(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 25 تير 1391 - شماره 20256

روايت زندگي مجاهدانه حاج عبدالله والي ماجراي فرار شبانه بيماران !؟                     نسخه PDF

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir


روايت زندگي مجاهدانه حاج عبدالله والي ماجراي فرار شبانه بيماران !؟

حاج عبدالله سحر عيد قربان، مانند ديگر سحرهاي زندگيش، درحال تضرع و مناجات با خداست كه يك پيرمرد بشاگردي اذان مي گويد و همه آماده مي شوند براي نماز صبح. بزرگان بشاگرد از حاجي مي خواهند كه نماز جماعت را به امامت او بخوانند. حاج عبدالله پيش از اين امام جماعت نمي ايستاد و پرهيز مي كرد و زيربار آن نمي رفت. حاج عبدالله اقامه مي گويد و تمام جمعيت پشت سرش به نماز مي ايستند. دوستان حاجي بيشتر از همه ذوق دارند كه بالاخره توانسته اند يك بار پشت سر حاجي نماز بخوانند. در ربيدون هر بار كه آمده بودند اين كار را بكنند حاجي شديداً برخورد كرده بود1.
نماز تمام مي شود. حاج عبدالله سر بر سجده مي گذارد، لحظاتي همه ساكتند و حاج عبدالله در سجده. سر از سجده برمي دارد، برمي خيزد و به بالاي بلندي زيارتگاه مي رود. بچه ها بلندگوي دستي مي آورند و حاج عبدالله سخنانش را آغاز مي كند.
حاج عبدالله والي:
بسم الله الرحمن الرحيم
سلام عليكم و رحمه الله. ايام مبارك عيد قربان رو به همه برادران و خواهران عزيز تبريك مي گم و اميدوارم كه ان شاءالله قرباني هاتون مورد قبول حضرت حق قرار بگيره. شايد خيلي از شماها اولين باره كه ما رو مي بينيد و اصلاً ما رو نمي شناسيد. البته با بعضي از عزيزان قبلاً آشنا شديم. ما از طرف حضرت امام خميني(ره) و جمهوري اسلامي به عنوان كميته امداد حضرت امام به منطقه بشاگرد اومديم تا با كمك شما بتونيم مشكلات اين منطقه رو حل كنيم. البته اصل زحمات با اين دوستان ماست كه الآن در بين شما هستند و ما هم در خدمت اين برادران عزيز هستيم ولي خب قرعه به نام حقير افتاد كه چند كلمه اي براي شما صحبت كنم.
بعضي از عزيزان بودند و يادشان هست كه حدود پنج، شش ماه پيش بنده و آقاي اسدي نيا به بشاگرد اومديم و همراه همين آقاي اباصلت خوبياري يه سري از روستاها رو گشتيم و وضعيت بشاگرد رو ديديم و برگشتيم به تهران. تو تهران گزارش تهيه كرديم از مشكلات شما مردم و داديم به مسئولين، اون ها هم نامه رو رسوندن به حضرت امام. من به شما بگم كه وقتي امام از وضعيت شما مطلع شدن، شديداً ناراحت شدن و سريع دستور دادن كه بياييم و به شما برسيم. حضرت امام خيلي شما رو دوست دارن و نگران شما هستند و اين برادران هم كه اومدن به منطقه و در خدمت شما هستن به خاطر تأكيد حضرت امام و دستور ايشونه. تمام مشكلات شما به خاطر ظلم و فساد رژيم طاغوت و شاه هاي ظلم قديمه، كه همه فقط به فكر خوش گذروني و عيش و نوش خودشون بودن و هيچ توجهي به مناطق دور افتاده و محروم مثل بشاگرد نداشتن، اما انقلاب به دست خود مردم مستضعف پيروز شد و ان شاءالله با كمك خود شما اين وضع عوض مي شه. بعضي از شماها شايد هنوز هم خبر نداريد كه انقلاب پيروز شده و شاه پهلوي از مملكت فرار كرده و اين پيروزي هم به قيمت خون چند هزار شهيد به دست اومده كه جونشون رو فداي حضرت امام و انقلاب كردن تا اسلام تو كشور اجرا بشه و مملكت از ظلم و ستم شاه نجات پيدا كنه.
الآن هم حضرت امام جلوي تمام قلدرها و ظالم هاي دنيا وايساده و براي همينه كه اون ها جنگ رو راه انداختن تا اين انقلاب رو از بين ببرن كه اون جا هم ان شاءالله با مجاهدت رزمندگان اسلام كه با جونشون جلوي ارتش صدام كافر و در واقع تمام دنيا مقاومت مي كنند، اسلام پيروز مي شه. الحمدلله چند ماه پيش خون شهدا به ثمر نشست و رزمندگان تونستند خرمشهر، يكي از شهرهاي جنوب كه دست ارتش صدام بود رو آزاد كنند و دل حضرت امام رو شاد كنند. ما همه مديون شهدا و اين رزمندگان هستيم و هر جور مي توانيم بايد به اون ها كمك كنيم و حداقل براشون دعا كنيم تا ان شاءالله پيروز بشن. براي سلامتي رزمندگان اسلام و پيروزي اسلام، صلوات بفرستيد.
خب، برادران شما در كميته امداد، يه برنامه هايي ريختن كه ان شاءالله بتونن وضعيت راه بشاگرد رو يه مقدار بهتر كنن تا حداقل بتونيم با ماشين به روستاها برسيم. اين كار نياز به كمك خود شماها داره كه بايد كمك كنيد و بيل و كلنگ دست بگيريد تا راه باز بشه و ما بتوانيم يه سري كمك هايي كه برامون مي رسه، مثل آرد و برنج و روغن و اين ها رو به روستاهاتون برسونيم.
اين توصيه رو هم از اين برادر كوچك ترتون گوش كنيد كه شما خودتون ديگه نبايد به هم ظلم كنيد. همه ما بنده خدا هستيم، بنده انسان وجود نداره. حضرت علي(ع) مي فرمايند: «خدا تو را آزاد آفريد. پس بنده ديگران مباش.» اين كه حالا يكي غلام بوده، يكي نقيب بوده، هرچي بوده مال گذشته است. همه بنده خدا هستند و بايد راحت زندگي شون رو بكنند.
بايد به هم رحم كنيد تا خدا بهتون رحم كند و مطمئن باشيد آقا امام زمان(عج) به فكر شما شيعيان خالص و مخلص هست و براتون دعا مي كنه. شما هم براي فرج آقا امام زمان(عج) دعا كنيد كه ان شاءالله با ظهور ايشون تمام مستضعفين عالم نجات پيدا كنند. براي سلامتي آقا امام زمان(عج) و تعجيل در فرجشون و سلامتي حضرت امام صلواتي بفرستيد.2
صداي صلوات مردم در كوه هاي تشنه بشاگرد مي پيچد و بعداز صلوات، هيچ صدايي از كسي شنيده نمي شود. همه با چشم هاي تر و لرزان به حاجي خيره شده اند كه او هم وقتي نام امام زمان(عج) را آورده است بغضش گرفته و اكنون سرش پايين است و لبانش آرام مي لرزد. بلندشدن اولين نفر از مردم كافي است كه همه هجوم بياورند به سمت حاجي و تا چندمتر دور حاجي را بگيرند. هركس مي خواهد نزديك تر برود و او را در آغوش بگيرد و حرفي بزند. هنوز خيلي هايشان اسم حاجي را نمي دانند و پرس و جو مي كنند تا بفهمند اسمش عبدالله والي است و حاجي والي صدايش مي كنند. زمان همين طور كه مي گذرد و هنوز حاجي در حلقه محبت بشاگرديان است كه علاقه خالص و بي رياي خود را به پاي او مي ريزند. حاج عبدالله تمام خستگي هاي اين مدت و رنج هايي كه ديده وكشيده است از تنش بيرون مي رود. وقتي كه مي شنود مردم براي امام دعا مي كنند هربار كه مي گويند: «خدا امام را سلامت بدارد»، «خدا عزتش بدهد»، شوق تمام وجود حاجي را فرامي گيرد.
آقاي مهدي شرايي: سخنراني حاجي خيلي رو مردم تأثير گذاشت و بهشون دل گرمي داد و باعث شد بعد از اون مردم بيان تو كارها به ما كمك كنن. از همين جا هم فهميدن كه حاجي كيه و براي چي اومده.
تو اون مراسم ما چند تا مريض هم پيدا كرديم، يه بچه اي از روي الاغ افتاده بود و دستش شكسته بود، خيلي هم درد مي كشيد. گفتيم: چرا اين رو به شهر نمي بريد؟ گفتن: خودش خوب مي شه. يه بز براش قربوني مي كنيم خوب مي شه!
يه خانمي بود كه سوزن قورت داده بود. درد داشت مي كشتش. اما هيچ كاري براش نمي كردن. يه پيرمرد هم بود كه يك غده سرطاني تو سينه اش بود. همه اين ها رو جمع كردم بردم ميناب. ميناب گفتند: ما ارتوپد نداريم. ديگه چه برسد به بقيه تخصص ها. بردمشون بندرعباس. شب تو بيمارستان بستريشون كردم. صبح كه داشتم مي اومدم بشاگرد، رفتم بيمارستان يه سري بزنم بهم گفتن: همون ديشب همشون فراركردن!
گفتم: كجا رفتن؟
گفتن: نمي دونيم، انگار ترسيده بودن.3
مهدي شرايي بيماران را مي برد و بقيه گروه تا شب در زيارتگاه مي مانند و با مردم روستاهاي مختلف صحبت مي كنند. شب حركت مي كنند به سمت مقر. اما در آن تاريكي، بعضا نمي توانند راه را پيدا كنند و مجبور مي شوند آتش روشن كنند و به دنبال مسير بگردند. نزديك صبح است كه حاج عبدالله و بقيه به ربيدون مي رسند.
ماجراي بيماري ها و وضع بهداشت منطقه، ذهن حاج عبدالله را درگير كرده است و بعد از ديدن وضع بيماران درمراسم عيد قربان و ماجراي فراركردن آنها از بيمارستان، حاجي به دنبال چاره اي براي اين مشكل مي گردد. بايد پزشك در مقر كميته امداد داشته باشند تا به اين امر رسيدگي كنند. الان وضعيت طوري است كه مردم در اثر يك بيماري ساده و قابل درمان، چون امكان مراجعه به پزشك ندارند از دنيا مي روند. ازطرفي هم نبود خدمات پزشكي و بهداشتي باعث شده بيماري ها شيوع پيدا كنند و روش هاي خرافي و غلط در درمان بيماري ها مرسوم شود. مثل اين كه وقتي بيماري كسي سخت مي شود براي او قرباني كنند و پوست گوسفند و بز را بكنند و بيمار را در پوست وارد كنند تا خوب شود. اين كار خودش باعث عفونت مي شود و مرگ را جلو مي اندازد. با اين كه براي جلوگيري از خونريزي بعد از زايمان، روي محل خونريزي خاك مي ريزند. و اگر جايي از بدن درد داشته باشد ميله اي را داغ مي كنند و روي آن مي گذارند. از اين گونه موارد زياد است و از نبود امكانات، روش هاي خرافي و غلط رواج يافته است.
اين روش هاي غلط به قدري در بشاگرد شايع است كه وقتي آقاي مقدم و گروهشان درسال پنجاه و نه قسمت هاي محدودي از بشاگرد را مي بينند به نمونه اي از آن برمي خورند.
آقاي مقدم: تو يه كپر نتشسته بوديم كه استراحت كنيم، ديدم يه دختربچه چهارده- پونزده ساله رو كردن تو پوست گوسفند، پوست گوسفند رو نمي دونم چه جوري غلفتي كنده بودن، اين بنده خدا رو كرده بودن تو اين پوست.
گفتم: اين ديگه چيه؟
گفتن: اين مريضه.
گفتم: خب چرا كرديدش تو پوست؟
گفتن: خوب مي شه.
از تعجب مونده بودم چي بگم. اين دختره رو از تو پوست درآورديم. پوستش شده بود عين شيشه و بدنش داشت عفونت مي كرد.
به يه طريقي فرستاديمش كه بره ميناب مداوا بشه. بعدش هم هر چي با مردم صحبت كردم كه اين كار رو نكنيد، فايده نداشت.4
با اين شرايط بشاگرد و مقر كميته امداد در ربيدون، هيچ پزشكي حاضر نيست به آن جا بيايد. يكي از دوستان آقاي كمال نيك جو كه در همان درمانگاه خيريه حوالي ميدان شوش فعال است آقاي سليمان سلامي زاده است. او با اين كه درس پزشكي نخوانده و ليسانس بهداشت دارد، اما در اثر تجربه كارهاي درماني و مطالعه، در حد يك پزشك داراي مهارت است و در آن درمانگاه به كار درمان مشغول است. همه دوستان هم او را دكتر صدا مي زنند.
آقاي سليمان سلامي زاده: من تصميم گرفته بودم كه برم جبهه و كارهام رو هم كرده بودم، آقا كمال اومد پيش من و صحبت كرد كه برم بشاگرد. مي گفت: بچه هاي ديگه هم هستن كه برن جبهه، اما كسي نمي آد بشاگرد، اون جا به شما احتياج داره. من اصلا نمي دونستم كه بشاگرد كجاست. ولي خب به خاطر آقا كمال قبول كردم كه برم، به شرط اين كه فقط يك هفته اون جا باشم كه يه هفته ما شد سه سال. آماده شدم و دست خالي هم نرفتم، يه اطلاعاتي رو از آقا كمال گرفتم و با توجه به وضعيت اون جا به اندازه يه وانت دارو تهيه كردم و با همون وانت دارو، مستقيم رفتيم بندرعباس. از بندرعباس هم رفتيم ميناب و شب رو ميناب استراحت كرديم. صبح بعد از نماز، با آقا كمال حركت كرديم سمت بشاگرد. اولش تا يه جايي، جاده خاكي بود. اما بعدش ديگه هيچ راهي وجود نداشت. تو شيار رودخونه ها مي رفتيم. يه جاهايي مشخص بود با بيل و كلنگ صاف كردن و سنگ ها رو جابه جا كردن تا ماشين بتونه رد بشه. بالاخره چند ساعت از شب گذشته بود كه به يه جايي رسيديم كه دور تا دورش رو كوه گرفته بود. چند تا كپر تو اين روستا بود و اون طرف تر هم چند تا چادر، آقا كمال گفت: اين جا اسمش ربيدونه و مقر ما فعلا اين جاست.
با اين كه تو تهران يه توضيحاتي بهم داده بود، اما هر چي كه از صبح داخل بشاگرد مي شديم تعجبم بيشتر مي شد. باورم نمي شد كه چنين جايي تو ايران باشه و بچه ها هم تو همچين شرايطي دارن كار مي كنن.
اون شب تاريك تاريك بود و با نور ماشين، يه چادر رو بهم نشون دادن، با كمال رفتيم تو چادر و آن قدر خسته بودم كه نفهميدم چطور خوابم برد.
صبح كه بيدار شديم براي نماز، ديدم چند تاچادر اون جا زدند. يكي از چادرها رو نشون دادن و گفتن اين چادر رو بكنيد درمانگاه صحرايي. بچه ها هم كمك كردن و وسايل و داروها رو از پشت ماشين خالي كرديم تو چادر چيديم. همين طور كه داشتيم داروها رو جابه جا مي كرديم. چند نفر از مردم بومي فهميدن كه دكتر به منطقه اومده و دارو آورده و كم كم بيماران شروع كردن به اومدن،5 بعد از چند ساعت اين خبر تو منطقه پيچيده بود و تا غروب گروه گروه مردم به چادر ما مي اومدن! من هم پشت سر هم مريض هارو معاينه مي كردم و براشون دارو مي نوشتم. حميد عبدي وارد بود و از داروهايي كه آورده بوديم، نسخه ها رو پيچيد. مريضي ها مختلف بود، اما تقريبا تمامشون مشكل سوءتغذيه داشتن و بدن ها به شدت ضعيف بود. باورم نمي شد، به ندرت مي شد كه وزن كسي به پنجاه كيلو برسه! تقريبا به همه آمپول يا داروي تقويتي هم مي داديم. خيلي هاشون به خصوص زن ها اصلا دكتر نديده بودن و طريقه مصرف داروها رو بلد نبودن. تا شب همين جوري مريض ها مي اومدن و ما معاينه مي كرديم. شب از خستگي نفهميدم چطور خوابم برد. روز دوم، داشتم چادر درمانگاه رو مرتب مي كردم كه ديدم يكي اومد دم چادر و گوشش كف دستشه!
ظاهرا بدون اجازه داشته داخل يه كپر رو نگاه مي كرده و اون جا مجازات اين كار اين بود كه گوش طرف رو ببرن، گوش اين رو هم بريده بودن و گذاشته بودن كف دستش. اين هم شنيده بود كه تو ربيدون دكتر اومده. همين جوري آه و ناله مي كرد و گوشش دستش بود. اومده بود دم چادر ما.
من همين جوري داشتم نگاه مي كردم و مونده بودم چي كار كنم. آقا كمال گفت: پيوند بزن.
گفتيم: چي؟ آقا كمال نمي شه. اين جا نمي تونيم. اتاق عمل مي خواد.
گفت: يعني چي؟ تو بزن ان شاءالله مي شه.
يه آمپول بي حسي بهش زدم و شروع كردم به بخيه زدن لاله گوش. پوست سفت بود و سوزن هاي بخيه مدام مي شكستند. بالاخره چندين سوزن شكست تا بخيه تموم شد و گوش رو پيوند زديم. بعيد مي دونستم جواب بده. اما چند روز تو ربيدون نگهش داشتيم و بهش آنتي بيوتيك داديم و مراقبت كرديم و به خواست خدا پيوند گرفت. خبر پيوند گوش تو كل منطقه پيچيد و باعث شد خيل عظيم بيمارها به سمت ما بيان، درصورتي كه ما فقط يك چادر صحرايي داشتيم و با اون داروها و امكاناتي كه بود، فقط بعضي از بيماري ها رو مي تونستيم درمان كنيم. آن قدر مراجعات ما زياد شد كه طي چند روز هرچي دارو آورده بوديم تموم شد!6
1-عكس شماره 21 تا 25
2-بازسازي سخنراني حاج عبدالله والي براساس گفته هاي حاضران، سيدنجم الدين، 6/7/1361 مطابق با عيد قربان 1402 ه.ق
3- مصاحبه با آقاي مهدي شرايي، تهران 6/2/1388
4- مصاحبه با آقاي مقدم، تهران، 82/3/1387
5- عكس شماره 72
پاورقي
 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14