(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


پنجشنبه 12 مرداد 1391 - شماره 20272

ورود اولين وزير تاريخ به بشاگرد

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir


ورود اولين وزير تاريخ به بشاگرد

گفتم: حاجي دستت درد نكنه. اين راه بود مارو آوردي؟ من بيست سال راننده ام، همه ايران رو گشتم، يه همچين جاده اي نديدم، نه تو شاگرديم و نه تو شوفريم!
گفت: حالا كه اومدي، ديگه غرغرنكن. مي رم همين جلوتر. مي گم گوسفندبكشن، جيگرش رو آماده كنن تا تو برسي.
گفتم: يعني حاجي بازهم بايد برم؟
گفت: نه بابا، ده دقيقه ديگه بيا.
حاجي افتاد جلو، ما هم به دنبالش. رسيديم به يه بلندي، ديديم اين كه آباديه، تك و توك چند تا فانوس روشن بود. سرازير شديم، رسيديم كف رودخونه. ديدم به چادر اون جا بستن، حاجي هم زودتر رسيده بود. يكي از تو چادر پريد بيرون، گوسفند رو جلوي ماشين زد زمين و خونش رو ماليد به ماشين. ما رو هم بردن تو چادر و سريع جيگر اين گوسفند رو درست كردن دادم ما. پتو آوردن بيرون چادر انداختن. با حاجي نشستيم. حاجي گفت: تو اينجا بخواب، صبح زود بلند مي شي ماشينت رو روشن مي كني و راه مي افتي. اين جا ملكنه.
گفتم: حاجي! يعني بازهم بايد بيايم؟
گفت: نه ديگه چيزي نيست، نزديكه.
اون چادر مال بچه هاي راه سازي بود كه داشتن راه رو با دست به ملكن باز مي كردن. صبح زود مارو بيدار كردن و يه جايي بهمون دادن. گفتن: تو همين رودخونه رد ماشين رو بگير و برو.
ما راه افتاديم، اومديم، خدا شاهده نزديكاي ظهر بود كه رسيديم كهناب! حالا تو اين دو روز و نصفي كه تو راه بوديم، چندبار نزديك بود چپ كنيم. تو شيب اين جاده ها به محض اين كه ماشين يه ور مي شد، آهن ها سر مي خورد، مي اومد يه طرف اتاق، ماشين رو بلند مي كرد. چه زجري كشيديم، تو اين راه! پنچر هم كرديم.
حالا داشتيم تو همين مسير رودخونه، نزديك كهناب مي اومديم، رسيديم يه جا، ديديم دو، سه تا پله سنگيه. از اين جلبك هاي سبز هم بسته، آب هم از روش رد مي شه. ما هرچي نگاه كرديم، ديديم راه ديگه اي نيست. گفتم خدايا! چه جوري از اين پله برم بالا با اين بار؟ دو، سه بار گاز ماشين رو گرفتم، هر كاري كردم با اين وضعيت اصلا امكان نداشت ماشين بره بالا.
چند نفر از اهالي كهناب دور ماشين جمع شده بودن و ماشين رو نگاه مي كردن، پير ترهاشون انگار كاميون نديده بودن، كمي مي ترسيدن. بهشون گفتم: حاج عبدالله رو كجا مي تونيم ببينيم؟
گفتن: حاجي يه نيم ساعتي تا اين جا فاصله داره.
گفتم: يه كاري كنين، بهش خبر بديد كه علي، راننده تون با ماشين اين جا گرفتار شده. يكي رو با الاغ راهي كردن كه به حاجي خبر بده. دو ساعت بعد حاجي با لندكروز اومد.
گفتم: حاجي! خدا وكيلي من چه جوري از اين پله برم بالا؟ تو بگو!
گفت: مگه تو جبهه نبودي؟ اين كه چيزي نيست!
گفتم: آخه حاجي! اين ماشين كاميونه، لندكروز نيست كه بزنم كمك، شوتش كنم بره بالا. اين ماشين با اين بارش چپ مي كنه و بايد آهسته ازش رد شم.
گفت: حالا مي گي چه كار كنيم؟ تو راننده اي، يه طرحي بده.
گفتم: تنها راهش اينه كه از بالاتر جلوي آب رو ببندن كه يه قسمت اين جا آب نياد، كمي سنگ ريزه و ماسه بريزن پاي اين پله ها، بهش شيب بدن تا بتونم بيام بالا.
همين كار رو كرديم، هفت، هشت نفر از اهالي، با كمك حاجي جلوي آب رو بستيم، كمي خاك هم ريختيم جلوي پله ها و هر جوري بود رفتيم بالا.
بالاخره روز سوم، بعدازظهر بود كه ما رسيديم به مقر. اونجا هم هيچي نبود، فقط يه انبار داشتن مي ساختن با چند تا اتاق كه اين آهن ها رو هم براي سقف اون جا مي خواستن، يه گوشه هم يه چادر زده بودن. گفتم: حاجي، پرسنلي، ماشيني، چيزي؟
گفت: اين جا رو ما داريم مي سازيم. خواب و استراحت و غذامون ربيدونه، بايد بريم اون جا.
ماشين رو گذاشتيم همون جا و با حاجي رفتيم ربيدون. ديديم همه چيز اكي هست. پنج، شش تا چادر يه چادر بزرگ و دكتر و آشپزي و... آن قدر خسته شده بودم كه نفهميدم چطور خوابم برد!1
ورود يك كاميون به بشاگرد، حاجي و بچه ها را بسيار خوشحال كرد. اين در واقع يك فتح باب براي كارهاي جدي تر و بزرگ تر در بشاگرد بود.علاوه بر خوشحالي ناشي از ورود كاميون، حضور خود علي آينه وند در ميان بچه ها هم مايه نشاط و شادي جمع شده بود. او حالا جزو بچه هاي امداد شده بود، كارهايش و شوخي هايش در وقت هاي اضافه بچه ها در آن غربت ميان كوه ها حال و هواي همه را عوض مي كرد.
حاج محمود والي: شهريور شصت و سه بود كه حاجي يه ده چرخ بنز از امداد گرفت و علي آوردش بشاگرد، فكر نمي كنم كسي غير اون مي تونست اون جاده رو بياد. با اومدن اين ماشين، كار آوردن مصالح و كمك ها به بشاگرد خيلي راحت تر شد. اولين بار آردرو همين علي آينه وند برامون از ميناب آورد ربيدون.
علي صداي قشنگي داشت و شب ها برامون مي خوند. راننده كاميون بود ديگه. هميشه يكي، دو تا شعر درست و حسابي كه مي خوند، بعد مي رفت تو فاز خودش، بچه ها هم دور از چشم حاجي تشويقش مي كردن. يه شب وايساده بود وسط، يه سيني هم گرفته بود دستش، داشت مي خوند و مي زد رو سيني، يك دفعه حاجي اومد، گفتيم: علي، حاجي اومد!
سريع مسير رو عوض كرد، شروع كردن به خوندن: صدام برو گم شو!2
حاجي اومد تو چادر گفت: خودتونيد! داريد مي زنيد، مي رقصيد، حالا تا من رسيدم، صدام برو گم شو!2
فضاي با نشاط و همراه با شوخي و خنده بچه هاي امداد بشاگرد در كنار معنويت بالاي جمع و كار بسيار سنگين شبانه روزي آنها، براي كسي كه از بيرون وارد جمع مي شود تداعي كننده فضاي جبهه هاست. گويي اين جنگ با فقر و محروميت هم همان خاصيت را دارد.
با وسعت گرفتن كار امداد بشاگرد و افزايش نيازها، هر روز ارتباطات حاجي براي جذب كمك ها بيشتر مي شود. قسمتي از اين ارتباطات كه بيشتر نيازها هم از طريق آن رفع مي شود، خيرين و مردم هستند. قسمت ديگر ارگان هاي دولتي، كه باتوجه به وضعيت جنگ و محدوديت هاي كشور، توان كمك چشم گيري ندارند. ارتباط ديگر حاجي با خود مسئولين كميته امداد مركز است كه نوعي ارتباط كاري و هماهنگي است. امداد مركز هم باتوجه به محدوديت هاي فراوانش، هر چقدر كه مي تواند از بشاگرد حمايت مي كند. ارتباط حاج عبدالله با حاج آقا عسگراولادي و حاج آقا نيري كه مسئوليت اصلي كميته امداد را به عهده دارند، از كار هم فراتر است. يك ارتباط برادرانه عميق كه از دو طرف با محبت و اعتماد شديد همراه است. هر دوي اين افراد، قبل از موضوع بشاگرد و حتي قبل از انقلاب حاج عبدالله را مي شناختند، اما با رفتن حاجي به بشاگرد قدر و منزلت او نزد آنها چندين برابر مي شود. حاج عبدالله هم آنان را به عنوان ياران امام و پيشتازان خدمت به محرومين مي شناسد و به آن ها ارادت دارد.
حاج عبدالله در هر سفري كه به تهران مي آيد از بشاگرد و كارهايي كه در دست اجرا دارد، توضيحاتي مي دهد. حاج آقا عسگراولادي منتظر فرصتي است كه به بشاگرد برود، تا هم خودش مستقيم در جريان كارها قرار بگيرد و شرايط آن جا را درك كند و هم قوت قلبي بدهد به مردم و پرسنلي كه خالصانه و براي خدا دعوت حاجي را قبول كرده اند و آن جا ايستاده اند.
اولين سفر اوايل پاييز سال شصت و سه انجام مي شود، ايشان علاوه بر نماينده امام در كميته امداد، وزير بازرگاني دولت نيز هست. ايشان در تقسيم بندي آن زمان به عنوان يكي از وزراي معين استان هرمزگان هم تعيين شده است. اين مسئوليت ها فرصت را براي آمدن به بشاگرد كم مي كند، ولي از طرفي امكانات را براي سفر و رسيدگي، بيشتر مي كند.
مقدمات سفر در بشاگرد آماده مي شود حاج عبدالله از حاج امير مي خواهند كه به بشاگرد بيايد. بچه ها هم ربيدون را آماده مي كنند و يك چادر را براي حضور مهمان ها خالي مي كنند.
حاج امير والي: حاج آقاي عسگراولادي و همراهاشون اومدن ميناب. من و حاجي رفتيم دنبالشون. حاجي با يه پاترول سفيد بود، من هم با يه لندكروز آمبولانس. آقاي توسلي و آقاي حيدري و آقاي پورهاشمي هم همراه حاج آقا بودن. از ميناب حركت كرديم سمت ربيدون، حاجي دوست داشت با ماشين بيان، نه با هلي كوپتر، تا وضعيت جاده ها رو هم ببينند. حاج آقاي عسگراولادي تو ماشين حاجي بود و حاجي تونست تا ربيدون درباره همه كارها باهاشون صحبت كنه. با اون وضعيت جاده ها، حدود دوازده، سيزده ساعت طول كشيد تا رسيديم به ربيدون. صبح زود از ميناب راه افتاده بوديم، هوا تاريك شده بود كه رسيديم ربيدون. حاج آقا عسگراولادي ماشاءالله انرژي عجيبي داره، انگار نه انگار. خيلي سرحال با بچه ها سلام عليك و احوال پرسي مي كرد و با اهالي گرم مي گرفت.3
مردمي كه تا به حال حتي يك بخشدار هم نديده اند و حاج عبدالله تنها كسي بوده است كه از طرف نظام و انقلاب ديده بودند، حالا ميزبان يكي از وزراي دولت هستند. بچه هاي ربيدون تمام سعي خود را كرده اند كه ربيدون را براي پذيرايي آماده كنند اما هرچه كنند، همان چادرهاست و چند عدد پتو و امكانات محدود.
مهمان ها هرچقدر سرحال باشند، اين راه رمقي برايشان نگذاشته است. شب هم كه مي آيد، ربيدون چون برق ندارد مانند تمام بشاگرد واقعا شب مي شود و خورشيدهاي مصنوعي كسي را بيدارنگه نمي دارد، ساعتي از شب نگذشته تمام بشاگرد خوابند. مهمان ها هم در چادرها مي خوابند تا فردا بشاگرد را ببينند.
1- مصاحبه با آقاي علي آينه وند، بشاگرد، 19/6/1386
2-مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 28/6/.1388
3-مصاحبه با حاج امير والي، بشاگرد، 21/11/1387
پاورقي

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14