(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


پنجشنبه 26 مرداد 1391 - شماره 20284

مريض اولويت اول است

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir


مريض اولويت اول است

حاج محمود والي: حاجي خيلي دكترها رو تحويل مي گرفت، اصلا بعضي هاشون مثل دكتر قنبري رو مي برد تو اتاق خودش و همون جا پيش حاجي مي موندن. يا دكتر حيدري اتاق كنار حاجي رو گرفت و شد اتاق دكتر. حاجي خيلي باهاشون صحبت مي كرد و اون ها هم شيفته حاجي مي شدن.
دكتر قنبري از طريق آقاي ملك شاهي با بشاگرد آشنا شده بود و طرحش رو تو منطقه گذروند. بعد شيفته حاجي شد و چند وقت يك بار مي اومد بشاگرد مي موند1.
كار پزشك ها واقعا مشكل است. زمان هايي كه در خميني شهر مستقر هستند حدود صد تا صد و پنجاه بيمار در روز مراجعه مي كنند و همه بايد معاينه شوند. بيمارها گاهي چندين روز را در راهند تا به خميني شهر برسند، يا با مال يا پياده. مراجعات آن قدر زياد است كه بچه هاي امداد، محلي براي نگهداري الاغ هاي اهالي آماده مي كنند. پزشك ها از اول صبح تا بعد از غروب مشغولند و كمتر وقت استراحت دارند. بيماري ها هيچ محدوديتي ندارند و از هر نوع بيماري در اين منطقه پيدا مي شود. از مار و عقرب گزيدگي گرفته تا بيماري هاي عفوني. شب، هنگامي كه دكترها در اوج خستگي مي خواهند استراحت كنند، تازه بيمارهاي اورژانسي از راه مي رسند. درمانگاه خميني شهر شبانه روزي است، آن هم عموما با يك دكتر!
حاج امير والي: معمولا تو خميني شهر همه با هم رو پشت بوم مي خوابيديم. يهو نگهبان مي اومد داد مي زد دكتر! دكتر! مريض اومده. همه بيدار مي شديم. دكتر هميشه يه چراغ قوه دستش بود، بلند مي شد از بين ماها رد مي شد مي رفت پايين. يه وقت مي ديدي دو ساعت بعدش كارش تموم مي شد، مي اومد بخوابه. مريض ها اگه شب مي رسيدن، مي خوابيدن تا صبح دكتر رو ببينن، ولي اگه اورژانسي بودن بايد همون موقع دكتر مي ديدشون، مخصوصا تابستون ها كه مار و عقرب زياد بود. نصف شب مي اومد، نمي دونست دكتر كدومه، داد و بيداد مي كرد، آقا دكتر به داد برس، اين زهري خورده، مار زده. همه بچه ها بيدار مي شدن، شبي نبود كه مريض نياد! معمولا اگه عقرب مي زد، خود عقرب رو مي آوردن به دكتر نشون مي دادن كه دكتر ببينه شش بنده يا هفت بنده، چون هفت بند خطرناك تره2.
مراجعه فراوان بيماران به خميني شهر مربوط به آن هايي است كه مي دانند بيمارند و توان دارند خود را به نحوي به خميني شهر برسانند. كا رديگر پزشك ها رفتن به روستاها و رسيدگي به بيماران در آن جا است، وضعيت راه ها و پراكندگي روستاها از امداد و تيم پزشكي توان زيادي مي برد.
حاج محمود والي: بعضي روزها دكتر رو برمي داشتيم با يه آمبولانس راه مي افتاديم مي رفتيم تو روستاها. هرچي مي تونستيم هم دارو با خودمون مي برديم. هر روستايي كه مي رسيديم مردم اكثرا مي اومدن دكتر معاينه شون كنه. دكتر به بعضي مي گفت حالشون بده و بايد اعزام بشن به ميناب، حالا خود طرف اصلا نمي دونست مريضه.3
دكتر قنبري با خودش يه خانم پرستار هم آورده بود كه به خانم ها آمپول مي زد و كارهاشون رو انجام مي داد. از صبح زود كه راه افتاديم، كارمون تا شب طول مي كشيد. ناهار هم با خودمون تن ماهي مي برديم. اكثرا خودم همراه دكتر مي رفتم. گاهي ساعت هشت يا نه شب، حتي بعضي وقت ها دوازده شب برمي گشتيم خميني شهر. بستگي داشت مسيرمون چقدر باشه، يا اين كه دارو ته بكشه كه مجبور شيم بيايم.
كار ما يه جوري بود كه از اذان صبح بيدار مي شديم تا دوازده، يك نصفه شب خواب و استراحت نداشتيم، همش مشغول كار بوديم. حاج آقا افشار به حاج عبدالله مي گفت اين داداشت رو به دكتر نشون بده، اين اصلا خواب نداره. اصلا خستگي برامون معنا نداشت، اگه بايد روزي هشت ساعت كار مي كرديم، زير هيجده ساعت كار نمي كرديم! اين پنج، شش ساعت هم خواب نبود، بالاخره نماز بود، غذا بود، صحبت و تفريح بود. اگه عصرها تو مقر بودم، حتما يه ساعت فوتبال بازي مي كرديم، هوا كه تاريك مي شد ديگه نمي شد بازي كرد.
بدن خسته مي شد، اما خوشمون مي اومد و راضي بوديم از كار امدادگري كه مي كرديم. گاهي مي اومدن مقر مي گفتن مريض پايي نبود، يعني نمي تونست بياد، ما حتي آمبولانس رو نصفه شب مي فرستاديم دنبالش، خيلي وقت ها هم خودم مي رفتم مريض رو مي آوردم خميني شهر، يا دكتر رو مي بردم بالا سرش. يه نور اميدي بود تو روستاها كه نصفه شب ماشين امداد رايگان اومده مريضشون رو ببره، براشون تازگي داشت. قبلا نمي تونستن كاري براي مريضشون بكنن، نه ماشيني بود، نه راهي، نه دكتري، براي همين بود كه زود تسليم مرگ مي شدن.4
از كارهاي ديگر پزشكان، به خصوص وقتي گروه هاي چند نفره به بشاگرد مي آيند آموزش هاي درماني و بهداشتي است. از آن جا كه انجام برخي كارهاي اشتباه باعث عفونت و صدمات شديد مادران مي شد، پزشكان، پرستاران و ماماهاي زن گاهي با هماهنگي امداد مي آمدند و به ماماهاي محلي بشاگرد آموزش مي دادند. براي روستاهاي نزديك خميني شهر كلاس هاي آموزشي در روستا تشكيل مي گرديد و براي روستاهاي دورتر، ماماها و يا مردم را به خميني شهر مي آوردند.
اكثر بيماراني كه به خميني شهر مراجعه مي كنند با دارو مداوا مي شوند، اما تعداد محدودي كه نياز به بستري شدن يا مداواي خاصي دارند به ميناب اعزام مي شوند .تمام هزينه هاي اعزام و درمان بشاگردي ها به عهده امداد است.
حاج محمود والي: اولي كه اومديم خميني شهر يه آمبولانس داشتيم كه براي آوردن مريض ها و اعزامشون به ميناب استفاده مي كرديم. اول صبح يه مريض اومد، دكتر گفت بايد اعزام شه، آمبولانس راه افتاده مريض رو برد. ظهر باز يكي ديگه رو دكتر گفت اعزام. حاجي گفت با لندكروز ببريدش. عصر يه بچه شيرخوره آوردن، دكتر گفت اگه زود به ميناب نرسه تلف مي شه.
هيچ ماشيني نداشتيم. حاجي گفت تانكر سوخت رو حركت بديد علي آينه وند نشست پشت فرمون با پدر بچه بردش ميناب. حاجي خيلي حساس بود، مي گفت مريض اولويت اوله. چندين بار شد كه خودش مريض ها روبرد. اصلاً يكي از كارهاي حاجي رسوندن مريض ها به ميناب بود. 5
كار اعزام مريض از آن كارهايي است كه در بشاگرد همه انجام مي دهند، از خود حاج عبدالله تا دكتر.
گفته حاجي كه «مريض اولويت اول است»، بر همه واجب مي كندكه هركس هر كاري دارد رها كند و براي نجات جان بيمار، او را به ميناب برساند.
آقاي سليمان سلامي زاده: شب عيد نوروز بود، من تو مقر تنها بودم، بعضي ها رفته بودن مرخصي، حاجي هم يه تعداد مهمون آورده بود،باهاشون تو روستاها بود. يه نوزاد آوردن كه اسهال و استفراغ شديد داشت، بايد يه عمل جراحي كوچيك روش انجام مي شد كه اون جا امكانش نبود. هيچ كس نبود كه اين بيمار رو ببره.
بچه و مادرش رو سوار ماشين كردم و حركت كردم به سمت ميناب. بارون اومده بود و راه ها خراب شده بود، همش بالا وپايين مي پريديم. وسط راه يهو ماشين گير كرد تو گل و چهار تا چرخش رفت پايين! نمي دونستم چه جوري ماشين رو بيرون بيارم. مي ترسيدم نتونم بچه رو به موقع برسونم و خداي ناكرده تو ماشين تموم كنه. گفتم توكل برخدا، از در ماشين رفتم روكاپوت، چرخ هاي جلو رو قفل كردم و با دنده كمكي و صلوات، ماشين از گل دراومد و به موقع رسيديم به ميناب. 6
دراكثر موارد، بيمار هاي اعزامي به موقع به ميناب مي رسند و نجات پيدا مي كنند، اما راه طولاني و همچنين تعلل خود اهالي باعث مي شود تا گاهي دكترها قطع اميد كنند وبگويند اعزام فايده اي ندارد.
خود اهالي زود نااميد مي شوند و درمقابل اعزام مقاومت مي كنند. آن ها باورهاشان نمي شود كه بيمارشان خوب شود.حتي دراين حالت نيزحاج عبدالله اصرار دارد كه حتماً بيماران بدحال اعزام شوند تا اين روحيه نااميدي در بشاگرد از بين برود.
آقاي جواد واثقي: دو تا زن تو يكي از روستاها مننژيت گرفته بودن، حالشون خيلي بد بود. دكترهايي كه از طرف جهاد اومده بودن گفتن: جواد بيا سريع اين ها رو برسون ميناب. خونواده هاشون مي گفتن: نبرشون، اين ها ديگه خلاصن!
دكتر گفت: حتماً بايد اعزام شن.
يكي رو روي تخت آمبولانس خوابونديم، يكي هم عقب نشست و راه افتادم. رسيديم ميناب، يكي از مريض ها رو همون جا بستري كردن، اون يكي رو گفتن بايد ببري بندرعباس، اين جا نمي تونيم براش كاري كنيم. بدون معطلي راه افتادم سمت بندر يه دكتر هم باهام اومد. گرما خيلي شديد بود، هنوز از ميناب خيلي دور نشده بودم، از پشت سر يكي گردن من رو گرفت، داشت خفه ام مي كرد! ديدم اين بنده خدا تشنج كرده، داره جون مي ده. نگه داشتم ديدم از بدنش داره آتيش بلند مي شه، داد زدم گفتم به من يخ برسونيد. همين جوري يخ ها رو ريختم روش تا تبش بياد پايين. دكتره گفت سريع بايد برسونيمش بندر. ديگه من صدو چهل، پنجاه تا مي رفتم. ده دقيقه مونده بود به بندر دكتر گفت: حالش خيلي بد شده، فكر نكنم دووم بياره، بزن كنار يه آمپول بهش بزنم.
اين رو كه گفت ياد حرف خونواده اش افتادم، گفتم اگه اين طوريش بشه، ديگه به ما اعتماد نمي كنن. گفتم: دكتر يه جوري تو حركت آمپول روبزن. من هم با سرعت مي رفتم، ولي نرسيده به بندر تموم كرد. خيلي ناراحت شدم. برديم گذاشتيمش تو سردخونه بيمارستان بندرعباس، گفتم: هوا خيلي گرمه، خوبه ضد عفونيش كنيد، مي خوام ببرمش تا بشاگرد.
از ظهر گذشته بود، اما نمي تونستم ناهار بخورم، نمازم رو خوندم، جنازه رو تحويل گرفتم و راه افتادم. ميناب كه رسيديم دكتر پياده شد. گفتم: دكتر با من بيا، جواب خونواده اش رو بده. قبول نكرد. ديگه شب شده بود كه من راه افتادم سمت بشاگرد.
مگه مي شد تو اين راه جنازه رو برد. تو هر دست اندازي، مي افتاد كف ماشين! تو اون تاريكي مي اومدم پايين جنازه رو مي گذاشتم رو تخت، چسب هاش رو مي بستم، باز دوباره يه كم كه مي رفتم مي ديدم اي واي افتاده كف آمبولانس. نزديك اذان صبح بود رسيدم جكدان. نمازم رو خوندم، يه ساعتي خوابيدم و دوباره راه افتادم.
تو كل راه، به خاطر كلري كه براي ضدعفوني به جنازه زده بودن، از چشم و بيني من آب مي اومد. وقتي رسيدم به روستاي اين بنده خدا، همين جوري از چشم هام آب روون بود. پياده شدم و داستان رو گفتم، يكيشون زنده موند اما اين يكي به بيمارستان نرسيد. اين ها كه وضعيت من رو ديدن، فكر كردن دارم براي اين ميت گريه مي كنم! خلاصه به جاي اين كه به پدر و مادرش دل داري بدن، دور من جمع شده بودن و بهم دل داري مي دادن! 7
تغيير باورهاي غلط مردم در مورد بيماري ها، از سخت ترين كارها بود. به خصوص اين كه برخي بخواهند جلوي اين تغيير بايستند، مانند بعضي از ملاهاي محلي كه از اعتقادات مردم سوءاستفاده مي كردند. اين ها منتظر بودند تا مريض بدحال شود، بروند بالاي سرش دعا بخوانند و اگر فوت كرد دفنش كنند و به منافع خود برسند. مخالفت هاي اين عده با كار پزشكان و به خصوص اعزام بيماران، گاهي مشكل ساز مي شود.
حاج امير والي: يه روز يكي از اهالي كه تو خميني شهر پيش ما كار مي كرد، اومد گفت: آقاي والي! يه مقدار برنج و روغن قرض الحسنه به من بده. اين داماد ما خلاصه!
گفتم: مرد؟
گفت: قبرشم كنديم، ديگه رو به تمومه.
گفتم: دكتر ديدتش؟
گفت:ها، دكتر ديروز ديدتش، اما حالش بده، ديگه خلاصه آقا، خلاصه!
دكتر حيدري خميني شهر بود، رفتم گفتم: دكتر بلندشو بريم ببينيم اين چي مي گه!
با لندكروز رفتيم روستاشون، رفتيم تو كپر، ديديم ملاي روستا نشسته داره دعا مي خونه، چند نفر دور تا دور كپر نشستن، بيرون كپر يه قبر گنده كندن، چند تا بز كرده بودن تو يه كپر، براي قربوني، اين بنده خدا رو هم رو به قبله اش كرده بودن، منتظر بودن تموم كنه. منم كه ديدم اين جوريه باورم شده بود كه كار تمومه. به دكتر گفتم: ببين چه جوريه؟ دكتر فشارش رو گرفت، گفت: فشارش كه سيزدهه، خيلي عاليه!
خودش رو صدا زدم، گفتم: حاجي!
گفت: ها!
گفتم: حرف هم كه مي زنه، پس چرا اين جوريش كرديد، بلندش كنيد بگذاريد پشت لندكروز، بايد اعزام بشه ميناب.
يه دفعه ملاشون اومد گفت: آقاي والي! اين ديگه خلاصه، تمومه، اين ميت رو ديگه اذيتش نكنيد.
گفتم: باباجون! اين رو مي خوايم ببريم ميناب، خوب مي شه.
گفت: نه ديگه، اين الآن تموم مي شه، قبرش هم آماده است. اذيتش نكن، مي خواي ببري، تو راه بميره، دوباره برش گردوني؟!
ديدم مي خواد عليه ما جو درست كنه، به يكي از فاميل هاي مريض گفتم اونم با ما بياد. چند تا پتو پهن كرديم عقب لندكروز، مريض رو خوابونديم روش، فاميلش هم نشست كنارش، رفتيم خميني شهر، با آمبولانس فرستاديمش ميناب.
اون جا فهميدن آپانديسش تركيده و عفونت كرده، فرستادنش بندرعباس، اون جا عملش كردن، بيست و چهار روز بستري بود، حالش خوب شد و برگشت. تو قبرش هم يكي ديگه رو دفن كردن!8
وقتي خدا مي خواهد كسي نجات پيدا كند اتفاقاتي مي افتد كه همه متعجب شوند. گاهي بيماري كه دكتر در خميني شهر از اعزامش هم نااميد است، طوري نجات پيدا مي كنه كه در بشاگرد بي سابقه است.
1-مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 22/8/1388
2-مصاحبه با حاج امير والي، بشاگرد، 21/11/1387
3- عكس شماره 138 تا 140
4- مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 22/8/1388
5-مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب 29/6/1388
6-مصاحبه با آقاي سليمان سلامي زاده، تهران، 8/2/1388
7- مصاحبه با آقاي جواد واثقي، تهران، 6/2/1388
8- مصاحبه با حاج اميروالي، بشاگرد، 21/11/1387
پاورقي
 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14