرش را بالا نمي آورد. از همون قبل جوونيش خودش رو وقف مردم كرده بود.1
حاج عبدالله وقتي شرايط مسموم فرهنگي قبل از انقلاب را مي بيند، خودش دست به كار مي شود و سعي مي كند به نحوي دوستان و اطرافيانش را با دعوت كردن به هيئت و پناه بردن به معصومين(ع) حفظ كند.
حاج امير والي: حاجي ديد يه سري از بچه هاي محل و تيم فوتبال، همين جوري شب ها رو هم تو كوچه جمع مي شن، رفت بهشون گفت واسه چي اين جا الكي جمع شديد، بياين بريم تو جلسه هيئت شركت كنيم.
بيشتر پولي كه در مي آورد رو خرج همين هيئت و اين كارها مي كرد. حاجي از جوونيش كار مي كرد، هم درس مي داد و هم تو كار سيم كشي برق وارد بود.تو هر كاري مي رفت زود ياد مي گرفت. اگر كسي پول نداشت، مجاني كارش را انجام مي داد. اگر پولي هم مي گرفت، مي رفت شربت و شير و اين جور چيزها مي گرفت، مي آورد تو هيئت از بچه ها پذيرايي مي كرد. اين جوري سعي مي كرد بچه هاي محل رو بيشتر جذب هيئت كنه تا تو اون فضاي قبل از انقلاب سالم بمونن.2
حاج عبدالله جوان مورد اعتماد محل است و همه به او احترام مي گذارند، هم به خاطر پدرش و هم به خودش. حتي كساني كه سركوچه ها مي ايستادند، نمي گذارند كسي در مورد حاج عبدالله بد بگويد. در دل همه جا كرده بود. با اين كه گاهي برخوردهاي سختي هم با آنها كرده بود. مهرباني و مردم داري او باعث نمي شد از حلال و حرام خدا عبور كند چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب.
حاج محمود والي: اكثر عروسي ها و بعضي مجالس قبل از انقلاب رو كه توش گناه بود، حاجي اصلا شركت نمي كرد. خب ما هم اگر مي دونستيم زن و مرد قاطيه، نمي رفتيم. اما حاجي جلوتر بود، تذكر هم مي داد. علنا مي رفت، بهشون مي گفت، نكنيد، پس فردا مي ميريد، بايد جواب بديد! وقتي بحث گناه بود، رودر روي فاميل و آشنا واميستاد و مي گفت. وقتي هم كه مي خواست براي خودمون مهمون بياد، علنا واميستاد دم در خونه و مي گفت: بي چادر خونه ما نياين. از قبل انقلاب تا بعدش همين جوري بود.
يكي از اقوام نزديك ما كه خمس نمي داد، اسمش در اومد براي حج. با حاجي رفتيم باهاش صحبت كرديم و قبول كرد كه قبل ازسفر حساب و كتاب كنه و خمسش رو بده، اما اجل مهلت نداد و قبلش فوت كرد. تو اون اوضاع كه همه ما آه و ناله و گريه مي كرديم و درگير مراسم بوديم، حاجي با اين كه ناراحت بود اما مي گفت: بايد سريع بريم خمسش رو بديم.
گفتيم: حاجي الان شر مي شه، خيلي زوده. حداقل بگذار شب هفتش بگذره.
گفت: نه، ما بايد نجاتش بديم. من رفتم تو قبر گذاشتمش. تو كه نمي دوني اون الان تو چه وضعيه؟
خلاصه همون روزها رفتيم و خمسش رو حساب كرديم و قبل از هر كاري خمسش رو داديم. جالب بود، با اين كه بعضي از فاميل از دست اين كارهاي حاجي دلگير مي شدن و مي گفتن حاجي زياد سخت گيري مي كنه، اما همشون حاجي رو از همه بيشتر قبول داشتن و وصيت مي كردن حاجي بگذارتشون تو قبر.3
حدود سال چهل و شش است كه حاج عبدالله ديپلم مي گيرد اول اقدام مي كنند كه به خاطر مرشد، براي او معافي بگيرند كه نمي شود، حاجي به سربازي مي رود. ابتدا شيراز، بعد باغ شاه4 و بعد ميانه. سربازي كه تمام مي شود حاجي در بانك صادرات استخدام مي شود و كمي كه مي گذرد موضوع ازدواج پيش مي آيد.
همسر حاج عبدالله والي: ما با هم همسايه ديوار به ديوار بوديم و ايشون معتمد محل بودند، به دخترهاي محل هم درس مي داد. من هم يكي از شاگردهاي ايشون بودم. درس دادن ايشون به ما، مي خوره به سال چهل و هشت، چهل و نه. بالاخره خونوادشون اومدن صحبت كردن و قسمت شد و ما سال پنجاه و دو ازدواج كرديم، اون زمان فكر كنم حاجي بيست و پنج سالش بود5.
مراسم عروسي، بسيار ساده و در خانه مرشد و دو تا از همسايه ها برگزار مي شود. شام را هم در يكي از خانه ها درست مي كنند. حاج عبدالله خانه اي براي خود ندارد و براي اول زندگي اتاقي بالاي منزل پدري مي سازد و تا چند سال همان جا زندگي مي كنند. چهار سال بعد، با وامي كه مي گيرد، خانه اي كوچك براي خودشان مي خرد و به آن جا مي روند. همان روزهاي اول نقل مكان، مرشد نصرالله به پسرش مي گويد حالا كه جدا شده اند، بايد يك روز در ماه را انتخاب كنند و در خانه مجلس روضه داشته باشند. حاج عبدالله براي اين كه عاشوراي هر سال مراسم برگزار كند، روزهاي دهم ماه قمري را براي مجلس روضه خواني در منزلشان انتخاب مي كند.
حاجي ابتدا در بانك صادرات خيابان ايران مشغول به كار مي شود. بعد به شعبه خيابان ري مي رود. استعداد و تلاش حاج عبدالله و مهم تر از آن اخلاق و قابل اعتماد بودنش، باعث مي شود در كار بانكي، سريع رشد كند.6 آن موقع ها در شعبه هاي عادي، معمولا سه، چهار نفر كار مي كردند. حاج عبدالله بعد از مدت كوتاهي، عضو مقدم مي شود. كسي كه به نوعي معاون رئيس شعبه محسوب مي شود، با اين كه خود باجه دار است اما سرپرستي و آموزش كارمندان تازه وارد به عهده اوست. يكي از اين كارمندان آقاي قوامي است كه سال پنجاه و چهار به شعبه ري مي آيد و هم كار حاجي مي شود7.
آقاي قوامي: همون لحظه اول كه با حاجي روبه رو شدم، من رو جذب كرد. رفتار و كردارش جوري بود كه انگار چند ساله آدم رو مي شناسه. طوري بود كه حس كردم مي توانم روي رفاقتش حساب كنم، همون اولين برخورد كافي بود. من تازه ازدواج كرده بودم و مشكل خونه داشتم. نمي تونستم؛ مثلا پنجاه هزار تومان بدم براي پول پيش. هنوز يك هفته هم نمي شد كه رفته بودم تو بانك و با حاجي آشنا شده بودم. رفتم گفتم: حاجي من ازدواج كردم ولي از لحاظ پول پيش براي اجاره خونه در مضيقه هستم.
سريع گفت: خونه فاميل ما هست، طبقه پايينه و حياط هم داره!
خودش رفت و اون جا رو براي ما اجاره كرد، بدون اين كه پول پيش بديم، فقط اجاره مي داديم. حاجي خب دو سال قبل از من اومده بود تو بانك و در اصل استاد ما بود تو كار. اما خيلي زود ما با هم صميمي شديم و حتي با هم رفت و آمد خانوادگي پيدا كرديم و دو تا مسافرت رفتيم.
حاج آقا خيلي ساده بود. او موقع همه بايد اجبارا سر كار كراوات مي زدن. ولي حاجي نمي زد، از اين چيزها خوشش نمي آومد. با اين كه جوون بود، ولي يه احترام ديگه اي داشت و حتي مشتري ها هم يه برخورد ديگه اي باهاش داشتن. احترامي كه به حاجي مي گذاشتن، به رئيس شعبه نمي گذاشتن. اكثرا هم از همون قبل انقلاب فكرش رو خونده بودن و مي دونستن حاجي چه اعتقاداتي داره و به همين خاطر بهش احترام مي گذاشتن.
از نظر كاري هم خيلي قوي بود و هيچ وقت از كار كم نمي گذاشت. مهارت حاجي تو كارهاي بانكي در حدي بود كه حتي رئيس شعبه بعضا تو كارها ازش راهنمايي مي خواست. آدم باهوش و فعالي بود. مي تونست مسائل بانكي رو خوب تحليل كنه، واقعا وارد بود8.
حاج عبدالله كه از جواني دست به خير بود و گره از مشكل مردم باز مي كرد، بانك را هم فرصتي در اين جهت مي ديد. امان از روزي كه پرونده وامي به مشكل مي خورد و حاجي از نياز وام گيرنده باخبر و مطمئن مي شد. با اين و آن صحبت مي كرد، اين جا و آن جا مي رفت. در آخر هم اگر كاري از دست بانك ساخته نبود، به سراغ صندوق هاي قرض الحسنه آشنا مي رفت و كار را از طريق آن ها پيگيري مي كرد.
اهل خير بودن و دست بده داشتن، گاهي آن قدر در افراد جلوه دارد كه انگار جزيي از وجود آن هاست. حاج عبدالله هم اين گونه است، قسمتي از اين خصلت را او و برادرانش از مرشد به ارث برده و ياد گرفته اند، اما حاج عبدالله آن را رشد داده و پرورانده و خودش تبديل شده به نمادي از كار خير براي خدا. اهل خير، اهل شبند و اهل خفا، دست بده را چشمي نمي بيند.
نزديك ترين افراد به حاجي مشت هايي از اين خروار را ديده اند. همسرش ديده است كه گاهي نيمه شب بيرون مي رود و انگار كه به خانه هايي از محل سر مي زند و كيسه هايي با خود مي برد. حاجي و همسرش زندگي را از صفر شروع كردند و چيزي نداشتند، اما در هيچ موقعيتي اين دست خير قطع نشد و بركت هم يار آنان بود.
همسر حاج عبدالله والي: همون ماه هاي اول زندگيمون بود. حاج آقا خودش اكثراً دير مي اومد خونه. بعضي وقت ها هم مي ديدم رفته بيرون. يه بار گفتم: كجا مي ري؟
گفت: من برم اين جا سر موتور آب يه كاري دارم و مي آم.
بعد فهميدم يه آقاي معلمي رو ساواك گرفته و بازداشت بوده. حاجي مي رفت يه كمك هايي براي خونواده ايشون مي برد و سعي مي كرد مشكلاتشون رو حل كنه.
گاهي ساعت دو، سه نصفه شب در خونه ما رو مي زدن. حاجي هم اصلاً ناراحت نمي شد. مي گفت: اين ها رو خدا فرستاده. يه جوري هم بود كه مي خواست دست رد به سينه هيچ كس نزنه. بالاخره مي رفت يه جوري كارشون رو راه مي انداخت.
يك بار ساعت دو نصفه شب ما خواب بوديم كه در زدن. حاج آقا رفت دم در. يكي از دوستانش بود، مي گفت خانمم تو بيمارستانه و بايد برم مرخصش كنم. اما آه در بساط ندارم. آخر شبي اومدم در خونه شما. حاج آقا با ايشون رفت بيمارستان و كارهاش رو راه انداخت و خانمش رو مرخص كرد. ديگه صبح شده بود كه اومد خونه.
يا اين كه يه ساندويچ فروشي سر كوچه ما باز شده بود كه صاحبش اصلاً وضع مالي خوبي نداشت. از مغازه اش هم معلوم بود كه به هر زور زدني بوده اين مغازه رو باز كرده تا بتونه زندگيش رو بچرخونه. بچه هامون هنوز كوچيك بودن. يه روز گفتن ما ساندويچ مي خواهيم. حاج آقا رفت از خونه بيرون و سريع بازگشت. ديدم دستش ساندويچه. گفتم: چه سريع؛ از كجا خريدي؟
گفت: از همين سر كوچه. اين بنده خدا ساندويچي رو باز كرده كه روزيش بگذره، ما مسئوليم اگر ازش خريد نكنيم.
بعدها متوجه شدم كه حاج آقا خودش يه پولي رو به اون داده بوده كه جنس بگيره و بريزه تو مغازش تا كار رو راه بيندازه.
براش فرق نمي كرد كسي كه به كمك احتياج داره كيه؟ كسي سفارش اون رو كرده يا نه، اصلاً به اين چيزها فكر نمي كرد. دست هركسي رو كه مي تونست مي گرفت و بلندش مي كرد. همين طور ازش خير مي ريخت؛ مثلاً مي رفت مغازه كله پزي، مي ديد يه آدم گرفتار هم نزديك مغازه وايستاده كه توان خريد نداره. يه ظرف هم براي او مي گرفت و بهش مي داد. اين تيپي بود. براش فرقي نمي كرد طرف كيه. بارها و بارها پيش اومده بود كه باهم مي رفتيم خريد. من كه خريدم رو مي كردم دو، سه تا پاكت هم اضافه مي خريد، مي گفت براي گرفتارا. حتي يه لوكس فروشي تو محلمون بود كه ورشكست شده بود، داشت آبروش مي رفت كه حاج آقا به دادش رسيد و نجاتش داد. ما وضع مالي آن چناني هم نداشتيم. حاج آقا يه حقوق ساده كارمندي از بانك مي گرفت، اما كسي كه نمي دونست. وقتي حاج آقا رو مي ديد كه اين قدر به اين و اون كمك مي كنه، فكر مي كردن خيلي پولداريم!
حاج آقا حتي گاهي يه سري كارها مي كرد تا بتونه پول بيشتري داشته باشه و بيشتر كار خير بكنه؛ مثلاً تو خيابون ايران يه فرش فروشي بود كه با حاج آقا دوست بود. حاج آقا گاهي عصرها، بعد از بانك مي رفت اون جا كار خريد و فروش مي كرد و هرچي هم درمي آورد خرج كارهاي خير مي كرد.9
حاج عبدالله به جز كارهايي كه خودش به تنهايي انجام مي داد، در مؤسسه ها و بنيادهاي خيريه هم فعاليت مي كرد. اولين مؤسسه خيريه اي كه حاج عبدالله با آن آشنا شد، خيريه «ثامن الحجج» از خيريه هاي قديمي تهران بود.
اين خيريه، سال چهل ونه، در حسينيه همداني هاي خيابان ري كه آن موقع حسينيه كوچكي بود تأسيس شد. خيريه تعداد زيادي از خانواده هاي محروم را در مناطق مختلف تهران شناسايي كرده بود و هر ماه به آن ها ارزاق و كمك هاي مالي مي رساند. اين كار توسط افرادي انجام مي گرفت كه به آن ها «موزع» گفته مي شد. هر موزع چند خانواده را برعهده داشت و هرماه كمك ها را به آن ها مي رساند و در كنار اين كمك ها براي اين خانواده ها برنامه هاي فرهنگي هم داشت كه در زمان طاغوت كار بسيار مهم و حساس و البته خطرناكي بود. آقاي ملك شاهي از همان روزهاي تأسيس خيريه «ثامن الحجج» در اين مجموعه فعال بوده است.
آقاي ملك شاهي: من اون موقع چون جوون و پرانگيزه بودم مسئوليت چهل تا خونواده رو داشتم. از شمرون شروع مي شد تا شهرري و از اون طرف تا ورامين. هفته اي دو شب تو خيريه كار مي كرديم و جمعه ها هم ارزاق رو به خونواده ها مي رسونديم. ساعتي پيششون مي نشستيم و به مشكلاتشون گوش مي كرديم و به مؤسسين خيريه منعكس مي كرديم. او زمان رسيدگي به مشكلات فقرا و ايتام، يك كار فرهنگي و سياسي بود. فرح زن شاه يه خيريه خيلي بزرگ زده بود كه خيلي امكانات داشت. به يه سري از خونواده ها كمك مي كردن و بهشون تلويزيون مي دادن كه هم جذب حكومتشون كنن و هم فرهنگشون رو خراب كنن. كار ما خيلي سخت بود. بايد با ظرافت با اين خانواده ها صحبت مي كرديم و اين تلويزيون رو برمي داشتيم و چيزي جايگزينش مي كرديم و نسبت به ظلم هاي حكومت آگاهشون مي كرديم. از او طرف هم بايد طوري عمل مي شد كه همه فكر كنند ما با سياست كاري نداريم و فقط موسسه خيريه ايم.
1- مصاحبه با آقاي مهدي قديري، تهران، 1/4/1387
2- مصاحبه با حاج امير والي، بشاگرد 21/11/87
3-مصاحبه با حاج محمود والي، بشاگرد، 12/7/1386
4- ميدان حر فعلي.
5- مصاحبه با همسر حاج عبدالله والي، تهران 19/4/.1387
6- سند شماره 5 و 6.
7- عكس شماره .14
8- مصاحبه با آقاي قوامي، تهران، 4/4/.1387
9. مصاحبه با همسر حاج عبدالله والي، تهران، 19/4/1387
پاورقي

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14