(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 31 تير 1391 - شماره 20261

نامه اي براي برادر

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir


نامه اي براي برادر

ما تو مهران مستقر بوديم كه يه دفعه با توپ و تانك هجوم آوردن به خطمون، به ما گفتن سريع عقب نشيني كنيد. ما هم شروع كرديم به دويدن تو بيابون. تا بيابون بود و چشم كار مي كرد تانك بود كه حمله مي كرد و صداي غرششون زمين رو مي لرزوند. تا حالا همچين چيزي نديده بوديم. مونده بوديم چي كار كنيم. يه تعداد از بچه ها تو عقب نشيني، جا موندن. عراقي ها با گلوله نمي زدنشون، نامردا با تانك از روشون رد مي شدن. خيلي بي رحم بودن، بيشترشون هم مست بودن.
از مهران قرار بود ببرنمون «مورموري» كه نشد، رفتيم دشت عباس. اون جا خط ما چند كيلومتر با عراقي ها فاصله داشت، طوري كه ما نفر عراقي ها رو با چشم نمي ديديم، فقط ماشين ها و تانك هاشون معلوم بودن. شب ها مثل خيابون انقلاب تو خط اون ها ماشين رد مي شد، ولي ما همش خاموشي داشتيم، مي گفتن تجهيزاتمون كمه، نمي تونيم كاري كنيم.
پنجاه روز كه گذشت گفتم بيام مرخصي كه عزيز از نگراني دربياد. شب اولي كه تهران بودم، ظلمات مطلق شد. ماشين ها هم چراغشون رو رنگ زده بودن، كل شهر تاريك بود. گفتم: ما تو جبهه راحت تريم، اين جا چقدر خطريه؟!
صبح شد، ديدم مردم زندگي عاديشون را دارن؛ بگو و بخند. ديدم انگار نه انگار كه جنگه، نمي تونستم تحمل كنم. مردم مي گفتن و قه قه مي خنديدن، من گريه ام افتاد. يكي از فاميل هامون به بابام مي گفت: ببين، گفتم نگذار بره، موجي شده!
گفتم: بابا موجي چيه؟من كجا موجي شدم؟! اون جا مردم دارن كشته مي شن، بچه ها خون مي دن، اين جا انگار نه انگار، راحت مي گن، مي خندن. خلاصه گفتم زياد نمي مونم؛ مثلاً اگر قرار بود هفت، هشت روز بمونم، سه، چهار روز موندم و برگشتم. ديگه طاقت نداشتم تهران بمونم.
دوباره برگشتم دشت عباس. اون جا تير ژ-3 به عراقي ها نمي رسيد، اما با كاتيوشا و توپ و خمپاره عراقي ها رو مي زديم. چندبار هم از خط زديم بيرون كه بريم جلو، اما نمي شد و برمي گشتيم. شب ها پياده مي رفتيم جلو براي گشت زني، عراقي ها هم مي اومدن. تو دل شب تا يه صداي تقي مي اومد، همين جوري بي هدف شروع مي كرديم به تيراندازي، چقدر حيوون هاي بي گناه كه صبح مي ديديم تو تيراندازي هاي شب كشته شدن، گاو، گوسفند و الاغ.
اون اوايل همه جور آدمي تو جبهه بود، يكي از بچه هاي ما يه شب رفت تو دل عراقي ها، يه گله گوسفند برداشت آورد. خيلي نترس بود. اوليش رو همون موقع زد زمين و كباب درست كرد و شروع كردن به خوردن. گفتم: من نمي خورم، مال مردمه.
گفت: اين ها كه در رفتن، خب چرا عراقي ها بخورن؟ ما بخوريم.
خب خيلي ها هم خوردن، من گفتم: نمي خورم.
اصلاً لب نزدم. بعد فرمانده ها گفتن: بابا اشكال داره، نخوريد.
بازهم زيربار نمي رفت، گفت: خودم مي چرونم، خودم هم مي خورم.
تا اين كه چند تا از اين روستايي ها اومدن گفتن: بابا به خدا اين ها مال ماست، عراقي ها به زور ازمون گرفتن، گوسفندها رو داديم بهشون رفتن.
تو مدتي كه تو جبهه بودم حاج عبدالله دوبار برام نامه فرستاد. گفتم: بچه ها بياين يه نامه از داداشم اومده، ابرقدرتيه1!
گفتند: تو كه هنوز بازش نكردي، از كجا مي دوني؟
گفتم: مي دونم، حاجي دست به قلم عجيبي داره.
من مونده بودم حاجي اين كلمات رو چه جوري جور مي كرد! هر كي نامه رو مي خواند گريه اش مي گرفت. تو جواب نامه براي حاجي نوشتم كه چه جوري اين كلمات رو پشت سرهم رديف كردي؟2
سه ماه از جنگ گذشته بود كه حاج محمود يك بار به تهران آمد و دوباره به جبهه برگشت. حاج عبدالله به علت مسئوليت هايي كه در كردستان و تهران بر دوشش گذاشته شده است، نتوانسته به جبهه برود. دل تنگي حاجي براي جبهه ها، دنبال بهانه اي مي گردد تا زبان باز كند و نبود حاج محمود اين دل تنگي را بيشتر مي كند. بغض، قلم روان و هنرمند حاج عبدالله را مي شكند تا نامه اي براي حاج محمود بنويسد كه اشك او و همرزمانش را در منطقه جاري كند.
نامه حاج عبدالله والي: درود بر برادر رزمنده ام محمود؛
پس از سلام و عرض ارادت. سپاس و حمد خداي تبارك و تعالي را به شكرانه اين كه با برقراري حكومت الله، به رهبري امام، آن چنان از خودگذشتگي به امت ايران عطا فرمود، تا شما را كه بهترين ها هستيد، در راه تحقق يافتن اسلام راستين اين چنين بسيج نموده، تا عطوفت هاي دنيوي فراموش، سلاح در دست، تازيدن بر قواي كفر جهنمي را آغاز نماييد. ما از درگاه احديت پيروزي و صحت و سلامت كليه رزمندگان دلير و ازجان گذشته چون تو را مسئلت نموده و با همبستگي اقشار مردم پشت جبهه براي خير و عافيت شما و نابودي صداميان مزدور، قرآن به سر گرفته و راز و نياز مي نماييم، چه ما را بيش از اين، كارايي نيست و شايد نتوان بود، يا لياقت اندك، تن رنجور و فرسوده، تفكر ضعيف، علاقه دنيوي قوي، شايد هم مصلحت اين است و خود نمي دانيم، زبان الكن است.
باري برادر عزيز، از حال كلي، گر صحبت به ميان آيد، خود مي داني، تا زماني كه شما عزيزان در جبهه ها هستيد و مشغول پيكار با تبار شيطان، قلب ها بعد از ايزد، فقط به خاطر شما مي تپد و دم و بازدم مي آيد و غيره هيچ. اما اگر ز سلامت بدن گويي، الحمدلله جاي سپاس است كه مشيت الهي بر آن است كه ما بمانيم و به دعاگويي شما بپردازيم و رخصت طلب نماييم. نمي دانم اكنون تو چه مي كني، ولي بدان به گفته قرآن كريم، خوابيدنت، خراميدنت، هجومت، استقامتت، خوردن و آشاميدنت، نگريستنت، همه و همه عبادت است و ثناي الهي، حتي يك يك ياخته هاي وجودت به نجواي الله پرداخته تا سوخت لازمه جهت صرف در راه برقراري توحيد و شكست كفر را فراهم نمايد. من هم به همين علت است كه به وجودت افتخار نموده و بر خود مي بالم كه احوال تو چنين است، گرچه مرا لياقت نيست كه چون تو باشم.
خب برادر عزيز، سخن با تو به درازا كشيد، شايد سزا نباشد تو را آن چنان مشغول نمايم كه دمي غافل شوي و بيش از حد وقتت را بگيرم. لكن مرا تقصير چندان نيست، وقتي قلم به دست گرفتم تا تو را به ياد آرم و تو نيز خبر زما بداري، اين قلم بود كه بدون اراده من بر كاغذ مي سريد و خودنمايي مي كرد و مرامات از اين كه چرا جملاتش را پاياني نيست. شايد قلم هم مي داند كه تو عزيزي هستي گران مايه و او هم مي خواهد زتو بگويد و خدا را شكر كند از وجود چنين جواناني... و از تو نيز در جواب ما را اميد است.
قربانت عبدالله 28/10/1359 3
حاج محمود جوابي براي حاج عبدالله مي نويسد و در آن از قوت قلم حاجي مي گويد كه متعجب است اين كلمات را چگونه كنار هم چيده است! و حاجي باز نامه اي سرشار از محبت و ارادت به برادرش و رزمندگان مي نويسد و برايش درباره آن چه حاج محمود را متعجب كرده توضيح مي دهد.
نامه حاج عبدالله والي: ...سلام به برادر سربازم محمود. اميد است كه بر من منت نهاده و سلام گرمم را پذيرا باشي تا مرا مسرت خاطري افتد. لطف و عنايات خداوندي بر تو و ساير رزمندگان دلير و پاك باخته ايران. زمين گسترده و مستدام و قدرت و تحرك جهت اضمحلال دون صفتان پست صدامي روزافزون و پايان مرگشان نزديك و نواي خوش آهنگ كاروان پيروزي شما دليران با نداي الله اكبر به كوري چشمان جهان خواران شرق و غرب به سوي خانواده هاي چشم به راهتان نزديك باد.
... پيامت آكنده از مهر و محبت و صفا و مرام بود، از شوق ديدار خطوط تو، في الفور نامه ات را بر ديده نهادم تا جلايشان را سبب آيد. در سطري از سطورت مرا شرم بر ديده آمد كه ناگزير مرا جواب بايد گفتن. محمود عزيز، باطن انسان هايي چون تو و امثال تو در تمام خطوط مرزهاست كه نويسنده را بدان ملزم كه تا قلم را به احتياط بر صفحه آرد، چنان كه شايسته شما شود و خاطر دوست نكو. لاجرم مطالب نغز بايد تا خواندن را مطلوب آيد وگرنه من هيچم...
قربانت عبدالله والي 21/11/1359
حاجي آن قدر روي مسئله جبهه حساس است و به رزمندگان و از جمله برادرش علاقه دارد كه چنين به او عشق مي ورزد و افتخار مي كند و حاضر است هر كاري براي او بكند. شوخي هاي برادرانه حاج محمود در سفري كه براي مرخصي مي آيد، داستان جالبي را مي آفريند كه در عين سادگي، عمق روابط دو برادر و اعتقادات آن ها را نشان مي دهد.
حاج محمود والي: حاجي يه پوليور خيلي عالي داشت كه باهاش وسط برف مي رفتي سردت نمي شد. پول داده بود پسر عمه ام از انگليس براش آورده بود، هنوز هم حاجي تنش نكرده بود، قبل از جنگ بود، گفتم: حاجي اين رو بده به من.
گفت: نه!
من هم ديگه اصرار نكردم، تا اين كه رفتم جبهه و برگشتم براي مرخصي. حاجي پرسيد خب محمود! اون جا چطور بود؟ تعريف كن.
من هم مي خواستم يه جوري اين پوليور رو از حاجي بگيرم، گفتم: حاجي وضعمون خوبه، فقط اون جا هوا خيلي سرده، البته به همه از اين كيسه خواب هاي افسري رسيد، به جز من و يكي ديگه، يعني به من هم دادن. ولي دادم به يكي كه نداشت. آره ديگه، اون جا فقط مشكلمون اينه كه از سرما يخ مي كنيم.
حاجي هم رو جبهه حساس بود، خيلي دلش به حالم سوخت، گفت: اون پوليور رو بهت مي دم، ببر بپوش، اصلا سرمارو حس نمي كني.
من هم هيچي نگفتم، فقط تشكر كردم، پوليور رو گرفتم، گذاشتم تو كيفم و رفتم. تو منطقه هم دلم نيومد تنم كنم. گذاشتم براي وقتي كه برگشتم تهران.
وقتي كه برگشتم تهران اصلا كيفم رو باز نكردم، رفتم يه دوش گرفتم و يك كم استراحت كردم. ديدم مادرم صدام مي كنه. رفتم ديدم مادرم لباس ها رو شسته، انداخته تو سبد، ببرم پهن كنم. ديدم پوليوره آب رفته، نصف شده! مادرم فكر كرده بود اين لباس ها كثيفه، همه رو با هم انداخته بود تو ماشين لباسشويي. پوليور رو برداشتم، گفتم: اين چي شده؟ واي! عزيز من اصلا اين رو تنم نكرده بودم. اصلا چرا رفتيد سراغ كيفم؟!
گفت: گفتم لباس هات رو بشورم عزيز، اشكال نداره، الآن مي برمش خشك شويي، مي گم اتوي بخار كنه، گنده بشه!
گفتم: نه ديگه، تموم شد، فاتحه!
حاجي هم اومده بود همون جوري داشت نگاه مي كرد. گفتم: حاجي چشمت دنبال اين بودها؟4
حاج مجيد، برادر ديگر حاج محمود هم در جبهه است. حاج امير در كردستان درگير جنگ است و همزمان كارهاي دفتر عمران براي كمك به روستاهاي محروم را انجام مي دهد. حاج عبدالله در هر فرصتي به كردستان مي رود تا در منطقه حاضر شود، گاهي هم به جبهه هاي جنوب مي رود.
تا اين كه وقتي همه برادرها به تهران آمده اند، پدر و عموها فوت مي كنند. بعد از فوت مرشد نصرالله، مادر حاجي اجازه نمي دهد كه برادرها به جبهه بروند. اين مسئله براي حاج محمود كه وابستگي خاص به مادر داشت بيشتر بود، مخصوصاً كه بقيه ممكن بود به بهانه دفتر عمران و مانند آن به جبهه بروند، اما حاج محمود مستقيم به منطقه مي رفت و در آن شرايط بعد از فوت مرشد تحمل اين مسئله ممكن نبود.
حاج محمود والي: شش ماهي كه بايد براي سربازي مي رفتم تموم شده بود. نزديك عيد بود كه برگشته بودم تهران، كاري به عيد نداشتم و باز مي خواستم برم جبهه. اصلا حوصله تهران موندن رو نداشتم. منتهي همون موقع كه داشتم مي رفتم پادگان، پدرم سكته كرد.
بابام رو برديم بيمارستان، ديگه نمي توانستم بابام رو ول كنم برم. همش پيش بابام بودم. از بيمارستان هم كه مرخص شد، هي مي برديمش دكتر و مي آورديمش. يه لحظه از بابام غافل نمي شدم. شب تا صبح ده مرتبه بيدار مي شدم و مي رفتم ببينم حال بابام چطوره؟ اصلا وحشت داشتم از اين كه يه وقت پدرم رو از دست بدم، فكر و خيالش هم داغونم مي كرد.
آقام كه حالش بهتر شد، كارهام رو آماده كردم، با بانك هم هماهنگ كردم كه برگردم جبهه، كه عموم فوت كرد. بعد هم اون يكي عموم و بابام فوت كردن. بابام كه فوت كرد، ديگه ما جرأت نداشتيم اسم جبهه رو بياريم، عزيز سرمون رو مي كند! مي گفت: من راضي نيستم شما بريد جبهه، ديگ نريد. مجيدمون بعضي وقت ها در مي رفت، ولي عزيز ديگه من رو نگه داشت.5
حاج محمود بعد از فوت پدر، در بانك مشغول است و در اين ميان حاج عبدالله به بشاگرد مي رود و كارش را شروع مي كند. دو سال از فوت مرشد گذشته است كه حاج عبدالله در سفري كه به تهران آمده تصميم مي گيرد به زندگي حاج محمود سر و ساماني بدهد!
حاج محمود والي: حاج عبدالله اومد و گير داد كه من رو زن بده. همش مي گفت: آقا اومده تو خواب من، گفت كه ناراحته.
گفتم: حاجي جان، من قراره زن بگيرم، تو خواب آقا رو مي بيني. خب آقا خودش مي آد به من مي گه ديگه، من خواب آقا رو زياد ديدم، اصلا نگفته زن بگير.
گفت: نه، اين حرف ها نمي شه و بايد زن بگيري.
نمي شد كه رو حرف حاجي حرف زد، بالاخره يه صحبت هايي شد و قرار شد من با دختر عمو رضام ازدواج كنم. اون وقت هم حاج عبدالله شده بود بزرگ خاندان والي! كه مي نشست تو فاميل صحبت مي كرد. قبل از ازدواج هم با خانمم كه نشستم صحبت كردم، شرط كردم كه من تا آخر عمرم با مادرم زندگي مي كنم. من خيلي رو مادرم حساس بودم و نمي خواستم ازش جدا بشم.
براي عروسي تالار حجله تو بلوار ابوذر رو براي شب نيمه شعبان گرفته بوديم، رفقا وبچه هاي فوتبال و همكارهاي بانك رو هم دعوت كرده بوديم. يه مداح پيرمردي بود به اسم مرشد قربون، نابينا هم بود. اين رو پيشنهاد دادن به حاجي كه بياد تو مجلس بخونه.
حاجي گفت: اصلا! اين جا جاي خوندن ايشون نيست، حاج آقا قاسم مي خونه، يكي از مداح هاي آشناس كه دعوتش كردم.
1- عبارت مصطلح بين برادران والي براي تعريف اغراق آميز از مسئله اي.
2- مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 28/6/1388
مصاحبه با حاج محمود والي، بشاگرد، 12/7/1388
مصاحبه با حاج محمود والي، تهران، 25/9/1386
3- سند شماره15
4-مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 28/6/1388
5-مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 28/6/1388
پاورقي

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14