(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


پنجشنبه 5 مرداد 1391 - شماره 20266

ماه رمضان مبدأ تحول در بشاگرد

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir


ماه رمضان مبدأ تحول در بشاگرد

حاج عبدالله وقتي ليست من رو نگاه مي كرد، از هر ده خونواده اي كه من تحت پوشش برده بودم، شايد هشت تاش رو باطل مي كرد و تحت پوشش نمي برد. مي گفت: اين ها بايد كار كنند، توان دارن.
مي گفتم: بابا حاجي! آخه ما رفتيم قول داديم.
مي گفت: خب بهشون كمك كن، اما تحت پوشش نبر، بايد فرهنگ كار جا بيفته.
مثلاً من براي يكي مي نوشتم: بسيار نيازمند است، برود تحت پوشش.
حاجي زيرش مي نوشت: جاي تعجب است!ايشان توانايي كار دارد، واجد شرايط نمي باشد.
گفتم: حاجي! اين جوري كه حسابي آبروي ما رفته، من ديگه براي كار تحت پوشش بردن، نمي رم. مي رم براي توزيع خواروبار و لباس و كمك هاي ديگه.
روحيه معنوي و بانشاط جمع مي گردد. متوجه مي شود كه اين روحيات از چشمه حاج عبدالله جوشيده و به همه سرايت كرده است.
حاج امير والي: تو ربيدون، نماز جماعت و كلاس قرآن و احكام داشتيم. اما بشاگرد خودش براي هر كسي كه مي اومد، كلاس بود. بشاگرد خودش مكتب انسان سازي بود. هر كس مي اومد بشاگرد، عوض مي شد. وقتي مي اومد و اين محروميت و فقر شديد رو مي ديد، يه احساس مسئوليت و بار سنگيني مي اومد رو دوشش و روحياتش عوض مي شد. توجهش به دنيا كم مي شد و دوست داشت به اين مردم خدمت كنه. يه بار پدر كمال نيك جو اومده بود ربيدون. رفت بيرون، چند ساعت بعد برگشت، ديديم با يه پيژامه و زيرپيرهني داره مي آد. وقتي داشت مي رفت كت و شلوار تنش بود. حاجي گفت: لباسهات رو چي كار كردي؟
گفت: ديدم يه پيرمرده فقط يه لنگ بسته به كمرش. هيچي تنش نيست. دلم سوخت لباسام رو دادم بهش.
حاجي گفت: اين راهش نيست كه لباس خودت رو بدي. اين جا همه همين جورين. بايد كار كنيم تا اين جا از اين وضع دربياد و ديگه كسي با اين شرايط نباشه.
حاجي خودش يه الگو بود. بچه ها كه حاجي رو مي ديدن با جون و دل كار مي كردن و ديگه خستگي رو احساس نمي كردن. كار ما نه روز تعطيل داشت، نه ساعت كاري. نصف شب هم كاري پيش مي اومد همه پا مي شدن و با بگو و بخند كار رو انجام مي دادن. هر چي شرايط سخت تر بود، روحيه بچه ها هم بهتر مي شد.1
بعد ديگر معنويت در بچه هاي امداد بشاگرد، عبادات مخفيانه و در خلوت است. سكون و خاموشي شب هاي بشاگرد، كوه ها و بيابان هاي آن، بهترين سجاده براي اين تهجدها و راز و نيازها است. حاج عبدالله به بهترين نحو از اين فرصت استفاده مي كند. شايد يكي از مسائلي كه حاجي را به بشاگرد علاقه مند كرده، شب هاي نوراني و بكر بشاگرد است، گويا شب حجاب هايي را برداشته و محبوب آن جا شفاف تر جلوه مي كند. اين است كه هر شب حاجي را، هر قدر هم كه خسته باشد، بيدار مي كند تا بيش از يك ساعت با مولايش راز و نياز كند و نافله شب بخواند. نخل هاي ربيدون هر شب صداي مناجات حاج عبدالله را مي شنوند و بچه هاي امداد هم با اين الگو هر كدام براي خود گوشه ها و خلوت هايي دارند.
آقاي عباس مرادي: حاج آقا والي نفس كارش، حركتش وكلامش عبادت بود و نماز بود.
هميشه هم با وضو بود. شب ها هم گاهي جلوي چادرها، يه زيرانداز مي انداختيم و دور هم مي نشستيم به صحبت. حاجي وقتي صحبت هاش تموم مي شد همون جا دراز مي كشيد و يه مقدار مي خوابيد، بعد بلند مي شد و شروع مي كرد به نماز شب خوندن، كاري هم نداشت كه كسي پيشش هست يا نيست. با يه سوزي نماز مي خوند كه ما گاهي از صداي گريه هاش بيدار مي شديم. (2)
دراين حال و هوا، ماه مبارك رمضان هم در ربيدون فضايي دارد. گرچه گرما و نبود امكانات، سايه سنگين خود را برسر روزه داران بشاگرد انداخته اما اين استقامت ها، خود حلاوتي دارد كه با روزه گرفتن در تهران نمي توان آن را چشيد.
حاج محمود والي: ماه رمضون سال شصت و سه، تابستون بود. روزها بلند بود وگرم،چيزي هم براي خوردن نداشتيم من روز اول ماه كه روزه گرفتم، غروب اون قدر حالم بد شده بود كه عباس مرادي و حميد عبدي من رو برداشتند بردند انداختند تو آب! يه چاله بود كه آب توش جمع شده بود. انداختنم تا كمي خنك بشم. عباس مي گفت: اين طفلك كارش تمومه، اصلا مرده!
فرداش ديگه از شدت ضعف و گرما نتونستم روزه بگيرم، كل روز رو افتاده بودم. بعدش گفتم: خب مي رم تو روستاها مي چرخم كه مسافر بشم و روزه نگيرم. اما نمي شد، نمي تونستم روزه بخورم.
گرما شديد بود. ما هم تو چادر بوديم. آفتاب مي خورد به اين چادرها، توش داغ مي شد جاي ديگه هم كه نداشتيم. باز اگر كپر داشتيم بهتر بود كپرها خنك تر بودن. من خيلي دوست داشتم تو گرما به هواي سركشي برم تو كپر بشينم تا كمي خنك بشم. وسيله خنك كننده هم كه نداشتيم. نه پنكه اي، نه كولري، اصلاً برق نبود كه بخواهيم كاري بكنيم. پدرمون درمي اومد. بچه ها كهنه خيس مي كردن و مي انداختن رو سرشون و دراز مي كشيدن. غروب كه مي شد هواي ربيدون خنك تر مي شد و سايه نخل ها هم كه مي افتاد رو چادرها، وضع ما بهتر مي شد. صبح ها هم از سحر تا طلوع آفتاب راحت بوديم. اما آفتاب كه درمي اومد . گرما شروع مي شد. از نظر غذا هم كه اوضاع اسف انگيز بود. من بيشتر از بيست روز از ماه رمضون اون سال رو فقط نون و پنير و چاي شيرين خوردم. سحر نون و پنير و افطار هم نون و پنير. دوباره فرداش هم همين طور.
اگر دو روز اين غذارو بخوري، روز سوم ضعف مي كني. اما اون جا بهترين غذا همين بود، از برنج رب زده بهتر بود. حالا تو اون ماه رمضون با اون وضعيت، كار هم بود. بيشتر بچه ها مي رفتن سر كار ساختمون مقر. من هم كار گشتن روستاهارو شروع كرده بودم و خواروبار و ارزاق رو مي بردم براي روستاها. خيلي كار سختي بود، ماشين ها كه كولر نداشتن، پنجره رو هم كه باز مي كرديم، ماشين پر از گرد و خاك مي شد.
مردم بشاگرد هم تو اون وضعيت و با اون نداريشون، همه بلااستثنا روزه مي گرفتن. خيلي اعتقاد داشتن به روزه. هيچي براي خوردن نداشتن، فقط نون خالي. سحر نون خالي، افطار نون خالي، اما همه روزه مي گرفتن. پيرمرده رو مي ديدي از ضعف نمي تونست راه بره، اما روزه اش رو مي گرفت. يه پيرمرد ديگه بود كه بعضي وقت ها به ما هم كمك مي كرد تو كارها، آن قدر ضعيف بود كه فوتش مي كردي مي افتاد، اما روزه مي گرفت. بعدش هم مريض مي شد مي افتاد زير سرم، اما مي گفت بايد روزه رو بگيرم.3
ماه رمضان آن سال مبدأ تحول ديگري هم در بشاگرد بود. حاج عبدالله كه تغيير فرهنگي را يكي از بسترهاي تحول بشاگرد مي دانست، به دنبال فرصتي مي گشت تا فعاليت اصلي فرهنگي را شروع كند و ماه مبارك رمضان آن سال اين فرصت به وجود آمد. حاج عبدالله اولين ضرورت را ورود روحانيون به منطقه مي دانست كه مي توانستند با عموم مردم رابطه برقرار كنند و با توجه به زمينه اعتقادي مناسب بشاگردي ها و علاقه آن ها به دين و اهل بيت(ع)، تغييرات فرهنگي زيربنايي را شروع كنند.
قبل از شروع ماه مبارك حاجي با روحانيوني كه با هيئت خدمتگزاران بشاگرد ارتباط داشتند تماس مي گيرد، تا هماهنگي هاي لازم را انجام دهند و براي ماه رمضان، تعدادي روحاني به بشاگرد بيايد.
حاج محمود والي: حاجي صحبت كرده بود و گفته بود مي خوام يه سري روحاني بيان اين جا كه اوستا باشن و بتونن با مردم ارتباط برقرار كنن. سال شصت و سه حدود سي روحاني براي ماه رمضون اومدن بشاگرد. ما از بندرعباس رفتيم استقبالشون و تو ميناب هم حسابي ازشون پذيرايي كرديم. بعد آورديمشون ربيدون. حاجي هم كلا احترام خيلي زيادي به روحانيون مي گذاشت و اين هايي رو هم كه اومده بودن بشاگرد خيلي شديد تحويل مي گرفت و احترام مي گذاشت. حاجي امكان نداشت جلوتر از روحاني راه بره، هميشه هم مي گفت: اين ها لباس پيغمبر تنشونه. ما بايد به همشون احترام بگذاريم. ما كه با احترام برخورد كنيم، مردم هم ياد مي گيرن و احترام مي گذارن.
تو ربيدون، يه جلسه با روحانيون گذاشته و درباره شرايط فرهنگي مردم و مطالبي كه نيازه بهشون آموزش داده بشه صحبت كرد و قشنگ نسبت به آداب و رسوم مردم و شرايط بشاگرد توجيهشون كرد.
قرار بود اين ها برن تو روستاها و ما بعد از ده روز جاشون رو عوض كنيم تا به روستاهاي بيشتري برسن. امكانات و مواد غذايي هم به اندازه ده روز و بيشتر بهشون داديم تا اون كپري كه ازشون پذيرايي مي كنه هم يه چيزي گيرش بياد. اون وقتي كه اين ها اومدن تو منطقه، مردم و روستاها عطش شديدي داشتن و مي اومدن دعوا مي كردن كه يه سيدي يا شيخي بياد روستاشون.
توي اين ده روز همه ما اگر دوبار به اين روحاني ها سر نمي زديم، حتماً يه باررو مي رفتيم كه ببينيم تو چه وضعي هستن، مشكلي نداشته باشن. يه هندوانه اي يا ميوه اي هم براشون مي برديم كه بنده خداها كم نيارن.
بعد از ده روز هم چند تا ماشين مي شديم و همه اين ها رو جابه جا مي كرديم و مي برديم به روستاهاي ديگه. چه استقبالي مي كردن مردم. بعضي هاشون بعد از دو، سه روز مريض مي شدن و مي اومدن مي افتادن زير سرم. چون وضع غذاشون خوب نبود و تو روستاها مشكلات بهداشتي هم داشتن و بدنشون دووم نمي آورد. تو اكثر روستاها، تو اون گرما، اين ها مردم رو جمع مي كردن تو يه كپر و براشون صحبت مي كردن.
اون سال با تأكيدي كه حاجي كرده بود، با آموزش هايي كه اين روحاني ها دادن، نماز و حمد و سوره اون روستاها بهتر شد و خيلي از جوون ترها نمازشون كاملا درست شد. حاجي از اين بابت خيلي خوشحال بود. چون بشاگردي ها اعتقاد داشتن و نماز مي خوندن اما اكثراً نماز رو درست نمي خوندن.
حاجي از اين روحاني ها خواسته بود كه مشكلات اون روستاهايي كه مي رن يادداشت كنن و وقتي ماه مبارك تموم شد، تمام اين مشكلات رو ازشون گرفت و يادداشت كرد تا براشون فكر كنه. بعد هم با عزت و افتخار برديمشون ميناب و اون جا ازشون پذيرايي كرديم و يه غذاي مناسب بهشون داديم و رفتيم بندرعباس. حاجي براي اكثرشون بليط هواپيما خريده بود و خودش هم تا فرودگاه اومد تا سوار شدن و رفتن.
1. مصاحبه با حاج امير والي، بشاگرد، 21/11/1387
2-مصاحبه با آقاي عباس مرادي، تهران، 16/7/.1388
3- مصاحبه با محمود والي، ميناب، 29/6/1388
پاورقي
 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14