(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 7 شهریور 1391 - شماره 20292

كودكي
پيرمرد يخ فروش
آرزو
براساس خاطره اي از شهيد منصور ستاري
دست هاي پينه بسته
من چگونه مي نويسم؟
كوهستان و آرزوها
لطفاً لبخند بزنيد


كودكي

جعفر ابراهيمي (شاهد)
كاش در من، دشتي از پروانه بود
كاش در من، خارها گل مي شدند¤
كاش يك شب، در نگاهم ناگهان
سنگ ها، يك لحظه بلبل مي شدند
¤
كاش در من، مثل وقت كودكي
دوستي، يك اتفاق تازه بود
مهرباني، كاش مانند قديم
مثل بوي ياس، بي اندازه بود
¤
كاش دشتي لاله از من مي دميد
دست هايم شبنمستان مي شدند
يا كه كوهستاني از كبك دري
در دل من، باز پنهان مي شدند
¤
در صدايم كاش هدهد لانه داشت
و پرستو در نگاهم مي نشست
كودكي اي كاش در من مي شكفت
شيشه ي تنهايي ام را مي شكست
¤
كاش گندمزار دشت كودكي
لحظه اي در باد مي رقصيد باز
باز پر مي شد دلم از روستا
از خروس و صبح و از بوي نماز
¤
كاش در چشمان من، يك پنجره
روبه سوي كودكي ها باز بود
كاش بلدرچيني از آن روزها
مي رسيد و بر نوكش، آواز بود
¤
باز هم اي كاش مي شد توي دشت
غرق در پرواز لك لك مي شدم
آسمان را مي گرفتم توي دست
باز هم يك لحظه كودك مي شدم
¤ از محبت خارها گل مي شود (مولوي)
 


پيرمرد يخ فروش

افسانه شعبان نژاد
ظهر بود و كوچه داغ
كوچه غرق آفتاب
خانه ها پر از سكوت
چشم ها اسير خواب
¤
پيرمرد يخ فروش
مثل كوچه خسته بود
توي سايه گوشه اي
منتظر نشسته بود
¤
هيچ تشنه اي نبود
تا به او كمك كند
ظهر داغ كوچه را
لحظه اي خنك كند
¤
داد زد: يخي، يخي
داد او اثر نكرد
جز كلاغ تشنه اي
هيچ كس گذر نكرد
¤
سايه رفت و پيرمرد
غرق آفتاب شد
مثل تكه هاي يخ
قطره قطره آب شد

 


آرزو

دلم مي خواهد امشب
نخوابم تا سحرگاه
نگاهم را بدوزم
به روي روشن ماه
¤
بمانم در دل باغ
كنار يك مترسك
بريزد توي گوشم
صداي جيرجيرك
¤
دلم مي خواهد امشب
دلي غمگين نباشد
دلم عطر خودش را
به هر جايي بپاشد
¤
چه مي شد درد عالم
شبي بر من ببارد
كه فردا من ببينم
كسي دردي ندارد
محمدعزيزي (نسيم)
 


براساس خاطره اي از شهيد منصور ستاري

دست هاي پينه بسته

محسن بغلاني
خورشيد ظهر تابستان در وسط آسمان چنان بر زمين مي تابيد كه گويي مي خواهد هر ناپاكي را بر روي زمين پاك و مطهر سازد. زمين تفتيده مانند لب هاي تشنه اي در كوير گرم مركزي، ترك هاي عميق خورده و حرارت از روي آسفالتي كه در حال نرم شدن بود به هوا برمي خاست. حامد خسته، منتظر وسيله اي كه او را به خانه برساند، ايستاده بود.
استاد او، روزهاي پنجشنبه تعميرگاه را ساعت دو تعطيل مي كرد. حامد هم پنجشنبه ها ناهار نمي آورد تا براي خوردن ناهار به خانه برود و در كنار خانواده اش باشد. آن ها هم سفره را پهن مي كردند و منتظر بودند تا حامد برسد. عرق مانند چشمه اي از پوست او مي جوشيد و سپس همچون رودهايي باريك از بدنش جاري مي شد. سرش داغ شده بود و تشنگي بر او غلبه كرده بود.
ناگهان اتومبيل رنوي سفيد رنگي جلوي او توقف كرد. اول راننده را نشناخت ولي وقتي خم شده تا از پنجره مقصد را بگويد آقاي بيات دبير هنر و ادبيات مدرسه شان را ديد. با خوشحالي سلام كرد و سوار شد. آقاي بيات جواب سلام او را داد و حركت كرد. آقاي بيات گفت: خسته نباشي مثل اين كه از سر كار مي آيي؟ حامد گفت: بله آقا. در تابستان در يك مغازه ي جلوبندي سازي كار مي كنم.
بعد براي اين كه آقاي بيات فكر نكند كه خانواده اش به درآمد اين كار نياز دارند گفت: البته خانواده ي ما به درآمد اين كار نيازي ندارند ولي من دوست دارم تابستان ها كاري ياد بگيرم و مقداري هم درآمد داشته باشم تا براي مخارج تحصيلم كمكي كرده باشم. پدرم هميشه مي گويد كار جوهر مرد است و هر هنري هم كه انسان ياد بگيرد يك موقع به دردش مي خورد. آقاي بيات گفت: پدرت راست مي گويد. انسان بي كار در معرض انواع آلودگي هاست، كار انسان را مي سازد و مانند شمشير آبديده مي كند. بعد از اين حرف، خاطره اي را براي حامد تعريف كرد كه به تازگي خوانده بود.
آقاي بيات گفت: سال ها قبل دو نوجوان هم سن و سال تو به نام هاي جواد و منصور، در يك روز گرم و زيباي تابستاني، براي گرفتن كارنامه به مدرسه مي رفتند. در بازگشت از مدرسه با هم قرار مي گذارند سركار بروند. براي همين صبح روز بعد به يك كارخانه ي تيرچه بلوك سازي كه توسط يك شركت ايتاليايي در نزديكي محله و روستاي آن ها در حوالي ورامين ساخته شده بود رفتند. آن ها برخلاف تو، به درآمد اين كار احتياج شديدي داشتند تا هم به خرج خانواده هاي خود كمك كنند و هم هزينه ي تحصيل سال بعد خود را درآورند. كارگران اين كارخانه كه اغلب از كارگران روزمزد بودند از اهالي همان منطقه و يا روستاهاي هم جوار بودند. باتوجه به اين كه كارگران روزمزد را بيمه نمي كنند از اين كارگران كار زيادي مي كشيدند و ساعت كار بالايي داشتند. در واقع آنها را به نوعي استثمار كرده بودند. «فورمن» يا همان سر كارگر كارخانه هم با آن كه ايراني بود ولي براي حفظ موقعيت خودش، در ظلم به كارگران كم از ايتاليايي ها نداشت. در اثر فشار زيادي كه به كارگران مي آوردند دست هاي كارگران زخم شده و ترك هاي عميقي مي خورد. هنوز يك هفته از شروع به كار جواد و منصور نگذشته بود كه آن ها متوجه زبري و تاول هاي دستشان شدند. براي همين شب ها دست هايشان را با پيه گوسفند چرب مي كردند و با دستمال مي بستند تا صبح وضع بهتري داشته باشند.
سرانجام ترك هاي دست آن ها هم باز شد و هرچه بزرگ تر و عميق تر مي شد، بيشتر آن ها را زجر مي داد. به تدريج كارگران كار را رها مي كردند و جاي آن ها را كارگران جديد مي گرفتند. سر ماه جواد هم به منصور گفت: منصور جان من هم نمي توانم بيشتر از اين به اين كار ادامه دهم. جواد رفت و منصور تنها شد. دست هاي منصور روز به روز بدتر مي شد. اواخر تابستان بود كه منصور به دليل ضعف بدني ناشي از كار زياد و تغذيه ي نامناسب بيمار شد و نتوانست به كارخانه برود.
يك هفته طول كشيد تا حال او آن قدر مساعد شد كه بتواند به كارخانه برود و تسويه حساب نمايد. او حدود سه ماه كاركرده بود و حالا مي توانست نقشه هاي خود را عملي سازد. او حدود نيمي از حقوق خود را به افراد بي بضاعتي داد كه از قبل شناسايي كرده بود. بقيه ي پول را هم به مادرش داد تا براي كمك خرج خانه و خريد لباس و كتاب مدرسه استفاده نمايد.
مادر، منصور را در آغوش گرفت و بوسيد و به او گفت: پسرم تو براي به دست آوردن اين پول زحمت زيادي كشيدي بهتر نبود آن را براي خودت خرج مي كردي؟ منصور جواب داد: مادر جان خدا بزرگ است. اگر خدا بخواهد من باز هم مي توانم كار كنم و پول در بياورم. ولي اين جوري رضايت خدا را هم به دست خواهم آورد.
صحبت هاي آقاي بيات كه به اين جا رسيد، حامد به مقصد رسيده بود و آقاي بيات توقف كرد.
حامد بعد از پياده شدن از آقاي بيات تشكر كرد و از او پرسيد: آقا اين دانش آموزي كه گفتيد چه كسي بود؟ آقاي بيات جواب داد: شهيد ستاري فرمانده نيروي هوايي. حامد از آقاي بيات خداحافظي كرد و به خانه رفت. او خيلي خوشحال بود از اين كه رفتاري را در پيش گرفته است كه مردان بزرگي قبل از او به آن عمل كرده اند.
انتخاب از كتاب قصه هاي شنيدني
از بچه هاي خوب
ناشر: موسسه ي فرهنگي هنري قدر ولايت

 


من چگونه مي نويسم؟

شايد اين چيزهايي كه مي خواهم دراين كاغذ بنويسم براي خيلي ها بي معنا باشد يا شايد بعضي ها نيز كاملاً دركم كنند.
گاهي وقت ها، زماني كه چيزي را مي بينم دلم مي خواهد احساس واقعي ام را درمورد آن چيز روي كاغذ بياورم! اين موقع ها دو حالت برايم پيش مي آيد؛ اول اينكه از آن اتفاق يا عملكرد بسيار خوشحال شوم و آن را دوست داشته باشم و دوم وقتي كه از آن اتفاق آگاه مي شوم و يا آن را مي بينم خاطري آزرده پيدا كنم! در اين دو صورت است كه مي توانم متن هاي دلخواه خودم را بنويسم اما خب اگر مي خواهم در آينده نويسنده اي شوم كه از عملكرد خودم راضي باشم نمي توانم به انتظار موضوعي بنشينم.
بايد تا آن جا كه مي توانم از محيط اطراف استفاده كنم با يك نگاه هزار موضوع جلوي چشم مي آيد به شرطي كه نگاه كردن درست باشد يعني سطحي نباشد و به قول معروف هم دركمد را ببيند و هم داخلش را و به قول ضرب المثل معروف ديگر هم سرپياز را ببيند وهم ته پياز را! اين طور است كه مي توان از اطراف بهره مند شد.
درضمن علاوه بر پيدا كردن موضوع، فضايي كه در آن هستيم روي نوشته مان نيز تأثير مي گذارد؛ مثلاً اگر دريك خيابان پر از اتومبيل (ماشين) و دود و زباله و هزاران چيز ديگر شروع به نوشتن كنيم متن زيباتري مي نويسيم، يا در بوستاني كه پر از گل و درخت است؟ معلوم است؛ در فضاي بوستان متني زيباتر ارائه مي دهيم.
يعني فضاي اطراف در نوشته هم مي تواند كمكمان كند و نيز برعكس.
بايد بگويم تمام چيزهايي كه نوشته ام را تجربه هم كردم. اين هم يك نكته است اگر بخواهيم متن آموزنده اي بنويسيم بايد از واقعي بودن آن مطمئن هم باشم و باعث به اشتباه انداختن خواننده نشويم.
اميدوارم علاقه مندان به نويسندگي قدر علاقه شان را بدانند چون شايد با كم توجهي به علاقه شان اين حالت هميشگي نباشد و بعداً فقط حسرت بر ايشان باقي بماند!
كيانا تيموري12ساله از تهران
 


كوهستان و آرزوها

پيش از شروع ماه رمضان ، دو هفته ي پياپي ، پنجشنبه جمعه ها به كوه زدم.بعد از ظهر راه مي افتاديم به سمت شيرباد عزيز ، از سينه كش نفس بر مسير جان پناه بالامي رفتيم ، شب را در كوه مي خوابيديم و صبح زود هم به قله مي رفتيم.
از موبايل دور بوديم.نه به كسي دسترسي داشتيم و نه كسي به ما دسترسي داشت.
هفته ي اول كنار جان پناه آتشي برپا كرديم و به همت حميد آقاي نويدي مهر ، چاي آويشن خورديم و به انبوه ستاره ها خيره شديم.شبي سراسر ستاره .راستي در شهر مي شود كهكشان راه شيري را ديد ؟علي خاني جهت قبله را از ستاره ي قطبي باز شناخت.احساس شيرين بازگشت به روزگاران گذشته ي بشر.روزگار شبهاي پرستاره ي بدون لامپ و بدون تلويزيون.شبهاي روشني آتش.
ستاره ها با تمام زيبايي شان آدمي را به وحشت مي اندازند.اين كه ما چه كوچك چه ناچيزيم در اين مجموعه ي بزرگ.سياره اي داريم آن قدر كوچك كه در اين مجموعه ي عظيم واقعا به حساب نمي آيد.درگيرشدن با مفهوم زمان.ساعت به وقت سياره اي در كهكشاني ديگر چند است ؟اين كه از همين كوچك از همين محدود هنوز هيچ نفهميده ايم.اين كه از همين كوچك از همين محدود ديگر چيزي باقي نمانده است.اين كه تا لحظه ي خداحافظي فرصت چنداني نمانده است.
ستاره ها ...ستاره هاي كوهستان انبوه تر از آرزوهاي آدمي هستند.آرزوهايي كه در كودكي به پرشماري ستاره هاي آسمان شيربادند و در ميانسالي ، به تعداد ستاره هاي آسمان شهر...
آرزوهايي كه در كودكي به نزديكي ستاره هاي شبهاي كوهستانند و در ميانسالي به دوري ستاره هاي شهر ...
راستي چندتا از آرزوهاي كودكي به يادمان مانده ؟به چند تا آرزو رسيده ايم ؟به چند تا نرسيده ايم ؟از چند تا منصرف شده ايم؟چقدر فرصت براي رسيدن به آرزوهايمان داريم ؟
آه ! چه حسرتناك گفت شاعر :«اي بسا آرزو كه خاك شده »
هفته ي پيش در راه بازگشت از شيرباد وقتي از كنار رود زيبايي كه در دامان «دره نهل»جاري است مي گذشتم نمي دانم چرا مدام اين بيت زيباي حافظ زمزمه ي لبانم بود و با نوايي محزون براي خودم مي خواندم :
كمند صيد سلطاني بيفكن جام م ي بردار
كه من پيمودم اين صحرا نه بهرام است و نه گورش ...
از فراز كوه به رودي كه در دل دره جاري بود نگاه مي كردم و گذر شتابناك عمر را آه مي كشيدم:«چه فرهادها مرده در كوه ها ...»
گلهاي خشكيده ي ريواس يادگار بهاري بود كه از كنار مان گذشت ...
و اميد ميرشاهي چه معصومانه مي كوشيد تا روياي سيال كوهستان را با دوربينش به بند جاودانگي بكشد...
چقدر زندگي زيباست.چقدر كوهستان زيباست .چقدر بوي آويشن وحشي را دوست دارم.چقدر دب اكبر قشنگ است...چقدر جواني خوب است.چقدر زندگي كوتاه است.
دو هفته ي پياپي ،پنجشنبه جمعه ها را زندگي كردم و امروز در خانه ماندم...افسرده ، نيم مسموم ، گيج ...در بستر افتاده ...هراسان ، مضطرب ، دلتنگ ...
آه امروز چقدر دلم زندگي مي خواست ...
سيد احمد ميرزاده
 


لطفاً لبخند بزنيد

در خيابان
مرد: «آهاي... تاكسي... نگه دار!»
راننده: «بله قربان، كجا تشريف مي بريد؟
بفرماييد بالا»
مرد: هيچ جا آقا، نگه دار مي خوام برم آن طرف خيابان!»
در اتوبوس
روزي در يك اتوبوس، پسري با دست به مردي زد و از او پرسيد: «آقا ببخشيد اينجا ايستگاه پيچ شميران است؟»
مرد جواب داد: «نه جانم! اينجا ستون فقرات بنده است!»
امتحان
مادر: «پسرم امتحانت چطور بود؟»
پسر: «سؤال هايش راحت بود اما جواب هايش كمي سخت بود!»
 


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14