(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 25 شهریور 1391 - شماره 20306

داستان منظوم - بخش پاياني
حسنك و مهمانهاي ناخوانده
براساس خاطره اي از زندگي شهيد يوسف كلاهدوز
پاييز سرد
خيال بازگشت نيست
اين ناگزير بودن همان دوست داشتن توست
حكايت درياقلي در كتاب فارسي پايه ششم ابتدايي
دانش آموزان ايراني حكايت درياقلي را مي خوانند


داستان منظوم - بخش پاياني

حسنك و مهمانهاي ناخوانده

محمد عزيزي «نسيم»
دل كمبا مي خواست
صاحب شهر شود
با خيالي راحت
هر كجايي برود
¤
آرزوي كمبا
خط خطي شد ناگاه
سرطلايي آمد
بر سر مخفيگاه
¤
سر طلا از بالا
بال كمبا را ديد
تير آتشبارش
مثل باران باريد
¤
تيرها باريدند
تند و تيز از بالا
در دل مخفيگاه
منفجر شد كمبا
¤
از سر او برخاست
شعله هايي از دود
ابر دود و آتش
آرزوهايش بود
¤
منفجر شد كمبا
سر طلايي خنديد
تا جلوتر آمد
ميهمانها را ديد
¤
دكمه اي زد، پر زد
بر فراز آنها
تور خود را انداخت
بر سر مهمانها
¤
همه را بالا برد
شادمان و خندان
ميهمانها بودند
در هوا آويزان
¤
همه مي ترسيدند
همه مي لرزيدند
شهر را از بالا
نقطه اي مي ديدند
¤
سر طلايي مي رفت
در هوا با سرعت
چشمهاي سوبا
بود روي ساعت
¤
- «تيم شاهين اي واي
عصر، بازي دارد
من نباشم حتماً
تيم ما مي بازد!»
¤
سر طلا بالا رفت
از دل ابر گذشت
حسنك با خود گفت:
«حيف شد دره و دشت!»
¤
آه سرد حسنك
بر دل ابر نشست
ابر هم غمگين شد
دلش از غصه شكست
¤
حسنك گفت به او:
«آه! اي ابر سپيد
حرف من را برسان
تو به گوش خورشيد.»
¤
ابر از او پرسيد:
«از كجا مي آييد؟
شايد از سوي زمين
پيش ما مي آييد؟!
¤
حسنك پاسخ داد:
«ما اسيريم اينجا
سر طلا، دزديده
همه مان را يكجا
¤
من و حيواناتم
اهل نورآباديم
ولي افسوس امروز
توي دام افتاديم
¤
اين رفيقم سوباست
حالش اصلا خوش نيست
وقت بيداري و خواب
توي فكر بازي است.»
¤
ابر با باد ي رفت
سوي شهر خورشيد
رفت و رفت آن بالا
تا به خورشيد رسيد
¤
پيش خورشيد نشست
گفت: «اي چشمه ي نور!
ماجرايي ديدم
در هوا، وقت عبور.»
¤
ابر گفت و خورشيد
ماجرا را فهميد
ناگهان از آن دور
سر طلايي را ديد
¤
گفت خورشيد به ابر:
«وقت، وقت جنگ است
گرچه از جنگ، دلم
غصه دار و تنگ است.»
¤
بعد از آن فرمان داد:
«همه آماده شويد!»
زود آماده شدند
لشگر ابر سپيد
¤
گفت خورشيد قشنگ:
«رمز ما آزادي است
مقصد بعدي هم
در دل آبادي است.»
¤
سر طلايي آمد
ديد هر جا ابر است
ديد تنها مانده
در ميان بن بست
¤
ديد در رادارش
همه جا تاريكي است
به خودش آنجا داد
زود دستور «ايست»
¤
خواست او با تيرش
بزند سوبا را
اشتباهي او زد
توپ را آن بالا
¤
توپ او پنچر شد
پر زد آمد پايين
ناگهان شد بيهوش
كاپيتان شاهين
¤
حال سوبا بد شد
نگران شد حسنك
زود فرياد كشيد
خواست از ابر كمك
¤
تكه ابري نمناك
بال و پر زد آمد
حسنك زود آن را
بر سر سوبا زد
¤
چشم سوبا شد باز
حال او بهتر شد
گفت سوبا: «افسوس
توپ من پنچر شد»
¤
توپ من «ميكاسا»
هر كجا با من بود
چشمهايم با او
روز و شب روشن بود.»
¤
حسنك سوبا را
باز دلداري داد
توي اين غم او را
حسنك، ياري داد
¤
نور گرم خورشيد
از هوا مي تابيد
سر طلايي از ترس
در هوا مي لرزيد
¤
سر طلايي آنجا
تا كه شد آواره
بند تورش را كرد
با دهانش پاره
¤
ناگهان افتادند
همه ي مهمانها
گاو و بره، آن سگ
حسنك با سوبا
¤
ابر نرمي پر زد
بالها را واكرد
بالها را آرام
زير آنها گسترد
¤
ابر آنها را برد
تا كنار خورشيد
داشت خورشيد هنوز
در هوا مي جنگيد
¤
توي دست خورشيد
بود سر نيزه ي نور
عاقبت هم با آن
سرطلايي شد، كور
¤
پيش نور خورشيد
سر طلا شد خاموش
سر طلايي ناگاه
در هوا رفت از هوش
¤
او از آن بالاها
سوي پايين افتاد
توي دود و آتش
مثل كمبا جان داد
¤
گفت خورشيد:« اين جنگ
بود از لطف خدا
آن خداوندي كه
هست با ما هر جا!»
¤
ابرها آنجا را
از صفا پر كردند
از خداوند آنها
هي تشكر كردند
¤
توي چشم حسنك
اشك بود و شادي
«جانمي جان! داريم
مي رويم آبادي!»
¤
ابرها چون اسبي
بالدار و زيبا
اين براي حسنك
آن براي سوبا
¤
با حضور خورشيد
همه جا روشن بود
همه مي دانستند
لحظه ي رفتن بود
¤
ناگهان برد جلو
حسنك دستش را
يك گل زيبا كاشت
توي دست سوبا
¤
گفت سوبا: «اينجا
زندگاني زيباست
«دوستي شيرين است
گل زيبايي هاست»¤
¤
اسبها آماده
آمد از راه نسيم
حسنك رفت جلو
گفت: «بايد برويم»
¤
اشكهاي سوبا
صورتش را مي شست
گفت: «اين گل، حسنك
يادگاري از توست
¤
من ندارم چيزي
توپم افتاده
شايد آن بيچاره
در زمين جان داده
¤
پس مرا مي بخشي
اي گل خوشبويم
خوبي ات را هر جا
بروم، مي گويم!»
¤
روي اسبش حسنك
تا «خداحافظ» گفت:
توي چشمانش زود
چشمه ي اشك شكفت
¤
گاو و بره، سگ هم
روي قالي بودند
از غم ترسيدن
همه خالي بودند
¤
اسبهاي زيبا
شاد راه افتادند
چون كه مي دانستند
بعد از اين آزادند
¤ قسمتي از شعر
مصطفي رحماندوست
منبع: كيهان بچه ها
 


براساس خاطره اي از زندگي شهيد يوسف كلاهدوز

پاييز سرد

محسن بغلاني
ماه مهر از نيمه گذشته بود. در يك روز تعطيل زيبا و خنك پاييزي كه برگ هاي رنگارنگ درختان با نسيمي آرام رقصي زيبا در مقابل خورشيد به نمايش گذاشته بودند و گرماي مطبوع خورشيد آرامشي شيرين را براي همگان بوجود آورده بود، رعنا خانم بقچه لباس هاي زمستاني را از صندوقچه فلزي بيرون آورد تا با استفاده از اين روز زيبا، لباس هاي پشمي زمستاني را برروي طناب پهن كند تا نسيم پاييزي بوي تند نفتالين آن ها را با خود ببرد.
بقچه لباس ها را كه باز كرد، چشم حميد و محمود به يك نيم تنه قهوه اي رنگ زيباي پشمي افتاد كه درون آن پر بود از پرزهاي لطيف و بلند و دور آستين ها و يقه نيم تنه هم، با همان پرزهاي پشمي تزيين شده بود. حميد برادر كوچكتر گفت: اين كت مال منه ببين چقدر قشنگه!!! محمود گفت: نخير اين كت مال منه. بي خود صاحب اون نشو. اين اصلاً اندازه تو نيست، اينو من پارسال مي پوشيدم. حميد جواب داد: خيلي هم اندازه منه پارسال براي من بزرگ بود، مامان گفت تو بپوشي ولي امسال خيلي هم اندازمه. محمود گفت: اگر گذاشتم تو اونو بپوشي، اصلاً من بزرگترم و تو بايد حرف منو گوش كني. وقتي مي گم من مي پوشم يعني تو نبايد چيزي بگي. حميد گفت: خيلي زرنگي چرا هرچي خوبه بايد مال تو باشه و... خلاصه اين نيم تنه عاملي براي لجبازي دو برابر و بگومگوي آن ها شد.
رعنا خانم كه حسابي مشغول كار بود اول مدتي تحمل كرد ولي پس از اين كه ديد بحث دو برادر بي دليل ادامه پيدا كرده با صدايي خشك و تحكم آميز گفت: خيلي خوب، ديگه بسته، شما بايد از خودتون خجالت بكشيد. مثلاً شما دوتا برادريد.
حميد و محمود درحالي كه سرشان را پايين انداخته بودند، با غيظ به هم نگاهي كردند. چند دقيقه گذشت و بچه ها هنوز از هم دلگير بودند. رعنا خانم به آشپزخانه رفت. و بعد از چند دقيقه با يك سيني چاي و بيسكويت به اتاق برگشت و به پسرها گفت: بچه ها بياييد چاي و بيسكويت بخوريم. مي خوام يه قصه براتون بگم. حميد و محمود با خوشحالي از اين كه مادر، آن ها را بخشيده است دويدند و كنار مادر نشستند و شروع به خوردن كردند. رعنا خانم قصه خودش را اين طوري شروع كرد:
يكي بود يكي نبود. غير از خداي مهربون هيچ كس نبود. سال ها قبل در اين شهر و اين محله پسر بچه اي هم سن و سال الآن شما زندگي مي كرد. اسم اون پسربچه يوسف بود. يوسف از همون بچه گي خيلي دل نازك و مهربون بود. بعضي وقت ها آرزو مي كرد كه پول زيادي داشت تا با اون بتونه به مردم فقيري كه مي شناخت يا در كوچه و خيابان مي ديد كمك كنه.
قديم ها يعني زمان كودكي ما، زمستون ها خيلي سردتر از زمستون هايي كه الآن داريم، بود. خوب جمعيت كم تر بود، ماشين و كارخانه كم تر بود. مردم هم اين همه وسايل نداشتن. با لباس گرم و يه كرسي كه روش يه لحاف بزرگ مي انداختن، خودشونو گرم مي كردن. زمستون هاي قوچان هم كه خيلي زود شروع مي شد، حالا هم نسبت به شهرهاي ديگه همين طوره. توي پاييز، وقتي چوپون ها گوسفندهاي پروارشونو قبل از اين كه خورشيد چهره زرد و رنگ پريده خودشو در پشت كوه ها قايم كنه از چرا برمي گرداندن، مي شد حدس زد كه اون سال زمستون خيلي زود شروع مي شه و خيلي هم طولاني و سرد خواهد بود.
يه سال زمستون خيلي زود شروع شد و خيلي هم سرد بود. اون سال هنوز از پاييز يك ماهي مانده بود ولي نم نم بارونش به گلوله هاي برف تبديل شده بود. يوسف صبح زود از خانه بيرون رفت تا به مدرسه برود. اون روز سوز سرما مثل يك سوزن كه توي پارچه فرو ميره به مغز استخون آدم مي رسيد. يوسف كه يك نيم تنه پشمي تنش كرده بود، بچه هاي زيادي رو مي ديد كه گالش و چكمه هاي لاستيكي به پا كرده بودند و لباس هاي گرم پشمي پوشيده بودن .
با سرعت به طرف مدرسه مي رفتن تا زودتر برسن. آن ها كه وضع بهتري داشتن يك كت يا يك نيم تنه اي پوشيده بودن و چكمه هاشون پرزهايي مثل پشم سفيد داشت. آن زمان ها مردم كفش نمي تونستن بخرن و بيشتر از كفش هاي لاستيكي استفاده مي كردن كه به آن گالش مي گفتن. توي آن سوز و سرما، يوسف پسر بچه اي هم سن و سال خودش رو ديد كه لباس گرم مناسبي نداشت و از سرما مي لرزيد و تندتند راه مي رفت. خوب كه دقت كرد پسربچه رو شناخت. از وضع خانوادگي پسر خبر داشت. مي دانست كه به دليل بيماري و بيكاري پدرش وضع خوبي ندارند. به سرعت به طرف او رفت. سلامي كرد و با او همراه شد. دقايقي بعد وقتي به مدرسه رسيدند، نيم تنه پشمي تن پسربچه بود.
بعدازظهر وقتي يوسف به مغازه عموش رفت تا كار كنه، عموش پرسيد: تو چرا امروز لباس گرم تنت نيست؟ يوسف چيزي نگفت. عمو پرسيد: نكنه توي مدرسه جا گذاشتي؟ باز يوسف جوابي نداد. عمو گفت: يوسف جان به عمو بگو چه اتفاقي افتاده، نترس من با پدرت صحبت مي كنم. يوسف گفت: عموجان يه دوستي دارم وضع مالي خوبي ندارن و چون لباس خوبي نداشت ترسيدم سرما بخوره كتم رو به او دادم، آخه من يك پوستين هم دارم، اين طوري دوستم هم يك لباس گرم داره. عمو پيشوني يوسف رو بوسيد و گفت: اميدوارم عاقبت به خير بشي پسرم. ولي يوسف هنوز در فكر دوستش و بچه هاي ديگه اي بود كه لباس گرم نداشتن و او نمي توانست براي آن ها كاري بكند. حالا شما دوتا داداش داريد سر يك كت كه دوساله استفاده مي شه دعوا مي كنين؟
بچه ها سرشونو پايين انداخته بودن و به حرف هاي مادر فكر مي كردند. تا اين كه محمود سرش را بلند كرد. گفت: مامان ما تصميم گرفتيم نوبتي از كتمون استفاده كنيم. و مادر خوشحال از قصه اي كه تعريف كرده بود گفت: من هم تصميم گرفتم تا يه كت ديگه مثل همين براتون بخرم. به شرطي كه هيچ وقت قصه يوسف را فراموش نكنين.
انتخاب از كتاب قصه هاي شنيدني از بچه هاي خوب
ناشر: مؤسسه فرهنگي، هنري قدر ولايت


خيال بازگشت نيست

باهم بنويسيم
اين كه نوشتن بعضي وقت ها خيلي به كار مي آيد را خود شما بهتر از من مي دانيد.گاهي وقت ها حرف هايي هست كه نمي شود به زبان آورد و بايد نوشتشان روي يك برگه ي كاغذ.اين روزها البته پاي كامپيوتر ها به همه چيز باز شده و جاي «قيژ قيژ» ملايم ساييده شدن قلم روي كاغذ را «تق تق»صفحه كليد گرفته. اما چه با قلم بنويسي چه با صفحه كليد كامپيوتر ، آن چيزي كه مي نويسد نه دستانت كه تفكرت است.
هنوز كه هنوز است ، قرص و كپسولي براي نويسنده شدن اختراع نشده. هيچ راه ميانبري نيست تا كسي نويسنده بشود.از توي كلاس ها نويسندگي هم تا حالا نويسنده اي در نيامده ، مگر اين كه طرف قبل از آن هم نويسنده بوده باشد.
براي بهتر نوشتن ، فقط يك راه وجود دارد.«خواندن و نوشتن».هر كدام از اين ها به تنهايي راه چاره نيست.اين دو فقط وقتي مي توانند نويسندگي شما را بهبود بخشند كه با هم به كار بسته شوند. هم بايد خواند ، تا قواعد نوشتن را ياد بگيري و هم بايد نوشت تا آن چه ياد گرفته اي تمرين كني.
سر همين حرف ها بود كه تصميم گرفتيم توي هر شماره با هم تمرين نويسندگي كنيم.خواندنش را قرار است خودتان توي خانه انجام دهيد و براي ما بفرستيد كه چه خوانده ايد و كمي هم درباره اش بنويسيد تا اگر مناسب بود در بخش معرفي كتاب نوشته تان را چاپ كنيم. بخش نوشتنش را هم مي خواهيم با هم پيش ببريم.يعني اينكه هر شماره موضوعي را مي گذاريم وسط و شما تا شماره بعد وقت داريد در مورد آن بنويسيد و براي ما بفرستيد. ما هم اينجا همه ي نوشته ها را مي خوانيم ، چند تا از بهترين ها را چاپ مي كنيم و به آن هايي كه نوشته هايشان مي تواند بهتر شود ، راهنمايي هايي مي كنيم.
براي اولين «با هم بنويسيم» تصميم گرفتيم در مورد «كلاس اول» بنويسيم.اين كه سال اول دبستان چطور گذشت ، چه خاطراتي از آن دوران توي ذهنتان مانده و ...
براي نمونه و اين كه دستتان بيايد چگونه و در مورد چه چيزهايي مي توانيد بنويسيد ، نوشته ي زير را كه «جلال فيروزي» عزيز با عنوان «خيال بازگشت نيست» نوشته بخوانيد. سعي كنيد جوري بنويسيد كه خودتان دوست داشته باشيد و از خواندنش لذت ببريد. منتظر
نوشته هايتان هستيم.
خيالي نيست كه چه باشد؛ هر چه هست تعلق خاطري ست كه تو را يكشبه به فضايي ديگر مي كشاند و حالت را دگرگون مي كند. كافي ست كه دلشوره اش را با خنده مهمان خاطرت كني تا يادت آيد تو هم دل توي دلت نبود كه تجربه اش كني. اصلا شايد حس مبهمي بود كه يك پايت مي رفت و يك پايت نمي رفت. شايد آن شب براي تو خيلي تيار نبود. شايد جبر خانواده ات بود كه زودتر بخوابي. تو هم از فرداي نيامده خبر نداشتي. برايت ترس بود يا شوق؟ تلخ بود يا شيرين؟ شب بود يا روز؟ اميد بود يا آرزو؟ نكند اتفاق اينها دل داغونت كرده بود.
اول ابتدايي را مي گويم. يادت كه هست! نكند تو را هم از سرشب خون به جگر كرده بودند. يك دريا دلشوره روي دلت تلنبار كردند كه چه؟ كه زودباش حمام برو فردا بايد مدرسه بروي. لباس هايت آماده هست ؟ فردا مدرسه مي خواهي بروي ها. موهايت را شانه بزن نشكند. زودتر بخواب پدر سوخته فردا مدرسه داري! آن شب فال كلنجار رفتن كسي با پدر و مادرش نيست. والاه!
نكند تو هم صبح زود دست مادرجان را گرفتي و با راه مدرسه آشنا تر شدي؟ - ولي خودمانيم ها، تو كه حس ات اينقدر مبهم نبود؛چون پيش دبستاني را تجربه كرده بودي. خوش گذشت خيلي- يك چشمه از برگ خاطرات تو؛ صبحانه گرم خانه و خنكاي اول صبح بيرون
دندانگير بود. و گنجشكي كه زير چتر خورشيديك تكه نان باگت به نوك گرفته و يكهو به درخت پر مي گيرد!
چقدر زود به درس آش رسيديم و آش خورديم؛ آن هم در مدرسه! ياد نخود لوبياهايي كه توي كيسه داشتيم بخير. ياد كاردستي هايي كه با نخود لوبيا و چسب مايع درست مي كرديم بخير؛ شكل حروف الفبا را مي گويم. همان موقع كه صداي نرم گچ روي تخته سياه بود و خرت خرت مداد مشكي روي كاغذ.- راستي، تو هم مثل من وقتي مي خواستي حرف «لام» بنويسي ناجور مي نوشتي! پريشان و پر پيچ و تاب! حرف «نون» بود يا نعل اسب از جنگ برگشته!
آن موقع كه چند كلمه بارمان شد هوايي شديم. هوس اينكه روزنامه دست بگيريم و با مداد رنگي دور كلمه هايي كه بلديم خط بكشيم. يا اسم هايي كه مي توانستيم در تيتراژ فيلم ها بخوانيم با صداي بلند به همه بگوييم. فيلم ديدن را زهرشان مي كرديم! همه اينهايك طرف، سنگ لوبيا داغ را به سينه زدن هم همان طرف! رنگ و لعابي كه زنگ هاي تفريح ليوان آب خوري مان را از قاب پنجره تو مي برديم و توي آن يك ملاقه لوبيا مي ريختند. بعد بايد صبر مي كرديم تا خنك شود و همانطور با ليوان سر مي كشيديم. با اينكه مدرسه مان زياد كلاس داشت ولي كلاس كسي پائين نمي آمد! بعضي وقتها هم شير داغ بود. فكر كنم اينها ليواني پنجاه تومان بود!
زنگ ورزش هم كه همه با دمشان گردو مي شكستند. دنياي پسرانه اصيل ! در خانه هم هوايي ديگر بود. چقدر توي سرشان مي زدند تا درس را حلوا حلوا كنيم و روي سرمان بگذاريم! نه كه بحث فرار و تفهيم شدن باشد ها، نه؛ بحث جا افتادن مطلب بود! همين بحث جا افتادن ها بود كه نمره نوزده و نيم ديكته گونه هايمان را آبياري كرد! چون به خيالمان نوزده و نيم نمره خيلي پائيني بود. خيلي!
باد پائيزي و برگهايي كه در هواي خدا، پرواز مي كردند. سر راه مدرسه و پا زدن به سنگي، قوطي نوشابه و دوغي و چيزي، جمله هميشه آشناي «درستان كجاست؟» از همقدم راه مدرسه، دلشوره حين تصحيح برگه امتحان و فلان آفرين هاي بعد آن، مشق هاي شب- ا مي بخشيد مشق هاي عشق-، دو مداد به دست گرفتن و صداي تعويض رنگشان، نقطه هاي قرمز كه رو سينهي سپيد كاغذ مي كاشتيم، مدادهايي كه دو سر مي تراشيديم تا موقع امتحان كم نياوريم، شر شر باران و زنگهاي تفريح، مراسم صبحگاه و صف ديرآمده ها، روزهاي برفي و سينه كش كوچه، تمرين املا در خانه، شوق نوشتن اسم و فاميل خودمان، شوق نوشتن... . همه گذشت. همه آنروزهايي كه ميوه خاطراتش را هيچ زمستاني چروكيده نمي كند. ميوه هايي كه با مصرفشان تمام نمي شوند و با اينكه پائيزي اند اما رنگ پاييز به تن نمي گيرند.
همه مثل دورانهاي بعدي. بي كه غباري از غصه بر دل جا خوش كند. حتي خوشحال از اينكه روي بال فرشته ها جا پايمان هست! روزهايي كه حسرتشان را نبايد خورد، بلكه با تمام كودكي اش بايد درس گرفت كه همان شوق و ذوق يادگيري، هميشه در دلمان زنده باشد. همان حس ديدن معلم و برپا و پشت ميز شاگردي نشستن . نشستن تا اينكه شايد روزي پشت ميز استادي نشست. همان حس كمك به بغل دستي ات. همان حس كه اگر كسي عقب افتاد، دفترت را جلويش بگيري تا بنويسد.
آن موقع كلاس اول بود؛ شروعي كه خيلي چيزهايش نبايد به پايان برسد!
محمد حيدري و جلال فيروزي


اين ناگزير بودن همان دوست داشتن توست

مقصد تويي. تنها خودت. و تمام آدم ها و اتفاق هاي راه، وسيله اند تا هرچه راحت تر به مقصد برسيم. گاهي فراموش مي كنيم. اصلا يادمان مي رود براي رسيدن به چه هدفي آغاز كرده ايم راه را. و درست غم انگيزترين لحظه همين جاست. همين جايي كه در دل يكي از اتفاق ها يا در كنار يكي از آدم هاي بين راه مان مي مانيم و انتهاي راه را به كل فراموش مي كنيم.
تو آن لحظه نگاهمان مي كني. بي شك آسمانت را پر از غوغاي ابرها كرده اي و ما را در انتظار يك باران مي بيني. و ما ابري مي شويم و ابري مي مانيم چرا كه هميشه ماندن در اتفاقات زميني، غم كوچكي را در ما برمي انگيزاند.
ما زميني هستيم و گريزي از اين غم هاي كوچك و بزرگ نداريم. آسمانت را مي باراني ما اما ابري مي مانيم. چرا كه مقصد را گم كرده ايم بي آنكه بدانيم.
و تو اگر مشتاق راه افتادن دوباره ي ما باشي، چاره اي جز سفر نيست. وقتي بگويي «بيا» ما در راه هستيم. در كنار اتفاقات و آدم هاي اين مسير فقط فرصت داريم چند دقيقه كوله مان را زمين بگذاريم و شايد با آنها چاي بنوشيم و ناگزيريم دوباره در جاده باشيم. چرا كه تو خواسته اي و اين ناگزير بودن، همان دوست داشتن توست. همان دوست داشتن دوسويه كه از جانب تو بي انتهاست...
مي دانم داشتن تو داشتن تمام دنياست و دوست داشتنت ما را از دوست داشتن هاي «زميني» معاف مي كند و اين را هم مي دانم كه دوست داشتن تو آغاز تمام خوشبختي هاست. اما مي ترسم. پاي عمل كه باشد مي ترسم...
بس كه محدودم من. بس كه كوچكم. بس كه ناپخته ام. به من محبتت را ياد بده. نمي خواهم آدم «حرف هاي شيرين» باشم. مي خواهم پاي عمل هم همان آدم باشم.
خيال نكنم خيلي راه باشد چرا كه با همه ي اينها دوست داشتن تو را به دنيا نمي دهم. مي بيني؟ هنوز خاطره اي از آسمانت دارم. هنوز در زمين گم نشده ام. هنوز هم يادم مي ماند گاهي سرم را بالا بگيرم و نگاه هاي تو را نفس بكشم.
زرنگي نمي كنم اگر هم تو را مي خواهم هم آدم هاي دنيايت را. اسمش را زرنگي نمي گذارم. اسمش انتخاب نكردن است. اصلا اسمش جرات نداشتن است. مي دانم بايد دل به دريا بزنم و يكي را انتخاب كنم.همه ي اين ها را مي دانم...
پس ابتداي راه نيستم. كوله ام را آورده ام و بارها كنار اتفاقات و آدم ها، مدتي مانده ام اما دوباره به راه افتاده ام و به هيچ «زميني» اي دل نبسته ام. پس لابد مي توانم. به من ياد بده. خودت را برايم ساده تر كن. اصلا منتظر اشاره ات هستم. بگو «مقصدت منم» تا بي پروا دل به دريا بزنم...
ياسمن رضائيان
 


حكايت درياقلي در كتاب فارسي پايه ششم ابتدايي

دانش آموزان ايراني حكايت درياقلي را مي خوانند

اگر درياقلي نبود، من نبودم، تو نبودي و شايد همه ما... اگر درياقلي نبود آبادان هم نبود، ذوالفقاري هم نبود، خانه ما هم نبود... حالا حكايت رشادت مرد اوراقچي دوچرخه سوار كه نه كيلومتر را ركاب زد تا آبادان سقوط نكند به كتاب درسي پايه ششم ابتدايي آمده و دانش آموزان ايراني از اين پس حكايت او را با هم مرور خواهند كرد.
به گزارش پايگاه خبري سوره مهر، حكايت درياقلي سوراني
به عنوان ناجي آبادان از سال تحصيلي جديد به عنوان درس چهاردهم فارسي پايه ششم ابتدايي انتخاب شد تا دانش آموزان با دلاورمردي اين قهرمان آشنا شوند.
در اين درس، درياقلي به عنوان يكي از دلاورمردان دوران دفاع مقدس معرفي شده كه در نخستين ماه هاي جنگ تحميلي با فداكاري شگفت انگيز خود مانع سقوط شهر آبادان شد و در ادامه داستان رشادت او در خبردار كردن نيروهاي ايراني از تهاجم عراقي و حمله به آبادان آمده است.
داستان «اگر درياقلي نبود» يكي از هفت داستان «داستان هاي شهر جنگي» نوشته حبيب احمدزاده است كه توسط خود احمدزاده به اثري مستند سينمايي با نام «بهترين مجسمه دنيا» و با زمان 75 دقيقه به تصوير كشيده شده كه در بخش مسابقه مستند جشنواره سينمايي فجر شركت خواهد داشت.
علاوه بر مستند «بهترين مجسمه دنيا »، فيلم سينمايي «شب واقعه» نيز با موضوع درياقلي روي پرده رفته است. همچنين اين داستان تاكنون به زبان هاي عربي، انگليسي و فرانسه ترجمه شده است.
گفتني است«داستان هاي شهر جنگي» برنده بهترين كتاب سال دفاع مقدس در بخش داستان كوتاه در سال 78 و برنده رتبه اول بهترين كتب 20 سال داستان نويسي دفاع مقدس در سال 79 شده است.
 


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14