(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 24 تير 1391 - شماره 20255

شرايط سخت تراز جنگ است !؟                                                             نسخه PDF

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir


شرايط سخت تراز جنگ است !؟

خلاصه صبح راه افتاديم سمت بشاگرد . تا اول جاده سندرك يه راهي بود ، از اون جا خاك و خل شروع شد. تو خود سندرك وايساديم، نماز خونديم و ناهار خورديم. باز راه افتاديم تا رسيديم به رودخونه بعداز سندرك. اومديم از رودخونه ردشيم، چون بارون زده بود و گل شده بود، ماشين ها موند تو گل 1. بچه ها گفتن الان ماشين هارو آب مي بره، من چون تو جبهه با اين ماشين ها كار كرده بودم، پياده شدم، رفتم لاك ماشين ها رو زدم 2 و با دنده كمك، به يه بدبختي ماشين هارو آورديم بيرون. تا شب تو شيار رودخانه ها رفتيم تا رسيديم به سردشت. اون جا يه پاسگاه داشت. رفتيم باهاشون صحبت كرديم و يك كم اطلاعات گرفتيم و قرار شد شب رو همون جا بمونيم.
بچه ها گفتن تو پاسگاه نريم، تو ماشين بخوابيم. من بچه هارو مي ترسوندم. مي گفتم اين جا حتما مار و عقرب داره. بچه ها كه تو باربند ماشين ها خوابيدن، رفتم تسبيح رو كشيدم رو گردن روح پرور، پريد بالا، داد مي زد مار، مار، مار!
فردا صبحش دوباره راه افتاديم، ديگه هيچ راهي وجود نداشت، اسدي نيا راه رو بهمون نشون مي داد. نزديك غروب بود كه رسيديم به «كهناب». محمد درخشي كه اسدي نيا رو مي شناخت، اون جا بود، بشاگردي ها هم كه مهمون نواز، ما رو بردتو كپرش و از ما پذيرايي كرد. تو روستايي كه مي رفتيم، دقت كردم ديدم شب كه مي شه همه كپرها اگر داشته باشن فانوس مي گذارن. اگر هم نداشته باشن يه آتيش روشن مي كنن. از محمد درخشي پرسيدم، گفت: به خاطر مار شبه، اين جا يه ماري داره، شب كه مي شه مي آد مي زنه و خيلي هم خطرناكه، اگر كسي رونيش بزنه حتما مي ميره. براي اين آتيش روشن مي كنيم كه مار شب از نور مي ترسه و جايي كه آتيش باشه نمي آد.
خيلي از اين مار شب مي ترسيدن. انگار خيلي ها تو بشاگرد به خاطر اين مار مرده بودن. ديگه هوا تاريك شده بود كه از كهناب راه افتاديم و رسيديم به يه بلندي. با دنده كمك بلندي رو رفتيم بالا و از شيب تندش اومديم پايين رسيديم به يه روستا كه اون طرفش يه زمين صاف بود و دورش نخل كاشته بودن. اون جا ربيدون بود.3
نور دو ماشين از بالاي تپه، آسمان ربيدون را روشن مي كند و مسافران جديد، بعداز دو روز راه سخت به ربيدون مي رسند. علي داستاني به استقبال مي رود و آن ها را به چادر حاج امير مي رساند. حاج امير خوشحال است، هم از اين كه انتظارش تمام شده و مي تواند ربيدون را به گروه جديد بسپارد و برگردد. و هم از اين كه بچه هاي محل را مي بيند كه براي كمك به حاجي و بشاگرد، به اين جا آمده اند. او در اين روزها دراين فكر بود كه چه كساني دراين منطقه و اين شرايط با حاجي دوام مي آورند و حالا بچه جبهه اي هاي محل جواب سؤالش را مي دهند.
چادرهاي جديد برپا مي شود، حاج امير به تهران برمي گردد تا به سنندج برود، در تهران خبر رسيدن گروه را به حاجي مي دهد و مي شنود كه حاجي همين روزها با گروه دوم عازم است.
اين بار خود كمال نيك جو و دو نفر از دوستانش، حميد عبدي و محمد ميرزاخاني همراه خود حاجي قرار است كه به بشاگرد بروند.
آقاي كمال نيك جو: حاجي برامون بليط هواپيما گرفته بود، قرارمون فرودگاه بود، ساعت يك و نيم نصفه شب رسيديم بندرعباس. با حاجي رفتيم هلال احمر، هرچي در زديم كسي جواب نداد و در رو باز نكرد. رفتيم كنار ساحل كه يه جا دراز بكشيم و استراحت كنيم. از شدت رطوبت اصلا نتونستيم بخوابيم. همه لباس هامون خيس شد. ساعت شش صبح در رو باز كردن!
حاجي از هلال احمر بندرعباس دو تا لندكروز گرفت تا وسايلي كه لازم داشتيم ببريم بشاگرد. يه موتور برق كوچيك بود و وسايل تداركات كه بار زديم و راه افتاديم سمت ميناب و از اون جا هم سمت بشاگرد. اولش مسير بد نبود و تا سندرك رو مي شد رفت، اون جا يه لقمه نون و كنسرو خاويار بادمجون خورديم و راه افتاديم، ديگه جاده اي نبود، از مسير رودخونه ها مي رفتيم. 4
نزديك بيست ساعت تو راه بوديم تا رسيديم به يه روستا. حاج عبدالله گفت: اين جا كهنابه. محمد درخشي اون جا بود، يه چايي خاكي به ما داد خورديم! چاييش خارجي بود ولي پرخاك بود، ما هم رومون نشد نخوريم!
بعداز كهناب رسيديم به يه بلندي گردنه مانند، سرازير كه شديم ربيدون و چادرهايي كه بچه ها زده بودن مشخص بود. علي داستاني اومد جلو و برامون از مشك آب ريخت. اصلا شبيه آب خوردن نبود، ولي ما خورديم. 5
هنوز چهارماه از سفر اول حاج عبدالله به بشاگرد نگذشته است كه مردم دوباره چهره اي آشنا مي بينند كه اين بار با هفت، هشت نفر كه اغلب از او جوان ترند آمده است. به گفته قلبشان ايمان مي آورند، همان دفعه قبل گفته بود كه برمي گردد. حاج عبدالله با اين كه آماده ديدن وضعيت بشاگرد است، اما باز برايش سخت است و هر صحنه دردآوري را كه مي بيند صداي ملكوتي در گوشش مي پيچد كه «به داد بشاگرد برسيد» و او محكم قدم برمي زند و ده ها فكر و طرح براي نجات بشاگرد مظلوم در ذهنش مي گذرد. بقيه بچه ها، هنوز مبهوت مانده اند و باورشان نمي شود در گوشه اي از ايران اين صحنه ها را مي بينند. حاج عبدالله هم براي همين مي گفت كه بشاگرد آفريقاي ايران است.
مرد بشاگردي كه فقط يك لنگ به خود بسته است جلو مي آيد و سلام مي كند و در جواب احوالپرسي بچه ها مي گويد الحمدلله. بچه ها مي بينند كه از شدت فقر تمام استخوان هاي مرد قابل شمارش است و اشك در چشمانشان جمع مي شود. زني را مي بينند كه چهل ساله نشان مي دهد وقتي سؤال مي كنند مي فهمند كه بيست و پنج سال بيشتر ندارد. اين جا يك سال، چند سال مردم را پيرتر مي كند. صحنه ها زياد است و دل ياران حاج عبدالله، پر از درد شده است. دوست دارند هرچه دارند همان جا بدهند. اما حاجي از كار احساسي نهيشان كرده است؛ «بايد براي اينجا اصولي و با برنامه كار كنيم، تا از اين وضعيت بيرون بيايند. شما اگر همه چيزتان را هم بدهيد هيچ دردي را دوا نمي كند» بچه ها به عمل فهميده اند كه شرايط خيلي سخت تر از جبهه است.
حاج عبدالله احساسات را مديريت مي كند و عقل ها را جمع مي كند تا كار شروع شود اول از همه به چادرهايي كه زده اند سامان مي دهند و وسايل وموادغذايي را در چادري كه به عنوان انبار معين شده مي گذارند و مقر كمي مرتب مي شود.
حاجي در همان سفر اول متوجه شده است كه بشاگرد بيش از نهصد روستا دارد كه در بسياري از آنها حتي ده خانواده هم زندگي نمي كنند. اولين فكري كه به ذهن مي رسيد، اين بود كه كل مردم بشاگرد را از منطقه صعب العبور و دورافتاده به محل ديگري منتقل كنند و آنجا اسكان دهند. اما نگاه وسيع و عميق حاج عبدالله خيلي زود به اين نتيجه رسيد كه تخليه بيش از نهصد روستا از منطقه اي كه تقريبا به اندازه يك درصد كشور وسعت دارد، بسيار اشتباه است؛ مخصوصا كه به دليل نزديكي بشاگرد به مناطق مرزي و شرايط آن قسمت از كشور، حضور اين مردم شيعه و خالص در بشاگرد، بسيار پراهميت و حياتي است6.
حاج عبدالله به جاي گزينه تخليه، به تجميع مي انديشيد. بايد تا حد ممكن تعداد روستاها را كاهش مي دادند، تا امكان آباداني روستاهاي متمركز فراهم شود.
حالا اولين مرحله، شناسايي دقيق و همه جانبه است. گاهي بچه ها دو قسمت مي شوند و براي شناسايي به روستاها مي روند، اما اكثرا همه با هم مي روند. بيشتر روستاها را با ماشين نمي شود رفت و بايد با مال و پياده بروند. حاج عبدالله يا جداگانه به روستاها مي رود يا همراه بچه هاست و مرتب به بندرعباس و تهران مي رود تا بتواند براي بشاگرد امكانات بگيرد و نيرو بياورد.
آقاي مهدي شرايي: اولين كاري كه ما شروع كرديم، شناسايي و آمارگيري روستاها بود. تو هر روستايي كه مي رفتيم، وضعيت روستا و جمعيتش رو مي نوشتيم، بعد اهالي دونه، دونه مي اومدن، ما اسمشون رو مي نوشتيم و شرايط زندگي شون رو هم درج مي كرديم. مثلا جوونه يا پيره، خونواده چند نفرن، مي تونه كار كنه يا نه، گاو داره، بز داره، يا نخل داره. تو هر روستايي اين كارهارو انجام مي داديم و بعضا يه كمك هايي هم با خودمون مي برديم و پخش مي كرديم و مي رفتيم روستاي بعدي. يه مدت زيادي كارمون اين بود.
تو يكي از روستاها رفته بوديم براي آمارگيري. رفتيم تو يه كپر. يه خانوم پانزده ساله، يه بچه شيرخوره تو بغلش بود. من كه زبون محلي شون رو متوجه نمي شدم، يه نفر از خودشون كه مي تونست با من صحبت كنه، سؤالاتمون رو ازش پرسيد و اطلاعاتش رو گفت من نوشتم. گفت دوتا بچه داره سه ساله، يه شيرخواره. من تعجب كردم. پرسيدم: شوهرش كو؟
گفت: داره مياد.
بيرون كپر رو نگاه كردم. كسي رو نديدم. گفتم: كو؟
گفت: اوناهاش داره مياد.
ديدم يه پيرمرد حدود نود ساله، يه بچه سه ساله دستش گرفته داره مياد. گفتم: شوهرش كو؟
گفت: همونه ديگه.
جا خوردم. گفتم اين چند سالشه؟
گفت: حدود صدسال.
عصباني شده بودم، گفتم: چرا به اين شوهرش دادن؟
سرش رو تكون داد. انگار اتفاق خاصي نيفتاده و يه مسئله عاديه!7
شرايط زندگي در ربيدون بسيار سخت است. براي كساني كه از تهران آمده اند، حتي با شرايط سخت جبهه هم قابل مقايسه نيست. اما هيچ كس در دلش شكوه اي ندارد. آب خوردنشان همان آبي است كه از كوه سرازير مي شود. آب را در مشك مي ريزند تا رسوباتش ته نشين شود و كمي قابل خوردن باشد. شست و شو و حمام هم با همين آب است. غذايشان هر روز كنسرو است يا ناني كه از ميناب مي آورند، آن هم بعد از چند روز خشك خشك مي شود و مجبورند همان را بخورند تا وقتي دوباره كسي به ميناب برود.
آقاي مهدي شرايي: يك شب چند تا از بزرگان بشاگرد ما رو دعوت كردن. به محض اين كه رسيديم يه بز براي ما كشتن. همون جوري سريع پوستش رو كندن و آب گوشت درست كردن. تو يه مدت خيلي كوتاه آب گوشت آماده شد و تو كپر گذاشتن جلومون. گفتم: بچه ها اين غذا رو نخوريد.
حاجي گفت: نخير، بخوريد، ناراحت مي شن.
گفتم: حاجي اگر بخوريم مي ميريم ها! خودم رو مشغول خوردن خرده نون ها و نون خشك ها كردم كه متوجه نشن. تو اين آب گوشتي كه به ما داده بودن پر از پشم بز بود.
حاجي گفت: اين جا كه مي آييد ديگه بايد اين حرف ها رو كنار بگذاريد.
خودش داشت غذا رو مي خورد. گفتم: حاجي! ما بچه تهرانيم، بدنمون با اين ها فرق مي كنه. شما حساب كنيد يه تيكه پشم بز بره تو معده ما، چه بلايي سر ما مي آد؟ اون هم با وضعيت بهداشتي اين جا.8
حدود يك ماه و نيم از حضور حاج عبدالله و يارانش در ربيدون مي گذرد و در اين مدت تعدادي از روستاها را شناسايي و بعضا كمك هايي توزيع كرده اند.
يكي، دو نفر از بچه ها با بيل و كلنگ سعي كرده اند كه سر بالايي و سرپاييني تند ورودي ربيدون را كمي تسطيح كنند تا ماشين راحت تر تردد كند. كارها كم كم درحال شكل گيري است. خبر آمدن حاج عبدالله و كميته امداد در بيشتر روستاهاي بشاگرد پيچيده است، اما اكثرا حاجي را نديده اند و بنابر شنيده ها، تصورات درست و غلطي از او ساخته اند. در دل مردم فقير و محروم، اميد ريشه كرده و بعضي از قاچاقچيان و اشرار كه از آن جا عبور و مرور مي كنند، ترسيده اند. از طرفي حاج عبدالله هم دوست دارد طوري مردم را جمع كند تا بتواند با آن ها آشنا شود و كار امداد را برايشان توضيح دهد، اما مگر ممكن است؟ در همين چند وقت حاج عبدالله به صدها روستاي پراكنده سر زده است كه هيچ راه ارتباطي بين آن ها نبوده است.
حاج عبدالله در فكر يك راه حل است كه متوجه يك رسم قديمي در بشاگرد مي شود. زيارتگاهي است در روستاي «در كلاهو» كه به آن سيد نجم الدين يا پير نجم الدين مي گويند، مردم معتقدند كه صاحب اين مزار از نسل امام سجاد(ع) است، هر چند كه سند محكمي براي اين امامزاده وجود ندارد، اما مردم اعتقاد و حتي تعصب بسيار محكمي به آن دارند، طوري كه هر سال در عيد قربان، تمام بشاگردي هايي كه حداقل تواني را داشته باشند، حتي آناني كه از بشاگرد مهاجرت كرده اند و براي كار به شهرهاي ديگر رفته اند، به زيارتگاه سيد نجم الدين مي آيند. آن ها معتقدند ما كه توان نداريم در ايام عيد قربان به خانه خدا برويم به زيارت سيد نجم الدين مي آييم و آن جا قرباني مي كنيم. آن جا در روز عيد هركس بتواند، گوسفند يا بزي قرباني مي كند و آن روز، تنها روزي است كه اكثر بشاگردي ها گوشت مي خورند!
حاج عبدالله از شنيدن اين رسم بسيار خوشحال مي شود. شهريور سال شصت و يك است و چند روزي بيشتر به عيد قربان نمانده و گروه هاي مردم از روستاهاي دور و نزديك با مال و پاي پياده به سمت در كلاهو درحركتند. حاجي سريع بچه ها را جمع مي كند و با آن ها در مورد اهميت اين برنامه صحبت مي كند و با هم براي بيشترين استفاده از اين موقعيت برنامه ريزي مي كنند. وسايل را جمع مي كنند و روز قبل از عيد با دو لندكروز به سمت در كلاهو و سيد نجم الدين حركت مي كنند.
آقاي كمال نيك جو: صبح از ربيدون راه افتاديم و نزديك هاي غروب بود كه رسيديم به سيدنجم الدين، نزديك كه شديم جمعيت زيادي داشتند مي رفتند به اون سمت. بعضي ها به خصوص كوچيك ترها و زن ها ماشين رو كه ديدن تعجب كردن، گفتم: نترسيد، اين ماشينه. كلي باهاشون صحبت كرديم تا با ترس اومدن جلو، با تعجب به ماشين نگاه مي كردن.
شب عيد بود. وقتي رسيديم از ديدن اون همه جمعيت تعجب كرديم. مردم بهترين لباس هاشون رو پوشيده بودن. اين مراسم خيلي براشون مهم بود كه اين طوري جمع شده بودن. حاجي خيلي خوشحال بود كه يه همچين فرصتي پيش اومده. وقتي مستقر شديم همه با تعجب به ما نگاه مي كردن و ما رو به همديگه نشون مي دادن. با حاجي صحبت كرديم. قرار شد فيلم سقاي تشنه لب رو براي مردم نشون بديم. فيلم دفاع مقدس بود. با خودمون آپارات برده بوديم، رفتيم بالاي كوه و روي يه صخره، پرده نصب كرديم. آپارات رو هم تنظيم كرديم. همين كه موتور برق رو روشن كرديم، مردم از صداش وحشت كردن. وقتي ديدن چيزي نيست، آروم شدن. وقتي آپارات روشن شد و فيلم شروع شد، همه جمع شدن و با تعجب به پرده نگاه مي كردن. خيلي خوششون اومده بود. وقتي كه تو فيلم تانك ها جلو مي اومدن، دوباره اين ها ترسيدن! بازباهاشون صحبت كرديم كه اين فيلمه، نترسيد. موقعي كه رزمنده ها رو مي ديدن كيف مي كردن و الله اكبر مي گفتن! آخراي فيلم، ديگه براي مردم عادي شده بود و بعدش تا آخر شب باهم دربارش صحبت مي كردن.
ما هم تا صبح نخوابيديم، با هم صحبت مي كرديم، حاجي هم يه كم باهامون نشست، بعد رفت يه گوشه اي شروع كرد به نماز شب خوندن و مناجات كردن، حالي داشت تا صبح.9
1-عكس شماره 18 و 19
2- در ماشين هاي دو ديفرانسيل، با لاك كردن (قفل كردن) چرخ هاي جلو هر دو ديفرانسيل همزمان عمل مي كنند و نيروي محرك موتور به چهارچرخ منتقل مي شود.
3- مصاحبه با آقاي جواد واثقي، تهران، 6/2/1388
4- عكس شماره 20
5- مصاحبه با آقاي كمال نيك جو، تهران، 7/2/1388
6-مسئله اي كه بعدها كارشناسان و اساتيد دانشگاه نيز روي آن تأكيد داشتند.
7- مصاحبه با آقاي مهدي شرايي 6/2/.1388
8- مصاحبه با آقاي مهدي شرايي، تهران، 6/2/1388
9- مصاحبه با كمال نيك جو ، تهران 1388/2/17
پاورقي
 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14