شعر امروز
|
|
خاطرات معلمان ابتدايي گل هاي باغ جا نماز
|
|
بچه هاي انقلاب
|
|
چشمان گرسنه
|
|
|
شعر امروز
آخرين شب پلنگ
سيداحمد ميرزاده
مي خزيد آبشاري از دل كوه
همچو يك اژدهاي وحشتناك
رفته بودند زير جلبك و خز
صخره ها از هراس آن بي باك
¤¤¤
نر پلنگ جوان آهوگير
آمد از اوج كوهسار به زير
هيئتي داشت پرشكوه و جلال
زورمند و بزرگ بود و دلير
¤¤¤
مار زرنگي همين كه او را ديد
رفت از ترس داخل سوراخ
از سر تخته سنگ همچون تير
جست زد قوچ كوهي كج شاخ
¤¤¤
در هوا مثل بره هاي سفيد
ابرها جست و خيز مي كردند
گاه در رقص شادشان با باد
چرخشي تند و تيز مي كردند
¤¤¤
آبي و سرخ بود و زرد و بنفش
رنگ گل هاي ناز دامن دشت
دامن چند رنگه ي گلدار
چه برازنده بود بر تن دشت
¤¤¤
خنكاي نسيم مي چسبيد
عصر يك روز نوبهاري بود
مثل خون در رگ پلنگ آن روز
شور و حال بهار، جاري بود
¤¤¤
پيش مي رفت نرم و آهسته
به كسي نيز، هيچ كار نداشت
سير و بي اعتنا قدم مي زد
قصد خونريزي و شكار نداشت
¤¤¤
پهنه دشت سبز را پيمود
دورتر تپه ي بلندي ديد
نرم و چابك زتپه بالا رفت
دره ي پر ز گوسفندي ديد
¤¤¤
داشت چوپان خسته ني مي زد
يك سگ قهوه اي نگهبان بود
چشم هاي پلنگ از آن بالا
خيره بر جمع گوسفندان بود
¤¤¤
گفت: «بدبخت هاي غافل و گيج
همه ننگ است عمرهاي شما
واقعاً چيست چيست، غير از هيچ
حاصل زندگي براي شما؟
¤¤¤
من اگر هم گرسنه مي بودم
به شماها نداشتم كاري
كه شما نيستيد لايق من
نخورم طعمه اي به اين خواري
¤¤¤
نكشم زنده اي كه در بدنش
نيست زور دفاع و پاي گريز
گوسفندي ضعيف و تنبل نيست
در خور يك پلنگ دندان تيز
¤¤¤
من كه خود تندپا و چالاكم
صيدم آهوست يا بز كوهي
آي بزهاي گله خوش بچريد
فرق داريد با بز كوهي.»
¤¤¤
گرچه بسيار دور بود، اما
گله ي گوسفند وحشت كرد
استوار ايستاد و نعره كشيد
سگ بي پوزبند وحشت كرد
¤¤¤
مرد از جا جهيد تا كه شنيد
آن هم بع بعي و عوعو را
ديدگانش كه بر پلنگ افتاد
زود در كف گرفت «برنو» را
¤¤¤
گفت: «يك لحظه هم نمي بايد
بر پلنگ قوي ترحم كرد
بايد اين تيزچنگ وحشي را
كشت و با دشنه بي سر و دم كرد
¤¤¤
من اگر بر پلنگ رحم كنم
بس ستم كرده ام به اين گله
بعد از اين تا كه زنده است دگر
طعمه مي خواهد از همين گله»
¤¤¤
با صداي گلوله ي «برنو»
پشت سنگي پلنگ كرد كمين
ناگهان ديد خون او دارد
مي چكد قطره قطره روي زمين
¤¤¤
خون به چشمان او دويد از خشم
در دلش انتقام شعله كشيد
غرش سهمناك او چون رعد
آسمان را شكاف داد و دريد
¤¤¤
پس در اين لحظه مرد، بر سر كوفت
گفت: «اي سگ، شديم بيچاره
واي بر ما كه او هلاك نشد
شده زخمي پلنگ خونخواره!»
¤¤¤
گله را با شتاب راه انداخت
دشت را با تفنگ مي پاييد
غافل از اينكه كه در تمام مسير
داشت او را پلنگ مي پاييد
¤¤¤
عاقبت در كنار يك صخره
بر سرش سايه پلنگ افتاد
تا كه آمد به خود بجنبد، آه،
ديگر از پنجه اش تفنگ افتاد!
¤¤¤
در تمام وجود او ناگاه
سوزش و لرز و درد وارد شد
نيش هاي پلنگ چون خنجر
در گلوگاه مرد، وارد شد
¤¤¤
بر سر نعش غرقه در خونش
خشمگين نعره زد پلنگ جسور،
گفت: «اين است سرنوشت كسي
كه به من تير مي زند از دور!»
¤¤¤
بعد برگشت سوي كوهستان
زخمش او را عجيب مي سوزاند
شب شد و مثل حس مرگ او را،
داشت حسي غريب مي سوزاند
¤¤¤
رفت بالاي برترين قله
نعره اي بركشيد ترس آور
گفت: اينك منم كه ننشيند
كسي از جايگاه من برتر!»
¤¤¤
غرشي خوفناك تر سر داد
پس نگاهي به ماه تابان كرد
ماه از بيم آن پلنگ مخوف
خويش را پشت ابر پنهان كرد
¤¤¤
ماه زيبا به زير مي آمد
گر كه مي كرد چند لحظه درنگ
وه چه پراوج و پرغرور گذشت
آخرين لحظه هاي عمر پلنگ!
|
|
|
خاطرات معلمان ابتدايي گل هاي باغ جا نماز
نقاشي
زهرا حسيني، استان اردبيل
مدت پنج سال است در مدارس استثنايي به دانش آموزان ناشنوا درس مي دهم. سال تحصيلي
86-85 اولين سالي بود كه در پايه چهارم مدرسه استثنايي اميد اردبيل تدريس مي كردم.
شايد شنيدن يا خواندن اين ماجرا كه در كلاس من، موقع تدريس درس انقلاب اسلامي ايران
(كتاب اجتماعي) افتاد، خالي از لطف نباشد. درسي كه در ظاهر چندان ربطي به موضوع
«نماز» نداشت، كلاس ما را به سمت ذكر و نماز هدايت كرد.
قراربود درس انقلاب اسلامي از كتاب اجتماعي را تدريس كنم. از قبل به شاگردانم گفته
بودم درباره «انقلاب، ورود حضرت امام (ره)به ايران، سخنراني در بهشت زهرا» نقاشي
بكشند و به كلاس بياورند.
درس را شروع كردم. شاگردانم با مفهوم «قبرستان» ناآشنا بودند. هرچند مي دانستم
بارها و بارها همراه خانواده خود به آن جا رفته اند. توضيح دادم كه «قبرستان جايي
است كه افراد مرده را دفن مي كنند» و با اشاره و نمايش به بچه ها نشان دادم كه ما
كنار قبر مي ايستيم، آهسته فاتحه اي را مي خوانيم.
وقتي مفهوم قبرستان را فهميدند، گفتم: «بهشت زهرا، نام يك قبرستان در جنوب تهران
است.» سپس با استفاده از نقاشي هاي بچه ها و تصاويري كه از روزنامه هاي مختلف قيچي
كرده بودم، شروع به تدريس درس انقلاب اسلامي كردم و توضيح دادم: «امام خميني در روز
12بهمن سال 57 با هواپيما به ايران آمدند. مردم، خيابان ها را تميز و با شاخه هاي
گل تزيين كرده بودند. امام خميني به بهشت زهرا رفتند و براي مردم سخنراني كردند.»
دوباره پرسيدم: «بهشت زهرا يعني چه؟» و بچه ها جواب دادند: «بهشت زهرا، نام يك
قبرستان در جنوب تهران است.»
چشمم به زينب افتاد كه به فكر فرورفته بود. دستانم را در امتداد نقطه اي كه به آن
خيره شده بود، تكان دادم. متوجه من شد.
علت را جويا شدم. مثل كسي كه از خوابي عميق بيدار شده باشد و يا مانند كسي كه
مشتاقانه دنبال پاسخي براي ندانسته هاي خويش است، مرا نگاه كرد و ناگهان با اشاره و
بريده بريده پرسيد: «مردم وقتي كنار قبر مي ايستند چه مي گويند؟ من كه نمي شنوم.»
زينب، متولد سال 1372 بود و اگر خانواده اش به موقع او را به مدرسه مي فرستادند،
الان بايد در كلاس دوم راهنمايي درس مي خواند. يك لحظه ناراحت شدم؛ چرا كه خانواده
اش با توجه به سن زينب و سطح هوشي بسيار بالاي او، مي توانستند گفتن فاتحه را خيلي
راحت به او آموزش دهند، اما متاسفانه كوتاهي كرده بودند.
اين كوتاهي ها و سهل انگاري ها در حيطه شغلي من، موضوع تازه اي نبود؛ چون بيش تر
خانواده هاي كودكان ناشنوا، مدرسه را جايي براي نگهداري فرزند خود مي دانند و بس.
درحالي كه اگر همگام با مدرسه به آموزش فرزند خود همت بگمارند، مطمئنا شاهد موفقيت
چشمگيري خواهند بود.
وظيفه من به عنوان معلم ايجاب مي كرد به راحتي از كنار اين سؤال زينب نگذرم. جواب
دادم: «سوره هايي را كه در نماز مي خوانيم براي مرده ها مي خوانيم تا روحشان شاد
شود.»
درهمين هنگام رقيه، ديگر دانش آموز ناشنواي باهوش كلاسم، با اشاره به من فهماند كه
«لطفا خواندن فاتحه را به ما ياد بدهيد، چون كه ما نماز خواندن را فراموش كرده
ايم.» آموزش نماز در كلاس سوم توسط همكارم انجام شده بود، ولي به دليل كوتاهي
والدين در كاربردي كردن آموخته هاي فرزندانشان و فقدان انگيزش و تشويق، آن ها
خواندن نماز را فراموش كرده بودند. به رقيه و زينب قول دادم در اولين فرصت ممكن،
توضيحاتي در مورد نماز و فاتحه و... ارائه دهم تا خوب مرور كنند و ياد بگيرند.
درچشمان تك تك شاگردانم شور و شوقي وصف ناپذير ديدم و مصمم شدم دو يا سه جلسه به
صورت اضطراري از دروس انشا، اجتماعي و ديني را به اين كار اختصاص دهم. تدريس درس
انقلاب را ادامه دادم و به پايان رساندم.
طبق قولي كه به دانش آموزان داده بودم، به جمع آوري تصاوير پرداختم و درضمن از دانش
آموزانم خواستم در مورد موضوعات وضو، نماز، رفتن به مسجد و نماز جماعتي نقاشي بكشند
و به كلاس بياورند تا درس نماز را به صورتي اثربخش و ماندگار تدريس كنم.
روز موعود فرارسيد. با ذكر مهرباني هاي خدا و نعمت هايي كه به ما داده است بحث را
شروع كردم و توضيح دادم كه: «لازم است به خاطر اين همه نعمت از خدا تشكر كنيم همان
طوري كه وقتي كسي چيزي را به ما مي دهد از آن فرد تشكر مي كنيم.» با هم راه هاي
تشكر از خدا را بررسي كرديم و به اين نتيجه رسيديم كه خواندن نماز يكي از راه هاي
تشكر از خداست. بنابراين بايد نماز خواندن را ياد بگيريم.نقاشي ها و تصاوير جمع
آوري شده را با كمك بچه ها به صورت كتابچه اي در آورديم كه ترتيب نماز را نشان مي
داد و ذكرهاي نماز را نيز دارا بود.
طي چند جلسه اين كتابچه ها را مرور كرديم: در زنگ انشا براي آن تصاوير جمله نوشتند،
در زنگ اجتماعي در موردنماز جماعت و رفتن به مسجد و... صحبت كرديم. در زنگ ديني نيز
دانش آموزان به صورت عملي نحوه نماز خواندن، از وضو تا سلام را انجام مي دادند. سپس
خواندن فاتحه را با شاگردانم تمرين و تكرار كردم؛ وقتي خواندن فاتحه را خوب ياد
گرفتند، براي اوليا يادداشتي نوشتم و خواستم روز پنج شنبه فرزند خود را نيز به
قبرستان ببرند تا مطلبي را كه تازه ياد گرفته اند، بتوانند در موقعيت طبيعي به كار
ببرند.
اتفاقا اين آموزش ها، مصادف شد با جشن تكليف كلاس سومي ها در مدرسه. به همراه
شاگردانم براي تزيين نمازخانه و برگزاري جشن اعلام آمادگي كرديم. شاگردانم از قبل
در زنگ هاي هنر با فوم، شاخه هاي گل ساخته بودند. با استفاده از اين گل ها و ساير
وسايل تزييني، نمازخانه را به طزر زيبايي تزيين كرديم و جشن تكليفي به يادماندني
براي كلاس سومي ها برگزار شد.
بعداز اتمام آموزش ها، نوبت به كاربردي كردن آن ها رسيد. در جلسه اي كه با اوليا
داشتم از آنان خواستم با استفاده از راهكارهاي زير فرزندان خود را در خانه به نماز
خواندن تشويق كنند:
1- تهيه چادر نماز مخصوص براي فرزند خود
2- همراه بردن فرزند خود به مسجد
3- ابراز خشنودي از اين كه دخترشان نماز مي خواند.
4- فهماندن اين كه خداوند نيز از نماز خواندن او خشنود است.
5-برخورد محبت آميز در تشويق او به نماز و خودداري از اجبار
6- نوازش كردن و بوسيدن او پس از نماز (البته گاهي اوقات)
7- معرفي او در جمع به عنوان كودكي نمازخوان
دخترهاي بهشتي
بي بي زهرا حسيني، نيشابور
سال تحصيلي 76-75، سومين سال خدمتم بود كه در روستاي «شورگشت» بخش تحت جلگه نيشابور
به عنوان مدير مدرسه خدمت مي كردم. سال قبل در همان مدرسه، معلم كلاس دوم بودم و
سال بعد كه مدير مدرسه شدم، رابطه ام با كلاس سومي ها- كه شاگردان سال قبل خودم
بودند- خيلي صميمي تر و راحت تر بود.
آن سال با همكاري معاون پرورشي، براي تشويق كودكان به نماز خواندن با بچه هاي سال
سوم قرار گذاشته بوديم كه هركس به طور مرتب در نماز ظهرو عصر مدرسه شركت كند، از
معاون مدرسه كارتي با عنوان «كارت بهشت» دريافت كند و در پايان هرماه، يك نفر به
عنوان «دختر نمونه بهشتي» معرفي شود و اسم او بر مقوايي، روي يكي از ديوارهاي سالن
مدرسه (به دليل نداشتن نمازخانه) نوشته شود.
اواخر دي ماه، مريم، شاگرد كلاس سوم، بعداز يك هفته غيبت، به علت بيماري و درحالي
كه به شدت گريه مي كرد با مادرش به دفتر مدرسه آمدند. بعداز جويا شدن از حال مريم،
علت گريه او را از مادرش پرسيدم.
مادر مريم كه مي خنديد، گفت: «از مريم سؤال كنيد.»
پرسيدم: «دخترم، چرا گريه مي كني؟»
مريم درحالي كه از شدت گريه به هق هق افتاده بود، گفت: «خانم، اين دفعه نوبت من بود
كه بهشتي شوم، اين دفعه من مي خواستم به بهشت بروم.»
من كه از حرف هاي مريم جاخورده بودم، متوجه منظورش شدم و به طرف او رفتم. او را بغل
كردم و از او خواستم كه گريه نكند. برايش توضيح دادم كه هركس نماز بخواند و با
ديگران مهربان باشد، بهشتي است.
از آن روز به بعد تصميم گرفتيم كه به جاي دختر بهشتي، دخترهاي بهشتي بنويسيم و اسم
تمام كساني را كه در نماز به طور مرتب شركت مي كنند، بر روي مقوا بياورم.
|
|
|
بچه هاي انقلاب
محمد حيدري
باز پيدايش شده بود. با كلي اعلاميه توي كيفش و خيس عرق. عرق حسابي لباس آستين
كوتاهش را خيس كرده بود و با اين حال لبخند مي زد . هميشه روي صورتش لبخند داشت. با
هر چيز مسخره اي شوخي مي كرد و مي خنديد. دو سه باري با هم حرفمان شده بود ، حرف
سفت و سخت كه نه ، چون كوچك تر از بقيه بودم جرئت زياد حرف زدن نداشتم.يك جورهايي
نخودي بودم. اما از نگاهم حس بدم را مي فهميد. مي فهميد و باز لج بازي مي
كرد:«دوباره از بازي خسته شدي اومدي ميون بزرگ ها؟»
هميشه به كوچكي ام مي خنديد و مسخره اش مي كرد. مي گفت پسر15 ساله را چه به انقلابي
گري. حق هم داشت يك جورهايي.همه ي هم كلاسي هاي دبيرستان توي فكر هاي مسخره ي
خودشان بودند و من يكي زده بود به سرم و با دوربين عكاسي اي كه براي جشن تولدم
خريده بودند چيك و چيك از ديوارهاي متبركي كه رويش «مرگ بر شاه» نوشته بودند عكس مي
گرفتم. از مشت هايي كه گره مي شد، از اعلاميه هايي كه مي رسيد...
خانه ي مان بالاي تهران بود ، بالاشهر نشين بوديم. هيچ كس توي خانه ي مان توي اين
قيد و بند ها نبود ، توي هيچ قيد و بندي نبود. من را هم يكي از معلم هاي
دبيرستانمان اينجوري كرد ، معلم مؤمن و مهربان مدرسه كه آخرش من را شيفته ي خودش
كرد. هر چند اخراجش كردند ، اما باز هم رابطه ام را حفظ كردم و آخر سر هم من را
فرستاد توي اين جمع ، پيش اين پسرك خوش خنده ي اعصاب خرد كن!
دانشجو بود. اتفاقا بيش تر از همه عكس هاي من به دردش مي خورد. عكس ها را مي گرفت و
يواشكي مي چسباند روي در و ديوار دانشگاه.عكس ها زود كنده مي شدند ، اما به قول
خودش:«پررو نشيا ، ولي تاثيرش رو گذاشته!»
اينطور حرف زدنش يك جورهايي لذت بخش هم بود. هر چند زيادي همه چيز را به شوخي مي
گرفت ، اما جديتش را هم ديده بودم. وقت هايي كه همه نااميد مي شدند سفت و سخت كار
را به تنهايي پيش مي گرفت و جلو مي برد.آن قدر كه بقيه هم خجالت مي كشيدند و نا
اميدي را كنار مي گذاشتند.
از در كه تو آمد ، اعلاميه هاي توي كيف را ريخت كف اتاق و گفت:«تقس ش كنيد!» نگاهش
را رو به من دوخت و با خنده گفت:«سلام كوچولو!» مي خواستم بزنمش!
اطلاع تظاهرات 17 شهريور بود ، ما داشتيم اعلاميه را مي خوانديم و خودش رفت وضو
گرفت و ايستاد به نماز. خودمان اعلاميه را نوشته بوديم و داده بوديم براي كپي. قرار
بود براي جمعه،17 شهريور، ضد حكومت تظاهرات بشود. مي خواستيم اعلاميه ها را همه جاي
شهر بچسبانيم تا آن هايي كه احيانا نمي دانند بدانند و باور كنند قضيه جدي است. مي
خواستيم حسابي شلوغ بشود اين دفعه. اگر اين بار همه چيز درست پيش مي رفت رژيم سقوط
مي كرد.
داشتيم سر جمعه و اين كه چه كسي چه كار بكند بحث مي كرديم كه نمازش تمام شد.آمد توي
بحث و باز سفت و سخت با آمدن من مخالفت كرد:«اين بچه رو نيارين ، يه طوريش مي شه
يهو ، بابا و مامانش رو چيكار كنيم؟!». قرار بود مثل هميشه من عكس بگيرم. دو ، سه
تا فيلم ذخيره هم گرفته بودم كه اگر وسط كار فيلمم تمام شد بشود باز هم عكس گرفت.
مخالفتش مثل هميشه نتيجه نداد.همه مي دانستند حرف هايش سر مسخره بازي و شوخي
است.كلي هم سرش غر زدند كه براي چه اين قدر به من گير مي دهد و ... خودش هم مي
دانست كه به حضورم چقدر نياز است. بايد يكي بود كه عكس بگيرد ، اين تظاهراتي كه از
شواهد معلوم بود خيلي بزرگ مي شود به عكس خيلي احتياج داشت. عكس هايي كه براي زدن
ضربه ي نهايي به رژيم خيلي به درد مي خورد.
شب هفدهم اما همه چيز عوض شد. اعلام كرده بودند كه فردا حكومت نظامي است. هيچ كس
نمي خواست زير قرار و مدار ها توي ميدان ژاله بزند . صبح قرار بود همه با هم حركت
كنيم سمت ميدان،جمع شده بوديم توي خانه ي هميشگي و منتظر پسرك خوش خنده بوديم تا
بيايد و برويم! هميشه كمي تاخير داشت. اين بار اما زودتر رسيد ، باز عرق كرده بود و
لباس هايش خيس خيس بودند. حسابي هول كرده بود. خبر آورد كه بيرون حسابي شلوغ است ،
ميدان را محاصره كرده اند وقضيه ي حكومت نظامي جدي است.راستش كمي ته دلم خالي شد ،
اما براي اين كه بگويم بزرگ شدم ، قبل از همه گفتم:«من كه مي رم ، هر چي مي خواد
بشه بشه» اين را كه گفتم انگار دل همه قرص شد ، آماده ي حركت شدند. اما باز به من
گير داد ، نه مثل هميشه. اين بار خواهش از سر و روي حرف هايش مي باريد. من را كشيد
يك گوشه و گفت:«مي شه نياي؟! خطرناكه...» مي دانستم مسخره بازي نمي كند ، اما دوست
داشتم انتقام همه ي شوخي هايش را بگيرم.
- فكر كردي منم مثل تو ترسو ام؟! چرا رنگت پريده ، اگه سختته مي توني نياي ها!
پوزخندي زدم و همراه بقيه راه افتادم. پشت سرمان آمد و در را بست و با هم راه
افتاديم. هر لحظه منتظر بودم باز حرفي بزند يا حداقل جواب طعنه ام را بدهد ، اما هر
بار كه نگاهش مي كردم مي ديدم دارد با نگراني نگاهم مي كند و وقتي چشمم به چشمش مي
افتاد رو بر مي گرداند كه مثلا به من نگاه نمي كند!
از كوچه پس كوچه ها زديم تا به ژاله رسيديم ، شلوغ شده بود ، و سرباز ها هم قشنگ
جلويمان به صف ايستاده بودند. حسابي هول برم داشت. اين قدر سرباز يك جا نديده بودم
، آن هم همه آماده و مسلح.
باز آمد پيشم و آهسته در گوشم گفت:«خواهش مي كنم برگرد» محلش ندادم ، دوربين را در
آوردم و شروع كردم به عكس گرفتن.
از وسط جمعيت سرگردان بالاخره يكي جرات كرد و اولين «مرگ بر شاه» را گفت. جمعيت
شروع كرد به شعار ، دست ها مشت مي شد و بالا مي رفت. سرباز ها هاج و واج مانده
بودند و من هم. داشتم فقط جمعيت را نگاه مي كردم كه يادم افتاد بايد عكس بگيرم.
چشمم را گذاشتم پشت دريچه ي دوربين و داشتم صحنه ها را ثبت مي كردم كه صداي بلندي
آمد.اولين تير شليك شد. كسي افتاد و جمعيت به هم ريخت. تيرها شروع شدند ، هر كس
سمتي مي دويد ، بعضي هنوز شعار مي دادند و كف خيابان ، بعضي جاها ، از خون داغ قرمز
شده بود.
عكس گرفتن پاك يادم رفته بود.نمي دانستم چه كار بايد بكنم. لاي مردم گم شده بودم و
هنوز صداي تيرهاي گاه و بي گاه مي آمد. رفتم توي جوب و پناه گرفتم. كمي آرام شده
بودم. باز دوربين را گذاشتم جلوي چشم هايم و يواشكي عكس گرفتم. دوربين را مي ديدند
كارم تمام بود. دوربين به دست از توي جوب جلوتر رفتم و از بدن هاي خوني چند تايي
عكس گرفتم ، از آدم هايي كه اين بدن هاي خوني را روي دوش مي كشيدند.داشتم عكس مي
گرفتم كه يكي صدا زد:«كوچولو»
چشم از چشمي دوربين برداشتم ، به فاصله دو سه متري ام ، پسر هميشه خندان افتاده بود
روي زمين.تير خورده بود به شكمش و همين طور داشت ازش خون مي رفت ، نمي دانستم چكار
بايد كنم ، با هزار ترس و لرز خواستم بروم سمتش كه با بي رمقي سرم داد كشيد:«بمون
سر جات»!
خودش را كشيد نزديك جوب ، رد خوني بدنش روي آسفالت داشت حالم را بهم مي زد.نمي
دانستم دارد چه كار مي كند. نزديكم كه رسيد گفت:«يه عكس ازم مي گيري كوچولو؟»
مي خواستم دوربين را سرش خورد كنم!باز داشت مسخره ام مي كرد. چشم هاي عصباني ام را
كه ديد آرام گفت:«خواهش مي كنم....»دوربين را آوردم جلوي چشمم ، چشم هايم را بستم و
دكمه را زدم. دوباره شليك ها شروع شد ، سربازها داشتند به اين سمت مي دويدند ، همه
داشتند فرار مي كردند، وقت نكردم حتا نگاهش كنم ، از همان جا شروع كردم به
دويدن.ديگر پسرك خوش خنده را هيچ كس نديد، هيچ جا هيچ خبري درباره اش پيدا نكرديم.
جز عكسي كه وقتي آب ها از آسياب افتاد داديم به يك عكاسي آشنا برايمان چاپ كند.توي
عكس هنوز داشت لبخند مي زد ...
|
|
|
چشمان گرسنه
چشمان كنجكاوش با دقت به بيسكويت هاي
توي بشقاب نگاه مي كرد به دستي كه دانه دانه آنها را برمي داشت و در دهان مي گذاشت.
آب دهانش را قورت داد. كاري نمي توانست بكند. مي ترسيد از اينكه ديده شود. براي
همين ساكت بود و از جايش تكان نمي خورد. مادر يك تكه بيسكويت در دهان بچه گذاشت و
گفت: بايد يك فكري به حال سوراخ سنبه هاي خانه بكني مرد. هوا كم كم سرد مي شود و
ممكن است هزار جور جانور براي فرار از سرما بريزند توي خانه. مرد در حالي كه چاي
عصرانه اش را هورت مي كشيد، سري به علامت تأييد تكان داد و بعد هر دو مشغول تماشاي
مستندي از حيوانات شدند كه از تلويزيون پخش مي شد. به جز صداي گوينده برنامه، صداي
خفيف خرد شدن بيسكويت زير دندان هم به گوش مي رسيد...
آن سوي اتاق، بچه كنجكاوي كه تازه ياد گرفته بود چطور خودش را سينه خيز به اين طرف
و آن طرف بكشاند، سرش را به سمت كابينت آشپزخانه چرخاند... براي چند لحظه نگاهشان
به هم گره خورد! هيچ كدام حركتي نمي كردند. بچه بيسكويت در دهان، فقط نشسته بود و
بدون اينكه كوچك ترين حركتي بكند، از در آشپزخانه، زير كابينت را نگاه مي كرد. او
هم از آن زير با دقت بچه را مي پاييد، و نيم نگاهي هم به تكه هاي بيسكويت داشت كه
چطور داشتند تمام مي شدند. يعني يك تكه از آن همه بيسكويت به او نمي رسيد؟
چند لحظه بيشتر طول نكشيد كه متوجه شد بچه دارد خرامان خرامان به سمتش مي آيد. جوري
حركت مي كرد كه انگار يك تانك بزرگ براي حمله به سمت دشمن يورش مي برد. خودش را عقب
كشيد و در تاريكي زير كابينت پنهان شد. وقتي بچه بازيگوش به آنجا رسيد و چيزي نديد،
دستش را زير كابينت برد و اينطرف و آنطرف را گشت. چيزي نبود. همانجا نشست و بعد
حواسش رفت به توپي كه گوشه آشپزخانه افتاده بود. باز خرامان خرامان حركت كرد، اما
اين بار به سمت توپ...
وقتي خطر رفع شد، او هم در تاريكي زير كابينت آب دهانش را قورت داد و نفس راحتي
كشيد. اين بار از گوشه كابينت بالا رفت و پشت شيشه شكر خودش را پنهان كرد. و باز از
قسمت باز آشپزخانه، نگاهش را دوخت به تكه هاي باقيمانده بيسكويت. زن استكان هاي چاي
را توي سيني گذاشت و بشقاب بيسكويت را برداشت و به سمت آشپزخانه حركت كرد. ته مانده
بيسكويت ها را گذاشت روي كابينت و مشغول شستن استكان هاي چاي شد. او كه شكمش از
گرسنگي به قار و قور افتاده بود و از ديدن خورده هاي بيسكويت توي بشقاب كه درست
كنار دستش بودند جا خورده بود، ازخود بي خود شد و پريد توي بشقاب! يك تكه بزرگ از
خورده بيسكويت ها را برداشت و كمي به آن نگاه كرد. اما همين كه دهانش را باز كرد كه
شروع به خوردن كند، چشمش به چشم متعجب زن افتاد كه با دهان باز نگاهش مي كرد! هر دو
بدون كوچك ترين حركتي براي چند لحظه به هم نگاه كردند... بعد از چند لحظه، زن سكوت
همراه با تعجبش را شكست و با تمام وجودش فرياد زد: موش!
موش بيچاره در حالي كه موفق نشده بود سر سوزني از بيسكويت در دستش را بخورد آن را
توي همان بشقاب انداخت و به سرعت رفت زير كابينت. زن جاروي كنار آشپزخانه را برداشت
و آن را زير كابينت فرو كرد و به شدت به اين طرف و آن طرف ضربه زد. مرد خانه هم
بالاخره سر و كله اش پيدا شد و در حالي كه با طمأنينه ماجرا را تماشا مي كرد به
همسرش گفت: آرام باش خانم. اين جوري كاري از پيش نمي رود. جارو را بده به من. بعد
از انتهاي آشپزخانه جارو را فرو كرد زير كابينت و چسباند به ديوار. به همسرش گفت در
آشپزخانه را ببندد و بيرون بياستد. زن كه بعد از ديدن مردش دل شير پيدا كرده بود در
را بست، اما بيرون نرفت! و با كنجكاوي مشغول تماشاي هنرنمايي مردش شد. مرد جارو را
خيلي آرام به حركت درآورد، جوري كه موش فقط بتواند به جلو حركت كند و راه برگشتي
نداشته باشد. وقتي مرد جارو به دست به انتهاي كابينت ها رسيد، موش وحشت زده به سرعت
دويد و پشت جعبه بزرگي كه كنار آشپزخانه بود پنهان شد. مرد كه لبخند رضايتي به لب
داشت گفت: خب، اين جوري كار ما راحت تر شد. بعد جعبه را محكم به ديوار چسباند. به
زنش گفت با جارو يك طرف جعبه را بپايد كه موش از آن طرف فرار نكند. بعد خودش در
حالي كه پلاستيك چند لايه اي را دور دستش پيچيده بود، از سمت ديگر يواش يواش جلو
رفت. تا اينكه حس كرد يك تكه گوشت مضطرب رفت داخل پلاستيك. با انگشتانش گوشه هاي
پلاستيك را دور موش پيچيد و بعد محكم آن را توي مشتش گرفت. مي توانست ترس را حتي از
پشت لايه هاي در هم پيچيده پلاستيك هم حس كند. مي شد فهميد حيوان بيچاره چقدر
ترسيده است. بعد از شكار موفقيت آميز موش، مرد در حالي كه بلند مي شد گفت: خب،
گرفتمش خانم. گرفتمش و در حالي كه مي خنديد مشتش را با سرعت به سمت صورت زن برد! زن
جيغ كشيد و گفت نكن مرد، الان سكته مي كنم!
و بعد هر دو خنديدند. زن گفت شايد بهتر باشد بكشيمش كه ديگر بر نگردد! و بعد بي
درنگ ادامه داد: نه، گناه دارد... مرد كه از دل رحمي زنش راضي به نظر مي رسيد گفت:
باشد، نمي كشيمش. الان مي برم و مي اندازمش توي كوچه. زن گفت: فقط مراقب باش اين
نزديكي ها نندازيش. چون ممكن است دوباره برگردد. بعد از اين موفقيت، چشمان خوشحال و
متفكر زن، ناگهان جرقه اي زد، و بعد با سرعت به سمت بشقاب بيسكويت رفت. نگاهي به
خرده بيسكويت ها كرد و صحنه اي كه قبلا ديده بود را به ياد آورد. موش بيچاره. لابد
خيلي گرسنه است. زن كه دل نازكش نمي توانست حتي گرسنگي يك موش كوچك را تحمل كند،
دست كرد و چند تكه از خرده بيسكويت ها را برداشت به طرف همسرش آمد و دستش را آرام
جلو برد. حالا جلوي مرد چشمان مهربان زنش بود و چند تكه بيسكويت مرد نگاهي به
بيسكويت ها انداخت و نگاه متعجبش را به چهره زنش دوخت. نگاه مهربان زن، كار خودش را
كرد. مرد انگار كه يك كتاب كامل و گرانسنگ را از نگاه همسرش خوانده و آموخته باشد،
خورده بيسكويت ها را برداشت و از لاي پلاستيك آنها را گرفت. زن لبخندي از سر رضايت
زد و گفت: مراقب باش. و مرد در حالي كه به علامت تأييد سرش را تكان مي داد، نگاهي
به ساعت چسبيده به ديوار انداخت. ثانيه شمار ساعت هم انگار با هيجان و ترس حركت مي
كرد. تيك، تاك، تيك، تاك! اما عقربه هاي ديگر ساعت نشان مي داد كه كوچه بايد خلوت
باشد. براي همين مرد به راه افتاد و با كيسه اي كه در دست داشت، با همان لباس راحتي
تا ته كوچه رفت. ساختمان نيمه كاره اي آخر كوچه بود كه نخاله هاي ساختماني را كنارش
ريخته بودند. مرد در حالي كه گوشه هاي كيسه، را باز مي كرد كه موش بيچاره لاي آن
گير نيافتد، مشتش را به سرعت به سمت نخاله ها حركت داد و كيسه و موش را پرتاب كرد
به سمت آشغال ها، و پس از پرتاب موفقش چند لحظه اي ايستاد تا مطمئن شود كه مشكلي
پيش نيامده. وقتي كيسه شروع به حركت كرد او هم دستانش را تكاند و با سرعت بيشتري به
سمت خانه به راه افتاد. چون نمي خواست كسي او را با آن سر و وضع توي كوچه ببيند.
وقتي نفس نفس زنان وارد خانه شد، خانمش كه دم در ايستاده و منتظر بود، در حالي كه
انگار شوهرش از فتح بزرگي برگشته باشد گفت: خسته نباشي مرد، خيلي خوب گيرش انداختي.
فكر مي كردم حالا حالاها بايد دنبالش بدويم! بعد هر دو در حالي كه مي خنديدند رفتند
توي خانه. مرد دستانش را شست و نشست پاي تلويزيون تا سريال مورد علاقه اش را كه
شروع شده بود تماشا كند. زن هم رفت توي آشپزخانه تا چند حب از هندوانه تابستاني و
خنك توي يخچال بود را بياورد. بچه بازيگوش آنها، بعد از كلي شيطنت يك گوشه خوابش
برده بود...چند لحظه بعد زن در كنار همسرش با دلي شاد مشغول خوردن هندوانه بود.
تخمه هاي درشت هندوانه از دستان مرد داخل پشقاب مي افتاد وچشمان گرسنه اي از زير
كابينت، با حسرت با آنها نگاه مي كرد...
& احمد طحاني از يزد
|
|