(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


پنجشنبه 22 تیر 1391 - شماره 20254

روايت زندگي مجاهدانه حاج عبدالله والي
از بشاگرد چه خبر ؟                                                                               نسخه PDF

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir


روايت زندگي مجاهدانه حاج عبدالله والي

از بشاگرد چه خبر ؟

فصل سوم
جبهه اي غريب
«به داد بشاگرد برسيد؛ بايد براي شيعيان بشاگرد كاري كرد.» اين جملات را حضرت امام، وقتي كه از احوال بشاگرديان مطلع شده بودند، فرمودند1. ديگر جاي فكر و مقايسه نمانده بود.
حاج عبدالله اگر فقط همين را مي شنيد كه امام از وضع بشاگرد ناراحت شده اند، حاضر بود هر چه دارد بدهد تا حزن امامش را به لبخندي آرام كند. حاجي عاشق و مريد امام است. او تصوير معصومين را در صورت امام مي بيند و با جان و دل پذيرفته است كه بايد با سربازي امام، سرباز حضرت بقيه الله(عج) باشد. حالا ديگر كي و كجا و چگونه اش فرقي نمي كند، در جبهه بجنگد، يا به درد جنگ زدگان برسد.حال كه معشوق خواسته است كه با داد بشاگرد برسد، بشاگرد معركه عشق بازي حاج عبدالله است تا به اميد لبخند رضايت امام، خود را به آب و آتش بزند. سخن امام، او را به بشاگرد مي برد و بعد از آن هم با تمام مشكلات و موانع، آن جا نگه مي دارد.
حاج عبدالله والي: با صحبتي كه حضرت امام فرموده بودن و گرفتاري شيعيان بشاگرد كه ما ديده بوديم، بر خودمان احساس تكليف كرديم كه براي اين شيعيان خالص و مخلص بياييم يك حركتي بكنيم و اين دين كه حضرت امام برگردن ما گذاشته، ان شاءالله ادا كنيم. بعد از آن هم همين عوامل باعث موندن ما در منطقه شد. حاج آقاي عسگراولادي اين صحبت ها را از قول امام به ما مي رساندند كه در مورد بشاگرد فرموده بودند: «ان شاء الله ياران خوبي براي امام زمان(عج) از بشاگرد خواهيم داشت» و دعاي حضرت امام بود كه فرموده بودند: «هر كس قلماً و رقماً و قدماً براي بشاگرد كمك كند، ما دعا مي كنيم» هر وقت هم حاج آقاي عسگراولادي و حاج آقاي نيري مي رفتند خدمت حضرت امام، حضرت امام مي پرسيدند: از بشاگرد چه خبر؟
خيلي علاقه داشتند به مردم اين منطقه، طوري كه ما هرچه وجوهات خدمت حاج آقاي عسگراولادي مي داديم كه به خدمت حضرت امام ببرند، حضرت امام يك چيزي هم مي گذاشتند رويش و به خود ما برمي گردانند و زير آن هم مي نوشتند، «موفق باشيد.»
واقعاً طوري بود كه هر موقع ما حس مي كرديم خسته شديم، به يك طريقي نفس قدسي حضرت امام به ما مي رسيد و يا در خواب، ايشون رو زيارت مي كرديم و يا به طريقي بالاخره احساس مي كرديم كه نمي تونيم بشاگرد را رها كنيم و بايد بمونيم.2
اواخر بهار سال شصت و يك است و موضوع بشاگرد براساس گزارش ها و مشاهدات حاج عبدالله در كميته امداد در حال بررسي و برنامه ريزي است. در اين احوالات، براي اولين بار دو مسافر از بشاگرد به تهران مي رسند. علي داستاني و محمد درخشي چون بيرون از بشاگرد كار مي كنند و با شهر رفت و آمد دارند، وضعشان از عموم بشاگردي ها بهتر است. بعد از اين كه با مال، خود را به ميناب مي رسانند، به بندرعباس مي روند و از آن جا سوار اتوبوس مي شوند تا به تهران بيايند. آنها در حالي در ترمينال تهران پياده مي شوند كه فقط يك اسم همراهشان دارند، «حاج عبدالله».
حاج امير والي: اينها تو ترمينال پياده مي شن و مي گن مي خوايم بريم پيش حاج والي! تو تهران به اين بزرگي، نه آدرسي داشتند، نه نشونه اي. خواست خدا طوري بود كه يكي از بچه محل هاي ما كه مسافركشي مي كرد، تو ترمينال بود، به اينها مي گه ما يه والي تو محل داريم، بريم ببينيم همونه يا نه؟ اين جوري بود كه رسيدن به خون ما.3
آقاي علي داستاني: ما مي خواستيم بريم مسافرخانه، اما حاجي آقاي والي نگذاشتند و ما رو نگه داشتن تو خونه خودشان. صبح بعدش حاجي ما رو برد كميته امداد، پهلوي آقاي نيري و آقاي شفيق. ما اون جا وضعيت بشاگرد رو براشون گفتيم و حاج آقاي نيري قول داد كه يه مقر كميته امداد اون جا بزنن. دو، سه روز تهران مونديم و كارهامون رو انجام داديم و برگشتيم بشاگرد.4
مقدمات و برنامه هاي سفر به بشاگرد در حال آماده شدن است و حاج عبدالله همين روزهاست كه هجرت بزرگش را آغاز كند، اما بيماري شديد توان حاجي را گرفته است. ظاهراً حاج عبدالله در همان سفر شناسايي به بشاگرد مبتلا به تب مالت ياچيزي شبيه به آن شده است كه در تهران عود مي كند و توان حركت را از حاجي مي گيرد. حاج امير كردستان است و وقتي مي شنود حال حاجي بد شده است خودش را به تهران مي رساند. حاج عبدالله نگران بشاگرد است، حالا كه خودش بيمار شده بايد يك نفر را به آن جا بفرستد.
حاج امير والي: حاجي يك كم حالش بهتر شده بود، به من گفت: امير! پاشو برو بشاگرد.
گفتم: من نمي تونم. بايد برم كردستان، اون جا هم خيلي محرومه، نمي تونم رها كنم و برم جاي ديگه. همه مي رن تو جبهه هاي جنوب مي جنگن و كسي غرب نمي آد. حتي گفتم: هيچ جا محروم تر از كردستان نيست. مردم اون جا دارن با بدبختي زندگي مي كنن، تازه وضعيت جنگيه و من بايد اون جا باشم.
گفت: حالا تو برو اون جا، يه ده، پونزده روز بمون تا من بهتر بشم. بعد من مي آم بشاگرد، تو برگرد كردستان.
من هم يه اخلاقي داشتم كه وقتي مي گفتم نه، ديگه امكان نداشت حرفم عوض بشه. هر كس از فاميل و غيرفايل هم مي گفتند، حرفم عوض نمي شد، به جز حاج عبدالله. وقتي حاج عبدالله بهم مي گفت امير! محال بود كه قبول نكنم. اين جا هم حاجي گفت: يه مدت كوتاه برو، من هم قبول كردم.
يه لندكروز برداشتم و دو تا چادر و وسايل رو گذاشتم پشتش و تنها راه افتادم سمت ميناب. قرار بود اون جا علي داستاني رو سوار كنم كه راه رو نشونم بده و بريم داخل بشاگرد. چهارده ساعت تو راه بودم تا رسيدم ميناب. حاجي گفته بود رسيدي ميناب، كنسرو و كمپوت و اين ها زياد بخر، از هر كدوم چند تا جعبه بخر كه اون جا مردم كه مي آن، بتوني يه كمكي هم بهشون بكني. من خيلي از وضعيت بشاگرد خبر نداشتم. مونده بودم حاجي براي چي اين چيز رو مي گه! بالاخره خريدها رو انجام دادم و علي داستاني رو پيدا كردم. سوارش كرديم و راه افتاديم سمت بشاگرد.
هر چي مي رفتيم تو اين بيابون ها، هيچ راهي نبود. گفتم: آقاي داستاني!
گفت: بله آقا.
گفتم: آخه آسفالتي، راهي، هيچي اين جا نيست؟
گفت: راه همينه آقا.
گفتم: آخه اين كه راه نيست، بيابونه تو داري ما رو مي بري!
ديگه هر چي مي گفتم، مي گفت: بله آقا!
نزديكاي شب شده بود و ما همين جوري تو بيابون ها و شيار رودخونه ها مي رفتيم، گفتم: شب شد، كي مي رسيم؟
گفت: راهي نيست، همينه آقا.
همين راهي نيست، راهي نيست، ما حدود چهار صبح بود كه رسيديم ربيدون! بيشتر از بيست ساعت تو اين كوه و بيابون ها رفته بوديم تا رسيديم. اون قدر خسته بودم كه اصلا پياده نشدم، تو همون ماشين خوابيدم.
دو ساعت بعدش بيدار شدم و روستا رو گشتم تا يه جاي خوبي براي چادرها پيدا كنم. كل روستا كپر بود5، يعني از وقتي كه از ميناب راه افتاديم سمت بشاگرد تو روستاها چيزي به جز كپر نديده بوديم. بالاخره يك جاي صافي پيدا كردم و چادر زدم. پرسيدم خب اين جا حمام كجاست؟
گفت: حمام؟!
يه نهر كوچيكي رو نشونم داد كه قدر يه شير سماور ازش يه آب كدري رد مي شد، گفت: ما اين جا حمام مي كنيم!
گفتم: اين جا حمامه؟
گفت: بله آقا.
كاري نمي شد كرد. گفتم حداقل سر و صورتم رو مي شورم، چون تو اين راه، پر خاك و خل شده بود. ماشين كه كولر نداشت، مسير هم همش خاك بود و كلي خاك روم نشسته بود. يه چاله تو مسير آب كندم، آب جمع شد، با يكي از اين كاسه رويي ها آب ريختم رو سرم و سر و صورتم رو شستم. حسابي تشنم شده بود. گفتم: يه كم آب بديد بخورم.
ديدم همون آبي كه باهاش سرم رو شسته بودم، يه كاسه زدن توش و دادن به من، گفتن: بفرماييد.
گفتم: نه، آب خوردن مي خوام.
گفت: همينه، ما همين آب رو مي خوريم.
من رو مي گي؟ حالم بد شد! حالت تهوع بهم دست داد. به خودم مي پيچيدم شديد، حالا نه نوشابه اي بود، نه سماوري، نه برقي، هيچي تو اين بيابون نبود. من نمي دونستم كه وضعيت چه جوريه، اصلا باورم نمي شد.
اوايل تابستون بود و هوا هي گرم تر مي شد. من هم كاري نمي تونستم بكنم. همين جوري نشسته بودم تو چادر، ديدم چند نفر دارن مي آن، رسيدن به چادر، گفتن: سلام، حالت خوبه؟
گفتم: الحمدلله.
باز يكي ديگه مي اومد، گفت: سلام، حالت خوبه؟
گفتم: الحمدلله، حال تو خوبه؟
گفت: الحمدلله...
تا شب كار من همين بود، زبون اين ها رو هم كه نمي فهميدم، فقط سلام و احوال پرسي مي كرديم.
خيلي مهمان نواز بودن. به من احترام گذاشتن و برام يه بز كشتن. براي پختش يك كم زردچوبه زدن و همون جوري سيراب شيردون و دل و جيگر و همه رو با هم پختند تو يك ساعت! آوردن دادن به ما گفتن بفرماييد كباب بخوريد! هر چي نگاه كردم ديدم نمي تونم بخورم. گفتن باهاش آب ليمو هم بخوريد، همون آب نهر رو چند قطره آب ليمو چكونده بودن توش. ديدم اگه نخورم، خيلي بهشون بر مي خوره، چون تو اون وضعيت خودشون اين كار رو كرده بودن، از طرفي هم چيز ديگه اي نبود، آبليمو رو با دو، سه لقمه از اين كباب خوردم. وقتي رفتم تو چادر، حالم خيلي بد شد. ديگه صبرم داشت تموم مي شد. گفتم من مي خوام برگردم. راه رو كه بلد نبودم، باز بايد از همون شيار رودخونه ها مي رفتم.
گفتم: يكي از شماها با من بياد ميناب، خودش برگرده. ديدم اگه با من بياد كه وسيله اي نيست بخواد برگرده. موندم؛ گفتم: خدايا من چي كار كنم؟
بالاخره شب شد، حالا مگه صبح مي شد! تا صبح پنج دقيقه هم نتونستم بخوابم. همش تو فكر و خيال بودم كه صبح بشه، يه جوري برگردم. ما تو جبهه راحت مي خوابيديم، از اون طرف كاتيوشا مي زدن، آرپي جي مي زدن، توپ خونه شون كار مي كرد. اما اصلا عين خيالمون نبود، مي خوابيديم. اما اون شب اصلا خوابم نبرد.
ديگه هر طور كه بود پونزده روز با اون وضعيت تو ربيدون موندم. دو، سه روز كه گذشت، داشتم كم كم عادت مي كردم، حس كردم خودم هم بشاگردي شدم! مي رفتم تو روستاهاي اطراف مي گشتم و وضعيت مردم رو مي ديدم. از اين كنسروها و چيزهايي كه داشتم بهشون كمك مي كردم. اون جا بود كه فهميدم حاجي چي مي گه، واقعاً فقر بيداد مي كرد. اصلا قابل مقايسه با كردستان نبود. كردستان وفور نعمت بود. چوب رو مي كرديم تو زمين، سبز مي شد. دام داري و لبنيات فراوون بود. آب و بارندگي هيچ مشكلي نداشت. بالاخره هر كسي هر طور بود، زندگيش رو مي گذروند. اما تو بشاگرد من فهميدم محروميت واقعي يعني چي. تنها چيزي كه داشتن، خرما بود، كه اگر سالي خشك سالي نمي شد و از اون طرف هم بارون مخرب نمي زد و خرما رو ترش نمي كرد، تا آخر سال يه مقدار خرما داشتن كه بخورن. نه راه، نه ماشين، هيچي نبود.
من هم تو اون چند روز ديگه فقط از همين كنسرو لوبيا كه برده بودم، مي خوردم. گاهي هم رو چوب وهيزم، يك كته اي درست مي كردم، باهاش مي خوردم. بالاخره اين چند روز گذشت. چند تا از بچه ها اومدن ربيدون و من تونستم برگردم.
تو تهران حاجي ازم پرسيد: خب، بشاگرد چطور بود؟ مردم اون جا محروم ترند يا كردستان؟
گفتم: حاجي كردستان فقر سياسي داره، اما اون جا فقر بيداد مي كرد. اصلا نمي شد اون وضعيت رو باور كرد، حالا فهميدم چي مي گفتي.
گفت: خب پس حالا كه ديدي، با من مي آي ديگه؟
گفتم: نه ديگه حاجي، تموم شد. همين كه ديدم بسمه. من ديگه اون جا برو نيستم. رفتم سنندج براي بچه هاي اون جا تعريف كردم، كه من يه همچين جايي رفته بودم و يه چيزهايي ديدم كه به زبون نمي شه مطرح كرد. نقلش سنگينه، چه برسه كه بخواهيد ببينيد. هر چي مي گفتم باور نمي كردن، گفتم بايد بريد ببينيد، اين جا كه ما هستيم وفور نعمته.6
حاج امير كه به بشاگرد مي رود، بعد از چند روز حال حاج عبدالله هم بهتر مي شود. تا چند روز ديگر بايد به بشاگرد برود، اما با چه نيروهايي؟ هيچ كس حاضر نمي شود به عنوان كار به بشاگرد بيايد، حتي اگر حقوق و مزاياي فراواني هم بدهند كسي قبول نمي كند به عنوان كار يا مأموريت به بشاگرد برود. قبول شرايط غيرقابل تحمل بشاگرد در نظر هيچ كس عاقلانه نيست، چه برسد به اين كه هيچ صحبتي از ماديات هم نباشد! واقعا رفتن به بشاگرد عاقلانه نيست و حاجي خودش اين را بهتر از هر كسي مي داند، چون خودش اولين عاشقي است كه آن جا رفته. پس بايد به دنبال كساني بگردد كه مرد تكاليف سختند و عاشق. سال شصت و يك جاي اين افراد طبيعتاً در جبهه است و كمتر مي توان آن ها را در شهر پيدا كرد، مگر به دليل مرخصي يا سفر. پس مستقيم به سراغ جوانان رزمنده محل مي رود تا ياران خود را بيابد. در محل چند نفري هستند كه حاجي به سراغشان مي رود. با آن محبوبيتي كه او در محل دارد، جذب نيروهاي مخلص آن قدر مشكل نيست. مهدي شرايي و جواد واثقي دو نفر از جوانان محلند كه دعوت حاج عبدالله را مي پذيرند. كمال نيك جو هم از قديم خانواده والي را مي شناسد و با تعدادي از جوانان رزمنده و با انگيزه هم در ارتباط است.
آقاي كمال نيك جو: داشتم اعزام مي شدم براي جبهه كه حاجي اومد پيشم گفت: يه جايي هست به اسم بشاگرد كه يه همچين وضعيتي داره و شروع كرد به توضيح دادن، بعد گفت: بيا با من بريم بشاگرد.
گفتم: حاجي نمي شه من بايد برم منطقه.
گفت: اون جا هم مثل منطقه است. اون جا هم تكليفه، از جبهه هم سخت تره.
حاجي شروع كردن به توضيح دادن در مورد بشاگرد و سفارش امام، واقعا حاجي كه صحبت مي كرد، يه خاصيتي داشت كه آدم رو جذب خودش مي كرد و يه انگيزه بالايي تو آدم به وجود مي اومد. ما هم كه اون موقع سرمون درد مي كرد براي اين كارها، قبول كرديم كه بريم. حاجي گفت: چند تا بچه به درد بخور داري برداري بياري؟
گفتم: آره حاجي! بچه هاي مشتي مي شناسم كه باهاشون صحبت مي كنم بيان. چند تا از رفقاي ما بودن كه تو جبهه و كارهاي انقلاب باهاشون آشنا شده بودم. بچه ميدون شوش بودن و پشت كارخونه قند و شكر، يه درمانگاه خيريه راه انداخته بودن. رفتم با اين بچه ها صحبت كردم و حاجي هم با چند تاشون صحبت كرد. اين ها هم جذب اخلاق و شخصيت حاجي شدن و قبول كردن بيان بشاگرد روح پرور، حميد عبدي، محمد ميرزاخاني، عباس مرادي، جواد مرادخاني، سليمان سلامي زاده، مهدي زارعي از بچه هاي ما بودن كه تو زمان هاي مختلف اومدن بشاگرد. 7
حاج عبدالله خودش همراه اولين گروه نمي رود. براي اولين سفر، آقاي اسدي نيا كه در سفر شناسايي همراه حاجي بوده و منطقه را بلد است، به همراه مهدي شرايي و جواد واثقي و روح پرور به سمت بشاگرد حركت مي كنند.
آقاي مهدي شرايي: من اصلا نمي تونستم حرف هايي رو كه حاجي در مورد بشاگرد مي زد باور كنم ولي قبول كرده بودم كه با حاجي برم اون جا.
حاجي من رو فرستاد پيش آقاي عسگراولادي، حاج آقا سي صد تومن پول به ما دادن، با دو تا لندكروز و يه نامه، كه بريم از انبار كميته امداد وسيله بگيريم. ما هم دو تا ماشين رو برديم دم انبار و تا اون جايي كه مي شد پربارش كرديم، برنج، آرد، روغن، كنسرو، بيل و كلنگ و چادر و يه سري وسايل ديگه. حاجي يه سفارش هايي به ما كرد و گفت كه خودش چند روز ديگه مي آد و ما راه افتاديم سمت بندر.
اون موقع استاندار بندرعباس آقاي تركان بود. رفتيم پيش ايشون و يه صحبتي باهاشون كرديم تا كمك هايي كه مي تونن براي ما بفرستن. بعد هم رفتيم سراغ هلال احمر و با اون ها هم صحبت كرديم. از بندر رفتيم ميناب و اون جا هم سراغ همه اداره ها مثل هلال احمر و جهاد و جاهاي ديگه رفتيم تا ازشون قول كمك بگيريم.8
جواد واثقي هم تازه از جبهه برگشته است. مهدي شرايي به سراغ او مي رود و پيشنهاد حاجي را مطرح مي كند. جواد از بچه هاي بسيار پرانرژي و شوخ جبهه هاست، كه دل كندن از جبهه برايش سخت است، اما به حرف حاجي هم نمي تواند نه بگويد.
آقاي جواد واثقي: مهدي شرايي گفت: حاجي من رو فرستاده پيش آقاي عسگراولادي، يه كم پول و دو تا ماشين پربار هم گرفتم، بايد بريم سمت بشاگرد.
گفتم: بشاگرد؟ اون جا ديگه چه جور جاييه؟
گفت: يه منطقه ايه كه بعد از انقلاب پيداش كردن. حاجي چيزهاي عجيبي از اون جا تعريف مي كنه، مي گه خيلي محرومه، گفته باهاش بريم اون جا.
من رفتم با حاجي صحبت كردم، گفتم مي خوام برم منطقه، اما حاجي مي گه اون جا هيچ كس نمي آد، از جبهه هم سخت تره. يه صحبت هايي با من كرد و من هم قبول كردم كه باهاش برم.
حاجي خودش سفر اول رو با ما نبود. ما با دو تا ماشين راه افتاديم رفتيم بندر و از اون جا هم رفتيم ميناب. ميناب يه شهر خيلي كوچيك بود كه هيچي نداشت. ما شب رو تو يه خونه مصادره اي كه دست سپاه بود خوابيديم. اون جا مسئول جهاد رو ديديم. از ما پرسيد: مي خواهيد كجا بريد؟
گفتيم: بشاگرد.
تعجب كرد، گفت: اشتباه نمي كنيد؟
گفتيم: نه.
1-به نقل از حاج عبدالله والي
2-مصاحبه بنياد شهيد مهاجر با حاج عبدالله والي، 1383
3-مصاحبه با حاج امير والي، بشاگرد، 61/6/1386
4-مصاحبه با آقاي علي داستاني، بشاگرد، 61/8/1386
5- عكس شماره71
6- مصاحبه با حاج امير والي، بشاگرد، 61/6/1386
7-مصاحبه با آقاي كمال نيك جو، تهران، 7/2/1388
8-مصاحبه با آقاي مهدي شرايي، تهران، 6/2/1388
پاورقي

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14