(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


چهارشنبه 8 شهریور 1391 - شماره 20293

روايت زندگي مجاهدانه حاج عبدالله والي
مبارزه با رسوم اشتباه در بشاگرد

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir


روايت زندگي مجاهدانه حاج عبدالله والي

مبارزه با رسوم اشتباه در بشاگرد

همسر حاج محمود والي: وقتي معلوم شد من مالاريا دارم، گفتن بايد كمپوت و مايعات و چيزهاي مقوي بخوري كه زود تقويت بشي. قرص ها رو هم بهم دادن كه شروع كنم به خوردن. اون موقع تو بشاگرد كه هيچي نبود، آقا حميد رفت ميناب كه آب ميوه و كمپوت و اين ها بگيره برام بياره كه بارندگي شد و سيل راه افتاد، تمام راه ها بسته شد. ديگه نه آقا حميد مي تونست بياد بشاگرد، نه ما مي تونستيم بريم ميناب. خلاصه من چند روز سخت مريضي رو اون جا با شربت آب ليمو و آب خنك سر كردم. خيلي روزهاي سختي بود. سيل كه بند اومد با يه زحمتي رفتيم ميناب و برگشتيم تهران. وقتي رسيديم، خونه برام يه حالت ديگه اي داشت. با اين كه حالم بد بود، اما مدام خدا رو براي اين شرايطي كه داريم شكر مي كردم. چند روزي نگذشت كه دخترم حالش بد شد. حاج امير كه حالش رو ديد، گفت احتمالا طفل معصوم مالاريا گرفته. برديمش مركز بهداشت، آقاي الياسي بود كه ديگه والي ها رو مي شناخت. از دخترم لام گرفتن، گفت بله، مالاريا گرفته. اين ديگه خيلي برام سخت بود. مريضي خودم رو مي تونستم تحمل كنم، اما تحمل مريضي اين بچه دو ساله برام مشكل بود. تو بشاگرد مبتلا شده بود. اما تهران كه اومديم عود كرد. 1
حاج محمود بشاگرد است كه خبر مي دهند دخترش هم مالاريا گرفته. خبر پردردي است، مخصوصا وقتي به خاطر آمدن مهمان هاي هيئت خدمتگزاران نمي تواند كار را رها كند و به تهران برود. باز خدا را شكر مي كند كه زود تشخيص داده اند وخطر رفع شده است. حاج محمود به كودكان معصوم بشاگرد فكر مي كند كه خيلي هايشان مبتلا مي شوند و تشخيص نمي دهند و....
بعد از تشكيل هيئت خدمتگزاران بشاگرد، حاج عبدالله براي اجراي برنامه هايش يك پشتوانه مالي قوي دارد كه عموما نگراني ها را رفع مي كنند.هر دو، سه ماه يك بار، مهمان هايي از طرف هيئت خدمتگزاران به بشاگرد مي آيند. به علت مهمان دوستي حاجي، يكي از كارهاي اصلي او و بقيه بچه ها پذيرايي از آن ها شده است، اما به بركت همين سفره ها، چرخ هاي پيشرفت بشاگرد شروع به چرخيدن كرده اند.
حاج محمود والي: آقاي صراف زاده كه اومد تو بشاگرد، حاجي به كار اميدوار شد. واقعا هيئت خدمتگزاران خوب از حاجي پشتيباني مي كردند. نمي گذاشتند حاجي نگران خوابيدن كارها بشه، تا مي ديدند حاجي نگرانه، مشكل رو حل مي كردن، مثلا وقتي ديدن هنوز حاجي براي راه ها ناراحته، گريدر رو خريدن. خود حاج آقا صراف زاده مرتب با مهمون ها، يا حتي تنها مي اومد سر مي زد به كارها. ديگه خودش با منطقه آشنا شده بود و روستاها رو مي شناخت. با اين كه به حاجي اعتماد كامل داشت، اما حساب و كتاب ها رو تا ريال آخر انجام مي داد، خيلي دقيق بود. انقدر به حاجي اعتماد داشتن كه حاجي با بي سيم تماس مي گرفت، مي گفت حاج محسن، انقدر پول لازم دارم. پول رو مي ريختن به حساب، خدا هم بهشون بركت داده بود.
سال شصت و چهار حاج محسن و برادراش و حاج آقا فروزان با كمك يه سري رفقاشون صندوق قرض الحسنه الزهرا(س) رو تو تهران راه انداختن. اولش كارشون محدود بود و خودشون وايساده بودن تمام كارهاي صندوق رو انجام مي دادن، تا كم كم با اعتباري كه تو بازار داشتن پول هاي خوبي براي قرص الحسنه بهشون دادن و صندوق كارش رشد كرد و تونست بيشتر كار مردم رو راه بندازه، بدون اين كه يك ريال كارمزد براي وام ها بگيرن، يا سودي از صندوق به كسي برسه.
سال شصت و پنج، حاج آقا صراف زاده اومده بود بشاگرد، گفت: مهمون هاي بشاگرد زياد شده، اين جوري بده. شما هر وقت مهمون ها زيادن، تو چادر و ماشين مي خوابيد، مهمون ها هم جاي خوبي براي خواب ندارن. يه ساختمون دو طبقه بسازيد، بالاش يه اتاق بزرگ باشه براي مهمون ها، پايينش هم من قرض الحسنه راه مي اندازم.
پولش رو هيئت خدمتگزاران داد، طرح و نقشه اش رو مهندس خالقي كشيد و ساختيمش. سه تا اتاق پاينش در اومد، يكيش مال خود قرض الحسنه بود كه داديم به حاج آقا محسن، دوتاش رو هم خودمون برداشتيم.2
سومين ساختمان بشاگرد برپا مي شود. آن قدر مهمان براي بشاگرد و حاج عبدالله مهم است كه سومين بنا مهمان سراست، با اين كه اين كار هم مشكل است، اما در مقايسه با مشكلات ساخت انبار و اتاق ها، كار ساده و كم دردسر شده و بچه هايي كه درگير كارند به خوبي حس مي كنند كه شرايط تغييركرده است.
حاج آقا صراف زاده با اعتقادي كه به قرض الحسنه دارد، يكي از اتاق هاي ساخته شده را به اين كار اختصاص مي دهد تا براي موارد مختلف مانند اشتغال، درمان و به خصوص ازدواج وام بدهند. پشتيباني صندوق توسط صندوق قرض الحسنه ا لزهرا(س) در تهران انجام مي شود و براي دادن وام، خود حاج آقا صراف زاده به بشاگرد مي آيد.
آقاي محسن صراف زاده: يكي از معضلات منطقه بشاگرد، ازدواج افراد مسن با دختران نوجوان بود. يكي از دلايلي كه موجب اين مشكل مي شد وضع اقتصادي مردم و رسم و رسوم اشتباه در منطقه بود. مرد براي اين كه بتونه با دختري ازدواج بكنه، بايد پول زيادي به عنوان شيربها به پدر دختر مي داد. عمده جوانان توان اين كار را نداشتند و لذا نمي توانستند ازدواج كنند. از مواردي كه ما در صندوق قرض الحسنه وام مي داديم براي همين مسئله بود تا اين معضل برطرف شود.
از رسوم اشتباه ديگه در ازدواج، بحث طبقات بود كه دو نفر از دو طايفه متفاوت نمي توانستند با هم ازدواج كنند و ازدواج يك پسر از غلام ها با دختر از رئيسون ممكن نبود. براي مبارزه با اين عقايد غلط ما خودمون به خواستگاري رفتيم، براي يكي از پرسنل بومي بشاگرد كه از غلامون بود، رفتيم خواستگاري دختري از رئيسون. بنده و حاج آقا عبدالله و حاج آقا فروزان بوديم. به آقايون گفتم، وارد كپر كه شديم اجازه بديد من صحبت كنم، راضيشون مي كنم. سلام و احوال پرسي كرديم و شروع كردم به صحبت با پدر دختر. از همه جا حرف زديم و از اسلام و ارزش ها و از دين گفت وگو كرديم، در نهايت گفتيم ما اومديم اين جا تا شما به اسلام خدمت كنيد و آخرش جريان را گفتيم. گفت: زمان امام علي(ع) يك نفر بچه هايش را فداي امام علي(ع) كرد، من هم دخترم را براي اسلام ذبح مي كنم! ولي اجازه بديد دخترم رو به اين بنده خدا ندم، يك نفر ديگه هست كه بچه يتيمه و دخترم مادرش رو دوست داره، به اون بدم.3
حاج آقا صراف زاده ماهي يك بار مي آيند و كارهاي صندوق را انجام مي دهند، مردم هم مي دانند و در آن روز براي گرفتن وام مراجعه مي كنند. با اين وام ها كم كم آن ها كه با انرژي ترند، سعي مي كنند براي خودشان درآمد كسب كنند، بعضي سعي مي كنند ماشين بگيرند و كار كنند، چند نفر به فكر باز كردن مغازه در بشاگردند. اين باور كه خودشان مي توانند روي پاي خودشان بايستند، در ميان جوانان بشاگردي قوت مي گيرد.
حاج محمود والي: صندوق، خيلي به بشاگردي ها وام مي داد و كارهاشون رو راه مي انداخت. حاج آقا صراف زاده تو تهران هم رسمشون اين بود كه تعارف نداشتند، وقتي كسي مي اومد صندوق الزهرا(س) براي وام، اگه تشخيص مي دادن كه شرايطش رو نداره، خيلي راحت بهش نه مي گفتند، اگر هم تشخيص مي دادن بايد بگيره، راحت كارش رو راه مي انداختن و سريع وام رو مي دادن. اين جا هم همين جوري بود. حاج محسن مي دونست اگر ما بخوايم كار رو انجام بديم يه حساسيت ها و ملاحظاتي بين ما و مردم پيش مي آد، براي همين خودش مي اومد.
كار حساب و كتاب هاي صندوق رو هم خود حاج آقا صراف كاملا سپرده بود به حاجي، حاجي هم داده بود دست حميد.4
مهمان سرا كه ساخته مي شود، يكي از اتاق هاي پايين را مي دهند به بخش فرهنگي. آقاي جماليان بالاخره آخرين چادر خميني شهر را جمع مي كند و به اتاق بخش فرهنگي مي رود. اتاق ديگر را هم به دكتر مي دهند تا هر پزشكي كه به بشاگرد مي آيد، مدت اقامتش را آن جا بماند. هدف اصلي اين ساختمان راحتي مهمان ها بود كه براي حاجي و حاج آقا صراف زاده بسيار اهميت داشت. هر دو اعتقاد داشتند كه بايد به مهمان رسيد، به اندازه كافي در اين سفر سختي مي كشند.
حاج محمود والي: واقعاً مهمون ها اذيت مي شدن، به خصوص وقتي كه عقب لندكروز مي نشستن. خيلي سخت بود. چاره اي هم نداشتيم، پونزده، شونزده تا مهمون مي اومدن، دو، سه تا ماشين هم بيشتر نداشتيم. تو بار سوار مي كرديم! حاج آقا صراف كه اين وضع رو ديد، يه ماشين آهو خريد، داد به حاجي كه مهمون ها رو باهاش جابه جا كنه. وقتي مهمون ها زياد بودن، مهمون هاي مسن رو سوار آهو مي كرديم كه تكونش كمتر بود. معمولا تو همه سفرها، همون اوايل راه چند تا از مهمون ها پشيمون مي شدن. مي گفتن ما رو برگردونيد، اما وقتي بعد از اون همه سختي مي رسيدن به خميني شهر، به قول حاجي، مي بريدن؛ يعني كم مي آوردن، نمي دونستن چي بگن. راه به اين سختي رو مي اومدن، بعد از ده ساعت، گردنه آخر رو كه رد مي كردن، خميني شهر رو ديدن. مخصوصاً اگر به شب مي خورديم، چراغ ها روشن بود و مقر خيلي قشنگ مي شد. هر كي اين صحنه رو مي ديد جا مي خورد و يه «اي ول» به حاجي مي گفت.
ما خودمون ساعت شش صبح صبحانه مي خورديم، صبحانه مهمون ها رو ديرتر مي داديم. البته مهمون هاي ما اكثراً اهل نماز اول وقت و حتي نماز شب بودن. بعد نماز مي اومدن تو مقر قدم مي زدن، مي ديدن كله سحر، هنوز هوا تاريكه، دارن نون مي پزن. هر كدوم از بچه ها هم گروه خودش رو جمع كرده، داره توجيهشون مي كنه تا كار روز رو شروع كنن. يه عده دارن كلمن ها رو يخ مي كنن، ماشين ها هم رديف وايستادن تا از بشكه جلوي مقر بنزين بزنن. اين فضا خيلي براي مهمون ها جالب بود، مهموني كه شب با اون وضعيت اومده بود، حالا صبح كه اين صحنه رو مي ديد، به ما مي گفت آقا رفتيم تو فضاي جبهه ها، اين جا هم همون حال و هوا رو داره!
حاجي صبحونه رو با مهمون ها مي خورد، تا بعدش حركت كنن برن سمت روستاها. صبحانه كه تموم مي شد، مي گفت: محمود! ماشين ها رو بنزين زدي؟ كلمن ها آب يخ هست؟ فلاسك هست؟ تن ماهي گذاشتي؟
مسئول اين كارها من بودم. حاجي و حاج آقا صراف زاده بسته به شرايط مهمون ها، برنامه بازديد از روستاها رو مي ريختن و به من مي گفتن براي برنامه چي لازم دارن.
حاجي و حاج محسن هر دوشون رو پذيرايي مهمون ها حساس بودن، مي گفتن بايد خوب بهشون برسيم. يه بار براي مهمون ها الويه درست كرده بودم، حاج محسن فهميد، گفت: الويه چيه درست كردي؟ ما اينها رو آورديم بشاگرد ازشون كمك بگيريم، الويه بهشون بديم؟!
گفتم: حاج محسن! بابا الويه من با همه فرق مي كنه.
گفت: نه آقا! مرغ بگذار سرسفره.
گفتم: چشم، اتفاقاً مرغ پاك كرده هم هست، مي گم درست كنن. اما من الويه رو هم مي گذارم سر سفره.
مرغ ها موند! همه از الويه تعريف مي كردن، مي گفتن اين رو چه جوري درست كرديد؟! حاج محسن اينها، وقتي مي اومدن همه چيز رو هم با خودشون مي آوردن. برنج، روغن، مرغ، ميوه و هرچي نياز داشتن، خودشون مي خريدن مي آوردن. ما كه پول اين جور غذا دادن رو نداشتيم. با اين كه پول غذاي مقر رو هم خود هيئت خدمتگزاران براي سفره حضرت امام(ره) مي دادن، اما مي دونست كه حاجي اين طوري غذا نمي خوره. ما فقط روزهاي آخر هفته كه معلم ها مي اومدن غذاي خوب مي پختيم.
هر دفعه كه حاج محسن مي اومد، يه گروه از خيرين جديد رو مي آورد. يه سري هم دوست داشتن براي چندين بار بيان و كمك كنن، يا دو شب. بعضي وقت ها يه روز راه مي رفتن تا روستاهاي دور رو مي ديدن. حاجي كه باهاشون مي رفت، هيچ حرفي نمي زد، مي گفت خودتون مي دونيد، وضع زندگي اينها رو كه مي بينيد، ديگه شرعاً خودتون مسئوليد. اكثراً به گريه مي افتادن و مي خواستن همون جا كمك كنن كه حاجي اجازه نمي داد، مي گفت اين جوري گداپروري مي شه، هر كسي مي خواد، بياد تو مقر كمك كنه. وقتي مهمون ها اين طور ناراحت مي شدن، حاج آقا صراف زاده مي گفت بريد. بريد يعني دلش شكست و ديگه خوب كمك مي كنه! برمي گشتن تو مهمون سرا و جلسه مي گذاشتن، تعهدات رو مي گرفتن، فردا صبحش برمي گشتن. حاجي هميشه تا فرودگاه بندرعباس مي رفت، اون جا ازشون تشكر مي كرد و خداحافظي مي كرد.5
هيئت خدمتگزاران براي راه سازي يك دستگاه بيل مكانيكي هم براي امداد بشاگرد خريداري مي كنند، اما به علت محيط سنگي منطقه اين دستگاه كارآيي بالايي نداشت، حاجي تصميم مي گيرد بيل را اجاره دهد و از درآمدش هزينه هاي راه سازي را تامين كند. حاج امير در تهران كار را انجام مي دهد، و هر ماه مبلغ اجاره را وصول مي كند و براي بشاگرد مي فرستد. حاج عبدالله اسم اين پول را مي گذارد «حساب بيل». حساب بيل صرف نگهداري و تعميرات ماشين آلات راه سازي و خريد لوازم يدكي مي شود.
رابطه حاج آقا صراف و حاج عبدالله آن چنان شده است كه وقتي گروهي از كميته امداد براي تهيه فيلم مستند به بشاگرد مي آيند، اين دو با هم مقابل دوربين مي نشينند. حاج عبدالله ابتدا گزارشي در مورد منطقه و كارهايي كه در ابعاد مختلف كرده اند بيان مي كند و بعد، از حاج آقا صراف زاده مي خواهد صحبت را ادامه دهد.
حاج عبدالله والي:... من در پايان از تمام هموطنان عزيز مي خواهم كه بيايند و اين منطقه محروم را از نزديك ببينند و چهره فقر را كه به شدت در منطقه خودنمايي مي كند مشاهده كنند. با وجود اين كه چندين سال است دارد در منطقه كار مي شود ولي وسعت منطقه و شدت فقر به قدري است كه ما هنوز نتوانسته ايم اين مسئله را حل كنيم. خواهش مي كنم مردم بيايند و چهره هاي معصوم خواهران و برادران بشاگردي را ببينند كه همه از شيعيان خالص و مخلص دوازده امامي هستند. ان شاءالله با كمك همه هم وطنان بتوانيم اين مشكلات را حل كنيم.
1-مصاحبه با همسر حاج محمد والي، ميناب، 30/4/1387
2-مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 28/6/1388
3- مصاحبه با آقاي محسن صراف زاده، تهران، 11/11/1388
4- مصاحبه با حاج محمود، والي، ميناب، 28/6/1388
5-مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 28/6/1388
پاورقي
 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14