(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 7 مرداد 1391 - شماره 20266

خاطرات معلمان ابتدايي
پرواز با نماز
سحر
درخت كهنسال
لحظه هاي سبز
خورشيد تو
چند كلمه درباره خاطره نويسي
روزي خاطره انگيز در تابستان


خاطرات معلمان ابتدايي

پرواز با نماز

هميار نماز
مينا خيري، كرمان
يادم مي آيد زماني كه اين روش را براي آموزش نماز اجرا مي كردم، دانش آموزان با شور و شوق وصف ناپذيري به انجام فعاليت ها مي پرداختند. روشي را كه به كار بردم روش يادگيري خلاق (تدريس اعضاي گروه) بود. نام آن را با كمك بچه ها طرح «هميار نماز» گذاشتيم.
كلاس به پنج گروه شش نفره تقسيم شد. هر كدام از بچه ها در گروه هاي شش نفره شماره اي از يك تا شش داشتند. قرار شد، چند روز بعد، شماره هاي يك كليه تيم ها، اقامه را خوب ياد بگيرند.
شماره دوي گروه ها، سوره حمد و توحيد، شماره سه گروه ها، ركوع و سجده، شماره چهار كليه گروه ها، تسبيحات اربعه و شماره هاي پنج، تشهد و شماره هاي شش، سلام را كاملاً ياد گرفته و زيبا قرائت كنند.
روز موعود فرا رسيد. بعضي بچه ها كاملاً شاداب به نظر مي رسيدند و براي پاسخ گويي به سؤالات نماز آماده بودند، اما اضطراب در چهره تعدادي موج مي زد. حتماً نتوانسته بودند آن قسمت از نماز را كه مربوط به آنان بود، خوب تمرين كنند.
بچه ها منتظر بودند كه يكي يكي بيايند و درس پس دهند. در همين وقت گفتم: «بچه ها، شماره هاي يك همه گروه ها در كنار هم در يك گروه قرار گيرند و شماره هاي دو در يك گروه و همين طور... شماره هاي شش كليه گروه ها در يك جا جمع شوند. خوب، حالا در گروه تان درمورد آن قسمت از نماز كه مربوط به شما بود صحبت كنيد.»
از شور و هيجاني كه در كلاس برپا شده بود، لذت مي بردم. فراگيران كاملاً فعال بودند. پايان وقت را اعلام كردم و به بچه ها گفتم: «حالا هر كدام به گروه خود برگرديد. بچه ها، حالا هر شماره اي قسمت مربوط به خود را قشنگ و زيبا براي دوستانش بخواند و اشكالات آنان را رفع نمايد.»
وقتي به چهره تك تك بچه ها نگاه مي كردم، ديگر ردپايي از اضطراب اوليه ديده نمي شد. بسيار راضي و خوشحال بودم. در چند جلسه، اين روش كار شد و بچه ها نماز را خيلي زيبا ياد گرفتند. حتي ركعت ها و ترتيب نماز و وضو را نيز با همين شيوه به آنان آموزش دادم. در آن لحظه، كه يكي از دانش آموان گفت: «خانم، من از يادگيري نماز هميشه مي ترسيدم، چون عربي بود و فكر مي كردم خيلي سخت است اما با كمك دوستانم ديدم كه خيلي هم آسان و شيرين است. خانم اي كاش همه درس ها به اين روش تدريس مي شد!»
روش «آموزش كودك به كودك» اين گونه معجزه كرده بود. به خود مي باليدم؛ چرا كه آموزش گفت وگو با خدا را به روشي جذاب و شيرين براي كودك فراهم آورده بودم و ديگر كسي از يادگيري نماز، هراسي به دل راه نمي داد.
در ساعت كاردستي
مرضيه دزفوليان، همدان
دانش آموزان، مراحل نماز خواندن يا وضو گرفتن را به صورت كلاژ تهيه مي كنند. بدين ترتيب آن ها مي توانند با مصالح مختلف مانند تكه هاي پارچه، چوب و كاه و...، مراحل مختلف نماز را به صورت سه بعدي تجسم كنند و درعين حال، خلاقيت آن ها در به تصوير كشيدن يك مفهوم شكوفا شود. آن ها همچنين در ساعت كاردستي به تهيه بروشورهاي تصويري و روزنامه ديواري درمورد نماز مي پردازند. اين كار به فواصل مختلف زماني انجام مي گيرد و آثار به ديوار كلاس و راهروي مدرسه نصب مي شود. دانش آموزان با ديدن تصاوير مربوط، مراحل مختلف نماز خواندن و وضو گرفتن را دائم در ذهن خود مرور مي كنند و اين باعث مي شود تا يادگيري آن ها غني تر و عميق تر گردد و مفاهيم آن وارد حافظه دائمي آن ها شود.
در پايان اين فعاليت ها نيز نمايشگاهي از آثار دانش آموزان در مدرسه برپا مي شود و بهترين آثار، جوايزي تعلق مي گيرد. بدون شك، برپايي ا ين نمايشگاه هاي موقت درمدرسه در ترويج نماز خواندن بسيار مؤثر است.
بدين گونه آموزش نماز و مراحل مختلف آن به صورت جذاب و غيرمستقيم صورت مي گيرد و با تجارب متنوع و خوشايند همراه مي شود.
نامه جشن عبادت
اعظم سلامه زاده،شهرستان برخواروميمه
من هر سال قبل از جشن عبادت، نامه اي به دانش آموزان دخترم مي دهم. متن نامه اين است:
به نام خدا
سلام دخترم، اميدوارم خوب و خوش و سرحال باشي و درس هايت را با موفقيت به پايان برساني. اگر از تو بپرسم چند سال داري؟ خواهي گفت: «من دختري نه ساله هستم.» راستي آيا درباره جشن عبادت چيزي شنيده اي؟ آيا مي داني چرا براي دخترهايي كه همسال تو هستند، جشن عبادت برپا مي كنند؟ حتماً دلت مي خواهد بداني. وقتي مي گويند: «دخترها در سن نه سالگي به تكليف مي رسند.» يعني چه؟ در اين نامه، مي خواهم اين چيزها را برايت توضيح دهم.
يادت مي آيد وقتي كه هنوز كوچك بودي و به مدرسه نمي رفتي، در آن زمان وقتي بچه هاي ديگر كه به مدرسه مي رفتند را مي ديدي، با خودت مي گفتي: «اي كاش روزي من هم به مدرسه بروم!»
شايد چند بار از مادرت پرسيده باشي: «مادر، پس من كي به مدرسه مي روم؟» و مادر مهربان در جواب تو مي گفت: «عزيزم، وقتي به سن هفت سالگي برسي تو را به دبستان خواهم فرستاد.»
تو براي رسيدن به اين سن، روزشماري مي كردي. هنگامي كه بچه ها به سن هفت سالگي مي رسند، مي توانند درس بخوانند و خواندن و نوشتن را ياد بگيرند. همين طور، وقتي دخترها به سن نه سالگي مي رسند، مي توانند خداي خوب و مهربان را عبادت كنند، يعني او را ستايش كنند و در مقابل نعمت هايش شكرگزاري نمايند.
دخترم! يادت مي آيد وقتي هفت ساله شدي و به مدرسه رفتي، آموزگارتان هر روز به شما تكليف مي داد. مثلاً مي گفت: «از روي درس فارسي يك مرتبه بنويسيد» يا مي گفت: «از عدد يك تا صد را در دفتر خودتان بنويسيد.»
معلم مهربان كلاس اول با اين كار مي خواست درس هايي كه به شما مي دهد را به خوبي ياد بگيريد تا بتوانيد در آينده در زندگي خود موفق باشيد. خداي بزرگ هم براي اين كه ما انسان ها بتوانيم به راه راست هدايت شويم و اخلاق و رفتار ما خوب بشود، تكليف هايي برايمان تعيين كرده است. مثلاً به ما گفته هر روز چند نوبت نماز بخوانيد.
آري دخترم! وقتي به پايان نه سالگي مي رسي، مي گويند: «تو به تكليف رسيده اي.»؛ يعني خداوند براي آن كه تو را به خودش نزديك كند به تو تكليف مي دهد.
خداوند، عبادت دخترهاي كوچك را خيلي دوست دارد. من هم آغاز دهمين سال تولدت را به تو و ديگر همكلاسي هايت تبريك مي گويم و به همراه بقيه آموزگاران ان شاءالله برايت جشن عبادت خواهيم گرفت.
براي تو آرزوي موفقيت و پيروزي دارم
معلم تو
دست دعا به آسمان
فاطمه سياه پشت خاچكي، شهرستان كلاردشت (مازندران)
يكي از روزهاي اسفند ماه بود. چند روزي بود كه هوا سرد و برفي بود، اما كم كم ابرها كنار رفت و نور خورشيد از پشت تكه ابري، تابيد و از لاي پنجره كلاس، گرما بخشيد. من خوشحال شدم كه هوا آفتابي شد.
بهانه خوبي بود تا با بچه هاي كلاس در زنگ علوم، در بخش زمين و همسايه هاي آن از منظومه شمسي و از اين مسئله كه چگونه خورشيد زمين را گرم مي كند و همچنين از كره ماه و مهتاب كه چگونه از خورشيد نور مي گيرد و به سمت ما بازتاب مي كند و پديده خسوف (ماه گرفتگي) در تدريسم صحبت كنم.
در زنگ بعدي كه درس هديه آسماني داشتيم، از موضوعي به عنوان پل ارتباطي استفاده كردم و براي بچه ها توضيح دادم كه نماز، يكي از جلوه ها و ابعاد عميق نيايش و بارزترين شكل بندگي انسان در مقابل رب است و در موقع ماه گرفتگي، خورشيد گرفتگي و...، نماز آيات بر ما واجب مي شود. بعد، نماز آيات را به طور كامل به دانش آموزان آموزش دادم و بچه ها ياد گرفتند كه نماز آيات دو ركعت است و هر ركعت پنج ركوع دارد.
بعد به بچه ها گفتم: «گروه ها براي زنگ بعدي خاك رس پاك را كه از قبل تهيه كرده ايد براي زنگ هنر آماده كنيد.»
بچه هاي كلاس هم خيلي كنجكاو بودند كه با اين خاك چه برنامه اي خواهيم داشت. كنجكاوي آن ها موقعي بيش تر شد كه خواستم يك قالب زيبا و ساده از اشكال هندسي را نيز با كاغذ رنگي به سليقه خودشان درست كنند.
خيلي زود ساعت هنر فرا رسيد. براي بچه ها از سفالگري صحبت كردم. سپس با مخلوط آب و خاك رس و با كمك قالب هايي كه بچه ها با خود داشتند، موفق شديم به تعداد بچه هاي كلاس مهرهايي درست كنيم، سپس بچه ها، هر يك مهرهاي خود را در گوشه اي از كلاس، نزديك گرماي رادياتور شوفاژ قرار دادند تا زودتر خشك شود.
ولي هنوز حس كنجكاوي آن ها وجود داشت. حسن ختام درس هاي آن روز من، متني از سروده هاي خودم بود:
«مهتاب، دل تنگ نگاه خورشيد
در خسوف، بر سكوت سرد شب
به انتظار نشسته
آبي سجاده ات را بگشا
ستاره شو تا...
مهتاب دلگرم، به ما
شب را سحر كند»
بچه ها از شوق خنديدند و دست زدند؛ چون حالا متوجه منظور درس هاي امروز و قدرت خلقت خالق هستي شده بودند. آن شب، تكليف منزل بچه ها، تهيه گزارش از ماه گرفتگي يا نوشتن خاطره اي بود. آن شب، بي صبرانه همه بچه ها منتظر اين پديده زيبا بودند و از ديدن آن همه زيبايي خداي مهربان به عظمت خلقت او انديشيده و گزارش مشاهده خود را با كمك بزرگ ترهايشان نوشته بودند. ناگفته نماند خودم از آغاز خسوف تا پايان آن، هر از گاهي با اشتياق به حياط خانه مان مي رفتم و با خداي مهتاب درد و دل مي كردم.
فرداي آن روز، فرصتي به بچه ها دادم تا كساني كه نماز آيات را نخوانده اند بتوانند به صورت گروهي در نمازخانه مدرسه بجا آورند. بچه ها مشتاقانه وضو ساختند. طولي نكشيد كه صف هاي نماز تشكيل شد و بچه ها با چادرهاي گلدار مثل فرشته ها با دلي پاك و مهرهاي زيبايي كه با دستان آسماني شان درست كرده بودند، نماز آيات را با جمع دوستان خواندند. در انتها، همه با هم دست دعا به آسمان برديم و از خداوند منان به پاس همه نعمت هايي كه به ما عطا كرده بود تشكر كرديم. بچه ها بامهرباني و روبوسي از من قدرداني كردند و من با ياد خدا، برگي به برگه هاي خاطرات شيرين دوران تدريسم افزودم.
بازي كارت هاي احكام
مريم شريف زاده، شاهين شهر (اصفهان)
مهرماه 1385 مصادف با ماه مبارك رمضان، ماه ضيافت خدا شده بود. مدرسه، همسايه مسجد و حسينيه حضرت ابوالفضل(ع) ديدم. فرصت خوبي است كه انس با مسجد و نماز، خصوصاً نماز جماعت را از همين حالا براي دانش آموزانم كه در پايه سوم ابتدايي اند، مهيا سازم. تصميم گرفتم غيرمستقيم به شيوه «الگوسازي» اقدام كنم. هفته هاي بعدازظهري يك ربع قبل از خوردن زنگ آخر مدرسه پسرانه (يك ربع به دوازده) دم در مدرسه حاضر شوم و جلوي دانش آموزاني كه منتظر بودند تا پسرها از مدرسه خارج شوند و به حياط مدرسه بروند، وارد مسجد شوم.
وقتي شاگردانم را مي ديدم، آنان را به مسجد دعوت مي كردم. آن ها هم به شوق اين كه كنار خانم معلم شان باشند، مي آمدند. كم كم تعداد دانش آموزان بيش تر مي شد و در كمال آزادي و آرامش در مسجد كنار من مي نشستند و حركات و عبادات سايرين را تماشا مي كردند. متوجه شدم وقتي تسبيح مي گردانم، همه بچه ها تسبيح در دست مي گيرند و مانند من ذكر مي گويند. وقتي قرآن به دست مي گرفتم، آن ها هم به سراغ كتابخانه مسجد مي رفتند و قرآن ها را ورق مي زدند و از اين كه سوره اي را كه در كلاس خوانده بودند مي يافتند، به وجد مي آمدند و همخواني مي كردند. با ما نماز مي خواندند و مانند بزرگ ترها در پايان نماز به همديگر و حتي زنان ديگر دست مي دادند و آرزوي قبولي نماز و طاعات مي كردند.
دو ماه به همين منوال گذشت. هر روز متناسب با شرايط و نياز آنان مسايلي از نماز و وضو را توضيح مي دادم. براي مثال، وقتي دستم را به علت كشيدگي تاندون گچ گرفته بودم و از روي كنجكاوي مي خواستند بدانند كه چگونه وضو مي گيرم، برايشان «وضوي جبيره» را توضيح دادم، يا وقتي ناخن هايشان لاك داشت، از شرايط صحت وضو برايشان مي گفتم.
روزي متوجه شدم كه خيلي از مسائل احكام وضو و نماز فرادا و نماز جماعت را برايشان گفته ام و آنان هم به خوبي فرا گرفته اند. علاقه آن ها بيش تر شده بود. زودتر از من به مسجد مي رفتند و ديگر منتظر نمي ماندند و خودشان نماز جماعت را به همراه اهالي محل مي خواندند. البته اهالي و حتي امام جماعت از حضور مؤدبانه دانش آموزان در صف جماعت خوشحال بودند و براي آن ها دعاي خير مي كردند و اين مسئله نيز براي آنان مهم بود.
كم كم دانش آموزان پايه هاي چهارم و پنجم نيز در مسجد حضور پيدا كردند و آن قدر مسجد شلوغ مي شد كه كنترل جمعيت در برخي مواقع مشكل مي شد. با مدير مدرسه قرار گذاشتيم هر پايه به نوبت، هفته اي دو روز را در مسجد به نماز جماعت بايستند و به علت كمبود جا در نمازخانه مدرسه يك روز هم در مدرسه نماز فرادا را به جا آورند. اما دانش آموزان پايه سوم به اين برنامه راضي نبودند و اصرار داشتند هر روز سر وقت در مسجد نماز بخوانند. البته هر دفعه يكي دو نفر (خودم يا ساير دانش آموزان) مأمور نظارت در هنگام نماز خواندن بچه ها مي شديم تا احياناً اگر موردي مشاهده مي كرديم، در پايان نماز، اشكالات را برطرف مي كرديم.
ديگر نماز خواندن فقط به مسجد و مدرسه منحصر نمي شد. در منزل هم اكثر بچه ها به وقت، نماز مي خواندند. حتي نماز صبح و زمان هايي كه هنگام اذان ظهر مصادف با ساعت درسي شان مي شد، بيشتر آنان از من مي خواستند كه اول نماز بخوانند و بعد وارد كلاس شوند. حتي تعدادي از آنان باعث شدند كه مادرشان به مسجد بيايند و با آن ها نماز جماعت بخوانند.
علاقه بچه ها به نماز و احكام مربوط به آن مرا وادار مي كرد تا به درخواست آن ها، بعد از پايان نماز در كلاس، احكام را به شيوه هاي مختلف مانند خاطره گويي، داستان گويي و شعرخواني مطرح سازم و يا به صورت بازي و نمايش اجراء كنم.
بازي كارت هاي احكام يكي از اين شگردها بود:
1- تعدادي كارت سفيد (سي عدد) را تهيه كردم و برروي هر كدام يك مسئله از احكام وضو، تيمم، نماز، طهارت و نجاسات متناسب با تصاوير را نوشتم و بين دانش آموزان توزيع كردم. ابتدا هر كدام به تنهايي تصاوير و نوشته ها را مي خواندند و در مرحله بعدي هر فرد مأمور مي شد كه كارت خود را بالا بگيرد و به بقيه بچه ها نشان دهد. ضمن اين كه از بچه ها مي خواست با ديدن تصاوير حدس بزنند كه چه مسئله اي را مي خواهد بيان كند، خود نوشته روي كارت را با صداي بلند مي خواند. بچه هايي كه درست حدس مي زدند، برنده اعلام مي شدند.
2- براي گروه بندي دانش آموزان نيز از همين كارت ها استفاده مي شد. به اين صورت كه كارت ها را بين بچه ها توزيع مي كردم و از آن ها مي خواستم كه براساس موضوع و ارتباطي كه بين مطالب كارت ها وجود دارد، به گروه هاي دو يا سه نفره تقسيم شوند.
براي مثال، كارتي كه تصوير خورشيد داشت با كارت كفش، هر دو مسئله طهارت و پاك شدن را مطرح مي كرد و يا كارت سنگ و كارتي كه كف دست ها برروي پيشاني كشيده مي شد، موضوع تيمم را نشان مي داد. تصوير مسح پا و مسح سر و به همين ترتيب، خود دانش آموزان ارتباط ها را كشف و علت تشكيل گروه خود را بيان مي كردند.
3- تعدادي كارت سبز (13 عدد) كه برروي هر كدام سؤال هايي همراه با جواب درخصوص اذكار و اركان و ترتيب نماز مطرح شده بود، تهيه و بين دانش آموزان پخش مي كردم. هر دانش آموز سؤال مربوط به كارت را با صداي بلند براي سايرين مي خواند. اولين كسي كه جواب صحيح مي داد به عنوان جايزه، كارت خواننده را مي گرفت. در نهايت، هر كس تعداد بيش تري كارت جمع كرده بود، برنده اعلام مي شد.
4- تعدادي كارت زرد (هشت نوع مختلف) كه برروي آن خانه هايي از تصاوير كارت سفيد و جواب سؤالات كارت هاي سبز گنجانيده شده بود تهيه كردم. بچه ها را به گروه هاي چهار نفري تقسيم نمودم. به سه نفر آن ها كارت زرد و يك نفر كارت هاي سفيد و سبز دادم. دانش آموزاني كه كارت زرد داشتند با ديدن خانه هايي از تصاوير و جواب ها، هر كدام از تصاوير و جواب سؤالات را به ترتيب يكي از خانه هاي كارت خود را توضيح مي داد. در صورت صحيح بودن مطالب ارائه شده نفر چهارم كه كارت هاي سبز و سفيد را به عنوان داور همراه داشت، كارت موردنظر را به نفر برنده مي داد.
به اين ترتيب، خانه ها را يكي يكي توضيح مي دادند و اگر اشتباه مي گفتند كارت به آن ها تعلق نمي گرفت. در پايان بازي، برنده كسي بود كه كارت بيش تري را كسب مي كرد. در اين بازي، سرعت عمل و حضور ذهن همراه با اطلاعات و بيان شيوا، رمز موفقيت است.
پيشنهادهاي جالب
شيوا شريفي راد، شيراز
يادم مي آيد اوايل سال تحصيلي 83-82 بود. زنگ اول بود. داشتم رياضي درس مي دادم كه مربي پرورشي با ناراحتي وارد كلاس شد و گفت: «ببخشيد خانم، با اجازه شما كمي با بچه ها كار دارم.»
گفتم: «بفرماييد، خواهش مي كنم.»
او با صداي بلند گفت: «چه كساني امروز در نماز جماعت شركت نكرده اند؟ دست ها بالا. بايد اسم شما را بنويسم و از انضباط تان كم كنم. حالا يك نفر به عنوان مأمور مشخص مي كنم كه دفترچه اي تهيه كند تا هربار كه شما نماز داريد اسم كساني كه به نماز نمي آيند را به من بدهد.» بعد به آرامي ادامه داد: «بچه ها، شما ديگر به سن تكليف رسيده ايد و بايد نماز بخوانيد و نبايد من به اجبار شما را به نماز ببرم.»
سپس اضافه كرد: «ببخشيد، وقت تان را گرفتم، خداحافظ.»
و رفت. بعد از رفتن او، بعضي از بچه ها غرغر كردند. يكي گفت: «خانم، ما هميشه در خانه نماز مي خوانيم و بعد به مدرسه مي آييم.»
گفتم: «دخترم، روزهايي كه نوبت كلاس شماست، نمازت را در مدرسه بخوان.»
مدرسه ما حدود 500 دانش آموز داشت، اما نمازخانه خيلي كوچك بود و فقط گنجايش دانش آموزان چند كلاس را داشت. به همين دليل، نماز خواندن را نوبتي كرده بودند و در هفته هر كلاس، دوبار نوبتش مي شد.
ديگري گفت: «اجازه خانم، امروز ما مريض بوديم.»
يكي ديگر از دانش آموزان گفت: «فرش نمازخانه خيلي بوي بدي مي دهد، پاهاي بچه ها نيز بوي بد مي دهد و من حالم بد مي شود. به همين دليل، به نمازخانه نمي روم.»
دانش آموز ديگري گفت: «ما جاي مناسبي براي وضو گرفتن نداريم. بعضي وقت ها كه يادمان مي رود در خانه وضو بگيريم. چون وضو گرفتم در مدرسه سخت است، ديگر به نماز نمي رويم.»
خلاصه، هركس حرفي زد و دليلي براي نماز نخواندن در مدرسه گفت.
من حديثي درمورد اهميت نماز جماعت گفتم. پيامبراكرم(ص) فرمود: «خداوند هر ركعت از نماز جماعت يك مؤمن را از سال ها عبادت فردي او بيش تر دوست دارد.» و بحث را پايان دادم. نمي دانستم بايد از بچه ها طرفداري كنم كه از وضعيت وضوخانه و نمازخانه راضي نبودند يا از مربي پرورشي طرفداري كنم كه مسئول اجراي نماز در مدرسه بود.
زنگ تفريح، حرف هاي بچه ها را به گوش مربي پرورشي رساندم و از او خواستم كه روش ديگري به جز اسم نوشتن و از انضباط كم كردن را در نظر بگيرد. او به بچه ها كمي حق داد، اما گفت فعلاً از دست من كاري برنمي آيد. وضعيت به همين صورت بود تا اين كه قرار شد در مدرسه طبق بخشنامه اي كه آمده بود ستاد اقامه نماز تشكيل شود و يكي از معلمان، به عنوان عضوي از اين ستاد انتخاب شود. قرعه كشي كردند و اسم من درآمد. با مربي پرورشي و اعضاي ديگر جلسه اي گرفتيم و براي بهتر برگزار كردن نماز جماعت مدرسه، هركس نظري داد:
- فرش ها شسته شود.
- نمازخانه را تزيين كنيم.
- روز قبل به كلاس هايي كه نماز دارند تذكر داده شود كه جوراب هاي خود را بشويند و با وضو به مدرسه بيايند و چادر نمازهاي خود را فراموش نكنند.
- مقداري گلاب تهيه شود و وقتي كه بچه ها وارد نمازخانه مي شوند كمي گلاب روي دستشان بريزيم.
- بين دو نماز هركس حديثي بگويد، يك شكلات جايزه بگيرد.
- به بچه هايي كه در نماز شركت مي كنند، كارت مخصوص نماز بدهيم.
و...
پيشنهادها خيلي جالب بود. همه آن ها را صورت جلسه كرديم و قرار شد هر كدام از اعضاي ستاد كاري را انجام دهد. خانم مدير نيز تمام هزينه ها را پذيرفت. من مسئول تهيه كارت ها و تزيين نمازخانه شدم. خانم پرورشي، مسئول تذكر دادن به كلاس هايي كه فردا نماز دارند و مسئول دادن گلاب و كارت و جايزه به افرادي كه حديث مي گويند.
بعد از اين كه مدتي اين طرح اجرا شد، بچه هاي كلاس نه تنها شكايتي از رفتن به نماز جماعت نداشتند، بلكه ديگر حتي روز نماز فراموش شان نمي شد. طوري كه وقتي تكليف شب را روي تابلو مي نوشتيم، خودشان مي گفتند: «خانم، فردا نماز داريم، بنويسيد كه بچه ها با وضو بيايند و چادرشان را فراموش نكنند و جورابشان را بشويند.»
ديگر نيازي به نوشتن اسم كساني كه نيامده بودند، نبود. آن قدر نماز جماعت مدرسه براي بچه ها دلنشين و لذت بخش شده بود كه همه با اشتياق به نمازخانه مي رفتند.
 


سحر

در سحر
لحظه اي كه نغمه ي صميمي اذان
با صداي ياكريم هاي كوچه مان
مي رسد به گوش آخرين ستاره
در ميان آسمان
پلك خانه هاي كوچه باز مي شود
چشم خانه ها پر از چراغ مي شود
بعد از آن
از ميان جانماز
پيچكي قشنگ
- از كنار قلب ها و دست ها-
سوي بام آسمان دراز مي شود
هر سحر با نماز
خانه هاي كوچه، باغ مي شود
محمد عزيزي (نسيم)
 


درخت كهنسال

دوست دارم
بزرگ شوم
آنقدر كه از شانه هاي زمين بالا بروم
مثل يك درخت كهنسال
و دلم
چون اقيانوس ها
صاف و بزرگ باشد
بزرگ بزرگ
سپيده شيري پور
 


لحظه هاي سبز

كنار او نشسته ام
كنار او كه لحظه هاي زندگي
ترنم سكوت را به يادگار
به روي قلب او نهاده است
كنار او نشسته ام
كنار او كه در تمام سبزهاي زندگي
به جاي خنده، اشك را نشانده است
صداي او گرفته است
و او براي گفت وگو
به من سكوت هديه مي كند
سوگند تقوايي
 


خورشيد تو

جوانه ي دستانم
رو به خورشيد تو وضو مي كند
پيله ي دلم
با تو پروانه مي شود
و آرزوهايم
به سوي تو لبخند مي زند
پروردگار بي همتا!
زهرا يادگاري
 


چند كلمه درباره خاطره نويسي

«روزي خاطره انگيز در تابستان» نوشته دوست خوش خط مان كيانا تيموري، بهانه خوبي شد تا چند كلمه اي درباره خاطره با شما همراهان مدرسه صحبت كنم.
در زندگي همه انسان لحظه ها و اتفاق هايي وجود دارد كه پررنگ تر از ساير لحظه ها، در خاطر انسان ماندگار شده است. اين لحظه و اتفاق ها مي تواند شيرين و شادي بخش يا تلخ و غم انگيز باشد.
نكته مهمي كه باعث خاطره شدن يك ماجرا مي شود، وجود اتفاق جالبي است كه در دل آن ماجرا نهفته است.
بعضي از بچه ها فكر مي كنند منظور از خاطره نويسي، نقل تمام لحظه هاي زندگي بدون كم و زياد است، در صورتي كه اين خاطره نويسي نيست.
در نوشتن خاطره بايد ببينيم آيا ماجرايي كه مي خواهيم نقل كنيم نكته جالبي دارد يا نه.
مثلاً اين كه در سفر به روستا بنويسيم: «من رفتم و روستا را ديدم و از غذاهاي خوشمزه خوردم. بازي كردم و در آخر با خانواده ام به شهر خودمان برگشتم...» اين جور مشاهده كردن، اتفاق جالبي در دلش ندارد پس نمي تواند يك روش مناسب براي خاطره نويسي باشد.
در پايان شما را به مهماني يك خاطره از روستا دعوت مي كنم:
تابستان رفته بوديم ده. در يكي از روزها ديدم داداشم كه دو سال كوچك تر از من بود به همراه پسر عموم و پسر عمه ام دارند به طرف زمين هاي پايين ده مي روند.
رفتم و به آنها كه رسيدم، ديدم برادرم چيزي را توي دهانش گذاشت و يك دفعه رنگ صورتش كبود شد. دست پاچه شدم و پرسيدم: «چي شده؟» داداشم كه صدايش در نمي آمد به زور گفت: «پو...ل...» فهميدم كه پول در گلويش گير كرده است. پسرعمو و پسرعمه ام كه هر دو كوچك تر از من بودند، هاج و واج، به صورت سرخ و كبود دادشم نگاه مي كردند.
فكري مثل برق از ذهنم گذشت. فوري به داداشم گفتم: «سرت را بگير پايين.» او تا سرش را پايين گرفت، پس گردني محكمي زدم پشت گردنش. با صداي پولي كه روي زمين افتاد، رنگ و روي داداشم باز شد. حالا بعد از گذشت سال ها از آن روز، هنوز هم وقتي اين خاطره به يادم مي آيد پيش خودم مي گويم: «عجب پس گردني شفابخشي!»
 


روزي خاطره انگيز در تابستان

در تابستان برنامه هاي گوناگوني داشتم، يكي از آنها رفتن به كلاس بسكتبال در مرداد ماه بود چهارشنبه اولين روزي بود كه به اين كلاس رفتم؛ روزي پر جنب وجوش. از زبان يكي از بچه ها شنيدم كه اردويي در پيش است وقتي به خانه رفتم و به مادرم گفتم. او نيز پيگيري كرد و متوجه شديم كه فردا يعني پنج شنبه قرار است از طرف باشگاه بچه ها را با رضايت پدر و مادرشان به سرزمين شنا ببرند. من اول رغبتي به رفتن نداشتم اما وقتي مادرم گفت مي تواني همراه هم داشته باشي به فكر افتادم تا به دختر دايي هايم اين پيشنهاد را بدهم كه با من همسفر شوند. البته قبل از آن، مادرم به خواهرش هم پيشنهاد داد اما او نمي توانست فردا صبح مرا همراهي كند چون خيلي كار داشت ولي دختر دايي هايم پذيرفتند و كلي هم خوش حال شدند.
قرار شد تا فردا صبح ساعت ده دقيقه مانده به هشت آنها دم در خانه ما باشند تا با هم به باشگاه برويم. مادر و پدرم نيز آن شب به من خيلي نصيحت كردند كه در آنجا مراقب باشم و به قول معروف جوگير نشوم! من هم قول دادم. خيلي شاد بودم.
خلاصه شب گذشت و صبح شد. من وسايلم را آماده نكرده بودم، با عجله و با كمك مادرم آنها را آماده كردم (راستي يادم رفت بگويم رفتن به آن جا جايزه مادر و پدرم بود براي بيست شدن معدلم.) من از پدر خداحافظي كردم و به همراه مادرم جلوي در خانه رفتيم در آنجا دختر دايي هايم به همراه دايي ام منتظر بودند. ما سوار ماشين آنها شديم و به باشگاه رفتيم. من به آن ها گفتم كه تازه وسايلم را حاضر كردم و بعضي چيزهايم يادم رفت اما دختر دايي ام گفت چون خيلي خوش حال بوده است همين ديروز صبح وسايلش را چيده است.
وقتي به باشگاه رسيديم چند دقيقه اي منتظر مانديم و بعد مسئول آنجا توضيح داد كه بايد به حرفشان گوش دهيم تا در آنجا اتفاق ناگواري رخ ندهد. وقتي وارد اتوبوس شديم شروع كرديم به خوردن خوراكي و حرف زديم و ... هنگامي كه در نزديكي آنجا بوديم به هر يك از ما روبان هاي زردرنگي دادند تا به بازوانمان ببنديم تا در دهكده آبي كه خيلي شلوغ بود، همديگر را گم نكنيم.
جلوي دهكده آبي ازدحام مردمي كه اشتياق رفتن به آنجا را داشتند موج مي زد اما بلافاصله بعد از اينكه رسيديم چون يك نفر از مسئولان باشگاه از ساعت هفت به آن جا رفته بود و نوبت گرفته بود داخل رفتيم. آن وقت موبايل و خوراكي هايمان را از ما گرفتند و معطل هم شديم اما بالاخره به قسمت اصلي رفتيم. وقتي آنجا را ديدم خود به خود هيجان و خوش حالي به من وارد شد و دويدم كه وارد آنجا شوم. خيلي چيزهاي جالبي داشت، البته بسيار شلوغ بود و براي سوار شدن روي يك سرسره موجي بايد بيست دقيقه در صف مي ايستادي.
خلاصه ما رفتيم و سوار خيلي از چيزها شديم ولي كلي خوش گذرانديم. زمان برگشتن پس از تحويل خوراكي و موبايل هايمان سوار اتوبوس شديم به همه كيف داده بود.
همه از خستگي رمق حرف زدن را هم نداشتيم و فقط خوابيديم. در خانه، نيز يك عالم مهمان داشتيم چون آن روز صبح پدرم گوسفند قرباني كرده بود مادرم نيز آبگوشت درست كرد و اقواممان را دعوت كرد كه به خانه ما بيايند. آن روز صبح خيلي خوش حال بودم هم به خاطر دهكده آبي، هم به خاطر اينكه مهمان داشتيم و نيز به دليل پخش سريال مورد علاقه ام، ولي وقتي شب تلويزيون را روشن كردم ديدم به جاي آن فوتبال نشان مي دهد توي ذوقم خورد. البته روز بسيار خوبي بود و آرزو مي كنم براي همه اين روزهاي شاد هزاران هزار بار پيش آيد.
كيانا تيموري، 13 ساله
از تهران
 


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14