(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


چهارشنبه 11 مرداد 1391 - شماره 20270

اينجا همش سنگ رو همه !؟                                                                  نسخه PDF

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir


اينجا همش سنگ رو همه !؟

حجم بارهايي كه بايد به بشاگرد بيايد هر روز بيشتر مي شود. هر دفعه مجبورند كه كاميون و تريلي ها را در ميناب خالي كنند و بعد با لندكروزها و امثال آن بار را به بشاگرد ببرند. حاج عبدالله به دنبال راهي مي گردد تا از اين وضعيت نجات پيدا كند و بارها راحت تر به بشاگرد برسند. دو مشكل وجود دارد. اول كه اين كه كاميون ندارند و هيچ كاميوني هم راضي نمي شود اين مسير را بيايد. دوم اگر هم كاميون تهيه كردند، چه كسي مي تواند پشت فرمان آن بنشيند و اين مسير را طي كند، آيا اصلا ممكن است؟
توكل و پيگيري هاي حاجي ثمر مي دهد و باز خداوند دعاي بنده مخلصش را اجابت مي كند. با مساعدت حاج آقا نيري كه توجه خاصي به بشاگرد داشت، يك كاميون بنز از طرف كميته امداد به امداد بشاگرد داده مي شود. حال حاج عبدالله بايد يك راننده وارد پيدا كند كه راضي شود به بشاگرد بيايد. حاج عبدالله در تهران نزد آقا كريم از كسبه محل مي رود، او به حاجي مي گويد كه تنها كسي كه او مي شناسد، علي آينه وند است. حاج عبدالله از كريم مي خواهد كه با او صحبت كند.
آقاي علي آينه وند: آقا كريم اومد پيش من. گفت: حاج عبدالله يه بنز گرفته براي كميته امداد بشاگرد، مي توني بري ماشين رو براشون ببري اون جا؟
گفتم: حاج عبدالله كيه؟
گفت: برادر محمود و امير و اين ها.
من حاج عبدالله رو نمي شناختم، اما حاج امير و حاج محمود رو تو محل باهاشون برخورد كرده بودم، مي شناختمشون. اسم بشاگرد رو هم كه نشنيده بودم، در همين حد كه فهميدم نزديك بندرعباسه. گفتم: بابا من تازه از بندر اومدم، گرماي بندر رو خوردم، پدرم دراومده، ديگه برنمي گردم.
وسط تابستون سال شصت و سه بود، تو اوج گرما. هر چي گفت، من گفتم نه، من برنمي گردم بندر.
حاجي به كريم گفته بود تو به من نشونش بده، من خودم راضيش مي كنم. خونه حاج عبدالله هم تقريبا جلوي خونه ما بود. تا تو خيابون يا جلوي مغازه كريم مي ديدمش، مي رفتم تو خونه، يا قايم مي شدم كه برخورد نكنيم. كريم گفته بود كه اگه تو رو ببينه با خودش مي بره، حاجي رو حريف نمي شي. خلاصه ما چند بار از ديد حاجي در رفتيم، تا يه روز تو خونه بوديم و ديديم يكي داره درمي زنه. كريم به حاجي خبر داده بود كه علي الان خونه است ما هم كه نمي دونستيم كي پشت دره، رفتيم در رو باز كرديم، با حاجي روبه رو شديم. حاجي تا ما رو ديد، بدون كوچيك ترين حرفي، گوش ما رو گرفت پيچوند.
اولين برخوردمون بود، سني هم حاجي دو، سه سال از من كوچك تر بود، خلاصه گوش رو گرفت. گفت: قايم مي شي؟ بيا بيرون.
گفتم: حاجي! چي كار داري با من؟
گفت: بيا بيرون!
گوش ما رو هم ول نمي كرد. ما رو آورد بيرون و همين طور كشون كشون آورد تا دكون كريم و نشوند اون جا، خودش هم نشست. گفت: يعني تو از دست من فرار مي كني؟
گفتم: حاجي! به حضرت عباس من تازه اومدم از بندر، بندر نمي رم. هر جاي ديگه بگي، چشم، در خدمتيم.
گفت: خب بابا، بندر نمي برمت، يه جاي خوب مي برمت.
گفتم: حاجي قول مي دي؟
گفت: باشه، قول مي دم. مي ريم يه جاي خوب، بندر نمي برمت. صبح زود حاضر باش بريم، يه ماشين هست كه بايد بريم تحويل بگيريم.
يه كاميون بنز سبز بود، تحويل گرفتيم، كمي بار هم بود، از انبار كميته امداد بار زديم.
حاجي گفت: كي راه بيفتيم؟
گفتم: هر وقت شما بگيد.
گفت: فردا اول وقت راه بيفت، ميناب همديگه رو مي بينيم.
گفتم: حاجي مگه تو قول ندادي كه بندر نمي ريم؟
گفت: من بهت قول مي دم بندر كاري نداشته باشي، تو تا ميناب بيا، خودت مي بيني.
ديگه چاره اي نداشتيم، قبول كردم، فردا صبحش راه افتادم و رفتم ميناب. حاجي اومد، رفتيم بارها رو خالي كرديم تو يه انبار، يه مشت تيرآهن بار اين ماشين كرديم. حاجي گفت: علي! فقط يه چيزي رو بهت بگم، راه خيلي خرابه، خيلي مشكله رفتنش.
گفتم: حاجي! راه خرابه، اون وقت تيرآهن مي گذاري روماشين؟! خب اين بيشتر لنگر مي اندازه كه!
گفت: چاره اي نداريم، چي كارش كنيم؟ با چي ببريم؟ تنها وسيله اي كه مي تونيم باهاش ببريم، همينه، ولي كار مال امداده، مال خداست، هيچ اتفاقي نمي افته، مطمئنم تو هم راننده اي هستي كه مي توني اين راه رو بياي.
روز بعدش، ساعت چهار صبح، بعد از نماز و يه چايي خوردن، من و حاجي از ميناب حركت كرديم. اون با يه لندكروز و من با كاميون، آقا اومديم تا رسيديم به يه كافه اي تو راه كه بهش مي گن گشيراز. راهي كه با كاميون پر از باربايد يكي، دو ساعت طول مي كشيد ما غروب رسيديم! از ميناب تا اين كافه بين راه كه ما اومديم شب شد، يعني يه روز ما تو راه بوديم، جاده نبود كه!
حاجي گفت: علي! خسته شدي، همين جا بخوابيم. صبح زود راه مي افتيم.
گفتم: حاجي! مگه چقدر راهه؟
گفت: راهي نيست، كلش دويست وچهل كيلومتره، چيزي نمونده.
ما هم كه تا حالا نيومده بوديم اين جا، من تمام ايران رو گشته بودم، ميناب هم چندين بار اومده بودم، ولي اين قسمت نيومده بودم. دركل ايران هم يه چنين منطقه اي نديده بودم كه همش كوه باشه. يه جاي صاف توش نبود. يا بالا مي رفتيم يا پايين!
ساعت چهار صبح، حاجي بلند شد، گفت: علي بايد سريع برم، نمي تونم باهات بمونم.
توچه جوري مي آي كه راه رو گم نكني؟
گفتم: حاجي مگه جاده چه جوريه؟
گفت: فقط دو تا فرعي انحرافي داره، ولي به اون صورت مشخص نيست. اين جاده رو هم كه ديدي. خيلي معلوم نيست. يه وقت نپيچي تو اين فرعي ها.
گفتم: حاجي، هر جايي كه قرار بود ما بپيچيم سه تا سنگ بگذار روي هم .
گفت: مرد حسابي، اين جا همش سنگ روي همه!
ديدم عجب حرفي زدم من؟! حاجي يه سري سفارش هاي ديگه هم كرد و تن ماهي و نون بهم داد براي ناهارمون وحركت كرد و رفت. من هم كمي بعد از حاجي راه افتادم.
اين كوه رو مي ري بالا مي گي خب حتماً بعدا ز اين كوه صافه، يه آبادي هست، مي رسي بالا، مي بيني اه! سه تا كوه ديگه هم اون ورش هست! همين جوري با الان مي رسيم، الان مي رسيم. اين كوه ها رو بالا و پايين مي رفتيم. يه جايي بود تو جاده كه به گردنه مهندسي معروف بود. شيب اين به قدري تيز بودكه تويوتا و خاور هم بارشون رو پايينش خالي مي كردن، مي رفتن بالا، دوباره بار مي زدن. ما اون جا رو سه، چهار بار رفتيم بالا، اومديم پايين، ماشين خيلي قوي بود. اما نمي كشيد بالاخره با يه زحمتي اومديم بالا. جاده رو اومديم تا رسيديم به جكدان-از يكي از اهالي سؤال كرديم اين مقر كميته امداد كجاست؟
گفت: درست نمي دونم، يه چيزايي شنيدم، اما خودم نرفتم، مي دونم كه بعداز سردشته.
گفتم: اووه! حالا كلي بايد بري تا برسي به سردشت؟!
ديگه نزديكاي ظهر بود كه ما رسيديم به جكدان. ديگه بعداز جكدان اصلا جاده اي نبود. توكل به خدا راه افتاديم، غروب رسيديم به سردشت. سؤال كرديم. گفتن حالا حالاها بايد بري. خدايا! چي كار كنيم، چي كار نكنيم؟ هوا داشت تاريك مي شد، من هم خسته و مرده. گفتم بايد بريم، ناچاريم.
يه جاي راه بود كه شيب تندي داشت، خيلي هم تنگ بود. يعني اگر يه كاميون رد مي شد، ديگه آدم پياده هم نمي تونست از كنارش رد بشه. گفتم اين جا يه چرت مي خوابم، اگر خوابم برد، يه موتوري، آدم پياده اي، مالي، چيزي مي آد رد بشه، مجبوره من رو بيدار كنه تا رد بشه، راه ديگه اي هم كه نداره، خوابيديم.
نگو اين جا پرنده هم پر نمي زنه، يه وقت از خواب پريدم، ديدم اه! هوا تاريك ظلماته، چند ساعت گذشته، هيچ كس هم رد نشده. خدايا! چي كار كنيم؟ گم نشيم؟ توكل به خدا، با بسم الله و دعا، حركت كرديم. حالا مي آيم، هي نگاه مي كنيم. مي ريم پايين دنبال رد ماشين مي گرديم؛ يه جا راه اصلا معلوم نبود، اومديم پايين، هرچي نگاه كردم رد ماشين نبود، توي خاك ها يه رد كوچيكي از ماشين پيدا كردم و همون راه رو رفتم. چند بار ديگه هم اين كار رو تكرار كردم، بارون زده بود رد ماشين ها رو هم شسته بود. يه وقت ديگه نااميد شدم، مطمئن بودم كه گم شدم. ساعت تقريبا يازده شب بود. همين جوري وايساده بودم، نمي دونستم چي كار كنم. يه كم گذشت، يه وقت ديدم يه سوي كم چراغ پيدا شده، داره مي آد طرفم.
يه جوري خوشحال شدم، انگار دنيا رو داده باشن بهم. خيلي حال عجيبي داشتم. خستگي يه طرف، تشنگي و گرسنگي هم يه طرف، از يه طرف هم تو يه منطقه غريبم. فكر هم مي كنيم كه صددرصد گم شديم و راه رو اشتباه اومديم. آخه مگه مي شه اين همه راه بياي و نرسي؟! حالا تو اين حال بودم كه ديدم كم كم چراغ جلوتر اومد و فهميدم ماشينه، خيلي خوشحال بودم كه بالاخره يه راهنمايي مي كنه و ما رونجات مي ده.
همين كه پياده شدم اومدم پايين، ديدم خود حاج عبداللهه! باورم نمي شد، ديده بود كه ما دير كرديم، اومده بود دنبالمون. حاحي اومد جلو و سلام و عليك و خسته نباشيد، صورت مارو ماچ كرد .
پاورقي
 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14