(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 21 شهریور 1391 - شماره 20304

داستان منظوم (3)
حسنك و مهمانهاي ناخوانده
دم غروب كوچه هاي خاكي روستا
به ياد شهيد مدني
فدايي امام(ره)


داستان منظوم (3)

 حسنك و مهمانهاي ناخوانده

محمد عزيزي «نسيم»
ناگهان چيزي خورد
روي دست حسنك
دل ليوانهايش
ناگهان خورد ترك
¤
حسنك ديد آن چيز
توپ سوباسا بود
گفت سوبا: «ديدي
شوت من زيبا بود؟»
¤
حسنك با غصه
ظرفها را برداشت
شست آنها را بعد
برد يك گوشه گذاشت
¤
آمد او در خانه
ديد يك چيز غريب
ديد كمبا دارد
چند تا بال عجيب
¤
با فشار دكمه
بالهايش واشد
بعد كمبا چرخيد
يك هواپيما شد
¤
دكمه اي ديگر زد
رفت سوي بالا
خانه يكباره نشست
روي دوش كمبا
¤
حسنك جيغي زد:
«صبر كن! ديوانه
زودتر برگردان
تو مرا، با خانه!»
¤
گفت سوبا: «اي واي
شده ام من دلگير
چون كه با اين اوضاع
مي شود بازي دير!»
¤
در هوا كمبا داشت
مثل اسبي مي تاخت
حسنك چشمش را
سوي پايين انداخت
¤
ياد آغل افتاد
باز غمگينتر شد
شبنم اشك آمد
گونه هايش تر شد
¤
توي آغل بودند
قهوه اي، پشمالو
حسنك با خود گفت:
«سگ زيبايم كو؟»
¤
فكر او را كمبا
خواند توي رادار
گفت: «حالا برگرد
همه شان را بردار!»
¤
با فشار دكمه
نردباني افتاد
حسنك پايين رفت
لحظه اي شد آزاد
¤
رفت توي آغل
شادمان شد، خنديد
گاو و بره، سگ را
همه را آنجا ديد
¤
ناگهان ديد آغل
مي رود هي بالا
رفت بالا چسبيد
زير پاي كمبا
¤
ديد آنجا سوبا
در قفس خوابيده
حسنك با خود گفت:
«طفلكي ترسيده!»
¤
با تكاني، سوبا
زود از جا برخاست
ناگهان زد فرياد:
«قهرماني با ماست!»
¤
گفت كمبا: «ها... ها...
اين منم، كمبايم
شهر من، آتاري!
سوي تو مي آيم!»
¤
التماس حسنك
گريه هاي سوبا
كاري از پيش نبرد
توي قلب كمبا
¤
گفت كمبا: «همه تان
پيش ما مي مانيد
تا هميشه ديگر
پيش من مهمانيد!»
¤
حسنك با گريه
گفت: «كمبا! برگرد
من نمي دانستم
كه تو هستي نامرد!»
¤
در جوابش كمبا
يك نفس مي خنديد
دل دل رادارش
غم سوبا را ديد
¤
گفت: «سوباي عزيز!
تو چرا غمگيني
فكر بازي، گل، توپ
فكر آن يا ايني؟
¤
من تو را بعد از اين
كنترل خواهم كرد
توپهايت را من
زود گل خواهم كرد!»
¤
دم ظهري كمبا
آمد آرام فرود
نام آن جاي عجيب
شهر آتاري بود
¤
لب سوبا تشنه
حسنك هم بي حال
در عوض كمبا بود
بي نهايت خوشحال
¤
خانه اي از آهن
آن طرف پيدا بود
مثل اينكه آنجا
خانه كمبا بود
¤
گفت كمبا: «اينجا
زندگاني جنگ است
توي اين آهنزار
پاي آدم لنگ است
¤
پس حواس خود را
جمع بايد بكنيد
چون شما بعد از اين
تحت فرمان منيد!»
¤
در همين موقع بود
كه صدايي آمد
گفت كمبا: «اي واي!
«سر طلايي آمد»
¤
امتيازش بالا
او رئيس شهر است
ضربه هايش سنگين
با همه او قهر است.»
¤
همگي در رفتند
سر طلايي آمد
ناگهان با يك تير
صد كبوتر را زد
¤
سر طلايي ناگاه
جاي پاها را ديد
از دل رادارش
ماجرا را فهميد
¤
با فشار دكمه
چرخ و بالش وا شد
مثل كمبا او هم
يك هواپيما شد
¤
حسنك با سوبا
هر دو مي ترسيدند
گاو و بره، سگ هم
سخت مي لرزيدند
¤
آن طرفتر كمبا
لاي آهنها بود
آرزو مي كرد او
كاشكي تنها بود
ادامه دارد
همه جا تاريكي است
به خودش آنجا داد
زود دستور «ايست»
¤
خواست او با تيرش
بزند سوبا را
اشتباهي او زد
توپ را آن بالا
¤
توپ او پنچر شد
پر زد آمد پايين
ناگهان شد بيهوش
كاپيتان شاهين
¤
حال سوبا بد شد
نگران شد حسنك
زود فرياد كشيد
خواست از ابر كمك
¤
تكه ابري نمناك
بال و پر زد آمد
حسنك زود آن را
بر سر سوبا زد
¤
چشم سوبا شد باز
حال او بهتر شد
گفت سوبا: «افسوس
توپ من پنچر شد»
¤
توپ من «ميكاسا»
هر كجا با من بود
چشمهايم با او
روز و شب روشن بود.»
¤
حسنك سوبا را
باز دلداري داد
توي اين غم او را
حسنك، ياري داد
¤
نور گرم خورشيد
از هوا مي تابيد
سر طلايي از ترس
در هوا مي لرزيد
¤
سر طلايي آنجا
تا كه شد آواره
بند تورش را كرد
با دهانش پاره
¤
ناگهان افتادند
همه مهمانها
گاو و بره، آن سگ
حسنك با سوبا
¤
ابر نرمي پر زد
بالها را واكرد
بالها را آرام
زير آنها گسترد
¤
ابر آنها را برد
تا كنار خورشيد
داشت خورشيد هنوز
در هوا مي جنگيد
¤
توي دست خورشيد
بود سر نيزه نور
عاقبت هم با آن
سرطلايي شد، كور
¤
پيش نور خورشيد
سر طلا شد خاموش
سر طلايي ناگاه
در هوا رفت از هوش
¤
او از آن بالاها
سوي پايين افتاد
توي دود و آتش
مثل كمبا جان داد
¤
گفت خورشيد: اين جنگ
بود از لطف خدا
آن خداوندي كه
هست با ما هر جا!»
¤
ابرها آنجا را
از صفا پر كردند
از خداوند آنها
هي تشكر كردند
¤
توي چشم حسنك
اشك بود و شادي
«جانمي جان! داريم
مي رويم آبادي!»
¤
ابرها چون اسبي
بالدار و زيبا
اين براي حسنك
آن براي سوبا
¤
با حضور خورشيد
همه جا روشن بود
همه مي دانستند
لحظه رفتن بود
¤
ناگهان برد جلو
حسنك دستش را
يك گل زيبا كاشت
توي دست سوبا
¤
گفت سوبا: «اينجا
زندگاني زيباست
«دوستي شيرين است
گل زيبايي هاست»¤
¤
اسبها آماده
آمد از راه نسيم
حسنك رفت جلو
گفت: «بايد برويم»
¤
اشكهاي سوبا
صورتش را مي شست
گفت: «اين گل، حسنك
يادگاري از توست
¤
من ندارم چيزي
توپم افتاده
شايد آن بيچاره
در زمين جان داده
¤
پس مرا مي بخشي
اي گل خوشبويم
خوبي ات را هر جا
بروم، مي گويم!»
¤
روي اسبش حسنك
تا «خداحافظ» گفت:
توي چشمانش زود
چشمه اشك شكفت
¤
گاو و بره، سگ هم
روي قالي بودند
از غم ترسيدن
همه خالي بودند
¤
اسبهاي زيبا
شاد راه افتادند
چون كه مي دانستند
بعد از اين آزادند

¤ قسمتي از شعر آقاي مصطفي رحماندوست
 


دم غروب كوچه هاي خاكي روستا

داشتيم از ده برمي گشتيم. توي راه رسيديم به روستاي «كورچشمه»؛ روستايي كه از توابع خرقان شرقي استان قزوين است.
در اين روستا بيشتر خانواده ها با فروش محصولات كشاورزي و دامپروري شان روزگار مي گذرانند.
خانواده ما رفته بودند به يكي از خانه ها براي خريد آلبالو، ماست و... من فرصت را غنيمت شمردم و دوربين به دست راه افتادم توي كوچه هاي خاكي روستا.
توي راه چند پسر بچه را ديدم كه توي كوچه داشتند بازي مي كردند.
صدايشان كردم و از آنها خواستم بنشينند تا از آنها عكسي به يادگار بگيرم. آنها نشستند و با فشار دكمه دوربين لبخندشان يادگاري شد.
موقع خداحافظي از بچه ها و كلاس شان پرسيدم. دلم مي خواست هر هفته براي بچه هاي روستا مجله هاي كودك و نوجوان را بخرم و به عنوان هديه تقديم شان كنم. ما از كوچه هاي خاكي روستا گذشتيم و به تهران رسيديم. توي تهران پيش خودم گفتم: اي كاش بچه هاي شهر ما كمي قدر امكانات بسيارشان را مي دانستند.


به ياد شهيد مدني

فدايي امام(ره)

« شهيد مدني با شهادت مظلومانه خود ضد انقلاب و منافقين ضد اسلام را به كلي منزوي كرد »
اين جمله را بنيانگذار كبير جمهوري اسلامي ايران به مناسبت شهادت يكي از فداييان خود و يكي از رهروان مكتب حسين (ع) فرمودند.
نوجوانان عزيز اگر در تقويم خود به دنبال روز بيستم شهريور ماه بگرديد چشمتان به نام «شهيد محراب آيت الله سيد اسدالله مدني»مي افتد.ايشان در سال 1293شمسي در آذرشهر تبريز متولد شدندو در چهارسالگي مادر ودر شانزده سالگي پدر را از دست دادند و كودكي خود را با سختي به پايان رساندند.ايشان پس از گذراندن دوره ابتدايي براي تحصيل در علوم ديني وارد شهر قم شدندو پس گذراندن مراحل مقدماتي، فقه،اصول فلسفه،اخلاق و عرفان رادر محضر اساتيدي همچون آيت الله
كوه كمره اي،خوانساري و امام خميني بهره مند شدند.آغاز مبارزات شهيد مدني درسال 1331 ودر ايام تحصيل بود.ايشان اولين گام مبارزات خود را در راه مقابله با فرقه استعماري بهاييت برداشتند وبا سخنراني هاي طوفاني در جمع مردم توانستند زادگاه خويش را از لوث وجود آنان پاك كنند.ايشان پس از تظاهرات اعتراضي عليه كارخانه مشروب سازي در آذرشهرو در پي فشار هاي مكررژيم طاغوت مجبور شدند كه به نجف اشرف هجرت كنند. با آغاز نهضت تاريخي حضرت امام در سال 42 ،آيت الله مدني نخستين كسي بودند كه در نجف به نداي هل من ناصر ينصرني امام لبيك گفته و سردمدار انقلاب اسلامي در نجف بودند ودر ايام تبعيد نيز هميشه يار وياور امام راحل بودند.ايشان در ايام اقامت در نجف، دائما به ايران سفر كرده و به تبليغ انقلاب اسلامي در شهر همدان مي پرداختند و در يك سخنراني تاريخي در مسجد جامع اين شهرو به دنبال اعتراض به پديده انقلاب سفيد شاه و مردم و خطابه هاي ديگر در سال1346 ممنوع المنبر شدند.
پس از آن ايشان تصميم مي گيرند تا مبارزه خود را درشهر خرم آباد ادامه دهند و مردم نيز ايشان را به عنوان امين خود مي پذيرند.ايشان در پي خطابه هاي كوبنده خود و پخش اعلاميه و نوار و كتب امام،در سال 54 به نورآباد ممسني در استان فارس تبعيد شدند.ايشان در دوران تبعيد نيز دست از مبارزه نمي كشند به طوري كه رژيم بارها محل تبعيد را تغيير داد ولي به نتيجه نرسيد . شهيد مدني در سال 1357 وبا پايان دوران تبعيد،با استقبال با شكوه مردم، مجددا وارد همدان شدند و تا پيروزي انقلاب اسلامي در آن شهر ماندند. ايشان در اولين دوره مجلس خبرگان ،به نمايندگي از مردم شريف همدان شركت كردند و در كنار دوستان خود،شهيد آيت الله بهشتي،شهيد آيت الله دستغيب و شهيد آيت الله صدوقي و... به تدوين قانون اساسي پرداختند.ايشان پس از شهادت اولين شهيد محراب ، آيت الله قاضي طباطبايي ، به عنوان نماينده امام و امام جمعه تبريز منصوب شدند و طلايه دار وحدت مردم مسلمان آذربايجان گشتند.
با آغاز جنگ تحميلي ايشان با پوشيدن لباس رزم وبا حضور در جبهه هاي حق عليه باطل به رزمندگان روحيه مي دادند.سرانجام شهيد آيت الله سيد اسدالله مدني ، اين مبارز آگاه و شجاع ، مدافع و حامي رهبري و ستاره درخشان روحانيت ، پس از سالها مبارزه بي امان ، پاداش مجاهدت هايش رادر تاريخ بيستم شهريور ماه 1360 گرفت و در محراب نماز جمعه تبريز پس از اقامه نماز جمعه به دست منافقين كوردل به شهادت رسيدند و پيكر پاكشان در جوار ملكوتي حضرت فاطمه معصومه (س) در شهر قم به خاك سپرده شد.
حضرت امام خميني (رض) در بخشي از پيامشان به مناسبت شهادت حضرت آيت الله مدني چنين مي نويسند:
... اين چهره نوراني اسلامي،عمري را در تهذيب نفس و خدمت به اسلام و تربيت مسلمانان و مجاهده در راه حق عليه باطل گذراند و از چهره هاي كم نظيري بود كه به حد وافر از علم و عمل و تقوا و تعهد و زهد خود سازي برخوردار بود...
چند نكته اخلاقي از زبان شهيد آيت الله مدني:
-امام هر فرماني بدهد بايد بدون چون و چرا آن را اطاعت بكنيم ، حتي اگر به ضرر جانمان هم باشد.
-تقوا اين است كه معصيت خدا را كنار بگذاريم و رابطه مان را با خدا محكم كنيم ، به خاطر اينكه تقوا جلوي بي بند باري را مي گيرد.
ودر آخر شعري از استاد شهريار در وصف شهيد آيت الله مدني:
آيت الله مدني هم از ما
گوهري بود نظيرش ناياب
پير هفتاد علي رغم مشيب
شير كوشايي و سرمشق شباب
چون درخشنده شهابي ليكن
چه شهابي كه گلاويز سهاب
او درخشنده تر از كوكب صبح
در شبي تيره تر از شر غراب
طاووسي بود بهشتي، ليكن
حمله اش حمله شاهين و عقاب
شفقي برق زد و غايب شد
به شتابي كه درخشنده شهاب
سر به محراب عبادت پر زد
طاير عرش به خون كرده خضاب
لج مولا علي اش نقش نگين
«اسدالله شهيد محراب»
خلوتي با ملك العرشم بود
جستم احوال شهيدان در خواب
خود صداي مدني بود كه گفت:
شهريارا «ولهم حسن مآب» .
«ياد و خاطره و راه دومين شهيد محراب و آخرين شهيد شهريور ، گرامي و پر رهرو باد .»
اميررضا محمّدي - تهران
منابع:
ضميمه ماهنامه فرهنگي،اجتماعي،سياسي فكه (ويژه نامه شهيد محراب آيت الله سيد اسد الله مدني - شهريور 90)
كتاب شهيد مدني/محمدعلي آقا ميرزايي/مدرسه.


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14