(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 28 مرداد 1391 - شماره 20285

نگاهي به «دنياي سوفي» اثر ياستين گوردر
زنگ تاريخ فلسفه در كلاس رمان
لطفا در زندگي مداد باشيد
اين جا كجاست؟
شعر امروز
براساس خاطره اي از شهيد ابراهيم هادي
پورياي ولي


نگاهي به «دنياي سوفي» اثر ياستين گوردر

زنگ تاريخ فلسفه در كلاس رمان

محمد عزيزي (نسيم)
وقتي يكي از دوستانم در كيهان بچه ها ، براي اولين بار مرا با «دنياي سوفي » آشنا كرد ، اصلا فكرش را نمي كردم در اين ترافيك كاري ام در روزنامه و روزهاي مانده به امتحانات دانشگاه بتوانم آن را بخوانم.
كتاب را گرفتم و نگاهي به طرح روي جلدش انداختم ؛ قشنگ بود. روي جلد شب بود و مردي كت و شلواري و كلاه بر سر در حالي كه نردباني در دست داشت ، روبه ستاره ها ، در كنار كتابي ايستاده بود.
كتاب را گرفتم و توي كيفم گذاشتم . دوستم از من خواسته بود نقدي براي اين كتاب بنويسم .
من كه بيشتر با دنياي شعر كودك و نوجوان مانوس بودم و حوصله ي خواندن رمان : آن هم در اين زمان كمبود وقت : را نداشتم ، كتاب را بردم و مهمان قفسه ي كتابخانه ام كردم . همسرم كه اهل رمان خواندن است وقتي آن را ديد ، علاقه مند شد نگاهي به آن بيندازد.
چند روزي گذشت و من مي ترسيدم نتوانم « با دنياي سوفي» انس بگيرم روز و شب ها مي گذشت و من مانده بودم و حسرت يكي دو صفحه خواندن.شايد از حروف ريز و خطوط به هم فشرده ي كتاب ترسيده بودم و يا ...
دنبال بهانه اي مي گشتم تا آن را از خودم دور كنم. تا اين كه دوست كتاب خوانم ،سراغ آن را گرفت. داشتم شرمنده مي شدم .
فرصتي خواستم و به گوشه اتاق ، خزيدم و شروع كردم . توي پيشگفتار كتاب فهميمدم كه «دنياي سوفي» در جهان شناخته شده و ميليون ها نسخه از آن به چاپ رسيده است. بعد با خانواده ي فرهنگي اين نويسنده ي 60 ساله ي نروژي آقاي «ياستين گوردر» و پيشينه ي علمي او آشنا شدم. پدرش استاد دانشگاه و مادرش هم معلم و نويسنده ي كتاب كودك بود. خود نويسنده ي كتاب هم معلم فلسفه بوده و ...
از اين كه او هم يك معلم بود ، خوشحال شدم و احساس كردم با 20 سال سابقه در آموزش و پرورش، مي توانم به عنوان يك شاگرد در كلاس او شركت كنم.
حرف ها ي آغازين كتاب توسط مترجم ، انرژي خوبي براي شروع مطالعه به من هديه داد .
¤¤¤
« دنياي سوفي» داستان تاريخ فلسفه با پرداختي هنرمندانه است.در كتاب جمله اي در اهميت يادگيري تاريخ از «گوته» شاعر آلماني آمده است كه تاكيد مي كند لازم است هر كسي تاريخ 3000 ساله ي دنياي خودش را بداند.
گوردر با پي بردن به اهميت فلسفه در پاسخ گويي به سوالات اساسي انسان ، سعي در خلق يك اثر ادبي و فلسفي بزرگ براي نوجوانان و جوانان كرده است.
خوب است ذره بين دقت مان را در دست بگيريم و با چشماني مشتاق ، به تماشاي زيبايي هاي اين اثر بنشينيم.
خلاصه داستان
سوفي آموندس ، دختري دانش آموز است مثل همه ي دانش آموزان ديگر اما با اين تفاوت كه كمي بيشتر فكر مي كند .
« سوفي آموندس از مدرسه به خانه برمي گشت. نيمه ي اول راه را با« يورون« بود. راجع به آدم مصنوعي ، حرف مي زدند.يورون معتقد بود مغز آدم مثل يك رايانه ي پيچيده است. سوفي اطمينان نداشت كه كاملا با او هم عقيده باشد. به هر حال انسان بايد چيزي بيشتر از ماشين باشد....»( باغ عدن /ص 3 )
سوفي كنجكاو ، يك روز در هنگام بازگشت از مدرسه - توي صندوق پست خانه شان-يك نامه ي جديد و جالب پيدا مي كند؛ نامه اي براي سوفي اما بدون تمبر و بي هيچ نام و نشاني از فرستنده!
در نامه سوالي كوتاه است:
« تو كيستي؟»
كشش داستان با همين معما شروع مي شود و با نامه هاي دنباله دار شخص ناشناس براي سوفي ادامه پيدا مي كند.
پدر سوفي ، ناخداي كشتي است و روي دريا كار مي كند و دغدغه ي اصلي مادر او هم ، بيشتر كاركردن و مسايل ساده ي روزمره است.
خرمن ذهن پويا و جست وجوگر سوفي نوجوان ، با جرقه ي نامه هاي فلسفي شعله ور مي شود. اين نامه ها حالا به وسيله ي سگي به نام «هرمس» به دست او مي رسد. سوفي نامه ها را در غار تنهايي اش كه آلونكي مخفي در گوشه باغچه شان است مي خواند. او نگران است مادرش متوجه ي نامه ها شود و او نتواند ارتباط فلسفي اش را با فرستنده ي نامه ها ادامه دهد. در پايان بيشتر اين نامه ها هم پدري به نام سرگرد «آلبرت كناگ» كارت تبريك هايي را با چند خط نوشته تقديم دخترش«هليده مولا كناگ» كرده و از سوفي خواسته كه اين ها را به دست هليده برساند. سرگرد آلبرت كناگ يكي از نيروهاي نروژي حافظ صلح سازمان ملل ، در لبنان است .
خواننده داستان دارد همزمان با پرسش و پاسخ هاي فلسفي كه بين سوفي و فرستنده ي نامه ها رد وبدل مي شود ، به طور ظريف و غير مستقيم با تاريخ فلسفه آشنا مي شود.كم كم سوفي متوجه مي شود كه پاسخ دهنده ي نامه ها مري ميان سال به نام « آلبرتو كنوكس» است كه موظف است فلسفه را به سوفي آموزش دهد.
تا نيمه ي داستان خواننده احساس مي كند كه قرار است آلبرتو و سوفي در يك خط مستقيم و تقريبا خسته كننده به كالبد شكافي فلسفه از يونان باستان تا به امروز بپردازند اما به يك باره همه چيز تازه مي شود.
نويسنده دوربينش را مي گيرد روي شخصيتي كه تا الان تنها در نامه نامش را خوانده بوديم و نمي دانستيم اين دختر نوجوان سرگرد آلبرت كناگ ، در كجا زندگي مي كند.
حال يك دفعه روايت داستان از خانه ي هليده شروع مي شود. بعد از گذشت صفحاتي يك باره سردرگمي خواننده به پايان مي رسد و او متوجه مي شود كه سوفي و استاد فلسفه اش آلبرتو، شخصيت هاي داستاني هستند كه پدر هليده آنها را خلق كرده تا در قالب كتابي به عنوان هديه ي روز تولد به دخترش هديه دهد!
جالب اين جاست كه خود سوفي و آلبرتو متوجه مي شوند كه اسير تخيلات سرگرد هستند و اصالتي از خودشان ندارند. تلاش آنها براي رهايي از بند افكار نويسنده يكي از جذاب ترين بخش هاي كتاب است.
همچنين همدردي هليده دختر سرگرد هم با اين دو شخصيت جالب توجه است.
داستان با بازگشت سرگرد به خانه اش و شركت در جشن تولد دخترش و حل شدن شخصيت ها ي داستان در دل درياچه كه نوعي آزاد شدن شخصيت هاي داستاني از بند انديشه ي نويسنده است ، به پايان مي رسد.
سوالهاي اساسي
« دنياي سوفي« دانش آموزان را به يادگيري درس فلسفه تشويق مي كند اما نه براي اضافه كردن درسي به انبار محفوظات كم خاصيت و ذهن پر كن بلكه در نظر دارد دانش آموزفيلسوفان بينديشد و به دنبال سوالات اساسي اش برود؛ سوالاتي مثل : من كيستم؟
از كجا آمده ام ؟
آيا زندگي پس از مرگ وجود دارد؟
و ...
سوفي در جايي از داستان به دوست و همكلاسي اش يورون- كه علاقه اي به فلسفه ندارد- مي گويد : « ... فلسفه يك بازي دسته جمعي بي خطر نيست. موضوع آن اين است كه ما كي هستيم و از كجا آمده ايم . به نظرت توي مدرسه به اندازه ي كافي ياد مي گيريم؟ ...»
بعد اضافه مي كند حتي«مطرح كردن» اين جور سوال ها را هم ياد نمي گيريم ...
اين يك انتقاد به جا و اساسي از آموزش و پرورش است كه متاسفانه بيشترين تاكيدش روي نمراتي است كه ميوه ي نارس محفوظات است نه پرداختن به مفاهيمي كه ترسيم كننده ي مسير زندگي و تفكر صحيح مي باشند.
وقتي سوفي سؤالات بينش مسيحي را با اندوخته هاي فلسفي اش جواب مي دهد و نه با جملات ديكته شده ي كتاب ، معلم درسش از پاسخ هاي فكر شده ي او تعجب مي كند و چون آن ها را در كتاب درسي نمي يابد به سوفي مي گويد: نمي دانم به جواب هاي تو چه نمره اي بدهم هيچ يا همه ي نمره را ؟ !
حيرت
دنياي سوفي «حيرت» را يكي از ويژگي هاي اصلي نگاه فيلسوفانه مي داند و اعتقاد دارد كه بايد در مقابل تمام پديده ها مثل يك نوزاد با نگاهي تازه و با حيرت نگاه كنيم نه با عادت.
« ... يكي از فلاسفه قديمي يونان كه بيشتر از دو هزار سال قبل زندگي مي كرد ، معتقد بود فلسفه از قوه ي تحير انسان ها شكل گرفته و به وجود آمده است. او عقيده داشت از نظر انسان ها اين موضوع كه پرسش هاي فلسفي خود به خود پديد مي آيند واقعاً عجيب است...»(كلاه بلند / ص 18)
استفاده از شخصيت هاي محبوب كودكان و نوجوانان
گوردر دنياي بچه هاي ديروز و امروز را به خوبي مي شناسد . او در هر جاي ساختمان داستانش كه لازم ديده ، پنجره اي براي هواخوري ذهن مخاطب گذاشته است. شخصيت هايي مثل شنل قرمزي ، آليس ،خرس عروسكي به نام « پيترپولوس»، دخترك كبريت فروش و ...
البته هر كدام از اين شخصيت ها در داستان گوردر ماموريت ويژه اي بر عهده دارند و تلاش مي كنند سوفي را در يادگيري ملموس مفاهيم ذهني فلسفه ياري دهند.
مثلا التماس دخترك كبريت فروش و روبه رويش بي خيالي «اسكروچ» سرمايه دار خسيس بيان گر تضاد طبقاتي در زمان ماركس است .
از آنجا كه خواننده ي نوجوان اين داستان با اين شخصيت ها آشناست و با آنها انس گرفته به طور ناخودآگاه به فلسفه و يادگيري آن نيز علاقه مند مي شود.
اين شخصيت ها علاوه بر انتقال معاني نقش زنگ تفريح را نيز در ميان درس فلسفه ايفا مي كنند.
روش هاي امروزي براي آموزش مفاهيم ديروز
وقتي روش مكاتبه اي آموزش فلسفه توسط آلبرتو در آستانه ي خطر تكراري شدن قرار مي گيرد به ناگاه به جاي نامه يك فيلم ويدئويي به دست سوفي مي رسد تا براي اولين بار چهره ي آلبرتو را در تصوير ببيند ودر فيلم، با او به يونان باستان سفر كند.
تقريبا مي شود گفت : سوفي نماينده ي دانش آموزي است كه مي خواهد از همه چيز سردربياورد و آلبرتو نماد معلمي هنرمند و چيره دست است كه به جاي سخنراني ملال آور از ابزار هاي مناسب و جذاب در تدريسش استفاده مي كند.
اگر قسمت اعظم اين كتاب را گفت وگوي بين آلبرتو و سوفي بدانيم اين به آن معنا نيست كه ما با گفت وگو هايي خشك روبه رو باشيم.
جسارت و شهامت سوفي در تمام سوالاتي كه مي پرسد زنده و جالب است. او يك شنونده ي صرف نيست بلكه هر كجا كه چيزي را خوب نمي فهمد ، يا از چيزي لذت مي برد و... زود عكس العمل نشان مي دهد و اين طراوت داستان را دوچندان مي كند.
خواننده اگر خودش مثل سوفي باشد كه هيچ اما اگراز دانش آموزان منجمد و كم رو باشد و در كلاس نتواند سوالاتش رابپرسد ، با خواندن اين داستان مي تواند از سوفي ياد بگيرد كه «پرسيدن عيب نيست بلكه ندانستن عيب است.»
دنياي سوفي الگوي خوبي براي شيرين كردن كتاب هاي درسي است . وقتي با خلاقيت يك نويسنده ، مطالعه درسي مثل تاريخ فلسفه اين قدر جذاب مي شود چرا نبايد براي تمام درس ها از اين روش استفاده كرد؟
نمي دانم چرا بعضي ها فكر مي كنند دروس آكادميك حتما بايد اتو كشيده باشند نه منعطف؟ به نظر مي رسد مولفان كمي هستند كه مثل گوردر زحمت مي كشند و چاشني خلاقيت را با مطالب آموزشي شان درهم مي آميزند.
تمثيل
در هنر معلمي ، يكي از روش هاي انتقال مفاهيم ، استفاده از تمثيل است . گوردر ، موضوعات و مفاهيم سخت فلسفي را با بياني غير مستقيم و هنرمندانه و با آوردن مثال هاي حساب شده و بجا ، به خوبي براي مخاطبش بيان كرده است.
او قرص تلخ كلمات مهجور و قلمبه و سلمبه ي فلسفي را در دل موز مثال هاي شيرين وهنرمندانه اش گذاشته و تقديم خواننده ي داستانش مي كند.
به راستي گنجاندن يك دوره تاريخ فلسفه در يك كتاب و مطالعه ي مشتاقانه ي مخاطب ، نشان از مهندسي حساب شده ي كلمات در دنياي سوفي دارد كه گوردر ، به خوبي از عهده ي آن برآمده است.
طنز
در سراسر اين كتاب با صحنه هايي روبرو مي شويم كه در قالب طنز حرف هاي قشنگي را به مخاطب انتقال مي دهد.
مثلا در مهماني جشن تولد سوفي ، وقتي آلبرتو (معلم فلسفه ي سوفي) پرده از راز بزرگي بر مي دارد و به همه اطلاع مي دهد كه ما شخصيت هاي خيالي يك داستان هستيم و نويسنده مي تواند ما را نابود كند، يك دفعه پدر يورون - دوست سوفي- كه يك مشاور مالي اتو كشيده و داراي ذهني دو، دوتا چهارتاست ، لب به شكايت مي گشايد و مي خواهد بيمه خسارات اين واقعيت ويران كننده را قبول كند.
گنجينه
اين همه نظريه و مكتب فلسفي وقتي با دستي هنرمندانه كنار هم قرار بگيرند، گنجينه اي بي نظيربه وجود مي آورند.
در اين كتاب علاوه بر مطالب فلسفي از اشعار و جمله هاي جالب انديشمندان هم استفاده شده است كه يكي از آنها از روي سنگ قبر كانت نوشته شده است : « دو چيز ذهن مرا به خود مشغول ساخته و موجب برانگيختن دائمي تحسين و شگفتي ام شده است : آسمان پرستاره ي بالاي سر من و قانون اخلاقي در درون من .»
بي طرفي
در اين داستان نگاه علمي و بي طرفانه ي گوردر در خلق اثر ادبي و فلسفي اش قابل تقدير است. او كه خود معلم فلسفه است خوب مي داند كه فرق نگاه علمي و متعصبانه چيست. البته شايد مخاطبان اين كتاب در نقاط مختلف جهان نگاه يكساني به مطالب آن نداشته باشند البته لحن مودبانه و معلم گونه ي گور نسبت به اديان ، اقوام و فرهنگ هاي گوناگون در جاي جاي كتاب به چشم مي خورد.
دلم مي خواهد در پايان حرف هايم به نويسنده ي كتاب بگويم : ممنونيم از تلاش و خلاقيتت آقاي سرگرد« ياستين گوردر» عزيز!
وديگر اين كه :
اي كاش حروف كتاب دنياي سوفي اين قدرريز نبود مخصوصاً بخش هايي كه مربوط به سوفي و آلبرتو مي باشد.
سايه داشتن حروف در صفحات نسبتاً زيادي از كتاب چشم را آزار مي دهد. اميدوارم فقط همين يك نسخه اين طور بوده باشد.
در آخر بايد از ترجمه ي روان و خوب مهرداد بازياري تشكر كنم كه در استفاده از واژه ها دقت زيادي كرده ودر عين رعايت امانتداري مسائل فرهنگي جامعه ي ما را نيز در نظر گرفته است.
 


لطفا در زندگي مداد باشيد

در مداد پنج خاصيت است كه اگر به دستشان بياوري، تمام عمرت به آرامش مي رسي.
مي تواني كارهاي بزرگي كني، اما نبايد هرگز فراموش كني كه دستي وجود دارد كه هر حركت تو را هدايت مي كند. و آن ، اين دست خداست،خداوند بايد تو را هميشه در مسير اراده اش حركت دهد
گاهي بايد از آنچه مي نويسي دست بكشي و از مدادتراش استفاده كني. اين باعث مي شود مداد كمي رنج بكشد. اما آخر كار، نوكش تيزتر مي شود. پس بدان كه بايد رنجهايي را تحمل كني، چرا كه اين رنج باعث مي شود انسان بهتري شوي!
مداد هميشه اجازه مي دهد براي پاك كردن يك اشتباه، از پاك كن استفاده كنيم. بدان كه تصحيح يك كار خطا كار بدي نيست، در واقع براي اينكه خودت را در مسير درست نگه داري مهم است!
چوب يا شكل خارجي مداد مهم نيست، زغالي اهميت دارد كه داخل چوب است. پس هميشه مراقب درونت باش!
و سرانجام: مداد هميشه اثري از خود به جا مي گذارد. بدان هر كار در زندگي ات مي كني، ردي به جا مي گذارد و سعي كن نسبت به هر كاري مي كني، هوشيار باشي و بداني چه مي كني.
فرستنده: الهام ملكي
 


اين جا كجاست؟

امروز وقتي به خانه مي رفتم در كوچه جرثقيلي غول پيكر را ديدم كه اندازه اش از ساختمان پنج طبقه اي كه ما در يكي از واحدهايش زندگي مي كنيم هم بزرگ تر بود و داشت تيرآهن هاي بي روح را در كنار فضاي سبز جلوي خانه مان مي گذاشت. فضاي سبزي كه حاصل تلاش خانواده ما و همسايگان مان بود. وقتي به داخل آپارتمان رفتم از پنجره به تماشاي درختاني مشغول شدم كه مجبور بودند آن تيرآهن هاي زشت و بدقواره را در كنار خود تحمل كنند. آنها كه گناهي نكرده بودند! وقتي آهن هاي سخت به برگ و تنه هايشان برخورد مي كرد دلم مي لرزيد. آن زمان بود كه به خود آمدم؛ واي خداي من! اين جا كجاست؟ شهر برج هاي بلند يا كارخانه هاي ماشين ها و يا كشتارگاه طبيعت!
آري حالاست كه آدم قدر آن خانه هاي كاه گلي در كنار مزرعه با نسيم زندگي بخش، آسمان آبي و زيبايي هاي ديگر آفرينش؛ در امان از دودها، زباله ها، صداهاي وحشتناك و هزاران مزاحمت هاي ديگر را مي فهمد. چه قدر خوب بود حالا كه آن زندگي ساده را ديگر نداريم، نگذاريم اوضاع از اين بدتر شود! اي كاش...
كيانا تيموري
12ساله از تهران
 


شعر امروز

من به او مي گويم
من به او مي گويم
تو در اين اول راه
كفش ها را بردار
مي روي در دل ماه

كفش ها را بردار
مي شوم همسفرت
گرچه بي بال و پرم
مي شوم بال و پرت

كفش ها را بردار
راه رويا باز است
با تو من مي آيم
اين همان آغاز است

باز كن پنجره را
زندگي جان دارد
شب تاريكي ها
با تو پايان دارد

من به او مي گويم
گل خندان تنهاست
به جهان مي خندد
عشق او يك درياست

اخمها را وا كن
يك كمي ديده گشا
سخت بر خنده نگير
خنده كن بر دنيا

او كه مي خواست رود
هيچ وقت رخش نداشت
قصد رفتن را داشت
او فقط كفش نداشت

سپيده عسگري (رايحه)
 


براساس خاطره اي از شهيد ابراهيم هادي

پورياي ولي

روز ميلاد حضرت ابوالفضل عباس (عليه السلام) بود. فرزندان حاج حسين با اهل و عيال به ديدار پدر آمده بودند. بعد از مدتي نوه هاي حاجي، پدربزرگ را دوره كردند تا براي آنها از خاطره هاي جنگي اش بگويد. پدربزرگ هميشه به اين خواسته ي بچه ها احترام مي گذاشت. او با اين كار به چند هدف مي رسيد. اول اين كه بچه ها به عشق قصه شنيدن ساكت كنار هم مي نشستند و ميوه مي خوردند و به قصه گوش مي دادند، پس، از هياهو خبري نبود. دوم اين كه به اين وسيله ياد و خاطره ي ياران شهيدش را زنده نگه مي داشت و از همين كوچكي نوه هايش را با معارف شهدا آشنا مي كرد. پس شروع به خاطره گفتن كرد.
حاج حسين اين طوري شروع كرد: امروز مي خواهم براي شما خاطره اي از يك رزمنده بگويم كه به ياد او بر روي يكي از ديوارهاي مقر سپاه گيلان غرب نوشته بودند: «ابراهيم هادي رزمنده اي با خصايص پورياي ولي». ليلا پرسيد: با خصايص پورياي ولي يعني چه؟ مرتضي زود گفت: بابابزرگ من مي دانم. بابا قصه اش را برايم گفته است. پدربزرگ گفت: خوب پسرم تو بگو. مرتضي گفت: پورياي ولي يك پهلوان بود. روزي مي خواست با يك پهلوان جوان كشتي بگيرد ولي وقتي ناراحتي مادر آن جوان را ديد براي رضاي خدا به آن جوان باخت تا مقام پهلواني به او برسد. ولي بعد از كشتي، آن جوان اين از خود گذشتگي را براي ديگران گفت و مردم فهميدند پورياي ولي در مبارزه ي با نفس خودش هم به پهلواني رسيده است. براي همين او نام آور شد.
پدربزرگ گفت: آفرين پسرم. آقا ابراهيم ما هم مثل پورياي ولي با نفس خودش مبارزه كرد. آن هم نه يك بار بلكه چندين بار. ولي يك بارش را من براي شما تعريف مي كنم. سال پنجاه و پنج بود يعني بيشتر از سي سال قبل. آن سال ابراهيم خيلي خوب تمرين كرده بود. بدن سازي خيلي خوبي كرده و در اوج آمادگي بود. همه مي گفتند: امسال حتما ابراهيم قهرمان مي شود، هم جايزه نقدي خوبي مي گيرد و هم براي تيم ملي انتخاب مي شود. ايرج مي گفت: مطمئن باشيد امسال در وزن هفتاد و چهار كيلو، اين ابراهيم است كه از باشگاه ما به تيم ملي مي رود.
ابراهيم در فينال، مسابقه ي سختي داشت. حريف پاياني او محمود ، قهرمان ارتش هاي جهان بود. او در مقابل ابراهيم خيلي ضعيف بود. وقتي ابراهيم خودش را به روي تشك كشتي رساند هنوز داور نيامده بود. به طرف حريف رفت و با او خوش و بشي كرد و بعد به جايي كه او نشان مي داد نگاهي انداخت و بعد با لبخند سري تكان داد.
در همين موقع داور به روي تشك آمد و بعد از بررسي لباس و كفش آنها سوت شروع مسابقه را به صدا درآورد. ابراهيم خيلي با احتياط كشتي را شروع كرد. اول همه فكر كردند، خوب طرف او قهرمان كشتي ارتش هاي جهان است و ابراهيم مي خواهد او را برانداز كند تا بي مهابا كشتي نگرفته و شكست نخورد. در واقع مي خواست حريف را ضعيف و دست كم نگيرد. ولي مدتي كه گذشت حريف اعتماد به نفس پيدا كرد و توانست روي يك فن «سگك» از ابراهيم امتياز بگيرد. ديگر صداي تمام بچه هاي باشگاه زورخانه و هواداران ابراهيم درآمد، ولي انگار ابراهيم صداي كسي را نمي شنيد. مسابقه ادامه پيدا كرد ولي بازنده ابراهيم بود. اما اصلا چهره ي يك بازنده را نداشت. وقتي داور دست حريف را بالا برد، ابراهيم آن قدر خوشحال بود انگار خودش قهرمان شده است. محمود خم شد دست ابراهيم را ببوسد ولي او نگذاشت. محمود هم او را روي دست بلند كرد و بعد با هم ازتشك خارج شدند.
گزارشگر راديو مي گفت: در عين برتري ابراهيم، ولي اين تجربه ي بيشتر محمود بود كه باعث شد تا قهرمان كشور و منتخب تيم ملي شود. وقتي ابراهيم از تشك بيرون آمد بعضي از هوادارانش او را هو كردند و بعضي ها آرام اشك مي ريختند. ايرج، دوست صميمي او، جلوي او را گرفت و گفت: مرد حسابي! اين چه كشتي گرفتني بود؟ اگر نمي خواهي كشتي بگيري خوب بگو ما را هم بي خود اين طور معطل نكن. ابراهيم با همان خوشرويي و لبخند هميشگي گفت: اين قدر حرص نخور! بعد به رختكن رفت تا لباس هايش را عوض كند. ايرج هم از زور عصبانيت به در و ديوار مشت مي زد.
نيم ساعتي گذشت، ايرج داشت از سالن بيرون مي رفت كه با محمود برخورد كرد. چاره اي نبود بايد به او تبريك مي گفت. وقتي خواست تبريك بگويد، محمود گفت: شما دوست آقا ابراهيم هستي، درست است؟ ايرج با دلخوري گفت: بله. فرمايشتان؟ محمود گفت: آقا عجب رفيق بامرامي داريد. واقعا كه پورياي ولي بايد جلوي اين مرد لنگ بيندازد. اول كشتي كه آمد تا با من دست بدهد به او گفتم: پهلوان من كشتي هاي تو را ديده ام، تو حتما مرا شكست مي دهي ولي امروز مقداري هواي ما را داشته باش تا زياد ضايع نشوم. مادر و نامزد و برادرهايم بالاي سالن نشسته اند. ولي رفيقتان سنگ تمام گذاشت. مادرم خيلي خوشحال شده و بعد در حالي كه چشم هايش پر از اشك شده بود گفت: من تازه نامزد كرده ام و به پول اين جايزه هم سخت محتاج بودم. نمي داني چقدر از اين برد خوشحالم اگر چه اين حق دوست شما بود كه بايد به تيم ملي مي رفت. خدا او را براي خانواده اش حفظ كند.
ايرج كه تازه فهميده بود قضيه چيست رو به محمود كرد و گفت: مي داني داداش، اگر من جاي آقا ابراهيم بودم با اين همه سختي و تمريني كه كرده بود محال بود كه چنين كاري بكنم. اين كار آدم هاي بزرگي مثل ابراهيم است. اين را گفت و از محمود خداحافظي كرد و وقتي مادر او را ديد به او نيز تبريك گفت و رفت.
وقتي سخن پدربزرگ به اين جا رسيد رو كرد به بچه ها و گفت: آره بچه ها، در اين دنيا، غير از اين حساب و كتابهاي مادي، مسائل مهم تر ديگري نيز هست و آن اخلاق و مردانگي و ارزش هاي انساني است.
انتخاب از كتاب قصه هاي شنيدني از بچه هاي خوب
نويسنده: محسن بغلاني
ناشر: موسسه ي فرهنگي هنري قدر ولايت
 


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14