(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 27 تير 1391 - شماره 20258

براي دوست زنده يادم سلمان هراتي
شاعر شهر شالي
تقديم به شهيد حبيب غني پور
روزه هاي روشن بهشت!
بايد نسبتي با آسمان داشته باشند اين روزها
تقديم به تابستان بچه هاي جنوب شهر
صداي خنده ها
شاعران فردا


براي دوست زنده يادم سلمان هراتي

شاعر شهر شالي

دوست شاعرم! باز امشب
ياد تو در خيالم نشسته
باز هم توي اين چند مدت
خاطراتت دلم را شكسته
¤
ياد باد آن شب سرد پاييز
با هم از هر كجا قصه گفتيم
بر سر گفتگوهاي شيرين
شب گذشت و دمي را نخفتيم
¤
ياد داري شبي را كه گفتم:
«چشم تو رنگ دريا ندارد!»؟
گفتي: «آنجا كه جنگل نشيند
رنگ دريا كه معنا ندارد!»
¤
تو همان وقت ها هم- درست است-
مثل گل، مثل گل ساده بودي
گرچه از بندگي مي نوشتي
دل به آزادگي داده بودي
¤
مثل تصويري از كوه و دشت است
سربلندي كه افتاده باشد
شاعري مثل تو، كو؟ كه شعرش
بي ريا اهل سجاده باشد؟!
¤
ديدي اي شاعر شهر شالي
اي كه درد مرا مي سرودي
باز هم آمدم پيش يادت
گرچه از خاطرم رفته بودي
جواد محقق
 


تقديم به شهيد حبيب غني پور

روزه هاي روشن بهشت!

محمد حسن حسيني
«نخير مثل اينكه به ما نيامده روزه بگيريم. هنوز چيزي از ظهر نگذشته، چشمهايم دارند سياهي مي روند، لابد، تا غروب ديگر هيچ جا را نمي توانم ببينم.»
همين طور داشتم با خودم حرف مي زدم و مي رفتم. مي خواستم بروم كتابخانه، اما نمي دانم چرا يكدفعه از توي حياط مسجد سردرآوردم. بي اختيار، رفته بودم سراغ شير آب روي عادت هميشگي، سرم را برده بودم نزديك و داشتم آب مي خوردم، كه يهو يادم آمد كه اي داد بيداد، من كه روزه بودم!
آب توي دهانم بود و كمي هم گلويم را تر كرده بود. تند آن را تف كردم و چندبار از ته گلو، خورت كشيدم و آب دهانم را بيرون دادم. حسابي پكر شده بودم. به خودم لعنت مي فرستادم كه «آخر تو ديگر كي هستي! روزه اين جور دوزار هم نمي ارزد! چه فايده اي داشت! وقتي حواست به خود نيست، رفته اي سير، آب خورده اي و فكر مي كني روزه ات باطل نشده؟!»
اما، بالاخره خودم را راضي كردم كه بار اول اشكالي ندارد، تازه من كه نمي دانستم! اگر، آدم نداند و بخورد كه روزه اش باطل نمي شود!
بدجوري تشنه ام بود. آب نصفه- نيمه اي كه خورده بودم، تشنگي ام را صدبرابر كرده بود. از شدت تشنگي، گرسنگي ام را فراموش كرده بودم.
رفتم توي كفش كن شبستان سرم را داخل شبستان كردم. خيلي خنك بود.
بي اختيار چشمم افتاد به قاب عكسهاي چيده شده روي ديوار و روي يكي از آنها خيره ماند. عكس حبيب آقا بود، يكي از مسئولان كتابخانه. حبيب آقا با لباس بسيجي توي عكسي ايستاده بود و لبخند مي زد. ياد روز تشييع حبيب آقا افتادم، توي همين شبستان، بچه ها مثل پروانه دور تابوت غرق گل حبيب آقا جمع شده بودند و گريه مي كردند. روز تلخي بود. روز جدايي، روز خداحافظي يك قطره اشك از گوشه چشمم سرخورد روي گونه ام و از گوشه لبم داخل دهانم شد. دهانم شور شد. آهي كشيدم و از شبستان زدم بيرون آب دهانم را بار ديگر توي حوض تف كردم و آبي به صورتم زدم و از حياط آمدم بيرون.
آفتاب داغ روي آسفالت خيابان پهن شده بود و گرماي آن بلند مي شد و توي صورتم مي خورد.
آفتاب آن قدر شديد بود كه نمي توانستم چشمهايم را درست باز كنم. گلويم دوباره خشك شده بود. از صبح تا آن موقع اگر بگويم هزار بار به ساعتم نگاه كردم، شايد دروغ نگفته باشم. ساعت تازه سه بعدازظهر بود. تا غروب، هنوز سه چهارساعتي باقي بود. پله هاي كتابخانه را به سختي بالا رفتم و داخل كتابخانه شدم. توي كتابخانه غوغا بود. بچه ها ريز و درشت از سر وكول هم بالا مي رفتند. دور ميز امانت كتاب، جاي سوزن انداختن نبود. بچه هاي زيادي، جلوي ميز صف كشيده بودند و زيربغل هركدامشان هم يك كتاب بود.
آن روز، كلاس اخلاق داشتيم. كلاس مخصوص بچه هاي راهنمايي بود. معلممان هم حسين آقا بود. رفتم طبقه بالا و يك گوشه كلاس نشستم و تكيه دادم به ديوار. بعد از مدتي، حسين آقا كه آمد، همه صلوات فرستاديم. حسين آقا، جوان مهربان و خوش رويي بود كه بيشتر وقتها يك پيراهن سفيد مي پوشيد و موهاي كم پشتش را با نظم به يك طرف شانه مي كرد. بچه ها مي گفتند كه تا به حال هيچ كس صداي بلند حسين آقا را نشنيده است. حسين آقا، جلوي تخته سياه كه رسيد، سلامي به بچه ها داد و گفت: «اين صلواتي كه شما فرستاديد، هركس بشنود، مي گويد حتما ماه رمضان، حال براي اين بچه ها نگذاشته، اول بگوييد ببينم، چندنفر روزه هستند.»
بعضي از بچه ها دستهايشان را بردند بالا. ده پانزده نفري مي شدند. اما من، اين كار را نكردم. يعني كردم، ولي بين راه پشيمان شدم و دستم را پايين آوردم. حسين آقا، لبخندي زد و گفت: «مثل اينكه بعضيها، حتي حال دست بلندكردن هم ندارند. عيبي ندارد، شايد دلشان نمي خواهد كسي بداند روزه هستند. خيلي خوب، حالا دلم مي خواهد يك صلوات بفرستيد كه صداي آن آفتاب را هل بدهد طرف مغرب. شايد زودتر افطار بشود.»
يك دفعه صداي صلوات بچه ها، شيشه ها را به لرزه درآورد. بچه ها با همه زورشان فرياد مي زدند و صورتهايشان از شدت فرياد سرخ سرخ شده بود. صلوات را كه فرستاديم، حسين آقا شروع به صحبت كرد.
كولر كوچكي كه گوشه كلاس بود، زورش به گرماي كلاس و نفسهاي گرم بچه ها نمي رسيد. گرما بود و شرشر عرق؛ كه از سر و رويمان مي چكيد. صورتم از شدت عرق، چسبناك شده بود. گاهي هم، يك قطره عرق از پشت گوشم مي چكيد و پايين مي افتاد.
- بچه ها، روزه بهترين راه تمرين استقامته. ما با روزه، علاوه بر اينكه به ياد تشنگي و گرسنگي روز قيامت مي افتيم، فقرا و دردمندان را هم ياد مي كنيم و...
حسين آقا همين طور صحبت مي كرد، پلكهايم لحظه به لحظه سنگينتر مي شدند. جايي كه من نشسته بودم، در مسير ديد حسين آقا نبود. بچه ها، از تك و تا افتاده بودند و با دهانهاي باز به حرفهاي حسين آقا گوش مي دادند. او هم گاهي، وسط حرفهايش مكثي مي كرد و لبش را با زبانش تر كرده و دوباره ادامه مي داد. بدجوري خوابم گرفته بود. انگار، به هر پلكم، يك وزنه چند كيلويي بسته بودند و هر چه زور مي زدم، نمي توانستم آنها را بالا نگه دارم. دستم را جلوي دهانم گرفتم و يك خميازه طولاني كشيدم.
از فشار خميازه، اشك توي چشمهايم جمع شد. چند نفر از بچه ها هم، به دنبال من خميازه كشيدند. حسين آقا، متوجه شد و گفت: «يك صلوات بفرستيد تا خواب از سر همه بپرد.»
صداي صلوات بچه ها، چرتم را پاره كرد. كمي توي جايم جا به جا شدم و خودم را بالاتر كشيدم و دوباره تكيه دادم به ديوار، يكي از زانوهايم را بالا آوردم و دستم را به آن تكيه دادم و با آن روي صورتم را پوشاندم. كمي احساس راحتي كردم.
-پيامبر(ص) فرموده يكي از بهترين لحظه هاي مومن موقع افطاره...
كم كم صداي حسين آقا توي گوشم محو مي شد و فقط گاه به گاه، كلمه هايي مثل: صبر، دعا، سلامتي و اين جورچيزها به گوشم مي خورد. بعد از مدتي ديگر هيچ چيز نمي شنيدم. نمي دانم، چه مدتي در آن حال بودم، اما وقتي، سرم را بلند كردم، هوا نيمه تاريك بود و كسي توي كلاس نبود، همه رفته بودند. صداي قرآن، از بلندگوي مسجد بلند بود. با خودم گفتم: «حتماً مدتهاست، كلاس تمام شده و بچه ها رفته اند. پس چطور من بيدار نشده ام؟»
يكدفعه صداي پايي از پله هاي پايين توجهم را جلب كرد. نيم خيز شدم و نگاه كردم. يك نفر داشت از پله ها بالا مي آمد. سرش پايين بود. او را شناختم. يك جعبه شيريني هم دستش بود. كمي بالاتر كه آمد، سرش را بلند كرد. از ديدن چهره اش خشكم زد. از شدت تعجب، كم مانده بود چشمهايم از حدقه بيرون بزند. نه! چطور امكان داشت؟! حبيب آقا...
سلام!
بريده بريده جواب دادم: سـ... سلام... حـ... ... حبيب آقا... باورم نمي شد، خودش بود؛ حبيب آقاي خودمان. با همان، لبخند زيباي هميشگي. لبهاي كلفتش را مثل هميشه، روي هم فشار داده بود و مي خنديد. «چته پسر؟! چرا خشكت زده؟!» نمي دانستم چه كار كنم. هاج و واج مانده بودم. حبيب آقا كفشهايش را درآورد و داخل كلاس شد. به پاهايش چشم دوختم. نمي لنگيد. آخرين باري كه او را ديده بودم، موقع راه رفتن پاي مجروحش بدجوري مي لنگيد و از شدت درد، عضله هاي صورتش را جمع مي كرد و پيشاني اش خيس عرق مي شد. اما حالا خيلي راحت راه مي رفت؛ راحت و سبك. گفتم: «ولي آخر، شما كه شهيد...»
نتوانستم جمله ام را تمام كنم. نزديك شد و جعبه اي را كه دستش بود، باز كرد و آن را به طرف من گرفت. «بفرما، شيريني!»
بي اختيار، دستم را دراز كردم كه يكي بردارم، اما يكدفعه يادم آمد كه روزه هستم، دستم را كشيدم، نگاهي به ساعتم كردم، نيم ساعت مانده بود به اذان. صداي قرآن، هنوز از بلندگوي مسجد بلند بود. گفتم: «ولي هنوز اذان نشده مگر شما روزه نيستيد؟»
او لبخندي زد و گفت: «من، چرا! اما روزه ما با اين چيزها باطل نمي شود!»
اين را كه گفت، چشمهايش برق زد، برقي كه روشني آن تمام تنم را لرزاند. احساس عجيبي داشتم. دلم مي خواست، او را بغل كنم و هاي هاي گريه كنم. دلم مي خواست بدوم پايين و بچه ها را صدا كنم و فرياد بكشم: «بچه ها! حبيب آقا، زنده است! به خدا زنده است! خودم ديدمش! الان هم بالا توي كلاسه!»
اما نمي دانم چرا مثل برق گرفته ها، خشكم زده بود و نمي توانستم از جايم تكان بخورم. صداي قرآن همچنان مي آمد:
ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتاً بل احياء عند ربهم يرزقون
حبيب آقا، در جعبه را بست و آن را روي ميز جلوي تخته سياه گذاشت. بعد هم آرام به طرف كفش كن رفت. كفشهايش را پوشيد و خواست از پله ها پايين برود كه يكدفعه به طرف من برگشت و گفت: «من اين پايين هستم، جايي نمي روم. هر كس با من كار داشت، بگو همين جا هستم، خداحافظ!»
اين را گفت و از پله ها پايين رفت. خيز برداشتم به طرفش تا صدايش كنم كه يكدفعه سكندري خوردم. به خودم آمدم. ديدم يك گوشه كج شده ام و نزديك است نقش زمين بشوم. بلند شدم و راست نشستم. صداي حسين آقا دوباره توي گوشم نشست: «خيلي از برادرهاي رزمنده ما توي جبهه ها گاهي با چند دانه خرما، چند روز، روزه مي گيرند.»
هنوز گيج و منگ بودم.
چشمهايم را ماليدم و بلند شدم. حسين آقا مرا كه ديد، حرفش را قطع كرد و نگاهم كرد.
-چيزي شده؟
-آقا، كجا رفت؟
-كي، كجا رفت؟
بچه ها زدند زيرخنده. يكي گفت: «آقا، خواب بوده طفلكي هول شده!»
يكي ديگر از بچه هاي گفت: «بگير بخواب، خودت را ناراحت نكن!» و به دنبال آن بچه ها دوباره خنديدند. حسين آقا، بچه ها را ساكت كرد و گفت: «برادرها! درست نيست، اين طور حرف نزنيد. ماه مبارك، معمولا آدم اين طور مي شود. حتماً از ضعف، خوابش برده!»
رفتم جلو و گفتم:
«ولي آقا، همين جا بود. خودم ديدمش، حبيب آقا را مي گويم. يك جعبه شيريني هم گذاشت روي ميز. گفت، من اين پايين هستم.»
بدون توجه به بچه ها، راهم را از ميان آنها كشيدم و رفتم طرف تخته سياه. نگاهي به روي ميز كردم. روي ميز، غير از يك كتاب بزرگ چيز ديگري به چشم نمي خورد. دقيق شدم. زيبايي جلد كتاب، چشمهايم را نوازش داد. يكدفعه تمام وجودم روشن شد؛ روي ميز يك قرآن بود، قرآن مجيد!¤
 


بايد نسبتي با آسمان داشته باشند اين روزها

من نمي نوشتم. خيلي وقت بود كه چيزي نمي نوشتم. و ننوشتن من همان ركود من است. همان نگراني بي انتهايي كه سراسر رويايم را مي ترساند.
حالا كه مي نويسم حالم خوب است. حالا بعد از اين همه مدت بعد از اين همه روز و ماه دوباره مي نويسم و اين قصه از مهرباني تو آب مي خورد. تو صدايم كرده بودي انگار. نام ات را كسي آرام گفت و تو ديدي كه من چطور با يك بغض كوچك آغاز شدم. بغضي كه در من ريشه دواند و مرا پاي اين كاغذ كشاند. حالا بعد از اين همه روز بيگانگي، دارم مي نويسم آن هم براي تو. براي تو و به خاطر مهرباني ات.
حالم خوب است با تو. حالا كه مرا پاي اين كاغذ نشانده اي دلم پر از بادبادك شده است. پر از بادبادك هايي كه روزهاي طولاني به خواب رفته بودند بي آنكه بدانند چرا.
بادبادك هايم بيدار شده اند و من صداي خنده هايشان را مي شنوم. بايد نسبتي با آسمان داشته باشند اين روزها. اين روزهاي خوب كه بادبادك هايم را از خواب بيدار كرده اند. چقدر دلم يك خورشيد بزرگ هميشه تابان مي خواهد. چقدر دلم رنگ زرد مي خواهد. يك دنيا كاغذ زرد براي ساختن دنباله هاي بي پايان بي نهايت بادبادك كه اوج بگيرند و مرا دوباره به شوق بيندازند. چه خوب است كه آسمان بزرگ هم جاي بي نهايت بادبادك دارد اين روزها...
ياسمن رضائيان
 


تقديم به تابستان بچه هاي جنوب شهر

صداي خنده ها

ظهر، ظهري آتشين
پارك در حال سكوت
بچه ها صف بسته اند
زير چتر سبز توت
¤
توي دست بچه ها
توپ، تخته، چرخ و شورت!
آن طرف تر باغبان
مي زند آهسته چرت
¤
عاقبت تا باغبان
مي رود در باغ خواب
بچه ها پا مي شوند
شادمان و باشتاب
¤
شيرجه در آب حوض
شيرجه روي چمن
- احمد! اينجا را نگاه
مثل من پشتك بزن!
¤
تا صداي خنده ها
باغ را پر مي كند
باغبان پا مي شود
باز غرغر مي كند
¤
بچه ها پر مي زنند
با صداي جيغ سوت
باغ گل ها مي شود
باز هم غرق سكوت
محمد عزيزي(نسيم)
 


شاعران فردا

پر از ترانه
كوچه، كوچه مي روم
آسمان من پر از ترانه است
قصه هاي من
قصه هاي ساده ي سكوت
واژه، واژه اش ستاره است
سطر، سطر نانوشته اش
قصه ي تولدي دوباره است
كوچه، كوچه مي روم
آسمان من
قلب خنده هاي كودكانه است
با صداي ساز ما
آسمان پر از ترانه است
فاطمه اسدي
آسمان
لحظه هاي من هنوز
رنگ رفتن است
آسمان شبيه بال هاي توست
و زمين
مثل يك قفس
دل پر است
پر ز لحظه هاي سرد
باز هم بيا و خط بزن
جاده هاي ناتمام اين دل مرا
باز هم بيا
به آسمان ببر مرا
مرضيه پناهي
توپ
توپ زرد شوت مي شود
و تكه هاي خرد شده ي ابر
تن باد را پر از ناله مي كند
شب شعر
آسمان شعرهاي مترسك
پر از قافيه ي ستاره است
پر از شب
باز شب شعر كلاغ ها و مزرعه
ترس
شعرهاي خط خورده
كلاغ ها مي روند
اين پايين تن زخمي مزرعه
پر از شعرهاي ناتمام است
سينا چاووشي
تابستان
آفتاب
از نفس افتاد
بس كه به تابستان تابيد!
سيدحسين بهبهاني

 


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14