(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 16 مهر 1391 - شماره 20325

شرم يك شهيد از خدا
داروسازي در اسارت
صبح زود...
16 لباس روي هم پوشيد تا به جبهه برود!
دكتر من توي قبرستان است
معرفي كتاب


شرم يك شهيد از خدا

شهيد سيد محمود موسوي از شهداي يگان ويژه نيروي زميني سپاه (صابرين) است كه سال گذشته در درگيري با گروهك تروريستي پژاك در ارتفاعات شمال غرب كشور به شهادت رسيد.
اين شهيد بزرگوار اهل استان مازندران شهر بابل بود كه به دليل موقعيت شغلي مجبور به مهاجرت به تهران شد.
واكنش پدر اين سردار شهيد به خبر شهادت فرزندش جالب است. آنجا كه مي گويد:
«از افتخاراتم اين است كه قبلا مي گفتند سيد محمود، فرزند فلاني اما الان مي گويند فلاني، پدر شهيد سيد محمود موسوي است.»
متن زير وصيتنامه عقيدتي - سياسي مجاهد شهيد سيد محمود موسوي است:
به نام الله پاسدار حرمت خون شهيدان
سلام بر حضرت محمّد رسول خدا، سلام بر اميرالمؤمنين علي (ع) ،سلام بر فاطمه زهرا(س) ، سلام بر ائمه معصومين، سلام بر امام حسن مجتبي(ع) غريب مدينه، سلام بر سالار شهيدان اباعبدالله الحسين، سلام بر قبرستان بقيع، سلام بر كاظمين، سلام بر مشهد مقدّس، سلام بر سامراء مقدّس، سلام بر فاطمه معصومه و بر علماي قم، سلام بر شاه چراغ، سلام بر بهشت زهرا، سلام بر بهشت رضا، سلام بر همه شهدا از صدر اسلام تا كنون.
اين وصيّت نامه را در حالي مي نويسم كه عازم مأموريت دشواري هستيم، اميدوارم انشاءالله با پيروزي عزيزان روح الله و سيدعلي به انجام برسد.
يا رب! در نگاه دوستانم مي نگرم در حالي كه اشك در چشمانشان حلقه زده، با يكديگر وداع مي كنند، چون هيچ كس نمي داند چه كسي مي ماند و چه كسي به ديدار معشوق مي شتابد.
خدايا! نـمي دانم وقتي كه مرگ به سراغم مي آيد، من در چه حالي هستم، اما خدايا! دوست دارم در آن حال، لبهايم به ذكر يا زهرا(س) مشغول باشد و دلم از نور محبّت علي و فرزندان علي(عليهم صلوات الله) لبريز باشد. خدايا! در دلم تقاضايي است كه نمي توانم آن را بر زبان آورم و آن تمنّاي شهادت است. خدايا آيا من لايق شهادت هستم؟
خدايا! شرم دارم از اينكه بگويم شهادت را نصيب شخصي مثل من گرداني، زيرا شهدا، همه چيزشان خدا بود و من هنوز به آنجا نرسيدم.
خدايا! شايد گناهانم موجب شده است تا در خواستم به عرش نرسد. پس خودت به من فرصت توبه عطا فرما.
خدايا!دستانم خالي است.
خدايا پس از سنگيني سي سال عمر به هدر رفته، اكنون احساس مي كنم سبك شده ام.
خدايا! نمي دانم حكمتت چه بود كه مرا از شمال به تهران كشاندي و همسري مهربان و فرزندي سالم به من عطا كردي. حال من چگونه شكرت را بجا آورم؟
خدايا! از تو مي خواهم همسر و فرزندم و تمامي خانواده ام را عاقبت به خير نمايي.
وصيتي به خانواده ام:
پدر ومادر مهربانم، برادران وخواهرم، از اينكه زود از ميان شما رفتم معذرت مي خواهم، تقديرخدا چنين بود. به هرحال، خداوند روزي ما را به دنيا آورد و روزي نيز ما را از اين دنيا مي برد و الان وقت رفتن من بود. شما را به خدا مي سپارم و از خداوند مي خواهم به شما صبر جميل عطا فرمايد.
سلام مرا به همه دوستان و آشنايان برسانيد و به آنان بگوييد: اسلام و انقلاب بايد به دست آقا امام زمان(عج)برسد. براي رسيدن به اين مقصد، بايد از تمام خطر ها و موانع عبور كرد، هر چند در اين راه ممكن است خون جواناني ريخته شود و جان عزيزاني نثار گردد وسهم كوچكي از اين جهاد هم نصيب ما بشود.
سفارشي به همسر مهربانم:
شما واقعا براي من همسري كرديد، اما من نتوانستم همسري شايسته براي شما باشم، عذرم را پذيرا باش. از خداوند مي خواهم كه به شما صبر عطا فرمايد.
همسر مهربانم!هميشه پشت سر رهبر قدم برداريد، چون سخنان رهبر بدون ترديد حق است، پس بعد از من، همه هم و غم شما ولايت باشد. به دخترم بگوئيد همواره در خط رهبري باشد و هيچگاه پشت ولايت را خالي نكند.
همسر مهربانم! دوست دارم دخترم در شمال معلم قرآن شود و به بچه ها درس قرآن بدهد. از شما خواهش مي كنم در اين باره كوتاهي نكنيد.
در مراسم تشييع من گريه نكن، چون دوست دارم با استقامتت، دشمنان را به گريه اندازي.
سخناني چند با دخترم:
1- دخترم! بايد با ديگران فرق داشته باشي، يعني از نظر ادب، شخصيّت، متانت، معنويت و از نظر علمي به درجات عالي برسي.
2- قرآن را از مادرت بياموز.
3- از همه مهم تر اينكه به مادرت احترام بگذار، زيرا مادرت در تمام سختي ها با تو بوده است؛ با گريه ات گريه و با خنده ات خنده مي كرد. مواظب مادرت باش، من هم براي شما دعا مي كنم.
وصيّتم به دوستان و آشنايان:
همه ما روزي به دنيا آمده ايم و روزي هم از اين دنيا مي رويم. خوشا به حال آن كس كه پاك آمد و پا ك مي رود. در اين دنياي فاني اگرشما فردي خوب باشيد حتما خوب از اين دنيا مي رويد، اما من با اين كوله بار گناه نمي دانم چگونه از دنيا خواهم رفت. اميدوارم انشاءالله با دعاي شما، سبك بال به عالم ديگر رفته و از عذاب قبر نجات يابم.
اي دوستان !
فريب دنيا را نخوريد، زيرا اين امر،مانع خير اخروي مي شود. پس در همه حال سعيتان به دست آوردن خير اخروي باشد.
كلامتان كلام رهبر باشد و از زبان او بشنويد، چون كلام و زبان رهبر، كلام و زبان آقا امام زمان(عج) است، پس هميشه حامي و پشتيبان رهبر باشيد؛ زيرا دل رهبر به شما خوش است وهمواره براي سلامتي او دعا كنيد.
به پدر و مادرتان احترام بگذاريد و دستشان را ببوسيد، چون با دعاي آنان زندگي شما خوب خواهد شد.
به روحانيّت احترام بگذاريد، زيرا آنان حافظان اسلامند. دشمنان از جدايي مردم و روحانيت خوشحال مي شوند، پس دشمنان را با پيروي از روحانيّت، ناراحت كنيد.
اگر مي خواهيد از فتنه آخرالزمان در امان باشيد، فقط پشت سر ولايت فقيه باشيد.
خانواده شهدا را فراموش نكنيد و براي آنان دلگرمي باشيد. با حضورتان در تمامي صحنه ها و راهپيمايي ها و شركت در مراسمات ديني و مذهبي، پشتيباني خود را از نظام اعلان نـموده و موجب يأس و نااميدي دشمنان شويد.
در پايان از همه شما التماس دعا دارم، محتاج دعاي شما هستم. از دوستان و آشنايان حلاليّت بطلبيد.
رفيقان مي روند نوبت به نوبت خوشا روزي كه نوبت بر من آيد...
ساحت روح خدا عرض ارادت مي كنم
با علمدار ولايت باز بيعت مي كنم
رهبرم سيد علي گر خواهد از من جان و سر
سر به پايش مي نهم غسل شهادت مي كنم
خداحافظ
سيد محمود موسوي
¤
به روايت خانم «فاطمه رجب نسب» همسر شهيد
وقتي به مأموريت مي روي 10 سال پير مي شوم
من و محمود از سال 1382 با هم نامزد كرديم و در سال 1384 زندگي مشترك مان آغاز شد. از همان ابتداي ازدواج، ايشان به مأموريت هاي بلندمدت 20 روزه مي رفتند حتي در چند روز مرخصي كه براي استراحت به تهران مي آمدند، مشغول آموزش هاي سخت نظامي بودند و خيلي زود فرصت مرخصي ايشان تمام مي شد. بارها به سيد محمود گفته بودم كه وقتي شما به مأموريت مي رويد، سختي دوري از شما و اضطراب اينكه مبادا اتفاقي براي شما بيفتد، من را 10 سال پير مي كند.
از ابتداي ازدواج، بنده با نحوه كار و سختي وظيفه شان آشنا بودم، اما چند عامل مرا بر تصميم ازدواج با ايشان مصمم مي كرد. اينكه از نظر معنويت در سطح بالايي قرار داشتند، هرگز به زرق و برق دنيا دلبستگي نداشتند و بسيار اهل عبادت و بي ريا بودند.
ويژگي ديگر ايشان اين بود كه بسيار مهربان بودند. اصلاً اهل دل شكستن نبودند. حتي اگر كودكي از وي چيزي مي خواست، جواب رد نمي داد. يك روز به خاطر دارم كه سيدمحمود «صديقه سادات» دختر كوچك مان را با موتور به گردش برده بودند. در آن هنگام بچه هاي ديگري كه در محوطه شهرك مشغول بازي بودند، از او خواسته بودند كه آنها را نيز سوار موتور كند. شهيد با وجود آنكه از سر كار آمده و خسته بود، اما دل بچه ها را نشكسته بود و از ساعت 9 تا 11 شب به نوبت همه بچه ها را سوار موتور كرده بود.
زماني كه خبر شهادت ايشان را شنيدم، فقط احساس كردم كه ديگر در اين دنيا نيستم. آن لحظه غيرقابل تصور بود. هميشه با اميد به اينكه، ايشان از مأموريت باز مي گردد، دوري شان را تحمل مي كردم اين بار نيز بازگشتند، اما با پيكري خونين.
شهادت سيد محمود، الهي بود
به يقين شهادت ايشان لطف الهي است كه شامل شان شده، اما دوري ايشان براي بنده و فرزند خردسال مان خيلي سخت است. هر كجاي اين خانه را كه نگاه مي كنم حضورش را احساس مي كنم. تحمل درد فراغ ايشان برايم بسيار سخت است. صديقه نيز دل تنگ پدرش است هر وقت عكس او را مي بيند، بي تابي مي كند، اما نمي داند كه ديگر نمي تواند در آغوش مهربان پدر آرام گيرد.
سفارش هميشگي ايشان به بنده، تبعيت از ولايت بود. حتي او در وصيت نامه اش نيز به دخترش كه خردسالي بيش نيست، سفارش كرده كه اگر مي خواهي از فتنه آخرالزمان در امان باشي، تابع ولايت باش. با اطمينان مي توانم بگويم سيد محمود شهيد ولايت شد. هر لحظه از زندگي و ذكر او صحبت از ولايت بود و بالاخره او به آرزوي والايش كه همانا شهادت در راه ولايت بود، رسيد.
تنها دلخوشي ام ديدار رهبر است
بنده به عنوان فرد كوچكي از خانواده شهدا، انتظار خاصي ندارم، اما تنها دل خوشي و آنچه كه مايه آرامشم مي شود، اين است كه به ديدار رهبر معظم انقلاب بروم. ديدار ايشان پس از شهادت «سيدمحمود» تنها چيزي است كه مي تواند در دلم نقطه اي از اميد را روشن كند.
خون سيدمحمود پيش كشي است به آستان ولايت. اميددارم كه آقا ما را پذيرا باشد و اين را به يقين بداند كه اگر سيدمحمود امروز نيست، اما آرمان و اهدافش همچون تكليفي بر دوش من و فرزند خردسالش است.
دو خاطره
يه شب سيد محمود خسته بود تصميم گرفت اون شب زيارت عاشورا رو نخونه. وقتي خوابيد تو خواب يكي از رفقاي شهيدش به اسم شهيد صيادي رو مي بينه كه به ايشون مي گه سيد محمود چرا زيارت عاشورا رو نخوندي و خوابيدي؟! شهيد سيد محمود همون لحظه از خواب بيدار ميشه و زيارت عاشورا رو مي خونه.
(راوي: همسر شهيد)
تعريف مي كرد كه براي يك برنامه آموزشي با گروهي به پياده روي 24 ساعته در يكي از كوه هايي كه از قبل هيچ شناختي به راه هاي آن نداشتيم رفته بوديم كه من از فرط خستگي مقداري خوابيدم و گروه متوجه به خواب رفتن من نشد و همه رفتند و من جا ماندم.
با طي كمي از مسير به دو راهي رسيدم. در حالي كه وحشت كرده بودم و فرياد مي كشيدم ناگاه حس كردم بانويي شانه هاي مرا گرفت و مرا به طرفي هل داد كه آن راه هماني بود كه گروه از همان گذشته بود...
شهيد سيد محمود موسوي يكي از افرادي بود كه يكبار در مبارزه با گروه تروريستي ريگي به چند قدمي ريگي رسيده بود اما متاسفانه بدلايلي ريگي خبردار شد و از صحنه گريخت.
شهيد موسوي يكي از معدود نفراتي بود كه در ماشين مقام معظم رهبري، ايشان را در بازديد از مناطق زلزله زده بم همراهي مي كرد.
(راوي: امام جمعه گتاب شهرستان بابل)
 


داروسازي در اسارت

تاريخ سراسر افتخار جنگ تحميلي عراق عليه ايران، مملو از خاطرات تلخ و شيرين و جانفشاني هاي رزمندگان غيور ايران اسلامي است.
گردان 808 پياده مركز آموزش 05 كرمان از واحدهاي موفق در دوران جنگ تحميلي است. مطلب زير خاطره ايي از »ستوان يكم آزاده جانباز منصور قشقايي« است كه در كتاب »حماسه جاويد« به نگارش در آمده است.
شب هنگام بود كه وارد يكي از پادگان هاي هوانيروز در خاك خود عراق شديم. تا صبح با همان حالت دست و پاي بسته داخل آيفا بوديم. خستگي و مخصوصاً تشنگي ما را بسيار اذيت مي كرد و وقتي كه به سرباز عراقي گفتيم كه آب مي خواهيم داخل يك حلب كثيف و كهنه برايمان آب آورد.
وقتي هم حلب آب را جلوي دهانمان مي آورد كه آب بخوريم سريع آن را به عقب مي كشيد. به هر حال با كلي آزار و اذيت و بدبختي توانستيم كه مقداري آب بخوريم.
صبح كه شد عراقي ها با كمك يكي از «منافقين» كه فارسي زبان بود شروع به يادداشت كردن اسامي ما كردند. بعد از اين كار دوباره ما را سوار آيفا كردند و به اردوگاه «شماره 18 بعقوبه» منتقل كردند.
زماني كه به اردوگاه رسيديم ما را به داخل سوله بزرگي كه پر از اسراي ايراني بود، بردند. اوضاع داخل سوله، به خصوص از لحاظ بهداشتي، بسيار بد و اسفناك بود. به گونه اي كه تمامي اسرا مي بايستي همه كارهاي روزمره خود را ـ اعم از غذا خوردن، استراحت كردن و حتي دستشويي و رفع حاجت ـ در داخل سوله انجام مي دادند. بدتر از همه گرماي هواي بود، زيرا فصل تابستان بود و داخل سوله در تمام طول روز مثل كوره داغ داغ مي شد.
اسرا براي رهايي از گرما، تمامي لباس هاي شان را در آورده و فقط يك شلوار به تن مي كردند. گاهي اوقات از شدت گرما، اسرا خودشان را با آب لجني كه عراقي ها در يك گوشه سوله ريخته بودند، خنك مي كردند.
سه ماه را با تمامي اين اوضاع و احوال در آن سوله بوديم تا اينكه دوباره ما را به سوله ديگري كه تازه ساخته شده بود منتقل كردند. آنجا تازه به هر يك از اسرا لباس هايي به نام »بله« با دو تا پتو دادند. از آن به بعد هر يك از اسرا مي توانست در طول 24 ساعت، يكبار به دستشويي هايي كه ساخته بودند، برود.
شايد باور نكنيد، ولي من در تمام طول اسارتم حتي يك شب هم ستاره هاي آسمان را نتوانستم نگاه كنم. عراقي ها حتي زمان خواب هم لامپ هاي سوله را روشن مي گذاشتند تا اسرا را زيرنظر داشته باشند، به همين خاطر هيچ وقت موفق به نگاه كردن به ستاره هاي آسمان نشدم.
يك اتفاق جالب و خاطره انگيز براي من در دوران اسارت رخ داد كه هيچ وقت آن را فراموش نمي كنم. اين خاطره مربوط به اوايل اسارت بود كه دچار بيماري سختي همراه با تب و لرز شديدي شده بودم و همانند يك كوره ، داغ داغ شده بودم.
با كمك چند تا از بچه ها براي گرفتن دارو و قرص به بهداري اردوگاه رفتيم، مسئول بهداري هم در آن زمان يكي از اسراي خودمان بود. وقتي كه وارد بهداري شديم، به آن برادر عزيزمان كه مسئول بهداري بود، گفتيم يك دارويي به ما بدهد، ولي او رو به من كرد و گفت: «آقاي قشقايي، شرمنده ام؛ غير از نمك ديگر اينجا هيچ چيز ندارم«. وقتي اين حرف را شنيدم به خودم گفتم: «اين ديگر چه جور بهداري اي است؟»
خلاصه مقداري نمك گرفتم تا با آب قرقره كنم، بلكه حالم خوب شود. وقتي به سوله برگشتم، تازه متوجه شدم كه هيچ آبي داخل تانكر نمانده است. براي يك لحظه ماندم كه چه كار كنم.
بلافاصله يك قوطي پيدا كردم و با زيرپيراهني ام كه تنم بود، شروع كردم به جمع كردن قطره هاي آب از ته تانكر. اين زيرپيراهن، زيرپيراهني بود كه من روزهاي قبل دست و صورت و حتي عرق بدنم را با آن خشك مي كردم. به هر نحوي كه بود مقداري آب از ته تانكر جمع كردم و با آن نمك را قرقره كردم. شايد باور نكنيد، ولي فرداي آن روز حال من به حدي خوب شد كه حتي خودم باورم نمي شد.
در دوران اسارت واقعاً روزهاي وحشتناك و اسفناكي بر ما گذشت. اگر يكي از اسرا مريض مي شد، هيچ امكانات و دارويي براي معالجه نبود و بايستي آنقدر با بيماري دست و پنجه نرم مي كرد كه يا حالش خوب شود و يا...
وضع طوري شده بود كه خود اسرا دارو مي ساختند. مثلاً با زرورق و گرد آجر دندان پر مي كردند. زيرا عراقي ها هر روز سه نفر بيشتر به دندانپزشكي نمي فرستادند و ما يك دفعه حساب كرديم و ديديم كه اگر قرار باشد همه هفت هزار اسير كه داخل اردوگاه هستند به دندانپزشكي بروند، نزديك به 5 ـ 4 سال طول مي كشد. به همين خاطر اسرا سعي مي كردند كه با خلاقيت و ابتكار خودشان كمبودهايي را كه داشتند به نحوي جبران كنند.
 


صبح زود...

هفته دفاع مقدس تمام شد
خدا را صدهزار مرتبه شكر
زالوها از خط مقدم عقب نشيني مي كنند
چپ ها با سكه همبستر مي شوند
راست ها به دلار اقتدا مي كنند
ما پلاك ها را لاي زخم هايمان پنهان مي كنيم
و پوتين هاي خسته مان خواب جاده اهواز-خرمشهر مي بينند
¤
صبح زود
رفتگر جنازه گنجشكي را از كف خيابان جمع مي كند
و شاخص ايمان؛ سقوط
م. عابر
 


16 لباس روي هم پوشيد تا به جبهه برود!


غلامعلي نسائي
آن روزها كه وادي عاشقي به خدا در جامعه ما بيش از اينها باب بود. افرادي حضور داشتند كه با تمام وجود خود را براي قرباني شدن در راه حق آماده كرده بودند. سن و سال برايشان مهم نبود، تنها در اين فكر بودند كه چگونه خود را به جبهه حق عليه باطل برسانند. يكي از اين افراد شهيد بسيجي محمد علي ربيعي است كه خاطره اعزام او به جبهه را براي شما مي آوريم:
روز اعزام بود، اتوبوس ها لابلاي جمعيت گم شده اند، پيرمرد رزمنده گلاب پاش با يك پرچم محمدرسوالله(ص) روي شانه اش، يا علي مولا مي خواند و روي سر جمعيت زائر گلاب مي پاشد. از ميان زائرين رد مي شوم، بعد وارد سپاه گرگان، طبق معمول اعزام چي، با يك برگه از فهرست اعزامي ها، مثل هميشه روي پايش بند نيست.
توي محوطه سپاه گرگان، بچه ها ذوق زده و خوشحال توي صف ايستاده اند، دلم براي اعزام چي مي سوزد. چند سال از جنگ گذشته و هنوز قسمت اش نشده، يه بارم شده، به صف بشود. بچه ها از هر محله و روستا رديف به رديف ايستاده اند. من هم مي ايستم. صف كناري ام، پسر نوجواني با صورتي سبزه خيس عرق است، اعزام چي روي بلندي زير پرچم جمهوري اسلامي ايستاده است و دارد رزمنده ها را ور انداز مي كند.
بعد شروع مي كند. يكي يكي نام بچه ها را مي خواند. نوبت به هر كدام كه مي رسد، با صداي بلند مي گويد: الله اكبر.
از نام من هم رد مي شود، مي رود صف كناري ام. نوبت به نوجوان سبزه روي عرق كرده مي رسد. «محمد علي ربيعي» توجه ام بيشتر بهش جلب مي شود.
از صورتش كه حالا مثل لبو سرخ و تند شده است، همين طور هم شره شره عرق مي چكد، تعجب مي كنم. هواي عصر تابستاني شمال، آنقدر هم شرجي نيست كه اين پسر نوجوان اين همه عرق كرده، به نام صدايش مي زنم و مي گويم: برادرجان چيزي شده! ترسيدي! چرا اين قدر عرق كردي، مگه تب داري؟
بعد با خودم فكر مي كنم، عجبا، صورتش اين هوا خرد، چرا تنه اش اينقدر پف كرده! مي خواهم يقه اش را باز كنم، متوجه موضوع مهمي مي شوم.
توي آن هواي گرم، يك ژاكت ضخيم زمستاني زير بلوز بسيجي اش پنهان كرده، تازه متوجه مي شوم كه ماجرا از چه قرار است، زده به سيم آخر كه خودش را برساند به جبهه.
اعزام چي هنوز دارد نام بچه ها را مي خواند و من مبهوت
محمد علي ام. دست زدم به پهلويش كه حسابي پف كرده است، انگار ده سانتي زير بلوز بسيجي اش لباس پوشيده، كنجكاو مي شوم. يك ژاكت ديگر زير اين ژاكت دارد، بعد لباس هاي ديگر زير آن دو ژاكتش، دقيق مي شوم و همه را مي شمارم، حالا كلهم فضولي ام گل كرده، دقيق 14 رقم لباس با دو عدد ژاكت زمستاني يعني «با 16 رقم لباس » آمده كه چاق و چله بشود و برود جبهه، وقتي متوجه مي شود كه من فهميدم و دستش رو شده است، ترس برش مي دارد و به لرزه مي افتد. سرش را پائين مي انداز و ميزند زير گريه، سرش را توي بغلم مي گيرم، صورت خيس اش را مي بوسم، با التماس مي گويد: برادر تو را به خدا به اين اعزام چي هيچي نگو، وگرنه نمي گذارد، سوار اتوبوس بشوم، قسم مي خورم كه اگر شهيد شدم برات شفاعت بگيريم. ديگر كم مانده است كه من را به گريه بيندازد. مي گويم بي خيال اعزام چي، مراقبت هستم تا سوار بشي. مي پرسم متولد چه سالي هستي؟
مي گويد: يكم مهر ماه «1350» و اعزام چي داد مي كشد، بچه ها ياعلي مولا، بريد سمت اتوبوس ها، جا نمونيدها، سوار مي شويم.
محمد علي ربيعي در تاريخ دهم شهريور 66، در كردستان به شهادت مي رسد و من هنوز فكر مي كنم، به آن لحظه كه محمد علي قولش را به من داد، آيا من را در بهشت يادم مي كند.
 


دكتر من توي قبرستان است

سردار شهيد «علي محمدي پور» به سال 1338 در روستاي «دقوق آباد» از توابع بخش »نوق« رفسنجان متولد شد؛ وقتي امام خميني(ره) در سال 1357 به ايران برگشتند، از سربازان ايشان شد و در پس از رزم هاي بي امان با دشمن، در عمليات «كربلاي 5» با سمت فرماندهي گردان 412 از لشكر 41 ثارالله به شهادت رسيد. آن چه خواهيد خواند، خاطره پدر اين شهيد است كه در كتاب خاطرات فرزندش آمده است.
¤ ¤ ¤
بنياد شهيد به مان دفترچه بيمه درماني داده بود؛ آخر سال كه اعتبارش تمام شد و رفتم عوضش كنم، مسئول تعويض دفترچه ها با تعجب نگاهش كرد.
ـ پدرجان! اينجا كه چيزي ننوشته اي.
ـ من سواد ندارم كه اينجا بنويسم.
ـ تو سواد نداري؛ دكترها چه طور؟
منظورش را فهميدم. گفتم: دكتر من توي قبرستان است؛ چيزي هم نمي نويسد.
بنده خدا فكر كرده بود دارم از مرگ حرف مي زنم؛ مي خواهم بميرم. گفت: خدا نكند پدرجان. نشاءالله صد سال عمر كني. اين چه حرفي است كه مي زني؟!
گفتم: من كه از مردن حرف نزدم. گفتم، دكترم توي قبرستان است. وقتي مريض مي شوم، مي روم آنجا و پسرم علي، شفايم مي دهد؛ دفترچه بيمه ام را هم خط خطي نمي كند.
 


معرفي كتاب

سهم من از چشمان او
كتاب «سهم من از چشمان او» شرحي است از خاطرات «حميد حسام» كه وظيفه ي ديده باني در خط مقدم را برعهده داشته است. اين كتاب را انتشارات سوره مهر در سال 1391 دردو هزار و 500 نسخه به چاپ رسانيده است. مصطفي رحيمي مصاحبه و تدوين خاطرات اين رزمنده را برعهده داشته است.
چكيده كتاب:
كتاب «سهم من از چشمان او» چشمه ي زلال چشمان يك رزمنده است. رزمنده اي كه كارش به تماشا نشستن منطقه ي جنگي بود. اين كتاب روايتي پرمعناست از خاطرات سردار حميد حسام، ديده بان لشگر انصارالحسين سپاه. او دفاع را از خط مقدم، از فراز تپه ها، كوه ها، دكل ها و از قلب دشمن تا خانه، دانشگاه و جامعه معنا مي كند.
نثر ساده كتاب، صحنه را به تصوير مي كشد، زمان و مكان را به دست مي گيرد و لحظه هايي ناب خلق مي كند كه خواننده را به عمق دشوارترين موقعيت هاي جنگ مي برد. آنجا كه يك مرد با يك سلاح در برابر خصم تا دندان مسلح مي ايستد، شليك مي كند و تن به اسارت نمي دهد. آنجا كه قطره اي خون از سرانگشت او بر نامه مي چكد. خوني كه بر پيمان نامه اي مي نشست كه براي فدا كردن جان در راه خداوند بود.
نويسنده ي اين كتاب با بيان جزئياتي از حماسه هاي دفاع مقدس، خيانت هاي ضد انقلاب، فضاي روحاني جبهه ها و نقش فرماندهان، جذابيت روايي را در روند داستان دو چندان كرده است. امتياز كتاب «سهم من از چشمان او» در اينست كه علاوه بر اشاره به خاطرات حميد حسام، برخي حقايق ناگفته ي جنگ را مثل تعداد شهداي عمليات كربلاي پنج مورد بررسي قرار داده است.
گزيده متن:
«عجيب ترين و به ياد ماندني ترين خاطره اي كه از آن روزها در ذهنم است، مربوط مي شود به «او». همان «او»يي كه قبل از انقلاب دست به كارهاي خلاف مي زد. «او»يي كه عربده مي كشيد، باج مي گرفت و قفل مي بريد. »او«يي كه سالهاي سال نديده بودمش. نمي دانستم كجا رقته و عاقبتش چگونه رقم خورده است. آري «او» را ديدم. يك بار ديگر و اين بار با لباس غواصي. اما ديگر «او» نبود. در يك آن چشم در چشم هم شديم و زود همديگر را شناختيم. بعد، سلام و عليك وهمين. پاك شده بود. زلال مثل آب و چند روز بعد در آب هاي اروند به شهادت رسيد.(صفحه 364)»
 


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14