(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 7 شهریور 1391 - شماره 20292

روايت زندگي مجاهدانه حاج عبدالله والي
پاي ديگر مقاومت در بشاگرد

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir


روايت زندگي مجاهدانه حاج عبدالله والي

پاي ديگر مقاومت در بشاگرد

اميرآقا والي اومده بود سراغ ما رو گرفته بود، گفتن از بشاگرد كه اومده مريض شده. سريع زنگ زد به من گفت حالت چطوريه؟ وضعيتم رو براش گفتم.
گفت تكون نخور اومدم.
با موتور اومد من رو برد مركز بهداشت، معلوم شد مالاريا دارم، بهم كلي قرص دادن1.
اكثر كساني كه در بشاگرد مبتلا مي شوند، مالارياي نوع ويواكس مي گيرند كه خطرش كمتر است، اما حاج امير مبتلا به تي اف مي شود كه با عنايت خدا زود تشخيص مي دهند و درمان مي شود. عزيز، مادر حاج عبدالله، هم از اين بيماري بي نصيب نمي شود. او يك سفر كوتاه به بشاگرد مي آيد و در همان چند روز مبتلا مي شود. كهولت سن و وضعيت جسمي عزيز باعث مي شود آزار زيادي ببيند و با وجود تشخيص سريع، درد و رنج زيادي را براي درمان تحمل كند. مالاريا يادگار پردرد اكثر كساني است كه با بشاگرد ارتباطي داشته اند.
سه تن از برادران والي با بشاگرد زندگي مي كنند و سال شصت و پنج برادر كوچك تر حاج عبدالله، حميد والي هم در سن نوزده سالگي به بشاگرد مي آيد و بازوي ديگري براي حاجي مي شود كه با توجه به انرژي و نشاط جواني، كمك بزرگي براي كارهاي سخت بشاگرد است.
آقاي حميد والي: زمستون سال شصت وچهار بود، تازه ديپلم گرفته بودم. حاجي گفت بيا يه سفر بريم بشاگرد رو ببين. همراه حاجي و يكي از بچه محل ها كه تعويض روغني داشت، با يه جيپ آهو از تهران راه افتاديم رفتيم ميناب. اتفاقاً سفر ما مصادف شد با سفر حاج آقا عسگراولادي و همراهاشون. بعد از نماز صبح راه افتاديم سمت بشاگرد، شب رسيديم خميني شهر. يه چند روزي كه اون جا بوديم، حاجي يه روز بهم گفت سربازيت رو بيا بشاگرد.
گفتم: چشم حاجي هرچي شما بگيد.
اون موقع سپاه با كميته امداد قرارداد بسته بودن كه يه تعداد از نيروهاي سپاه براي خدمت تو مناطق محروم ايلام، آذربايجان و بشاگرد به صورت مأمور برن كميته امداد، من هم رفتم كارهام رو انجام دادم و سال شصت و پنج بعد از دوره آموزشي رفتم بشاگرد كارم رو شروع كردم.
حاجي من رو به عنوان حسابدار آورد بشاگرد، اما اون موقع هيچ كس يه كار نداشت. با حفظ سمت، همه، همه كار مي كردن! من هم حسابدار بودم و هم صندوقدار. بعد از رفتن مهدي زارعي بي سيم چي هم شدم، وقتي هم لازم بود راننده مي شدم. تازه وقتي حاجي و حاج محمود نبودن مسئوليت مقر مي افتاد گردن من.
حاجي گفته بود كارهاي حسابداري رو بگذار براي شب. روزها رو بايد بري به همه جا سركشي كني. به اتاق هاي مقر، آشپزخونه، درمانگاه، انبار، كارهاي بيرون خميني شهر، راه سازي و خلاصه همه جا رو بايد سربزني. بيشتر كارهاي حسابداري رو من شب ها زير نور فانوس انجام مي دادم. چون از ساعت نه، ده ديگه لامپ ها خاموش بود.2
آمدن آقا حميد والي علاوه بر اين كه كمكي براي حاجي مي شود و خيالش را از بابت برخي كارها راحت مي كند، در روحيه نيروهاي امداد بشاگرد هم مؤثر است. آقا حميد روحيه با نشاطي دارد و رابطه صميمانه اي بين او و حاج محمود برقرار است. آ ن ها روحيه بچه ها را تغيير مي دهند، به ويژه فوتبال و ورزش را چه در ميان نيروها، چه مردم رواج مي دهند كه تأثير فرهنگي بالايي در بشاگرد مي گذارد و نوعي نشاط را در كل منطقه ايجاد مي كند. با پيگيري هاي حاج محمود و آقا حميد روستاها تيم فوتبال تشكيل مي دهند و مسابقات بين روستايي برگزار مي كنند. گاهي از تيم هاي روستاها دعوت مي كنند تا به خميني شهر بيايند و با تيم امداد مسابقه دهند كه هيجان بالايي ايجاد مي كند. معمولاً بچه هاي امداد مفصل از تيم ميهمان پذيرايي مي كنند، هم از نظر گل و هم از نظر خورد و خوراك و ناهار!
حاج عبدالله پنج سال و حاج محمود دو سال و نيم است كه بشاگردي شده اند و در برابر تمامي سختي ها مقاومت كرده اند، اما پاي ديگر اين مقاومت زنان صبوري هستند كه بايد از مردانشان مقاوم تر باشند و با سختي هاي تنهايي و دوري بسازند. براي همسر حاج محمود تحمل ان شرايط سخت تر است، رفتن حاج محمود به بشاگرد با ازدواج آن ها هم زمان بود و تا اين زمان كه دخترشان دو ساله شده، او فقط چند ماه به چند ماه توانسته است به تهران بيايد و چند روزي بماند. پاييزشصت و پنج همسر حاج محمود تصميم مي گيرد همراه با دخترش سفري به بشاگرد داشته باشد.
همسر حاج محمود والي: با محمودآقا از تهران با هواپيما رفتيم بندر و بعدش ميناب، از ميناب با لندكروز راه افتاديم سمت بشاگرد. محمودآقا سريع نمي رفت تا حال من و دخترم بد نشه. تو دلم گفتم اين بندگان خدا تو اين راه ها چي مي كشن. دوازده ساعت طول كشيد تا رسيديم خميني شهر. من آن قدر حالم بد شد كه رفتم زير سرم، دخترمون هم مريض شد. تمام بدنم كوفته شده بود، بيست و چهار ساعت خوابيده بودم و اصلاً نمي تونستم تكون بخورم. تازه مي گفتن راه درست شده!3
حاج محمود والي: اين ها كه اومدن ما ديگه شب ها تو چادر نمي خوابيديم، چند وقت بود اومده بوديم تو اتاق ها، اما من كه اتاق مخصوص خودم نداشتم. هر شب با خانمم مي رفتيم تو يه اتاقي كه خالي بود. يه شب مهمون اومده بود، مجبور شديم بريم تو يكي از اتاق ها كه نه شيشه داشت، نه فرش. به پنجره ها پتو آويزون كردم، يه قاليچه هم از علي داستاني گرفتم انداختم كفش. يه بخاري والور هم گذاشته بودم كه يكي از بچه ها برداشت، تا صبح يخ زديم، دخترم هم سرما خورد! هر چند كه سخت بود، ولي وقتي اين ها مي اومدن نشاط بهتري داشتيم، بيشتر روزها براي توزيع، باهم مي رفتيم تو روستاها. تمام اين راه هاي سخت رو بردمشون. يادمه يه بار تا «بشنو» رفتيم. چهار ساعت رفت بود، چهار ساعت برگشت! هر جا هم مي رفتيم خانم هاي بشاگردي مي ريختن دور خانم ما، باهاش صحبت مي كردن.
يه بار ماشينمون نزديكاي گشيراز خراب شد. من خيلي وقت ها تنها تو راه مونده بودم، عادت داشتم، اما خانمم خيلي نگران بود، بيشتر براي دخترمون. چند ساعت مونديم، هيچ ماشيني هم رد نمي شد.
يه دفعه پياده شدم، كاپوت رو زدم بالا، ديدم يه فيش بيرونه، فيش رو زدم. استارت زدم. ماشين روشن شد! يه قيافه اي گرفتم، گفتم: خانم بريم درستش كردم.
گفت: تو اگه بلد بودي اولش اين كار رو مي كردي!
همون روزها بود كه از اردستان برامون دو تا كاميون انار آوردن، چه انارهايي بود! خود بچه ها كه انقدر انار خوردن دل درد گرفتن، تو خيلي از روستاها هم توزيع كرديم. پشت لندكروز رو پر انار مي كرديم با خانمم مي رفتيم توزيع مي كرديم. بعضي از روستاها همچين اناري نديده بودن!4
همسر حاج محمود والي: بيشتر از يك ماه و نيم ما بشاگرد بوديم. هر روز صبح يه مقدار خوراكي براي دخترم يا يه فلاسك چايي و آب خنك برمي داشتيم، مي رفتيم تو روستاها براي توزيع مواد غذايي و لباس. وقتي مي رسيديم به يه روستا، محمود آقا شروع مي كرد به توزيع. تا من رو تو روستا مي ديدن خانم ها جمع مي شدن شروع مي كردن با من صحبت كردن. من تقريبا هيچي از زبون اين ها متوجه نمي شدم، فقط سر تكون مي دادم و باهاشون سلام و احوال پرسي مي كردم. محمود آقا برام توضيح مي داد كه چي مي گن. بعضي وقت ها شرايط برام غيرقابل تحمل مي شد، خب ما منطقه محروم اين جوري نديده بوديم. گاهي كه مي رفتم تو روستا، يه چيزهايي مي ديدم كه از خواب و خوراك مي افتادم.
رفته بوديم روستاي كرمستون، من تو ماشين بودم، دخترم هم بغلم بود. يه خانمه اومد به سمت ماشين، چهره اش يه جوري بود. حاج محمود گفت: اين جذام داره، نترسيدها. جا خوردم، گفتم: مگه واگير نداره؟!
گفت: نه، اين مهار شده، مشكلي ايجاد نمي شه. به حرفاش گوش كن ببين چي مي گه.
اومد جلو، من شيشه رو دادم پايين. با من احوال پرسي كرد، منم باهاش صحبت كردم، اما وقتي خواست دست بده يا دخترم رو بغل كنه، با اين كه محمود آقا گفته بود واگير نداره، اما خيلي ترسيدم و ممانعت كردم، يه جوري كه ناراحت نشه، گفتم؛ بچه تازه بيدار شده، بي تابي مي كنه.
خود حاج عبدالله و محمود آقا راحت مي رفتن و با جذامي ها صحبت مي كردن و براشون غذا مي بردن. يكي از جذامي ها بود كه جذامش تر بود و واگير داشت، مي اومد خميني شهر از امداد غذا مي گرفت. اسمش مزار بود. يه بار با محمود آقا نشسته بوديم تو اتاق، گفتم چه خوبه الآن اين مزار بياد در بزنه. هنوز حرفم تموم نشده بود كه يكي در زد. حاج محمود پا شد در رو باز كرد، مزار بود. صورتش خيلي وحشتناك بود، اصلا با اون خانمي كه ديده بودم قابل مقايسه نبود. از ترس چشمام رو بستم و خودم رو كشيدم عقب تا چسبيدم به ديوار.5
حاج محمود والي: جذامش تر بود و يه قسمت از انگشت ها و صورتش رفته بود، چشم هايش هم پر خون بود، خيلي ترسناك! مي اومد خميني شهر، چند متري مقر مي نشست، هر وقت مي اومد مي گفت عيده، سفارش مي داد. مي گفت پدرجان يه جوتي6 بده، بيست ليتر نفت بده، برنج بده، روغن بده. همه رو هم بهش مي داديم تا نياد تو مقر! همه ازش مي ترسيدن، اما من و حاجي مي رفتيم پيشش مي نشستيم و غذاش رو بهش مي داديم.
اون روز كه مزار در اتاق رو زد، خودم ترسيدم، اون هم ترسيد. گفت: واي! ببخشيد حاجي، ببخشيد آبجي!
دعواش كردم، گفتم: كي گفته بياي اين جا؟
گفت: كسي دم در نبود، آمدم تو!
خانمم مي گفت بايد اين دستگيره ها رو با آب و تايد بشوريم!
هرچي به اين مزار مي گفتم بيا بفرستمت جذام خونه، قبول نمي كرد. تا اين كه يه روز خودش اومد، گفت من رو بفرستيد جذام خونه، همه دارن از دستم در مي رن، خسته شدم، برم شايد خوب شم.
حالا به هر راننده اي مي گفتيم اين رو ببر ميناب قبول نمي كرد. يه راننده جديد از ميناب اومده بود، بهش گفتم انقدر بهت پول مي دم اين رو برسون ميناب، لباس هاش رو عوض مي كنيم، كف لندكروز رو هم نايلون مي كشيم. قبول كرد، ما هم اين كارها رو كرديم. يه كم پول دادم به مزار، سوارش كردم عقب لندكروز. به راننده گفتم ببرش بيمارستان ميناب تحويلش بده، خودشون مي دونن چي كار كنن، اداره بهداشت بايد منتقلش مي كرد به جذام خونه مشهد. راننده رفته بود بيمارستان گفته بود كه مريض جذامي آوردم. بيمارستان قبولش نمي كنن. اين هم مي گذارتش همون جا دم در بيمارستان و گازش رو مي گيره مي آد. تو راه هم ماشين رو مي بره تو رودخونه يه غسل كامل مي ده! به ما گفت تحويلش دادم به بيمارستان.
دو، سه روز بعد رفتم ميناب، ديدم عجب! مزار نشسته دم در بيمارستان، مردم هم براش پول مي ريختن. گفتم: مزار اين جا چي كار مي كني؟
گفت: آقا هيچ كس من رو نبرد، همين جا موندم گرفتار شدم همه ازم فرار مي كنن.
نمي شد بر گردونيم اش بشاگرد. بالاخره بهداشت وظيفه داشت بياد ببردش. ولي آخرش هم اين كار رو نكرد و داداشش اومد با يه وضع بدي برش گردوند بشاگرد، تا تو روستاي خودشون فوت كرد.
وقتي مي اومد خميني شهر، يه بار بهش گفتم: چرا اين جوري شدي؟
گفت: من ظلم كردم، اين جوري شدم پدرجان. تو نمي دوني ظلم چيه. من يه نفر جوون رو به ناحق با چوب زدم، اين طوري شدم. ظلم خيلي بده.
سفر خانواده حاج محمود به بشاگرد، روحيه خود حاج محمود و خانواده اش را عوض مي كند. اين روزها با نشاط تر مي گذرد و آن ها احساس مي كنند باهم درحال خدمت به بشاگردند. همسر حاج محمود با اين كه در اين دو سال تعريف هاي زيادي از منطقه شنيده است، اما باز هم بشاگرد با تصوري كه او داشته، بسيار متفاوت است. حالا فهميده است كه حاج عبدالله چرا نمي تواند بشاگرد را رها كند و ديده است كه حضور حاج محمود چقدر براي حاج عبدالله واجب است. روزهايي كه با هم به روستاها رفته اند، خستگي، توان همسر حاج محمود را گرفته است، اما وقتي برگشته اند، ديده كه تازه كار شوهرش آغاز شده و تا آخر شب مشغول است. به هر روستايي كه رفته اند، زنان بشاگردي دورش را گرفته اند و شروع كرده اند به درد دل و دعا براي حاجي و حاج محمود و براي او، كه خدا خيرتان دهد، شوهرانتان ما را نجات داده اند، ان شاءالله سلامت باشيد و... اين ها نگاه او را به حاج محمود و نبودنش عوض مي كند و تحمل دوري را بعد از اين آسان تر.
حاج محمود والي: يه ماه و نيم كه از اومدنشون گذشت، خانمم حالش بد شد و تب كرد. دكتر اومد ديدش گفت سرماخوردگيه، اما من گفتم مالارياست! من مالاريا رو با چشم تشخيص مي دادم، ولي دكتر قبول نمي كرد. خانمم هم حرف من رو قبول نمي كرد، حميد هم روش نمي شد بگه داداش تو بلد نيستي، مي گفت بالاخره دكتر، حرفش معتبرتره، گوش كن. ولي من تا مي شد، نگذاشتم بهش دارو بدن. گفتم من مطمئنم مالارياست. تا اين كه تب خانمم خيلي بالا رفت و حالش بدتر شد. دكتر گفت من كاري به لج بازي تو ندارم، اين مثل خواهر منه، الآن هم مننژيت گرفته، ممكنه بزنه به مغزش بكشدش. همين امروز مي برمش ميناب، از اون جا هم تهران. آمپول هم بهش مي زنم. گفتم: باشه دكتر، اما ضرر كه نداره يه نمونه خون بگيريم بفرستيم آزمايشگاه.
گفت: بفرستيد.
اون موقع تو خميني شهر آزمايشگاه نداشتيم، تو انگهران بود. يه لام گرفتيم، دادم به يكي از راننده ها، گفتم: سريع مي ري آزمايشگاه انگهران، همون جا واميستي جوابش رو مي گيري و مي آي.
دكتر ديگه تحمل نكرد، همون موقع يه پني سيلين زد به خانمم. ظهر راننده اومد، گفت: مالارياست.
دكتر ديگه روش نشد بياد پيش ما! به خانمم گفتم: ديدي گفتم مالارياست. حالا حسابي اذيت مي شي! آخه كسي كه مالاريا داره اگه آنتي بيوتيك استفاده كنه خيلي اذيت مي شه.7
1- مصاحبه با آقاي پورهاشمي، تهران،27/3/1387
2- مصاحبه مكتوب با آقاي حميد والي، تهران، 13/12/13/12/1388
3- مصاحبه با همسر حاج محمود والي، تهران، 12/11/1388
4- مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 27/8/1388
5- مصاحبه با همسر حاج محمود والي، ميناب، 30/4/1387
6- كفش محلي بشاگردي ها
7- مصاحبه با حاج محمود والي، بشاگرد، 13860- 224-310/309
پاورقي
 



(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14