(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 14 شهریور 1391 - شماره 20298

داستان منظوم (1)
حسنك و مهمانهاي ناخوانده
«خ»مثل خون «ش»مثل شهريور
اين تابستان ها...
زنده ات نميذارم
ما از زندگي چه مي خواهيم؟
نويسندگان فردا
پيرزن مهربان


داستان منظوم (1)

حسنك و مهمانهاي ناخوانده

محمد عزيزي «نسيم»
با نسيمي آرام
دفتر ما شد باز
با گل «بسم الله...»
قصه مان شد آغاز
¤
زير پاي كوهي
ده آبادي بود
دل مردم آنجا
خانه شادي بود
¤
نام آن «نورآباد»
خاك پاكش آباد
غنچه هايش خندان
بلبلانش آزاد
¤
گوشه ي آبادي
خانه اي زيبا بود
در دل آن خانه
«حسنك» تنها بود
¤
پدر و مادر او
رفته بود از دنيا
زلزله با خود برد
شبي آن گلها را
¤
عصر يك روز قشنگ
زير باران بهار
حسنك برمي گشت
شادمان از سر كار
¤
دست ناز باران
روي دوشش مي خورد
خستگي هايش را
از تن او مي برد
¤
حسنك هي مي گفت:
«اي خدا جان! شكرت
مزرعه شد سيراب
صد هزاران شكرت!»
¤
قصه ي باران را
همه مي فهميدند
همه، حتي آهو
پاي آن كوه بلند
¤
حسنك با شادي
ابرها را مي ديد
ناگهان آن بالا
حسنك چيزي ديد
¤
چشم هايش را دوخت
تا ببيند آن چيست
كفتري در باران؟
نه، كبوتر هم نيست
¤
يك سفيدي آرام
در هوا مي چرخيد
آمد، آخر افتاد
حسنك آن را ديد
¤
آن سفيدي آمد
مثل يك پروانه
نرم و آهسته نشست
روي بام خانه
¤
حسنك با سرعت
زير باران پر زد
رفت او در خانه
هر كجا را سر زد
¤
نردباني آورد
رفت بالا تا بام
ناگهان: تق! تق! تق!
بعد از آن: دام! دام! دام
¤
اين صداي در بود
زير باران اين كيست؟
- باز كن در را زود
هيچ كس اينجا نيست؟
¤
حسنك از پله
زود پايين آمد
تا ببيند آخر
چه كسي در را زد
¤
در كه وا شد، ناگاه
نوجواني را ديد
پسري همقدش
پشت در مي لرزيد
¤
حسنك رفت جلو
با سلام و لبخند
دست سرد او را
زد به دستش پيوند
¤
پسرك لب وا كرد:
«من سوباسا هستم
توپ زيبايم
پر زده از دستم
¤
توي بازي ديروز
تا زدم من يك شوت
توپم چرخي زد
تا كه آخر شد سوت
¤
عده اي مي گفتند
پر زد آمد، اينجا
آمدم دنبالش
تو نديدي آن را؟»
¤
حسنك با خود گفت:
«شايد آن چيز عجيب
مال سوبا، باشد
مال اين يار غريب»
¤
حسنك گفت: «بيا»
پسرك داخل شد
حسنك رفت به بام
دست و پايش گل شد
¤
ديد آنجا يك توپ
روبه رويش پيداست
تازه فهميد آن توپ
توپ سوباساست
¤
رفت آن را برداشت
سوي سوبا انداخت
دست سوبا آن را
سوي بالا انداخت
¤
هر دو بازي كردند
شاد زير باران
بعد با هم رفتند
تا اتاق مهمان
¤
ناگهان يك نعره
در دل ده پيچيد
حسنك بيرون رفت
در هوا چيزي ديد
¤
آدمي از آهن
آمد از آن بالا
با صدايي چون رعد
گفت: «ها... ها... ها... ها...»
¤
حسنك گفت به او:
«آي! كوه آهن!
كيستي آخر تو؟
دوستي يا دشمن؟»
¤
آن غريبه خنديد
گفت: «من كمبايم
شهر من آتاري است
از فضا مي آيم
¤
من تفنگي دارم
چند لوله دارد
جيبهايم هر يك
صدگلوله دارد
¤
من شهابي ديدم
پر زد آمد اينجا
فسقلي جان! جوجه!
تو نديدي آن را؟
¤
اين شهاب زيبا
امتيازش بالاست...»
حسنك فوري گفت:
«آن، همين جا با ماست»
¤
شاد شد كمبا، گفت:
«كو؟ بگو خيلي زود
تا كه با يك تيرم
كنم آن را نابود!»
¤
حسنك پاسخ داد:
«آن كه اينجا با ماست
مال يك مهمان است
توپ سوباساست.»
¤
گفت كمبا: «باشد
من ندارم كاري
راستش بي حالم
از غم بي كاري.»
¤
حسنك با خود گفت:
«نكند حق با اوست؟
او كه بي آزار است
مي شوم با او دوست»
¤
رو به او كرد و گفت:
«پيش ما مي ماني؟
تو غريبي اينجا
پس بيا مهماني.»
¤
گفت كمبا: «حتماً
من خودم مي آيم
يوهاها... ها، ها، ها
اين منم، كمبايم!»
¤
توي آغل، گاوي
گفت: «ما... ما... ما... ما...
من گرسنه هستم
حسنك زود بيا!»
ادامه دارد...
 


«خ»مثل خون «ش»مثل شهريور

وقتي تقويم مان را نگاه مي كنيم وماه هاي آن را مي نگريم،ماه شهريور بيش از ماه هاي ديگر چشم ها را به خود متوجه مي كند.
دليل آن هم تاحدودي مشخص است،چون در ماه شهريور مهم ترين اتفاق ها،تلخ ترين حوادث،بزرگترين چالش ها براي جمهوري اسلامي،ولي درعين حال زيباترين شهادت ها در آن اتفاق افتاده باشد.
ولي بايد دانست چرا درشهريور چنين اتفاقاتي بايد بيفتد؟چرا درماه هاي ديگرنه؟
مگر اين چه ماهي است كه دشمن انسانيت اين طور فرزندان اسلام را ازبين مي برد وبراي تفرقه بين سربازان اسلام اين طور دست وپا مي زند؟
مگر اين چه ماهي است كه مردم مسلمان بايد اين چنين درغم از دست دادن برادرانشان به سوگ بنشينند؟
مگر اين چه ماهي است كه فرزندان شهيدان، زين پس بايد طعم زندگي را بدون پدر وسرپرست خود بگذرانند؟
بعيد مي دانم جواب سوال هاي ما را كسي جز خود ماه شهريور بتواند پاسخ دهد.شهريوري كه نظاره گر تمام لحظه ها،ساعات وروز هاي خود بوده ودر غم آلوده شدن روزهاي خود مي گريسته است.
اي شهريور!
توچه ماهي هستي كه ضد انسان در روزها و ساعات تو حيوانيت را كمال رساند؟
اي شهريور!توچه ماهي هستي كه حرفها وبخش هاي تو تفسير«شهادت در راه ذوالجلال»،«هستي درعين نيستي»،«رهيدن مظلومان از اسارت زمينيان»،«ياس ونوميدي درقلب هاي دشمن«،»واهمه انداختن بيهوده درقلبهاي مسلمانان«و»راضي بودن مردم به رضاي خداوند« نامت را مي سازد وهر كدام سازنده نام«شهريور»هستند؟
اي شهريور!توچه ماهي هستي كه نام شهدايت هم نيز مانند نام تو رازهايي درآن نهفته است؟رجايي كه به رجاي ديدار پروردگار خود كشته مي شود،باهنركه باهنر خويش بهشتي ميشود،آسمان لاجوردي براي غم از دست دادن فرزندش«لاجوردي» گريان مي شود،قدسيان نوحه گر از بهر شهادت قدوسي مي شوند،مردم مسلمان ايران عزادار وسياه پوش اندرزهاي انقلابي اندرزگو وشهادت مظلومانه عراقي وفرزندش مي شوند.
واي شهريور!توچه ماهي هستي كه الفباي نوشيدن شربت شهادت رابايد درتخته كلاس درس انقلابي تو نوشت و«خ» مثل خون و«ش» مثل شهريور را بايد درس اول كتاب هاي فارسي اول دبستان ناميد؟
ولي باهمه اين ها اين نكته هم براي من وهم براي تو مشخص است كه اگر همه ماه ها هم مانند توباشند از شهادت وجنگيدن وآن چيز كه موجب خرسندي «او» شود دريغ نخواهيم كرد وباز هم به راه مقدسمان ادامه خواهيم داد.
حتي اگر همه رجايي ها،باهنرها،
لاجوردي ها،قدوسي ها،اندرزگوها وعراقي ها را از دست بدهيم.چون به اين سخن اعتقاد داريم كه:
شهادت هنر مردان خداست...
«سيد عرفان لاجوردي»
شهريور ماه1391
 


اين تابستان ها...

هيچ فرقي با ده، دوازده سال پيش نكرده. از كلاس اول، هميشه تابستان فقط دورنماي دلچسبي داشته. دورنماي لذت بخشي كه در آن هيچ معلمي نبود تا از ما امتحان بگيرد.
تا معلم ها رو به امتحان گرفتن مي آورند، دست هاي همه بچه ها به دعا بلند مي شد تا شايد برگه هاي تقويم زودتر ورق بخورند و گرماي تابستان شر امتحان را از سر ما كم كند.
لذت بخشي تابستان اما فقط چند روز بود. لذت «امتحان ندادن» كه تمام مي شد، روزهاي بي حوصلگي و تنهايي جايشان را توي دل ما باز مي كردند. صبح ها، به جاي اينكه با سروصداي بچه ها سركلاس خواب از سرمان بپرد، بايد مي نشستيم پاي تلويزيون و به جاي خنده هاي هر روز با بچه ها، لبخند شخصيت هاي كارتوني همراه خنده هايمان مي شد.
تجربه لذت بخش مدرسه و با هم بودنش آن قدر توي وجودمان خانه كرده بود كه دست به دامن كلاس هاي تابستاني مي شديم- تا شايد تابستان لذت بخش تري برايمان بسازند- دوست داشتيم زيبايي هاي مدرسه را اين بار از توي كلاس هاي زبان و شنا و... پيدا كنيم كه اغلب هم ناموفق بوديم. توي تمام اين تابستان ها هيچ وقت هيچ كلاسي كلاس درس خودمان نمي شد و هيچ دوستي نتوانست جاي خالي بچه هاي كلاس را پر كند.
بزرگ تر شده ام. اما هنوز حسرت تابستان ها روي دلم سنگيني مي كند. هنوز عين بچه هاي كلاس اول موقع امتحان كه مي شود، بازدلم هواي تابستان هاي بي دغدغه را مي كند و باز وقتي فصل گرما مي شود دلم براي همه بچه ها تنگ مي شود. براي بچه هاي خوب مدرسه!
 محمد حيدري
 


زنده ات نميذارم

علي نهاني
جلال دوان دوان به سر خيابان رسيد .عرق از سرو رويش مي ريخت .آمد وكنار ساعد - كه به ديوار بقالي اكبر آقا تكيه داده بود- از حال رفت . ساعد زير كتف جلال را گرفت و او را روي چند جعبه نوشابه كه روي هم قرار داده شده بودند نشاند.
لحظه اي بعد اكبر ژنرال با كاسه اي روحي از مغازه بيرون زد .كمي آب از كاسه برداشت و به صورت جلال پاشيد . بعد هم مقداري از آن به او خوراند .
جلال كه حال آمد نگاهي به ساعد انداخت و گفت :« بدو ساعد. مادرت كارت داره . فكر كنم بايد بري براي ناهارتون نون بخري .»
ساعد كه ازحرف هاي جلال چيزي نمي فهميد، دستي بر سرخود كشيد و گفت :« نه بابا . همين الان كه مي خواستم بيام اينجا نون خريدم . تازه مادرم اصلا خونه نيست . فقط خواهرم و پسرش خونمونن. اصلاببينم... تو كه از طرف خونه ي ما نمي اومدي . خونه ما اين طرف خيابونه، نه اون طرف كه... »
جلال كه داشت دروغش معلوم مي شد و مي ديد ساعد هنوز متوجه نشده است كه بايد از آن جا برود ، صدايش را بالا برد و فرياد زد:« اصلا چرا اينها را داري به من ميگي . بيا و خوبي كن ... اصلا مي دوني چيه خودم مي رم براي خونتون نون مي خرم . به خواهرتم مي گم ، تكون از تكون نخوردي .جواب آقا رسول هم با خودت. »
ساعد تا اسم پدرش را شنيد فهميد چرا جلال اين همه قصه سر هم كرده است . زود از جا پريد و گفت :«راست ميگه اكبر آقا . ديروز نون خريدم ، فكر كردم امروز بوده .»
جلال هم از جا بلند شد و گفت : «آهان ..الآن تازه دوزاريت افتاد . بدو كه نونوايي غلغله است ها... .»
ژنرال سرش را پايين برد وبا خنده گفت :« بريد كه منم ديگه حوصلتون رو ندارم ...چي ميكشن خانوادهاتون.....راستي ساعد ،به بابات بگو بيام كتم رو بگيرم ، يا نه ؟»
ساعد با ثانيه اي مكث گفت : «چشم . اتفاقا كت تون اتو شده . خودم براتون ميارم .».
اكبر ژنرال با آمدن مشتري از جا بلند شد و رفت توي مغازه . ساعد و جلال هم آرام از مغازه دور شدند. آن ها وقتي به سر كوچه ي «حيدري» رسيدند وارد كوچه شدندو همان جا ايستادند .
جلال چند باري از پشت ديوار سرش را بيرون آورد و مغازه ي ژنرال را ديد زد و اصلا به ساعد كه مدام از او مي پرسيد :«بابام فهميده؟ ...آره ؟.» ، توجه نداشت.
جلال كه ديد خبري از آقا رسول نشده است ، دوباره بدنش را راست كرد . صداي جلال ، مثل آن بود كه ناخنت را روي تخته مي كشيدي . آن قدر، عذاب دهنده. براي همين جلال دستانش را روي دهان ساعد گذاشت و گفت :« چقدر حرف مي زني بابا! . يه دقيقه گوش كن ببين چي ميگم . هنوز هيچ كس از قضيه بو نبرده . »
ساعد سراسيمه پرسيد : «پس قضيه چيه ؟.» جلال روي زمين نشست و داستان را تعريف كرد : «داشتم مي رفتم خونه . اتفاقا اين دفعه از جلوي مغا زه ي بابات ردشدم . داشت با مجيد دعوا مي كرد . كت ژنرال هم تودستش بود . فكر مي كرد مجيد كت رو سوزونده . شنيدم مي خواست اخراجش كنه . اگه يادت باشه يه بار هم پيرهن «شاطر ناصر» رو سوزونده بود . حتما اين دفعه هم رو حساب مجيد گذاشته . به خسارت هم راضي نبود . هر چقدر مجيد التماس مي كرد و مي گفت من نبودم ، آقات قبول نمي كرد . از پشت در كه داشتم گوش مي دادم شنيدم ، مي خواست بياد مغازه ي ژنرال ولي نمي دونم چرا هنوز نيومده . مجيد هم حتما تا الآن ساكش رو بسته و رفته . ببينم تو به كسي هنوز قضيه رو لو ندادي كه ؟.»
ساعد سرش را به نشانه ي نه به بالا حركت داد و آمد كنار جلال و روي زمين نشست . جلال ادامه داد :« خوبه . جاي اميد هنوز هست . مجيد كت رو سوزونده و بايد اخراج بشه . تو هم ، همون روز رفته بودي فرهنگسرا ، كتابخونه .ببين ، اگر خودت هم چشمات و ببندي و همين ها رو تكرار كني همه چيز درست ميشه . نمي خواي باز هم تو انباري حبس بشي كه ؟.»
ساعد از جابلند شد و بدون حرفي به طرف انتهاي كوچه راه افتاد. كم كم قدم هايش را تند مي كرد . توجه اش به جلال - كه پشت سر هم اورا صدا مي كرد- نبود . فقط به يك چيز فكر مي كرد . لحظه اي گذ شت . حالا ساعد روبروي در خانه ي عزيز خانم بود . مردد بود و چند قدمي به عقب برداشت . رويش را كه برگرداند عزيز خانم را ديد كه روبه رويش ايستاده ؛ با چند كيسه ميوه كه در زنبيلش بود . سلام كرد و از كنار عزيز خانم ردشد .
عزيز خانم زنبيل را بر زمين گذاشت و به ساعد كه داشت تند تند مي رفت گفت :« ببينم ساعد خان نمي خواي كمكم كني ؟» ساعد ، انگاركه پاهايش را قفل كرده باشد ، ايستاد . خودش را جمع و جور كرد . برگشت و گفت :«حتما. فقط ببخشيد كه حواسم نبود دستتون پره.» عزيز خانم با همان لبخند هميشگي كه روي لب هايش داشت ،گفت :«اين چه حرفيه پسرم . باهات كاردارم كه گفتم بياي كمكم .»
ساعد پايش را به لبه ي حوض تكيه داده بود و داشت آبي به سر و صورتش مي زد . منتظر عزيز خانم بود تا بگويد با او چه كار دارد . عزيز خانم دست خود را به ديوار گرفت و از پله ها پايين آمد . وارد حياط كه شد جارو را برداشت و از ساعد خواست تا شلنگ را به شير آب ببندد و آب را باز كند .
عزيز خانم همانطور كه داشت حياط را آب و جارو مي كردگفت: «خب ، حالا بگو ببينم چي كارم داشتي ؟»
ساعد هاج و واج به عزيز خانم خيره شده بود كه با تلنگر جارو به سرش به هوش آمد و گفت : «ببخشيد .ولي شما با من كار داشتيد .» عزيز خانم دستش را به كمرش گرفت و گفت : «ولي مثل اينكه اومده بودي چيزي به من بگي.». رنگ ساعد مثل گچ سفيد شد . اما خواست همه چيز را بگويد: «ع..ع..عزيزخانم....ك..ك... كت ژنرال رومن اتو.و..و...»
صداي در، كوچه را پر كرد . عزيز خانم از ساعد عذر خواهي كرد و رفت تا در را باز كند .پشت در ژنرال صورتش سرخ شده بود . آن قدر عصباني كه اگر كارد
مي زدي خونش در نمي آمد ! كتش در دستش بود و فرياد مي زد : «خانم ! نمي دوني اين «رسول اتو شويي»با من چي كار كرده ؛كت عروسيمون و سوزنده!»
هرچقدر عزيز خانم ابرو
مي پراند كه بابا ، ساعد، پسر آقا رسول اينجاست ، فايده اي نداشت. ژنرال كه وارد حياط شد ساعد از جا پريد و سلام كرد . ژنرا ل خودش را از تك و تا نينداخت و گفت : «چه سلامي ، كت آدم و مي زنيد
مي سوزونيد ، بعد مياين احوال پرسي ؟ بابا ايوالله ! برو خونه به بابات بگو خسارت باشه تو جيبت ولي ديگه نه تو من رو بشناس نه من تو رو مي شناسم !»
ساعد كه ترسيده بود ،گفت : «چ...چ..چشم ...و..و..ولي ...» ساعد، هم مي خواست جريان را بگويد هم نه . مي ترسيد . ولي ديگر نمي خواست مجيد راهم ناراحت كند . رفت پيش عزيز خانم و نزديك گوشش قضيه را كوتاه توضيح داد و از در به سرعت بيرون زد .
چند لحظه ي بعد در كوچه ، وقتي ديد اكبر آقا دمپايي خود رابه سمتش پرتاب مي كند ،گام هايش را به سمت خانه ي خودشان محكم تر برداشت . وقتي وارد خانه شان شد، همه كنار سفره بودند، به جز پدرش . آقا رسول گوشه ي اتاق دراز كشيده بودو پارچه اي را روي صورتش انداخته بود . ساعد سلام كرد و رفت كنار سفره نشست . اولين لقمه را كه در دهانش گذاشت از جا بلند شدو به سمت در رفت . ربابه خانم ، مادر ساعد قاشق را از دهان خود خارج كرد و پرسيد :« كجا داري مي ري ؟»
ساعد كه داشت كفشش را
مي پوشيد گفت : «برمي گردم ميگم.» آقا رسول پارچه را كنار زد و گفت :« بشين ناهارت و بخور بعد برو.» ساعد پاشنه اش را بالا كشيد و م ن م ن كنان پرسيد :« ب..ب..بابا ،..ش ..ش..شنيدم كت اكبر آقا ..ر..ر..رومجيد سوزونده .آره ؟»
- آره، اين پسره ديگه حوصله ام رو سر برده بود . اخراجش كردم ، خلاص.
ساعد كمي عقب
رفت ...دستش را به در گرفت و در حالي كه لرزه به تنش افتاده بودگفت :«مجيد كاري نكرد بابا ..من كت رو سوزوندم !.»
ساعد هيچ وقت جرات نكرد پشت سرش را ، وقتي داشت فرار مي كرد نگاه كند ولي صداي پدرش را
مي شنيد كه مثل هميشه مي گفت : «ساعد ، زنده ات نميذارم !»
 


ما از زندگي چه مي خواهيم؟

در اتاقم سكوت حكمفرماست و من مشغول نوشتن اين مقاله هستم. صداي تپيدن زمان رعشه بر دل انسان مي اندازد. شايد در ناكجا آباد زندگي معني (زيستن) را ننوشته باشند؛ ولي من خوب مي دانم كه زيستن در ميان جماعتي كه نارفيقند و حتي يقه ي مرده را براي مجازات كردن مي گيرند چقدر سخت است. جماعتي كه نه تنها اكنون بلكه درگذشته نيز نارفيق بودند و در پي سود و منافع خود. پس بياييم و اين قدر به ديگران وابسته نباشيم و بيشتر چيزها و مسائل زندگي را از خود سؤال كنيم و راه پيشرفت را براي خود هموار سازيم. مگر خداوند در دل ما نيست؟ پس چرا عده اي كوشش مي نمايند كه همه چيز مثل صداقت و راستي و محبت را انكار مي كنند . اين كار درستي نيست و با مقاصد و هدف هاي زندگي مغايرت دارد. پس بياييم در اين دو روز عمر با هدفها و آرمان هاي زندگي هماهنگ شويم و آنچنان كنيم كه زندگي همان را از ما مي خواهد. چرا به جاي (بله) مي گوييم (نه) يا چرا در مواقعي كه بايد جملات و حرف هاي مثبت زده شود منفي سخن مي گوييم. شايد نخواندن كتابهاي متفرقه و يا به قولي آزاد، دريچه ي حقيقت را به روي ما بسته است و ما نمي بينيم آن چه را كه بايد ببينيم و از حقايق اين دنيا نا آگاهيم و اين كار جزاي نداشتن سواد كافي در مسايل مختلف زندگي است كه ما را بايد به كار بيايد و از آن معلومات در زندگاني بهره ببريم.
بيژن غفاري ساروي از تهران
 


نويسندگان فردا

پيرزن مهربان

يك روز امير و مهدي داشتند با هم بازي مي كردند. ناگهان پيرزن همسايه را ديدند كه زنبيل سنگيني در دست داشت.
آن پيرزن مهربان بچه ها را خيلي دوست داشت.
امير به مهدي گفت: آن پيرزن بارش خيلي سنگين است. بيا برويم به او كمك كنيم. آنها به پيرزن كمك كردند و پيرزن هم در حق آنها دعا كرد.
فرداي آن روز مهدي با موتور تصادف كرد.او چند روز در حالت كما (بي هوشي) بود. اما با دعاي خير پيرزن از مرگ حتمي نجات پيدا كرد. خدا كار خوب امير و مهدي را اين گونه پاسخ داد.
سيدمهدي مظلومي
 


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14