(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 25 تير 1391 - شماره 20256

مادر، پسر، سفر
مزار تو سند مظلوميت بسيجيان خميني است
پاره تن مادر لبناني در قطعه 24 آرميده است
سفرنامه مريوان و بزرگداشت حاج احمد متوسليان
از دل نرود هر آنكه از ديده برفت...


مادر، پسر، سفر

مزار تو سند مظلوميت بسيجيان خميني است

محمد صرفي
همه چيز از يك مزار بي زائر شروع شد؛ بهشت زهرا قطعه 24 رديف 133.
تنها نشاني صاحب مزار يك نام بود؛ محمد حسن هاشم از اهالي حوالي مديترانه؛ لبنان، و محل شهادتش جزيره فاو.
اوايل خرداد، جرقه كار را يزدي و صمدي و علي اكبري زدند. بچه هاي خبرگزاري فارس. كار سختي مي نمود. يك نام بود و ديگر هيچ! راه افتادند و رفتند لبنان. آنجا كاظم دارابي را پيدا كردند و ماجرا را گفتند. شهيدي در بهشت زهرا آرميده با اين نام و روي سنگ مزارش نوشته شده اهل جبشيت لبنان.
حاج كاظم هم دست به كار شد. جبشيت همان روستايي بود كه شهيد راغب حرب هم اهل آنجا بود؛ در منطقه نبطيه. شيخ عبدالكريم عبيد هم اهل جبشيت است. همان شيخي كه اسرائيلي ها او را ربودند و گفتند تا خلبان ما را ندهيد او را آزاد نمي كنيم. 14 سال هم اسير بود و بالاخره مجبور شدند چند سال قبل در تبادل اسرا آزادش كنند.
حاج كاظم پيگيري را با رفقاي لبناني اش شروع مي كند. مي گويند خانواده هاشم از جبشيت رفته اند. حاج خليل از دوستان حاج كاظم و اهل جبشيت است. وقتي مي شنود محمد در ايران شهيد شده، يادش مي آيد و مي گويد بله! مي شناسمشان. كم كم سرنخ هايي پيدا مي شود. از طريق شيخ عبدالكريم مي فهمند تنها فرد خانواده شهيد، مادر اوست كه الان هم در جبشيت نيست.
از طريق موسسه شهيد لبنان آدرس مادر را پيدا مي كنند. مادر حسابي پير شده و موسسه شهيد براي او پرستاري گرفته است. يكي از بستگان پرستار به رحمت خدا رفته و آنها يك هفته اي است كه رفته اند يحمر.
مي روند يحمر و اولين ديدار حاصل دست مي دهد. وقتي مي فهمد بچه ها از ايران آمده اند براي پيدا كردن او، بسيار خوشحال مي شود و ذكر لبش تنها دعا براي ايران و رزمندگان و حضرت آقاست.
مادر شروع كرد به گفتن از محمد؛ تنها پسرش، تنها فرزندش؛ جگرگوشه اش... مادر مي گفت و حاج كاظم با بغض ترجمه مي كرد و چشم مهمانان نم نم مي باريد...
گفت تنها يك بار به ايران آمده و مزار فرزندش را زيارت كرده است. بچه ها گفتند دوست داري يكبار ديگر زيارتش كني؟ مادر از خوشحالي زبانش بند آمده بود. بچه ها قول دادند بياورندش ايران. كسي هم پشتيبانشان نبود و خودشان هم نمي دانستند چطور مي خواهند به قولشان عمل كنند. اما همان خدايي كه تا اينجايش را رديف كرده بود بقيه اش را هم بدون شك رديف مي كرد. گفتند كي آماده اي؟ گفت هر چه زودتر بهتر! گفتند: پاسپورتت را آماده كن. توكل بر خدا.
دو هفته بعد پاسپورت ها آماده بود. بقيه اش را هم خدا رديف كرد. حوزه هنري اعلام كرد تمام هزينه هاي سفر اين مادر شهيد را تقبل مي كند. پرواز آن روز بيروت-تهران براي هر كدام از مسافران حسي داشت اما براي مادر محمد چيز ديگري بود. هواپيما كه به زمين نشست اولين مقصد معلوم بود... قطعه 24 بهشت زهرا... و بگذار بگذريم كه آن روز چه گذشت. چه مي توان گفت؟! حاضرين اشكي مي ديدند و سوز و ناله اي. قلم را ياراي توصيف نيست...
مادر محمد يك هفته اي مهمان ايران بود. به زيارت حضرت معصومه(س) رفت و به پابوس امام هشتم. باز هم دست خدا يار شد. همان روزها حضرت آقا هم مشهد تشريف داشتند. وقتي شنيدند چنين مادر شهيدي به ايران آمده مشتاقانه فرمودند ايشان را ببينم. بعد از نماز مغرب و عشاء مادر شهيد به ديدار آقا رفت. آقا تفقد و تجليل كرد و مادر دعا براي سلامتي و سربلندي ايشان.
عبده با دو مادر شهيد هم ديدار كرد. يكي شان خانم يامامورا بود. همان خانم ژاپني كه همسرش ايراني است و فرزندش شهيد. خانم يامامورا بسيار منقلب شد و گفت: ما كاري نكرده ايم. شما فداكاري كرده ايد كه تنها فرزندتان را تقديم كرديد. آن هم در غربت. من كه در ايران بودم و كنار فرزندم.
مادر ديگر، مادر شهيد ذاكري بود. شهيد ذاكري در لبنان به شهادت رسيده بود. ديدار صميمانه اي بود. فرزند يكي ايراني بود و در لبنان به خون تپيده بود، فرزند ديگري لبناني بود و از خاك ايران پرواز كرده بود.
يك روز هم رفت موزه شهدا. لباس هاي خوني بسيجيان را كه ديد، سخت منقلب شد. بازديدكنندگان هم كه او را ديدند و ماجرايش را شنيدند، منقلب تر... چقدر او را تكريم كردند.
يكي از بچه هاي حزب الله به گروه ميزبان گفته بود؛ سال 1991 يكي از رزمندگان حزب الله پيش از شهادتش اين مادر را به من معرفي كرد و گفت او مادر شهيد محمد حسن هاشم است و بعد از من مراقب او باش.
دوشنبه ساعت پنج صبح موعد بازگشت بود. غروب يكشنبه براي آخرين وداع رفتند. مادر باز به سختي و با واكر خود را بر مزار فرزندش رساند. نوحه سرايي آغاز كرد. خداحافظي پرسوزي بود و غروب دردناكي...
آري! اين بود داستان يك سفر. اما گمان مبر كه معماي مزار 133 در قطعه 24 فاش شده است. كاش همرزمان و فرماندهاي محمد حسن هاشم پيدا شوند و بگويند كه او بسيجي كدام دسته و گروهان و گردان بود؟ آن شب در عمليات والفجر هشت بر او و يارانش چه گذشت؟ فرمانده اش كه بود؟ و چگونه خونش در غربت بر زمين ريخته شد...
خدا خيرشان دهد آن برادراني كه به هر نحو، قدمي براي ديدار دوباره اين مادر و فرزند برداشتند و من نمي دانم مسئولين و متوليان رسمي اين حوزه چرا عملاً سعي مي كنند محمد حسن هاشم ها را سانسور كنند و چه جوابي حداقل براي وجدان خود دارند؟!
برادرم محمد حسن هاشم! مزار غريب تو كه تا همين چند ماه پيش عكسي هم نداشت، سند مظلوميت بسيجيان خميني است كه بسيجي در آسمان از زمين مشهورتر است.


پاره تن مادر لبناني در قطعه 24 آرميده است

صنوبر محمدي
بالاي سر مزار اين گونه نوشته شده:
بسيجي پاكباخته حضرت روح الله
شهيد محمد حسن هاشم
تولد: 1342
روستاي: جبشيت- جنوب لبنان
شهادت: 1364 هجري شمسي
عمليات والفجر هشت فاو
بعدازظهر يكي از روزهاي گرم تيرماه، كه خورشيد تمام گرمايش را بي رحمانه به سر و روي عابرين مي تاباند، در قطعه 24 شهدا، بر سر مزار شهيدي از لبنان هستم .
پرچم برافراشته شده حزب الله و تصوير رهبرمعظم انقلاب و سيدحسن نصرالله بر بالاي مزار مي درخشد.
تا آمدن جمع، منتظر مي مانم .هيچ صدايي نيست. در سكوتي ژرف، به اطراف كه نگاه مي كنم، عكس ها درمقابل چشمانم جان مي گيرند. هميشه اينجا برايم آرامش بخش است. قطعه شهدا را زيباتر از هميشه مي يابم گويا تكه اي از بهشت را مي بينم.
پس از زماني كه درست نمي دانم چقدر از آمدنم گذشته است، صداي همهمه و نجواهايي را در پشت سرم حس مي كنم. به آرامي برمي گردم و نگاه مي كنم. گروه رسيده اند. آقاي يزدي و همراهان سخت مشغولند. فيلمبرداران و عكاسان چند قدمي را به حالت دو در جلو گروه در حركتند. آقاي صمدي كه از خبرگزاري فارس آمده، با سلام و تعارفات اوليه، خودش را معرفي مي كند. آقاي يزدي كه به گمانم اسباب سفر اين مادر را به ايران و براي ديدار از فرزند شهيدش آماده كرده اند، بسيار مراقب وي هستند. مادر كه زني 80 ساله مي ماند، به سختي حركت مي كند. او را بر روي ويلچر مي نشانند و تا نزديكي هاي قطعه شهدا مي آورند . ولي از آنجا به بعد جاي حركت ويلچر نيست. يكي از بچه هاي گروه، شتابان و با عجله واكري را از پشت اتومبيل بيرون مي آورد. همراهان به اين مادر كمك مي كنند تا واكر را بگيرد. حركت براي او آنقدر دشوار است كه مسافت چندقدمي را شايد باور نكنيد با كمك گرفتن از گروه، يك ربع- بيست دقيقه اي طول مي كشد و گروه به احترام اين مادر، پشت سر او و با طمأنينه به راه مي افتند. مادر به آرامي به عكس ها نگاه مي كند و وقتي بر سر مزار فرزند مي رسد.... همه نگاه ها به اوست. يكي از بچه ها با پيچ گوشتي عكس را از قاب بالاي سر مزار بيرون مي كشد و به دستان مادر مي دهد. او با مشقت بسيار به روي سنگ قبر مي نشيند و ديگر حال خود را نمي فهمد. به پهناي صورت اشك مي ريزد و براي فرزند جوانش نوحه سرايي مي كند. او به زبان عربي با سوز و گداز نوحه مي خواند- همه در يك آن فراموش مي كنيم كه جو، رسمي است، با وجودي كه خيلي كم متوجه نجواهايش مي شويم- بدون كمترين خجالتي، به آرامي و هركدام در تنهايي مان، براي اين مادر و دل شكسته اش اشك مي ريزيم. نگاهي به گروه مي كنم، همه دستها را روي صورت گذاشته و گريه مي كنند. مادر يك ريز و پي درپي زبان گرفته و با فرزندش سخن مي گويد. عكس فرزند را بارها و بارها به آغوش مي كشد، مي بوسد و مي بويد.
زمان زيادي مي گذرد كم كم خانواده ها نيز به اين جمع اضافه مي شوند و اعضاي گروه، در مقابل پرسش خانواده ها، پاسخ مي دهند.
گذشت ساعت را حس نمي كنيم كه ناگاه يكي از اعضا، زمان را برايمان مي گويد. گويي از اينجا به مرقد امام(ره) مي روند. همه آماده رفتن مي شويم. مادر كه متوجه جمع و جوركردن وسايل مي شود، مي داند كه وداعي سخت با فرزندش دارد. صدايش مي لرزد. تمام اعضاي بدنش به ارتعاش درمي آيد. چگونه با فرزند وداع كند. او كه همسرش را سالها پيش از دست داده و فرزند برايش قوت قلبي بوده، حالا فرزند را هم از دست داده است و ديگر كسي را ندارد. زن جوان ديگري همراه اوست. از مترجم نسبت او را مي پرسم. مي گويد: او هيچ كس را ندارد و حالا اين خانم خدمتكار هميشه وهمه جا با اوست و كارهايش را انجام مي دهد و وظيفه پرستاري از او را برعهده دارد. زن جواني كه با لبخندي شيرين از همه پذيرايي مي كند و لحظه اي از پيرزن جدا نمي شود.
¤¤¤
گلزار شهداي ما در كنار شهداي دفاع مقدس، 20 شهيد لبناني را نيز در خود جاي داده است. يكي از اين شهدا، محمدحسن هاشم مي باشد. مادر اين شهيد قبلا يك بار براي ديدار مزار فرزند شهيدش به ايران آمده و اكنون براي دومين بار مقدمات سفر توسط حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي برايش فراهم شد. به اين بهانه مصاحبه اي هرچند كوتاه با وي داشتيم كه از نظر مي گذرانيم:
¤ لطفا خودتان را معرفي كنيد؟
من «عبده خليل قاسم» در سال 1931 ميلادي در جنوب لبنان به دنيا آمدم. و در حال حاضر زني تنها هستم كه در روستاي «يحمر» در حوالي نبطيه زندگي مي كنم.
¤ چند فرزند داريد؟
محمد تنها فرزند من بود. پدرش سالها پيش از دنيا رفت. زماني كه محمد حدوداً شش ساله بود. محمد همه دار و ندار زندگيم بود.
¤ از اين كه فرزندتان در قطعه شهداي ايران دفن است چه احساسي داريد؟
افتخار مي كنم كه پسرم در كشور ايران شهيد شده است. خودم هم دوست دارم در سرزمين ايران بميرم چون اينجا سرزمين پاك و طاهري است.
¤ از آمدن محمد به ايران برايمان بگوييد؟
وي كه از نيروهاي حزب الله لبنان بود، بارها و بارها آرزو مي كرد در زمان جنگ عراق و شايد دنياي كفر عليه ايران، به رزمندگان اسلام در جبهه ها بپيوندد. شهيد محمدحسن چهارماه قبل از شهادتش ازدواج كرد تا سنت پيامبراكرم(ص) را به جاي آورد و با دين كامل به ملاقات خداوند برود. وقتي ديد كه دل من راضي نمي شود، گفت مي خواهم براي ديدار پدر بزرگ به ايران بروم. حال اينكه خاك فاو آماده بود تا با خون اين شهيد لبناني و ساير رزمندگان اسلام آبياري شود.
¤ ازنظر اخلاقي محمد چگونه فرزندي بود؟
محمد جواني پرهيزگار و دوست داشتني بود كه باعث افتخار من و سربلندي همه شيعيان است.
او هفت ساله بود كه شروع به خواندن نماز كرد و هيچ وقت روزه هايش ترك نمي شد. محمد هم مانند اجداد پاكش متدين و ملتزم به شرع مقدس بود.
¤ چگونه از شهادت محمد باخبر شديد؟
مدتي بود كه از محمد خبري نداشتم. هربار كه از دوستانش سراغش را مي گرفتم مي گفتند حالش خوب است. تا اينكه بعد از چهارماه، چند نفر به درب منزل ما آمدند و خبر شهادت محمد را به من دادند. البته شهادت محمد به من الهام شده بود. زماني كه من خبر شهادت محمد را نداشتم، به مكه رفته بودم. در آنجا در سعي بين صفا و مروه محمد را در ميان جمعيت مي ديدم كه لباس دامادي برتن دارد و خيلي زيبا شده است.
¤ از اينكه مزار محمد در ايران و طي كردن اين مسير براي شما سخت است، خسته نمي شويد؟
مگر مي شود دلتنگ و خسته نبود. درلبنان نيز يادبودي از او ساخته اند كه هر وقت دلتنگ مي شوم به آنجا مي روم.
¤ چه پيامي براي ملت ايران داريد؟
من همواره دعاگوي ملت ايران هستم و حتي بايد از آنان عذرخواهي كنم كه فرزندم در خاك و آب ايران دفن شده است و گوشه اي از اين سرزمين مقدس را اشغال كرده است.
¤سؤال پاياني اين است كه آيا دوست داريد به حضور مقام معظم رهبري برسيد؟
(مادر با بوسيدن دست خود و نشان دادن شور و اشتياق) اين گونه مي گويد: چه اتفاقي مي تواند از اين بهتر و دلچسب تر باشد.


سفرنامه مريوان و بزرگداشت حاج احمد متوسليان

از دل نرود هر آنكه از ديده برفت...

سيد محمد مشكوه الممالك
روز ولادت حضرت علي اكبر(ع) بود كه مسئول صفحه پيشنهادي داد مبني بر رفتن به جبهه هاي غرب، جبهه هاي جدال سخت با دشمن سرسخت! من هم كه تا به حال به مرزهاي نوراني غرب نرفته بودم پذيرفته و خوشحال شدم كه شايد عيدي خود را از حضرت علي اكبر (ع) گرفته ام و شهداي عزيز من را به كربلاي ايران دعوت كرده اند. از شب قبل براي سفر فردا لحظه شماري مي كردم تا اينكه صبح فرا رسيد و به همراه كاروان رهپويان خورشيد عازم جبهه هاي غرب شدم. خود را با حس خوبي به دهكده مقاومت پادگان امام حسن (ع) سابق رساندم. با صحنه اي روبه رو شدم كه يادآور روزهاي حماسه و دفاع مقدس بود؛ رزمندگان قديم دست در گردن دوستان خود انداخته و همديگر را در آغوش مي گرفتند، همان از معراج برگشتگان، همانها كه از قافله شهدا جا مانده بودند. سري در هواي كوي ياران رفته و پايي لاجرم گرفتار در اين دنياي خاكي. اما چهره هاي نوراني و با صفايشان، سخن از سر درون ميداد و انسان را شيفته خود مي كرد. با خودم گفتم اي كاش با آنها در يك اتوبوس باشم اما سعادت با من يار نشد و من را به همراه يكي از دوستانم، حامد چوپاني، به ماشين ديگري فرستادند.
ساعت هفت ونيم است، اتوبوس از محوطه خارج شد. همان ابتداي سفر يكي از بچه هاي همسفر آمد و گفت قصد داريم كه درطول اين سفر ختم قرآني براي حاج احمد متوسليان بگيريم و هركسي جزئي از قرآن را انتخاب كرد. اينجا حتي نوايي كه از گوشي هاي تلفن همراه به گوش مي رسد، از غربت و رشادت و از همت بهسوي شهادت بچه هاي جنگ خبر مي دهد.
غروب است و ما نزديكي هاي مريوان؛ وقتي از پشت پنجره اتوبوس به درختاني كه بر دامنه كوهها روييده اند، نگاه مي كني با خود مي گويي: چه شهيداني كه روزي براي دفاع از اين شهرها با خون خود اين درختان را آبياري كرده اند . غروب خورشيد نيز اكنون با حس وحالي شبيه غروب جمعه همراهي مي كند. احساس مي كردم كه شهدا در كردستان منتظر كاروان ما هستند تا به ما خوش آمد بگويند. چرا كه قبلاً در سفرهاي راهيان نور شنيده بودم كه سفر به مناطق جنگي نصيب كسي نمي شود مگر اين كه خود شهدا به هر كس دعوت نامه بدهند و من اين دعوت نامه را لمس و هر لحظه خدا را شكر مي كردم. به مريوان رسيديم، بانگ اذان مي گويد شهدا در نماز اول وقت پيشگام بودند. ما در دبيرستان شهيد همت اسكان داشتيم .بعد از نماز مغرب و عشا با برادرهاي كرد مسلمانمان ارتباط نزديكي برقرار كرديم و به دنبال شناسايي شهداي شاخص شهر رفتيم. من و دوستم را به منزل يكي از شهداي پيش مرگ كرد مسلمان بردند. وارد منزل شهيد حاج توفيق مدني فر شديم كه 18شهيد از طائفه شان را در راه انقلاب و اسلام تقديم كرده بودند؛ خانوادهاي بسيار خون گرم و مهمان نواز. تا پاسي از شب در كنار آنها و با مهرباني بي دريغشان ساعت ها به صحبت نشستيم. انگار كه مدت ها بود آنها را مي شناختيم، اگر شيفته مرام و شخصيت اين شهيد بزرگوار نمي شدي معلوم بود با مرام و مروت بيگانه اي. به همراه دوستم و فرزند شهيد آقاي دارآب مدني فر، بعد از خواندن نماز صبح بر سر مزار حاج توفيق، يا همان كاك توفيق جبهه ها، رفتيم. پس از آن به كنار درياچه زريوار، يادمان عمليات والفجر چهار رفتيم كه طبيعتي زيبا و ديدني بود. وقتي به محل همايش مي رفتيم، عكس هاي حاج احمد متوسليان بر تارك خيابانهاي شهر مريوان مي درخشيد. به گفته مسئول ستاد راهيان نور غرب اين كار خودجوش بوده و توسط پيشمرگان كرد صورت گرفته است. هموطنان كرد علاقه زيادي به حاج احمد داشته و او را برادر احمد لقب داده بودند. به سالن آمفي تئاتر دانشگاه آزاد اسلامي رفتيم؛ محل برگزاري مراسم ياد بود سي امين سال اسارت حاج احمد متوسليان. جمعيت زيادي از سراسر كشور، مردم بومي و پيشمرگان كرد كه از ياران وفاداران حاج احمد متوسليان بودند در آنجا حضور داشتند.
برنامه با خيرمقدم به ميهمانان و تلاوت قرآن آغاز شد .پس از آن مستندي از حاج احمد متوسليان براي حضار به نمايش درآمد. در ابتداي مراسم فرماندار شهر مريوان «رشيد پور» به جايگاه آمد و ضمن خوش آمد گويي به مهمانان و حضار، از رشادت هاي حاج احمد در مريوان گفت.
وي با بيان اين كه شهر مريوان و روستاهاي اطراف بيش از 119 بار توسط دشمن بمباران شد و اصلاً وضعيت مناسبي نداشت، به بركت نظام جمهوري اسلامي ،خون شهدا ، جوانمري حاج احمد متوسليان ، كمك برادران پيش مرگ كرد مسلمان و تدابير رهبر فرزانه انقلاب امروز شهر مريوان به لحاظ آباداني و امنيت از شهرستان هاي نمونه كردستان است.
نفر بعدي فرمانده لشكر 27 محمد رسول الله سرهنگ«رضا فرزانه» بود. لحظات كوتاهي به جايگاه آمده و ضمن خوش آمد گويي به ميهمان و گرامي داشتن ياد و خاطره شهدا ، دليل برگزاري مراسم سي امين سالگرد به اسارت در آمدن جاويدالاثر عزيزمان حاج احمد متوسليان در شهر مريوان را عشق و علاقه شديد ايشان به خطه كردستان دانستند و تأكيد كردند همان طور كه حضرت آقا فرمودند، گرامي داشت ياد و خاطره شهدا، كمتر از اجر شهادت نيست اميدواريم كه مورد توجه حضرت حق تعالي قرار گيرد.
پس از آن، زمان بيان خاطرات توسط همرزمان حاج احمد متوسليان فرارسيد و ابتدا از سيف الله منتظري براي بيان خاطره دعوت شد.
او از اولين برخورد خود با حاج احمد متوسليان اين چنين مي گويد: سال 58 كه با گروهي از اصفهان آمده بوديم كرمانشاه،وقتي ايشان را ديدم شيفته اش شدم، رفتار حاجي و چهره ي معصومانه اش همه را به خود جذب مي كرد. آن روز از گروه خودجدا شده و با حاجي همراه شدم. آقاي منتظري از خاطرات آن دوران و آزادسازي مريوان اين چنين اشاره كرد: اولين روزي كه ما را با بالگرد به مريوان آوردند ارتفاعات اطراف پادگان مريوان در اختيار گروهك ها بود. در تپه هاي اطراف پادگان مستقر شديم كه قله ي بالاي پادگان را بگيريم و اولين شهيد ،به نام شهيد «ولي جناب» تنها شهيد آن روز را آنجا داديم ، وقتي نتوانستيم ارتفاعات را بگيريم ،برگشتيم. شب چهار فريب خورده كومله آمدند و تسليم شدند، گفتند: ما شما را دقيقاً با تير مي زديم ولي هرچه به طرف شما شليك مي كرديم به شما نمي خورد از اين رو ما به حقانيت شما پي برديم،تسليم شدند و با كمك آنها قله را گرفته و از آن جا به شهر سرازير شديم.راحت ترين عملياتي كه در طي اين دوسال انجام داديم، گرفتن مريوان بدون هيچ درگيري بود.در آن برف بي سابقه سال 60 در شهر مستقر شديم. با اينكه همه كم سن وسال بوديم اين شرايط سخت و دوري از محل زندگي اين را در ذهن من تداعي مي كرد كه چقدر آقا اباعبدالله و 72 تن يارانشان مظلوم بودند .از طرفي خدا را شكر مي كردم كه چنين امتحاني را براي ما قرار داده و دعا مي كردم كه به حول و قوه الهي از اين امتحان سربلند بيرون آييم.
همرزم حاج احمد متوسليان با ابراز خوشحالي از اين كه در چنين دوراني و با جوان هايي مثل حاج احمد متوسليان، حسين قجه اي، رضا چراغي و .. زندگي كرده اند از برادران پيشمرگ كرد مسلمان هم ياد كرده و افزود: اگر كمك اين پيشمرگان نبود ما اين قدر موفق نبوديم،چرا كه ما راه بلد منطقه نبوديم و پيشرفت عمليات ها را به دليل رشادت و جوانمردي اين عزيزان مي دانيم كه ما حتي مناطقي كه عراق بر روي آن ها مسلط بود را پس گرفته و در خاك عراق نيز پيش روي كرديم .
وي حاج احمد را كار گشاي مردم خواند و گفت: شايد پيرمردها و پيرزن هايي هنوز هم در مريوان باشند كه به ياد مي آورند روزهايي را كه تمام مشكلاتشان را در سپاه مريوان حل مي كردند، حاج احمد حتي همه حقوق خود را در راه كمك به مردم خرج مي كرد و نسبت به مشكلات مردم بي تفاوت نبود. حاجي پس از هر عمليات و آزادسازي روستايي مي گفت اولين كار بايد باز كردن مدرسه و راه اندازي آن و آمدن ماشين آذوقه به آن روستا باشد.
محبوبيت حاج احمد در بين مردم به قدري بود كه وقتي مي خواست از مريوان برود، تمام پيشمرگان كرد و مردم شهر گريه مي كردند و حاج احمد را برادر بزرگ خودشان مي دانستند چرا كه برادري و مردانگي اش را به آنها ثابت كرده بود.
ماموستا فتاحي نيز به عنوان يكي از ياران كرد حاج احمد متوسليان در ادامه مراسم با فرستادن سلام و درود به امام خميني، شهيدان انقلاب و مقام معظم رهبري خاطرات خود را اين طور بيان كرد: ايشان (متوسليان) هر زمان كه فرصتي مي يافت به ديدار خانواده ي شهيدان،جانبازان و ايثارگران مي رفت از آن ها دلجويي كرده و كمبودهايشان را جبران مي كرد.شخصيت اين مرد بزرگ اين طور بود كه حتي با ضد انقلاب هم مهربانانه رفتار مي كرد و در زمان حضور حاج احمد حدود سه هزار نفر از آنهايي كه فريب خورده بودند خود را تسليم كردند. وي افزود: كردها به هر كسي برادر احمد نمي گويند مگر اينكه برادري اش ثابت شده باشد و حاج احمد،براي ما برادر احمد بود.
ماموستا فتاحي از جانبازان عزيز ماست كه در حال حاضر جزء گروه تفحص بودن منطقه را افتخار خود مي داند و مي گويد كه اخيراً شهدايي را تفحص كرديم كه از بچه هاي مشهد بودند و اين مرا به اين فكر انداخت كه جوانان آن روز چقدر نسبت به ميهن شان غيرت داشتند كه مثل اين شهيدان از مشهد به منطقه ما براي پاسداري آمدند و اين نشان مي دهد كه همه ما از يك خانواده هستيم و همه با هم برادريم،فقط به مسئولين عزيزمان يادآوري مي كنم اين صندلي هايي كه امروز بر آن نشسته ايد، ثمره خون شهداست. مراقب باشيم كه فرداي قيامت شرمنده آن ها نشويم.
سردار «حاج عباس برقي» از ياران حاج احمد متوسليان به جايگاه دعوت شد و در ابتداي صحبت از همه كساني كه در اجراي اين مراسم ياري رساندند، تشكر و قدرداني كرد و حاج احمد را فاتح شهر مريوان و حيدر رزمنده ها ناميد و تصريح كرد كه اگر پيش مرگان كرد مسلمان حاج احمد را ياري نمي كردند امنيت منطقه و فتح شهر مريوان امكان پذير نبود.
همچنين ايشان با بيان خاطره اي شب قبل از رفتن به لبنان را اين طور توصيف مي كند: با گروهي از بچه ها به منزل حاج احمد رفته بوديم بعد از خوردن شام،درباره رفتن به لبنان صحبت كرديم كه حاجي گفت من مي دانم كه در اين سفر برگشتي نيست ، پس وصيت نامه هاي خود را بنويسيد. وقتي دليل اين حرف ايشان را پرسيديم، با حالت بغض گفت: فتح المبين را به خاطر داريد يك شب كه براي گرفتن وضو بيرون رفته بودم در فكر اين بودم كه شايد با اين امكانات كم شكست بخوريم و در اين صورت آبرويمان مي رود، در همان تاريكي شب يك نفر با لباس سپاه روي شانه ام زد برگشتم، گفت برادر احمد، ياد خدا و ائمه را فراموش كرده اي و به وسايل و امكانات فكرمي كني! مطمئن باش كه در اين عمليات پيروز مي شوي،پس از آن در عمليات بيت المقدس هم خرمشهر را آزاد مي كني و براي كمك به شيعيان لبنان به آن جا مي روي كه لبنان پايان كار است.
سپس از آخرين ديدار حاج احمد مي گويد: يك روز قرار بود حاج احمد براي شناسايي به بيروت برود و گزارشي مبني بر اينكه اسرائيلي ها چه برسر لبنان آورده اند خدمت حضرت امام(ره) بياورد. همه ي دوستاني كه آنجا بودند خواستند حاج احمد را منصرف كنند هرچه اصرار كردند قبول نكرد گفت من بايد بروم و رفت. فرداي آن روز انگار همه حرف هاي حاجي به ذهنم آمد و نزد شهيد همت رفتم.ديدم با نگراني قدم مي زند گفتم حاج ابراهيم اگر منتظر حاج احمد هستيد،ايشان ديگر برنمي گردد.گفت چرا؟ داستان آن شب و خانه حاج احمد را تعريف كردم،آهي كشيد؛ مي دانست حاج احمد حرفي را بي خود نمي زند. شايد هم به ياد اين گفته حاجي افتاد كه، من از خداي خود خواسته ام نه در جنگ ايران و عراق شهيد بشوم و نه به دست منافقين، بلكه با خداي خود عهد كرده ام شهادتم به دست شقي ترين آدم هاي روي زمين، يعني اسرائيلي ها باشد،اين را هم مي دانم كه خدا اين تقاضاي مرا قبول مي كند.ايشان در پايان گفت: اگر حاج احمد زنده است ان شاالله برگردد و چشم همه ي ما به جمال ايشان روشن شود و اگر شهيد شده اند،ان شاالله كه با سالار شهيدان حضرت اباعبدالله و روح شهيدان مريوان و همه ي همرزمانش محشور شود.
مراسم يادبود با مداحي هم رزم ايشان برادر حاج رضا غزلي به پايان رسيد.
پس ازپايان همايش با داراب مدني فر پسر حاج توفيق به سمت حلبچه و نقطه صفرمرزي يعني به دزلي، تته و دالاني سفركرديم و از چند پاسگاه مرزي رد شديم. حس عجيبي داشتم انگار تك تك شهدا آنجا بودند جايي كه با كومله ، دمكرات و پژاك درگير و براي پاسداري از اين مرز و بوم جان خود را فدا كردند. نماز ظهر و عصر را در 300 كيلومتري كربلاي امام حسين(ع) خوانديم و بعد از احوال پرسي با مرز داران و خادمين شهدا آنجا راترك كرده و به مريوان برگشتيم. سپس به منزل يكي ديگر از شهداي شاخص مريوان به نام كاك جلال بارنامه كه درسال 83 توسط گروه كومله به شهادت رسيده بود، رفته و با پسرش به گفت وگو نشستيم. پس از مهمان نوازي خانواده شهيد، به قرارگاه و محل اسكان خود برگشتيم ، نماز مغرب و عشا را خوانديم و در مراسم مولودي خواني به مناسبت شب ولادت امام زمان (عج) كه درحسينيه برگزار شد شركت كرديم. بعد از مراسم با تك تك همرزمان ودوستان حاج احمد متوسليان مصاحبه كردم كه ان شاءالله در هفته هاي آينده تقديمتان مي كنيم. جالب اينكه ديگر زائرين هم با اشتياق به صحبت هاي آن عزيزان گوش مي دادند. انگار كه مصاحبه نبود و به شب خاطره تبديل شده بود. آن قدر سرگرم شنيدن صحبت هايشان شده بوديم كه متوجه گذر زمان نشديم و حتي هم رزمان حاج احمد هم از اين گذر زمان متحير بودند. بعد از خواندن نماز صبح به سمت تهران حركت كرديم، هرچند كه وداع با مريوان، آشيانه جاويدالاثر حاج احمد متوسليان خيلي سخت بود اما چاره اي هم نبود... اتوبوس از ميان كوه ها مي گذشت و من از پنجره به صخره هايي مي نگريستم كه جاي پاي مردي بزرگ را بر خود داشتند و روزگاري شاهد رشادت هاي او و يارانش بوده اند. كجايي حاج احمد؟ از ديدگان ما رفته اي ولي ... از دل هرگز.


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14