(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 31 تير 1391 - شماره 20261

بهار سبز قرآن
دست خدا
داستان
روز تنهايي من (قسمت اول )
نوري از آسمان
حرف هاي آسماني
پرواز
نام تو
به بهانه فعاليت دوباره ماه نامه «بچه هاي مسجد»
تولدي دوباره
شعر نوجوان
تقديم به مهرباني خدا
مهمانان صفحه ي مدرسه كيهان


بهار سبز قرآن

خدا مهماني هر ساله اش را
از امشب باز هم آغاز كرده
بهشت آنجاست! مي بيني؟ به سويش
خدا راه ميان بر باز كرده
¤
ز هر سو روشني تابيده بر راه
مبادا غافل و گمراه باشيم
چه خوشبختيم وقتي مي توانيم
كه مهمان خدا، يك ماه باشيم
¤
مبادا قلب مان در خواب باشد
مبادا بگذرد اين فرصت سبز
براي گل شدن يك ماه وقت است
خدايا! شكرت از اين مهلت سبز
¤
در اين ماه دل انگيز بهشتي
اذان يك حال ديگر دارد انگار
تمام كوچه در هنگامه ي عصر
پر است از عطر نزديكي افطار
¤
بيا تا در شب نوراني قدر
دوباره تا سحر بيدار باشيم
بهار سبز قرآن است اين ماه
بيا با فصل گل ها يار باشيم
سيداحمد ميرزاده


دست خدا

دستي گل خورشيد را چيد
از باغ اين دنياي زيبا
گل هاي پاك روشنايي
رفت از ميان باغ دنيا

دستي دگر بذر ستاره
بر كشتزار آسمان ريخت
آنگاه در نزديك آنها
دستي دگر فانوسي آويخت

دست كدامين باغباني
باغ جهان را اين چنين كرد؟
خورشيد را چيد و به جايش
صدها، هزاران غنچه آورد؟

فانوس شب ها را كه آويخت
بر كشتزار آسمان ها؟
مي دانم آن دست خدا بود
دست خداوند توانا
جعفر ابراهيمي (شاهد)


داستان

روز تنهايي من (قسمت اول )

محمد ميركياني
توي طبقه دوم اتوبوس شركت واحد، كنار پنجره نشسته بودم و داشتم خيابان ها و مردم را نگاه مي كردم. در اين حال، يك دفعه يادم آمد كه بايد ايستگاه دروازه دولت پياده شوم. براي همين از بغل دستي ام- كه پيرمردي كلاه شاپو به سر بود- پرسيدم: «بابا، ايستگاه دروازه دولت رسيده؟»
پيرمرد سرش را، طرف من چرخاند و گفت: «هان؟ آره بابا! چيزي نمانده كه به پيچ شميران برسه!»
از جا پريدم و گفتم: «خدايا حالا چه كار كنم؟ دير شد!»
با لحن دلجويانه اي گفت: «نترس پسرجان! همه اش يك ايستگاه دور شده اي» از كنار پيرمرد گذشتم و با دست گرفتن به ميله صندلي ها، خودم را به پله هاي اتوبوس رساندم. وقتي شاگرد راننده گفت: «پيچ شميران»، داد زدم: «نگه دار!»
اتوبوس كهنه، با آه و ناله ترمز گرفت و ايستاد. با عجله پايين رفتم؛ از عرض خيابان گذشتم، افتادم توي پياه رو، و شروع كردم به دويدن. عاقبت، پرسان پرسان خودم را به كوچه بن بستي كه نشاني اش را گرفته بودم، رساندم. با ديدن نوشته بالاي در آهني بزرگ، فهميدم كه چاپخانه همانجاست. در، نيمه باز بود، هلش دادم. وقتي باز شد، روبه رويم جواني را ديدم كه روي يك صندلي كهنه چوبي نشسته بود. تا مرا ديد، پرسيد: «اينجا چه مي خواهي بچه؟»
آرام گفتم: «آمده ام كار كنم.»
- كسي تو را اينجا فرستاده؟
- مشهدي حسين؛ همسايه مان. او را مي شناسيد؟
جوان، دهانش را كج كرد و گفت: «آره!»
بعد با دست، در اتاقي را به من نشان داد و گفت: «برو پيش صاحب چاپخانه، ببين اصلا شاگرد لازم دارد يا نه.»
رفتم و آهسته در را باز كردم و از لاي در، توي اتاق سرك كشيدم. ناگهان صدايي شنيدم: «اينجا چه مي خواهي مارمولك؟»
فكر نمي كردم كسي مرا با اين اسم، صدا بزند. دوباره همان صدا گفت: «اينجا چه مي خواهي مارمولك؟ گوش هايت نمي شنود؟»
وقتي در را خوب باز كردم، ته اتاق چند مرد را ديدم. آنها با لباس هاي تميز و كراوات زده، روي صندلي هاي بزرگي نشسته بودند. سلام كردم. كسي جواب نداد. فقط كله يكي دونفرشان، تكاني خورد.
يكي كه از بقيه جوان تر بود، پرسيد: «چه مي خواهي؟»
- آمده ام كار كنم.
- چه كاري؟
- حروفچيني.
- بلدي؟
- نه، آمده ام ياد بگيرم!
از گوشه ديگر اتاق، مرد مسني پرسيد: «چند كلاس درس خوانده اي؟»
گفتم: پارسال تصديق ششم را گرفتم. الآن هم شبانه، كلاس هفتم را مي خوانم.»
- كسي تو را معرفي كرده؟
مشهدي حسين؛ همسايه مان است.
با شنيدن اسم مشهدي حسين، همه زدند زير خنده. يكي شان هم گفت: «طوري مي گويد مشهدي حسين، كه انگار آن بابا، رئيس جمهورجايي است!» از اينكه آن طور مرا دست انداخته بودند، خيلي ناراحت شدم؛ ولي چاره اي نبود جز آنكه ساكت بمانم.
مرد مسن، وقتي از خنديدن خسته شد، رو به من كرد و گفت: «برو پيش غلام همان كه روي صندلي نشسته. به او بگو ببردت شعبه حروفچيني.»
گفتم: «خيلي ممنون.» و درحالي كه هنوز صداي خنده شان بلند بود، از اتاق بيرون رفتم.
بعد پيش غلام رفتم و گفتم: «مرا ببر شعبه حروفچيني!»
او با بي حالي از روي صندلي اش بلند شد و گفت: «دنبالم بيا!»
راه افتاديم، غلام، دري را كه همان نزديكي ها بود، باز كرد و من به دنبال او وارد ماشين خانه شدم. در لحظه اول، بوي كاغذ و مركب چاپ كه با هم قاطي شده بود، دماغم را سوزاند. بعد، از ديدن ماشين هاي بزرگ چاپ كه با سروصداي زياد كار مي كردند، غرق تعجب شدم. در آنجا يكدفعه مشهدي حسين را ديدم. داشت چند بسته بزرگ كاغذ را جابه جا مي كرد.
از ديدن مشهدي حسين خيلي خوشحال شدم؛ مثل اينكه دنيا را به من داده بودند. فرياد زدم: «مشهدي حسين!»
برگشت و نگاهم كرد و خنديد.
دويدم طرفش و گفتم: «مشهدي حسين، بگذار كمكت كنم.»
كاغذها را گوشه اي، روي زمين ماشين خانه گذاشت و گفت: «خدا خيرت بده! اين كار، كار تو نيست، خوب، چكار كردي؟»
- قرار شد با اين آقا غلام برويم شعبه حروفچيني.
خنديد و گفت: «خدا را شكر! مثل اينكه كارها دارد روبه راه مي شود.»
بعد رو به غلام كرد و گفت: «خودم مي برمش.»
غلام زير لب غر زد: «چه بهتر!» و راهش را گرفت و رفت.
پرسيدم: «مشهدي حسين، اين آقا غلام چقدر بداخلاق است!»
سرش را خاراند و گفت: «هميشه اين طوري حرف مي زند؛ ولي آدم بددلي نيست.»
درباره كار خودش توي چاپخانه پرسيدم. گفت: «هر روز كاغذها را از توي زيرزمين مي آورم بالا.»
با شنيدن اين حرف، فهميدم آن چند نفر، براي چه به مشهدي حسين مي خنديدند.
هنوز درست و حسابي از توي اين فكر بيرون نيامده بودم كه از ته ماشين خانه صدايي آمد:
- مشهدي حسين، زود باش كاغذها را بياور! معطليم.
مشهدي حسين، كمي دستپاچه شد و گفت: «همين الآن آقا پرويز! بگذار اول اين جوان را كاسب كنم.»
بعد با هم راه افتاديم. وارد اتاق بزرگي شديم كه به آن مي گفتند شعبه حروفچيني.
دور تا دور اتاق، جعبه هاي حروف چاپي را روي ميزهاي آهني تكيه داده بودند. هر كدام از شاگردها هم كنار يكي از جعبه هاي ايستاده بود.
مشهدي حسين، مرا پيش مرد قد بلندي برد و گفت: «موسي خان! اين همان شاگردي است كه گفتم برايت مي آورم. اسمش عباس است.»
موسي خان نگاهم كرد و گفت: «چه جور بچه اي است؟»
- زرنگ است. درس مي خواند. غير از اين، نماز و روزه اش هم ترك نمي شود.
موسي خان رو به شاگردها كرد و گفت: «ياد بگيريد بي غيرت ها!»
بعد پرسيد: «هميشه مي آيد، يا فقط سه ماه تعطيلي؟»
- يكي دو ماه ديگر كه امتحان ها تمام شد، براي هميشه مي آيد.
موسي خان گفت: «حالا توي كار معلوم مي شود كه شاگرد به درد بخوري هست يا نه»
- خودت مي بيني! شاگرد بهتر از اين گيرت نمي آيد!
ناگهان، از ته اتاق، يكي سوت بلند و كشداري كشيد. سه- چهار نفر هم الكي سرفه كردند. فهميدم از اينكه مشهدي حسين، زياد از من تعريف كرده، شاگردها ناراحت شده اند.
در همين وقت، از توي ماشين خانه، يك نفر مشهدي حسين را صدا كرد. او هم دستي به شانه من زد و رفت.
موسي خان مرا كنار يكي از جعبه ها برد و گفت: «به اين مي گويند گارسه. هر كدام از حروف سربي، توي يكي از اين قوطي هاي كوچكند. در عرض يكي- دو هفته، تو بايد بداني كه جاي هر كدام از حروف كجاست.»
شروع كردم به برداشتن حروف و ياد گرفتن جاي هر كدام از آنها.
تازه دست به كار شده بودم كه موسي خان اضافه كرد: «يادت باشد، وقتي كه داري كار مي كني، دهانت بسته باشد. چون ممكن است خاكه سرب توي حلقت برود و بعد از چند سال سل بگيري.»
همان طور كه موسي خان گفته بود، مشغول شدم. ولي درست و حسابي گرم كار نشده بودم كه صداي يكي از بچه ها را شنيدم:
- آهاي عباس، بيا اينجا!
سرم را برگرداندم. آن طرف تر، يكي از بچه ها را ديدم كه جلوي يك گارسه ايستاده بود. قدش از بقيه بلندتر بود و هيكل درشتي داشت. رفتم كنارش و پرسيدم: «چكار داري؟»
- روي ميز وسط اتاق، يك پارچ پلاستيكي است. برو از دستشويي حياط آبش كن و بياور!
پارچ آب را برداشتم و راه افتادم به در شعبه نرسيده، صداي يكي ديگر از بچه ها را شنيدم:
- آهاي عباس، داري كجا مي روي؟
- مي خواهم آب بياورم.
- اين كار را نكن!
- آخه چرا؟
- بعدا خودت پشيمان مي شوي!
از حرفش چيزي نفهميدم. از پله هاي حياط سرپوشيده چاپخانه پايين رفتم. در گوشه اي، دستشويي سياه و كثيفي بود. پارچ را آب كردم و دوباره برگشتم شعبه حروفچيني و پارچ را گذاشتم روي ميز. پسر بلند قد، كمي از آب را خورد و گفت: «بارك الله! خوب كاري كردي، كه به حرف كمال گوش ندادي. خوشم آمد!»
اين را گفت و رفت سر كارش چند لحظه بعد، سر و كله كمال پيدا شد. كنارم آمد و در گوشم گفت: «چرا رفتي آب آوردي؟»
- مگر چه عيبي دارد؟
چند بار سرش را تكان داد و گفت: «تو نمي داني اين فرهاد چه نقشه اي دارد.»
ادامه دارد


نوري از آسمان

به نوري از آسمان رسيديم . ماه رمضان، ماه ميهماني خدا، «شهرالرمضان» مانند چشمه اي خروشان مي ماند؛ مانند سفري مي ماند كه ما در آن مي توانيم كارهاي بد گذشته را مثل جاده ها كنار بگذاريم.
اي كاش كه انسان ها بتوانند به اين باور برسند كه خدا هنوز هم بخشنده است. هنوز هم بندگان خود را دعوت مي كند، او همچنان ميهمان نواز است. اي كاش انسان ها آمدن اين ماه زيبا را درك كنند و چه بسا خيلي ها به اين درك رسيده اند و از آن به طور عالي استفاده مي كنند!
رمضان مانند نسيمي زيبا و دلنشين است كه دست مهربانش را بر روي سر همه بندگان مي كشد؛ مانند نوري مي ماند كه به تاريكي روشنايي مي بخشد. رمضان مانند كليدي مي ماند براي قفل گناهان كه خدا به ما عطا كرده است. رمضان آنچنان لطيف است كه من احساس مي كنم در اين ماه به آغاز زمين نزديكم و مي توانم صداي مناجات تك تك آفريده هاي هستي را بشنوم. ماه ميهماني خدا، ماه رمضان مبارك.
زهرا كاملي/ تهران


حرف هاي آسماني

پرواز

اي خدا بزرگ!
تويي كه به كوه فرمان ايستادن داده اي و به رود فرمان رفتن به پرندگان فرمان پرواز و به ستارگان فرمان درخشيدن داده اي.
به من نيز بياموز ايستادن و رهايي را...
الهام ملكي از تهران
 


نام تو

شروع مي كنم
بي مقدمه
دور از تمام تاريكي ها
درخلوتي كه تنهايي ام را پر كرده است
براي خالي شدن،
از ريسمان سبز دعا
دلم را مي آويزم
و نام تو را فرياد مي زنم
كه تو در من متبلور شوي
«يا رحمان و يا رحيم»
يگانه يوسفيان
 


به بهانه فعاليت دوباره ماه نامه «بچه هاي مسجد»

تولدي دوباره

به لطف خدا قرار است از ماه مبارك رمضان، دوباره نشريه «بچه هاي مسجد» چاپ شود. اين نشريه در بهمن ماه 1372 درمسجد امام رضا عليه السلام شروع به كار كرد.
اگر از دوستان قديمي صفحه مدرسه باشيد، خاطرات دنباله دار اين نشريه را در همين صفحه خوانده ايد و از اوضاع واحوال گذشته اش با خبريد.
هدف اين نشريه، شناسايي و شكوفايي استعداد ادبي و هنري نوجوانان است.
امسال سال نوزدهم فعاليت «بچه هاي مسجد» است. البته چند سالي هم نشريه منتشر نشد و دراين مدت وسيله اي ارتباط اعضا با هم وبلاگي به همين نام بوده است.
حالا «بچه هاي مسجد» آمده است و دوستان اهل قلم مدرسه هم مي توانند با اين نشريه همكاري كنند.
وبلاگ «بچه هاي مسجد» پل ارتباطي خوبي براي آشنايي و همكاري با اين نشريه است.
مدير مسئول اين نشريه حسين كرامتي و سردبير آن محمد عزيزي (نسيم) است.
دوره ي جديد نشريه از مرداد ماه و همزمان با ماه مبارك رمضان آغاز شده و اميدواريم خداوند به اين حركت، بركتي الهي عطا بفرمايد.
 


شعر نوجوان

تقديم به مهرباني خدا

خداوندا تو ما را باز خواندي
تو دل ها را به مهماني كشاندي
دلم شد عاشق مهر و صفايت
نگاهي كن به من ؛ اين بينوايت
تو دستم را بگير و يار من باش
پرستار دل بيمار من باش
تو را من دوستت دارم خدايا
تو هستي خالق دنياي زيبا
بهار آمد بهار باغ قرآن
دل من شد خدايا باز مهمان
امير محمدي / تهران


مهمانان صفحه ي مدرسه كيهان

بعد ازظهر سه شنبه 27 تير ماه، گوشي همراهم خبر داد كه مهمان داريم.
آقاي دكتر پرنيان همراه دو دختر نويسنده اش «فاطمه» و «نجمه» پرنيان آمده بودند تا كيهان و صفحه مدرسه اش را از نزديك ببينند.
آنها از جهرم آمده بودند و فرصت زيادي براي ماندن نداشتند.
من هم مانده بودم در اين فرصت كم چكار كنم.
دعوتشان كردم تا دقايقي را در فضاي كيهان استراحت كنند.
از آقاي پژمان كريمي (دبير بخش ادب و هنر) هم دعوت كردم تا هم صحبت ما شوند.
ديدار خانواده پرنيان حدود نيم ساعت بيشتر نشد.
در هنگام خداحافظ توي راهرو حاج آقا شريعتمداري را ديديم.
احوالپرسي و عكس يادگاري با حاج آقا، پايان خوش اين ديدار بود.
قبل از خداحافظي از «فاطمه» و «نجمه» خواستم يادداشتي براي صفحه مدرسه بنويسند.
يادداشت
فاطمه پرنيان
چند روز مانده به ماه پاكي ها، آمديم به روزنامه كيهان . لحظاتي اخلاص اين افراد و تلاش آن ها را شاهد بوديم. كيهان روزنامه اي است كه هميشه حقيقت ها را جوياست.
به اميد ديدار لبخنديار
اللهم صل علي محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
يادداشت
نجمه پرنيان
قلبم مي زند، شبيه باران بهار، به همان تندي و نرمي كه باران بهار است.
هر آن به يادم مي آيد كه هرچيز دنيوي، شنيدنش بزرگ تر از رسيدن به آن است و هر چيز اخروي، ديدنش بزرگ تر از شنيدن آن.
و من عجيب حيرانم و مانده ام كه كيهان براي من دنيوي است يا اخروي؟
¤ ¤ ¤
نكته:
من موقع نهار، صداي گوشي ام را خاموش كردم وبعد از آن هم يادم رفت آن را صدادار كنم!
در ناهارخوري بودم كه يك دفعه يادم افتاد گوشي ام بي صداست!
زود برش داشتم و ديدم دو تماس بي پاسخ دارم.
از طرف خانواده پرنيان بود. آنها پايين در نگهباني انتظار مي كشيدند.
حالا دوربين را مي بريم پايين و بقيه ماجرا را از قلم «نجمه» خانم دنبال مي كنيم:
انتظار هم چيز خوبي است!
گشنه، تشنه و خسته برسي كيهان و هيچ كس هم - شكر خدا!
مشتاق ديدار نيست!
به نظر مي آيد هم اهل ناهار بي استرس هستيد كه هرچه تماس مي گيريم بي جواب مي ماند!
... بيگانه اگر مي شكند حرفي نيست...
مدرسه: نجمه خانم! اميدواريم در ديدار بعدي جبران كنيم.
 


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14