(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


يکشنبه 8 مرداد 1391 - شماره 20267

راز آرميتا
از تحويل گرفتن لباس هاي خاكي و پاره رزمنده ها تا تكه دوزي روي آنها
ناگفته هاي خياط خانه جنگ
معرفي كتاب
مهمان صخره ها
گزارشي از سفر به جبهه هاي شمال غرب
وقتي صياد گله ضدانقلاب را كباب كرد!
آخرش تو هم امامزاده مي شوي...!


راز آرميتا

گلوله ها هميشه پيام آور فراق نيستند
گلوله ما را با تو آشنا كرد
آرميتا...
ابتدا غريب مي نمود
اما وقتي گيسوان پري وار تو
مهمان دست بهترين باباي دنيا شد
راز نامت آشكار شد
كه برخي رازها تنها به بهاي خون فاش مي شوند
آري! آرميتا يعني آرامش يافته...
م. عابر
 


از تحويل گرفتن لباس هاي خاكي و پاره رزمنده ها تا تكه دوزي روي آنها

ناگفته هاي خياط خانه جنگ

طاهره عيني
در دوران جنگ زناني بودند كه خانه و زندگي خود را به امان خدا مي گذاشتند و مي رفتند تا لباس هاي رزمنده ها را بشويند، تعمير و مرتب كنند و مثل لباس نو تحويل دهند تا حداقل آنها معطل لباس شستن و اين مسائل نباشند.
تصور اينكه آدم برود و لباس كساني را كه حتي يك بار هم آنها را نديده باشد، با دست بشويد، حس غريبي براي ماست اما چقدر زيبا كه همه آنها فقط يك هدف را دنبال مي كنند آن هم پيروزي اسلام.
زينت نيلي يكي از همين زناني هست كه خانه و زندگي خود را در تهران، رها كرده و مي رود به پايگاه شهيد علم الهدي در مركز اهواز تا لباس رزمنده ها را تعمير و حتي تكه دوزي كند.
بنده از زمان شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران، در منزل فعاليت داشتم به طوري كه براي رزمنده ها شال گردن و كلاه مي بافتم يا اينكه پشه بند براي جبهه مي دوختم. همسرم نيز كم و بيش در جبهه حضور داشت تا اينكه در فروردين سال 1364 به رحمت خدا رفت و فرزندي هم نداشتيم.
بنده هم چون تاب ماندن در تهران را نداشتم، در سال 1365 و بعد از سالگرد همسرم، براي كمك به جبهه از طريق دختر عمو و خواهر همسرم به پايگاه شهيد علم الهدي در اهواز معرفي شدم و تا پايان عمليات مرصاد در آنجا بودم.
¤
بعد از ورودم به پايگاه شهيد علم الهدي كه به چايخانه معروف است، به قدري فضاي آنجا صميمي و كار هم زياد بود كه مرتب در آنجا مي ماندم. به طور مثال وقتي كه قرار بود، 10 روز در آنجا باشم يك ماه طول مي كشيد كه دوباره به تهران برگردم اگر قرار بود كه يك ماه در چايخانه باشم، مدت اقامتم سه ماه مي شد.
از سويي ديگر چون در تهران زندگي عادي مردم، جاري بود، دوست نداشتم حال و هواي اهواز را رها كرده در تهران زندگي كنم. زندگي در تهران هم روز به روز برايم سخت تر مي شود و اهواز دنياي ديگري بود.
¤
پايگاه شهيد علم الهدي جاي بسيار بزرگي بود كه بخش هاي مختلفي داشت؛ در واقع آنجا مانند يك كارخانه بزرگ بود؛ لباس هاي خاكي، خوني و پاره رزمنده ها، لباس هاي اتاق عمل بيمارستان هاي اهواز به آنجا مي آمد. بعضي از لباس ها كه پر از خون بود، خانم ها مجبور بودند آن ها را با دست و داخل تشت بشويند؛ فقط ملحفه ها را در ماشين هاي لباسشويي مي انداختند. پس از خشك شدن لباس ها و جدا كردن لباس هاي پاره و سالم، تعميري ها را به سالن خياطي مي آورند. صبح هم هر كسي در قسمت كاري خودش لباس ها و ملحفه ها را جدا مي كرد و تحويل مي داد.
بنده مسئول سالن خياطي بودم؛ كارمان تعمير لباس و كيسه هاي خواب رزمنده ها بود؛ حدوداً 40 ـ 45 دستگاه چرخ خياطي در آن سالن بود و خانم ها از اهواز يا تهران به نوبت به سالن خياط خانه مي آمدند، كار مي كردند و مي رفتند اما ما در آنجا ثابت بوديم.
ساعت كاري خانم هاي اهوازي از صبح تا دو بعد ازظهر بود؛ اما خانم هاي تهراني با توجه به شرايط و موقعيت كاري، گاهي از دو بعد ازظهر تا ساعت شش عصر كار مي كردند و اگر كار زياد بود تا ساعت 10 شب هم پشت چرخ هاي خياطي
مي نشستند.
گاهي اوقات در آنجا كار تعمير انجام مي دادم وقتي هم دلم مي گرفت، كارهاي ذوقي مي كردم به عنوان مثال كيسه هاي خواب رزمنده ها با تكه دوزي و گلدوزي، طور ديگري تعمير مي كردم و آن كيسه خواب ها خيلي زيباتر از كيسه خواب نو مي شد و تحويل مي دادم. براي لباس هاي تعميري، خياط ها وصله معمولي مي زدند، اما من طرح مي دادم. طوري كه بعد از تعمير معلوم نبود اين لباس چقدر آسيب ديده است. به عنوان مثال به قسمت هاي پاره شده لباس يا كيسه خواب، پارچه اي شبيه به خود لباس، شكل قلب يا گل و طرح هاي متفاوت درمي آوردم و تكه دوزي مي كردم.
چون لباس ها براي رزمنده ها بود، با عشق و علاقه خاصي آنها را مرتب مي كرديم. روي بعضي لباس هاي رزمنده ها اسم و شعارهاي زيبايي بود. يادم هست روي يك لباسي كه تعمير كردم، نوشته شده بود«آمده ام تا انتقام سيلي زهرا بگيرم» آن لباس را تا چند سال پيش نگه داشته بوديم اما يك نفر از دوستان در هفته دفاع مقدس براي نمايشگاه به امانت گرفت و ديگر تحويل نداد.
¤
قشنگ ترين خاطره من از پايگاه شهيد علم الهدي مربوط به روزي است كه قرار بود آقاي خامنه اي به پايگاه تشريف بياورند. ما شب قبل از آمدن آقا، از اشتياق زياد اصلاً نتوانستيم بخوابيم. ايشان صبح به طرف پايگاه مي آمدند كه يكي از خانم ها روي پشت بام رفته بود تا لباس رزمنده ها را پهن كند؛ وقتي آقاي خامنه اي را ديد از ذوق زياد كه مي خواست به بچه ها خبر بدهد، داشت از بالاي پشت بام مي افتاد پايين كه يكي از دوستان، او را نجات دادند.
¤
سالن خياط خانه كوچك بود كه بعد از مدتي سالن بزرگ تري در اختيار ما گذاشتند؛ تمام كارهاي خياط خانه به جز تعمير سخت چرخ هاي خياطي، به عهده خانم ها بود. يكي از همين روزها، خيلي كار داشتيم. شب شد و بعد از تعمير لباس ها، سالن را براي فردا آماده كردم، كف آن را با روغن مايع خوراكي واكس زدم. خيلي خسته و گرسنه بودم. مواد غذايي هم در آنجا محدود بود؛ معمولاً غذايي كه رزمنده ها مي خوردند ما هم مي خورديم كه ناهار پلو خورشت يا پلو مرغ بود و شام هم اكثراً غذاي سبك مثل سيب زميني و گوجه فرنگي، سوسيس و كالباس بود.
ساعت 8 ـ 9 شب بود. از خياط خانه به بيرون رفتم. از سالن كه به بيرون آمدم، يكي از دوستان به نام خانم خليلي، سر راهم قرار گرفت. ديدم يك پارچه سفيد روي دستش بوده و يك جگر و دل و قلوه هم روي اين پارچه سفيد است. من تا آن زمان دل و جگر انسان را نديده بودم و فكر كردم خانم خليلي مي خواهد با آن دل و جگر شام درست كند. يك دفعه گفتم «خانم خليلي امشب شام جگر داريم؟» او با حالت تحقيرآميزي گفت «جگر داريم؟ يعني چي؟!» به دل و جگر روي دستش نگاهي كردم و گفتم «شام را مي گويم» او گفت «نه؛ اين دل و جگر شهيد است و دارم مي برم دفن كنم» آن شب به قدري حالم بد شد كه تلخ ترين شب حضورم در جبهه بود.
 


معرفي كتاب

مهمان صخره ها

در اين كتاب مي خوانيم محمد غلام حسيني در سال 1352 در شهر انديمشك زندگي مي كند. او، كه به تازگي ديپلم گرفته، به شغل هاي مختلف و پراكنده اي روي مي آورد كه تا اينكه بنا به تشويق يكي از دوستانش براي خلبان شدن اقدام مي كند. به تهران مي رود و وارد دانشكده خلباني مي شود. دوره اي سخت و فشرده آموزشي شروع مي شود ومحمد براي اولين بار وارد كابين هواپيما مي شود و كنترل هواپيما را به دست مي گيرد. مدتي بعد براي ادامه تحصيل در امريكا قبول مي شود. در خانواده مهماني خداحافظي برگزار مي شود و دخترعمه
محمد ـ مهناز ـ به نامزدي اش درمي آيد. اوايل ارديبهشت سال 1356 در ايالت تگزاس به ادامه تحصيل مشغول مي شود و بعد به شهر كلومبوس در ايالت
مي سي سي پي مي رود و موفق به گرفتن نشان خلبان مي شود. خبر تب و تاب انقلاب در ايران به گوش محمد و دوستانش
مي رسد و تصميم به بازگشت به وطن مي گيرند. در ايران هنوز تكليف نيروي هوايي و پادگان ها روشن نيست. محمد در انديمشك با مهناز ازدواج
مي كند و براي زندگي به تهران مي آيند. با چند نفر از دوستانش در مهرآباد مستقر مي شوند. با شروع جنگ ايران و عراق در پايگاه ها و شهرهاي مختلف مأموريت هايي را برعهده مي گيرد. هشت روز بعد از آغاز جنگ، فرزندش، عادل، متولد مي شود. در يكي از مأموريت هاي مهم همراه با سعيد هادي در آسمان با چند جنگنده عراقي درگير مي شوند و يكي از آن ها را منهدم
مي كنند؛ اما هواپيماي خودشان هم با يك موشك عراقي به آتش كشيده مي شود. در آن فشار شديد و وضعيت خطرناك محمد ايجكت مي كند و فرود مي آيد و با استخوان هاي شكسته و درد و ناراحتي هاي شديد به دست كردهاي حزب دموكرات اسير مي شود. آن ها، با امكانات كم و محدود، شكستگي هاي محمد غلام حسيني را
مي بندند و از او در چادر نگهداري مي كنند تا احزاب ديگر محمد را نربايند. محمد را از اين منطقه به آن مطنقه و از اين روستا به آن روستا مي برند. بعد از چند ماه ارتش در آن منطقه مستقر
مي شود. پدر محمد، جاي او را پيدا مي كند و چند بار به سختي به ديدارش مي شود و مي خواهد سران حزب دموكرات را براي آزادي محمد راضي كند؛ اما آن ها مي خواهند محمد را با چند زنداني خود مبادله كنند. وقتي ارتشي ها به نزديك آن ها مي رسند، محمد را تحويل پدرش مي دهند. محمد در ايران و اتريش چندين بار تحت عمل جراحي قرار مي گيرد و بعد از ماه ها درمان و فيزيوتراپي قادر به راه رفتن مي شود. اكنون بعد از
سال ها حمزه آريا، يكي از اعضاي حزب دموكرات، كه از حزب جدا شده و زندگي عادي دارد، محمد را پيدا كرده و با هم دوست هستند.
مهمان صخره ها را راحله صبوري تدوين و سوره مهر منتشر كرده است.
گزيده متن:
اصلاً باور كردني نبود كه من توي آسمان در حال پرواز باشم. با اينكه در دروس تئوري با جزئيات كابين خلبان آشنا شده بودم، با كنجكاوي وسايل درون كابين، دريچه ها، شاسي ها، و عقربه ها را نگاه مي كردم و مي خواستم از همه شان سردربياورم. با خود مي گفتم: «محمد ، يعني تو واقعاً داري پرواز مي كني؟»
آهسته كلاه پرواز را از سر برداشتم تا هوايي بخورم. با پشت دست خون هاي صورتم را پاك كردم و كمي ديدم بهتر شد. پايين را نگاه كردم، ديدم بر فراز منطقه كوهستاني و جنگلي غرب هستم. در دل گفتم: «عجب كاري كردي كلاهت را برداشتي. اگر بدون كلاه وسط اين كوه و جنگل لندينگ كني، كارت تمام است.»
به پاهايم فكر كردم كه حالا كوتاه و بلند شده بودند؛ شكسته و از كار افتاده. دست بردم و پاهاي خردشده ام را لمس كردم و از خود پرسيدم: «زماني كه خلبان شدي، تصور مي كردي روزي اين طور پروبالت بشكند و زمين گير شوي؟ آيا بار ديگر مي تواني راه بروي؟ آيا بار ديگر مي تواني طعم پرواز را بچشي؟»
 


گزارشي از سفر به جبهه هاي شمال غرب

وقتي صياد گله ضدانقلاب را كباب كرد!

هدي مقدم
بيش از ده سال است كه راهيان نور، در جنوب كشور، اسفند و فروردين، كاروان هاي دانشجويي و دانش آموزي و حتي خانوادگي را پذيراي شهداي خوزستان مي كند. ديگر منطقه از آن بكر بودن خارج شده و هرچند هنوز هم دو ركعت نمازي كه در شلمچه مي خواني، بيشتر از همه جا تو را صفا مي دهد؛ ولي انگار جاي خالي چيزي در اين ميان؛ محسوس بود. اين كه جنگ در حقيقت از كردستان آغاز شده بود و اگر كردستان سقوط مي كرد، تاريخ اين سرزمين شكل ديگري رقم مي خورد.
كردستان زيبا و تماشايي است و جغرافياي كوهستاني اش، مردماني دلاور و غيور را در خود جاي داده كه از كودكي با سختي زمستان، به راحتي مي جنگندند و شايد بخاطر همين روحيه جنگندگي است كه تفنگ يار غارشان است.
كردستان يك ويژگي ديگر نيز دارد. اين كه حتي امروز نيز در حال دفاع است. ضدانقلاب، تا همين چندي پيش، اين خطه را صحنه جولان خود كرده بودند و رزمندگان نيروي زميني سپاه، با نوشيدن شهد شهادت اين خطه پاك را امنيت دوباره بخشيدند.
اگر ما كردستان و تاريخ پرفراز و نشيبش به خصوص در زمان انقلاب و جنگ را نشناسيم، چطور ادعاي وطن دوستي خواهيم كرد؟ وطني كه حب و دوست داشتنش از ايمان است...
حتي يك دليل هم كافي بود براي اينكه كاروان راهيان نور شمال غرب، وارد اين خطه شود و قبل از آن راويان بسيج دانشجويي، براي آشنايي و آموزش، خاك دره ها و برف قله هاي اين سرزمين بوسه زنند تا بهتر بتوانند از وظيفه همراهي كاروان هاي اعزامي برآيند. اين نوشته، گوشه اي از سفر هفت روزه اين راويان است كه دوره آموزش عملي خود را در كنار فرماندهان و سرداراني كه خود در معركه بودند، طي كردند.
مسير ستون كشي
انگار نه انگار كه تابستان است و گويي در عصري بهاري منظره هاي سيال ولي كارت پستالي را از پشت شيشه تماشا مي كرديم. اتوبوس؛ جاده بانه به سمت سردشت را طي مي كرد از كوخان عبور كرده بوديم و دهكده ي نم شير جلوي راه بود. وارد يك پيچ يو (u )شكل شديم. اين پيچ عميق بود و انتهاي يو به دهكده ي دل آرزان مي رسيد. مدخل يوشكل، سه راهي تشكيل داده بود كه يك طرف آن به طرف منطقه ي بوالحسن و سردشت مي رفت و يك راه آن به دل آرزان. داخل پيچ هم كه ادامه ي راه بانه به سردشت بود. جاده همين طور مي پيچيد و به دارساوين كه رسيديم؛ گوشه جاده، اتوبوس سرعت كم كرد و دست آخر توقف كرد و همگي پياده شديم.
دارساوين دوازده كيلومتري سردشت است و علاوه بر اين كه محل شهادت سردار سرافراز اسلام، مهدي زين الدين است؛ يادآور لحظات باشكوه دفاع جانانه صياد و نيروهاي شهادت طلبش نيز هست و محلي است كه اساساً به خاطر آن صياد وارد كردستان مي شود...زيرا در دارساوين بود كه ضدانقلاب، آن 52پاسدار را سلاخي كرد و آخرسر زخمي ها را به آتش كشيد...
دار ساوين براي كمين گاه، جاي عجيبي است. بهترين جا براي منافقين و ضدانقلاب محسوب مي شود. چون از همه جا راه براي فرار دارد و در عوض تحرك در جاده بسيار محدود است. پيچ درپيچ و درختزا است و همه جا هم شيب دارد، به طوري كه تسلط بر جاده را راحت مي كند. در فرهنگ دهخدا راجع به دارساوين اين توضيح نوشته شده:
« راه شوسه سردشت به بانه. محلي است كوهستاني معتدل سالم كه سكنه آن 51 تن است.(البته آن زمان نه حالا!) آب آنجا از چشمه؛ محصول آن غلات، توتون، ميوه جنگلي. شغل اهالي زراعت و گله داري است و راه مالرو دارد.»
براي آزادي اين راه مالرو كه اين روزها با آسفالت پوشيده شده؛ خون هاي زيادي ريخته شد. از زماني كه وارد جاده بانه سردشت شديم؛ امير اسدي حال عجيبي داشت. اين جاده براي او، خاطرات زيادي را در خود داشت. يادآوري ستون كشي صياد براي آزاد كردن راه ارتباطي و تامين امنيت در منطقه...و مهم تر از همه لحظات شهادت همرزمان غيورش...
سردشت در جاي بلندي قرار دارد و كوچه ها و خيابان هايش سرازيري و سربالايي است. كوه هاي مرتفع و بلندي اطراف شهر را فراگرفته كه تا ارتفاعات مرزي ايران و عراق مي رسد. در زمان انقلاب، هشت نفر از مردم سردشت در مبارزات انقلابي شهيد مي شوند و در خود جنگ نيز قريب به 173 بار مورد بمباران قرار مي گيرد.
به هر روي اين شهر مرزي يكي از مهم ترين ورودي هاي حزب دموكرات از عراق به ايران بود و اين گروهك روزهاي اول انقلاب آن قدر بر شهر مسلط شدند كه مسئولان به ناچار شهر را تخليه كردند.
در آن زمان نه تنها شهرسردشت بلكه تمامي نقاط منتهي به آن نيز در دست گروهك ها و ضد انقلاب قرار مي گيرد. در آن موقع، احمد اسدي سروان بوده و براي تامين منطقه،همراه با امير صياد شيرازي از بانه به سمت سردشت مي رود. وجب به وجب اين جاده را مي شناسد و انگار حتي تك تك درختان دامنه كوه و گردنه را.
امير بعد از تشريح منطقه، گفت:
بعد از آزادسازي سنندج و بانه؛ سخت ترين عمليات، بازگشايي محور بانه به سردشت بود كه در حدود 40 روز طول كشيد. ضد انقلاب، تمام توانش را در اين منطقه گذاشته بود؛ چون يكي يكي، همه شهرها را از دست داده بودند. بنابراين، همه توان خودشان را در اين محور متمركز كرده بودند.
سردشت، نقطه اي مرزي بود و ضد انقلاب، كلاً تداركات خود را از عراق و از اين محور دريافت مي كرد. بنابراين ازدست دادن سردشت، برابر بود با ازدست دادن عقبه و پشتيباني عملياتي براي منافقين.
در اين بين، دارساوين يكي از سخت ترين محورها بود. به هرحال اين نقطه نزديك ترين محل به سردشت محسوب مي شد و با تسخير آن، عملاً جاده پاكسازي شده بود.
در آن نقطه ما در تيررس دشمن بوديم و دشمن از بعضي جاها با قناسه ما را مي زند چون از بالاي ارتفاعات مسلط بودند. از جات راوين كه ارتفاعات بلندي بود، ما را مي زدند. ستون هم به حالتي رسيد كه توان ادامه حركت را نداشت. به هرحال ما با مشقت هاي زياد و البته با تقديم شهداي فراوان، توانستيم اين جاده را تا سردشت تامين كنيم و ضدانقلاب را عقب بنشانيم. و بايد عرض كنم كه يكي از مواردي كه باعث شد اختلافات بني صدر با صياد شيرازي به اوج برسد، همين ستون كشي و پاكسازي جاده بانه سردشت بود.
گوسفند ضدانقلاب يا گوسفند مستضعف؟!
اجازه بديد خاطره اي شيرين هم از آن زمان تعريف كنم تا هم به يادگار براي شما از اين نقطه باقي بماند وهم به ذكاوت صياد بيشتر پي ببريد.
چند شب بود كه در دارساوين ماندگار شده بوديم و به علت كمي تجهيزات و مهمات، حق تيراندازي هم نداشتيم؛ مگر آنكه صياد دستور آتش مي داد. به خاطر درخت زا بودن منطقه؛ حتي رفت و آمد هليكوپتر ها هم به سختي بود و چون جا براي فرود نبود؛ تا خلبان مي خواست جايي را نزديك به زمين پيدا كند؛ ضدانقلاب با خمپاره 60 آنجا را مي زد. براي همين از لحاظ غذايي هم در مضيقه بوديم و گرسنگي حسابي رخ نشان داده بود.
يك شب، بالاي همين تپه كه مشرف به اينجاست، كمين كرده بوديم. صداي زنگوله آمد. حتي صداي بع بع بره ها را مي شنيديم. ديديم كه گله اي از بز و گوسفند به سمت بالا در حركتند. مطمئن بوديم كه همراه اين گله، ضدانقلاب دارد نزديك مي شود و مي خواهد وارد مواضع ما شود. همه سكوت راديويي كردند.
گله همين طور نزديك مي شد ولي ما طبق دستور، هيچ عكس العملي نشان نداديم. به يكباره صداي شليك آرپي جي را شنيديم كه دقيقا بر روي مواضع ما فرود آمد. باز هم صياد شيرازي اجازه واكنش نداد. وقتي نگاه هاي ما را ديد؛ گفت: بگذاريد باز هم نزديك شوند تا آنها را ببينم و با يك رگبار كلك آنها كنده شود. ولي در يك لحظه محافظ صياد، با ژ3 خود شروع به تيراندازي كرد و بالتبع همه ما نيز شروع به شليك كرديم. آنها خيلي نزديك تر از آن چيزي بودند كه ما فكر مي كرديم. آن قدر نزديك كه با همين آتش محدود ما، تعداد زيادي از منافقين يا مجروح و يا كشته شدند و به سرعت و با استفاده از تاريكي؛ نفرات را به پايين منتقل كردند. ولي از خون هاي به جا مانده، مي شد حدس زد كه غافلگير شده بودند و تدبير صياد شيرازي، كارگر افتاده بود. ساعت سه نصفه شب بود و ناله 12 گوسفندي كه تير خورده بودند، دل بچه ها را به درد آورده بود. صياد دستور داد آنها را سرببريم. گفتيم با مابقي آنها چكار كنيم؟ تعداد گله خيلي زياد بود. در حدود هفتاد و يا هشتاد تايي مي شدند. صياد فكري كرد و گفت:
اينها عامل ضدانقلاب هستند. ما هم كه هشت روز است به جز يك ذره نان خشك، غذايي نخورديم!
صبح، دموكراتها از توي بي سيم گفتند: شما گوسفندهاي مستضعفين را گرفته ايد و شروع كردند به فحش دادن! بوي كبابي كه در دامنه كوه راه افتاده بود؛ آنها را حسابي عصباني و از خود بي خود كرده بود!
صياد با رندي جواب داد: مستضعفيني كه بخواهند با آرپي جي به ما حمله كنند، مستضعف نيستند. بايد حساب آنها را برسيم! ما هم داغ نيروهايتان را به دلتان گذاشتيم و هم داغ اين گوسفندها را!
كردستان؛ دانشگاه سپاه
صياد، واقعا صياد دل ها بود. بسياري از سرداران سپاه، به اين موضوع معترف اند كه به نوعي، شاگردان امير صيادشيرازي هستند.
آزادسازي محور سنندج- ايواندره، نخستين عملياتي بود كه شهيد احمد كاظمي، در آن حضور داشت و مي گفت كه من نخستين تيراندازي ام را در اينجا شروع كردم. به طور كلي سپاه به وسيله صيادشيرازي در كردستان، هم آموزش ديد، هم سازماندهي شد و هم رشد كرد.
من بعد از شهادت امير صياد شيرازي؛ چند بار خواب ايشان را ديدم. يك بار زماني بود كه هيات معارف جنگ، افسران خود را براي توجيه منطقه عملياتي غرب، به كردستان مي آورد. خواب ديدم ايشان از من پرسيد: احمد كجا مي خواهي بروي؟ انگار هنوز در همان حال و هواي كردستان بودم و نيروي زير دست ايشان بادرجه افسري. گفتم: جناب سرهنگ؛ مي خواهيم برويم كردستان، سمت سردشت. جمله اي به من گفت كه حتي يادآوري اش قلبم را به درد مي آورد. گفت احمد؛ وقتي مي رويد؛ ما را هم ياد مي كنيد؟
وقتي از خواب بيدار شدم چنان مي لرزيدم كه از كلام خارج است. ياد نمازهاي اين مرد بزرگ در همين سنگرهايي كه در چند قدمي ماهستند افتادم... نمازهايي كه سربازان و بسيجيان با شوق هر چه تمام پشت سر صياد مي خواندند، انگار معنويت و آزادي را پيشاپيش به سردشت هديه مي كرد. كساني كه سرباز بودند؛ بسيجي بودند و در زير همين درخت ها نماز مي خواندند و من مي گويم نماز و شما حتي درك نمي كنيد نفس كشيدن در اين فضا چه اندازه وحشت انگيز و خوفناك است ولي آنها چه نمازهاي با خضوع و اخلاصي در اين جا مي خواندند و چگونه در قنوت نمازهاي خود دعا مي خواندند. كسي تا در آن موقعيت نباشد و زير اين درخت ها نماز نخواند، نمي تواند حال آنها را درك كند. زيرا معلوم نبود در اين تاريكي و سكوت، يكباره گلوي چه كسي پاره مي شود يا چاقو در قلب چه كسي فرو رود و يا... انگار ضد انقلاب پشت هر درختي كمين كرده بود.
اين گردنه و دره پوشيده از درخت را در نظر بگيريد و تشنگي و گرسنگي صياد شيرازي و نيروهايش و تك هاي غافلگيرانه ضدانقلاب و منافقين و ... آن وقت در نظر بگيريد اين بچه ها، در قنوتهاي خود چه عارفانه مشغول عشق بازي با خداي خود هستند...
باور كنيد خود من در چند عمليات اساسي و بزرگ فرماندهي كردم و حتي از دست مقام معظم رهبري مدال فتح گرفته ام. اما به قرآن يك شب در كردستان، با هزار عمليات بيت المقدس قابل مقايسه نيست. اينجا سربازان و بسيجيان ما، هيچ اميدي براي بازگشت نداشتند ...
سرهنگ شهيد مخبري در همين جا شهيد شدند. ما آمار گرفتيم ديديم در هر صد متر يك شهيد داديم. كساني كه در كردستان جنگيدند مظلوم بودند... در جنوب ،ما عقبه داشتيم. اينجا اگر كسي ساعت چهاربعد از ظهر تير مي خورد، چون امكان امداد و يا برگشت به عقبه وجود نداشت، بخاطر خونريزي شهيد مي شد. ما در جنوب حداقل عقبه داشتيم و مجروحين قابل انتقال بودند.
در همه آن هشت ماهي كه در اين جا جنگيدم، حتي فكر نمي كردم كه روزي بتوانم باخيالي آسوده و با ماشين سواري، اين جاده را روزي طي كنم. شب ها وقتي نگاهم به چراغ هاي روشن شهر سردشت مي افتاد و از اين طرف نيروها را مي ديدم، با خود فكر مي كردم آيا مي شود اين بچه ها زنده پيش خانواده و مادر و همسر خود برگردند؟ وقتي شرايط را مي ديديم با خود مي گفتيم آخر مگر مي شود ما از بين اين همه درخت و اين همه ضدانقلاب، خودمان زنده بيرون برويم؟
حتي دولت موقت و آن هيأت به اصطلاح حسن نيتش نتوانسته بود امنيت را در اين راه حفظ كند. اما خون شهدا، معجزه خود را كرده بود و در كمال ناباوري، رزم ما در برابر آنها، نه تنها شكست نخورد، بلكه منافقين و ضدانقلاب را تاراند. جماعتي كه نه به كردستان تعلق داشتند و نه دين دار بودند. اوراق هويتي كه در سنگرهاي آنها پيدا كرديم؛ هويت و قوميت آنها را روشن مي كرد. حتي در بعضي از سنگرها، قرصهاي ضدبارداري نيز بود. يعني آنها براي تقويت روحيه خود، به صورت مختلط به منطقه مي آمدند و دختر هم بين آنها بوده است. من وقتي بهشت زهرا مي روم و دركنار قبور شهدايي كه محل شهادتش كردستان بوده؛ بي اختيار مي ايستم و فاتحه مي خوانم. چون هيچ كس، دلاوري هاي اين مجاهدان مظلوم را درك نكرده است.
گاهي ياد پيامكي كه برايم فرستاده شده، مي افتم و بدنم مي لرزد... ما به عكس شهدا نگاه مي كنيم و برعكس شهدا رفتار مي كنيم... خدا نكند كه آن روز براي من و شما برسد.
 


آخرش تو هم امامزاده مي شوي...!

اول مرداد سال 67 در جاده اهواز - خرمشهر كه عراقي ها آن جا را گرفته بودند با تيپ حضرت زهرا، از لشكر ده سيد الشهدا درگير مي شوند و دامنه اين درگيري به حدي شديد بوده كه عبارت تن برابر تانك در اين جا مصداق علني پيدا مي كند، آن هم در صبح روز عيد قربان !
حدود 200 نفر از رزمنده ها در آن جا شهيد مي شوند اما سرانجام جاده را از دست دشمنان مي گيرند .
اما يكي از موارد قابل تأمل در ميان اين 200 شهيد عزيز، پنج شهيدي هستند كه با عنوان «شهداي سادات خمسه كوثر» ياد مي شوند كه در كيلومتر 65 جاده اهواز - خرمشهر بناي يادبود پنج ضلعي به نام آنها ساخته شده است.
با نام هاي؛ سيد علي رضا جوزي كه فقط 14 سال سن داشت، سيد داود طباطبايي ، سيد صاحب محمدي كه در همان روزي كه ايشان شهيد شدند، برادر ديگرشان (سيد مهدي) هم در غرب و در همان روز به شهادت رسيدند و سيد مهدي موسوي و سيد حسين حسيني كه به گفته و شناسايي دوستان شان شناسايي شدند .
قضيه از اين قرار است كه آن روز در حدود 30 رزمنده سوار بار كاميوني مي شوند به قصد جاده اهواز - خرمشهر، كه تير مستقيم تانك بعثي ها كه تا آن جا هم راه پيدا كرده بودند به وسط كاميون اصابت مي كند و خيلي از بچه ها زخمي مي شوند ولي فقط آن پنج سيد شهيد مي شوند . هشت سال بعد يادماني در همين محل (سه راهي كوشك) ساخته مي شود كه امروز زيارتگاه عاشقان و دلسوختگان است.
يكي از شهداي اين يادمان سيد صاحب محمدي است. از سيدصاحب تنها دو پا برگشت. پدرش مي گويد: در دوران بچگي سيدصاحب، خيلي از اطرافيان به نيت جدش، نذر او مي كردند؛ حتي چند مسيحي حاجت گرفته بودند. سيدصاحب هشت ساله بود كه به زيارت امامزاده هاشم(ع) در شمال رفتيم. در زيارتگاه همين طوري به زبانم آمد و به صاحب گفتم: »مردم آن قدر براي تو نذر مي كنند، آخر تو هم مي شوي امامزاده صاحب در سه راهي«. اين جمله را به شوخي گفتم اما اكنون صاحب، در سه راهي كوشك واسطه حوائج مردم شده است.
دعاي پدر مستجاب شد...
 


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14