(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 29 مهر 1391 - شماره 20336

سفر با كلمه ها
لكه هاي جور واجور
روزي كه آقا جان آمد
داستان زيركي پيرمرد
اگر فقط بخواهيم...
چيستان


سفر با كلمه ها

جواد نعيمي
كلمه، دانه هر حرفي است. اگر كلمه را بكاري سبز مي شود! جوانه مي زند! و گل مي دهد!
گل كلام، جمله است.
كلمه را مي تواني با حرفهايي بسازي كه كينه را از ميان ببرد، دل سردي را پاك كند، دشمني ها را از ميان بردارد.
مي تواني كلمه را با ريشه «محبت» رشد دهي.
مي تواني حرفهاي مهربان را كنار هم بگذاري و از آنها مهرباني بسازي. مي تواني به حروف بياموزي كه دست همديگر را بگيرند، يار هم باشند، غمخوار هم باشند، در كنار يكديگر باشند. مي تواني حرفهاي آشنايي و دوستي را سر هم كني و همدلي و پاكي به وجود بياوري. مي تواني با كلمه ها خورشيد و ماه بسازي و ايمان و فداكاري درست كني. مي تواني دست حرفها را بگيري، آنها را به هم پيوند بزني و كلمه هاي زيبا و خوبي به وجود آوري.
مي تواني كلمه ها را كنار هم بنشاني و از مجموعه آنها جمله اي درست كني كه طولاني باشد، و دوام داشته باشد. جمله كه در آن، نشانه اي از ارزش وقت و انديشه و كتاب يافت شود. جمله اي كه ساده باشد يا مركب. اما هميشه پربار و ثمربخش و مفيد. جمله اي كه جنس واژه هايش بلوري باشد و از پشت آنها، يكرنگي و صفا و مهر و صميميت، چشم ها را بنوازد و دلها را پر كند. جمله اي كه مال بهار باشد، مال هرچه خوبي است، مال همه آدم هاي خوب، مال دوستان پاك و همدل و مهرآشنا.
مي تواني با كلمه ها سفر كني، به خانه دلها بروي و دست قلبهاي پاك و نوراني را به گرمي بفشاري.
واژه ها سفر را دوست دارند.
بيا با واژه ها سفر كنيم. بيا به شهر خوبي ها، همدلي ها، و مهرباني ها سفر كنيم. بيا به انديشه هاي خوب پيوند بخوريم و با كارهاي خوب، خو بگيريم. بيا به دستهاي پرتلاش سلام بگوييم. بيا با همه كلمه هاي خوب، دوست باشيم.
گل كلمه ها و جمله هاي خوب تو، همواره پر از ميوه هاي شيرين، و پر از عطر و بوي بهاران باد!
 


لكه هاي جور واجور

مريم هاشم پور
اين كيه؟ همسايه ي ماست
بهش مي گيم: «عمو حسن»
الان داره رنگ مي زنه
به ديـــــوار اتاق من

شغل عمو حسن اينه
يعني كه اون يه نقاشه
هميشه لكه هاي رنگ
روي لباس و دستاشه

اين لكه هاي جور واجور
هر كدومش يه رنگيه
ببين لباس كار اون
چه تابلوي قشنگيه

رنگ اتاق من حالا
آبي شاد و روشنه
كاش يكي هم به آسمون
يه رنگ آبي بزنه

چون آسمون دودي شده
واي به خدا گناه داره!
به جاي آبي قشنگ
رنگ و روي سياه داره

عمو حسن كه نقاشه
به داد اون نمي رسه
چيكار كنه... نردبونش
به آسمون نمي رسه...
 


روزي كه آقا جان آمد

آقاجان بالاخره آمد . همه رفته اند استقبالش . من خانه مانده ام و اين ويروس وامانده امانم را بريده است .
بچه تر كه بودم به بابا گفتم : چرا به بابايت نمي گويي بابا ؟!
گفت : آخه آقا باادبانه تره . قبل تر ها به بابا مي گفتند آقا و به بابا بزرگ ، آقاجان .
و من از آن به بعد گفتم آقاجان كه با ادبانه تر بود .
تلويزيون آقاجان را نشان مي داد . تمام شهر آمده بودند استقبال . دلم گرفت ، الان چه وقت مريض شدن بود ؟!
همه مي گفتند بابابزرگم زمان جنگ فرمانده بزرگي بوده . شهيد هم كه شده است جنازه اش برنگشته و بعد از آن بابا به آقا جان مي گفت آقا ! يعني همان بابا .
¤ ¤ ¤
از مدرسه كه آمدم خانه مان شلوغ بود چند نفر آمده بودند با بابا و مامان حرف مي زدند . بابا و مامان هم گريه مي كردند . چادر مادرم را گرفتم .
-چي شده مامان ؟ اينا كين ؟ چرا گريه مي كني ؟
-هيچي پسرم . مهمون مي خواد بياد خونمون .
-مهمون مگه گريه داره آخه ؟
هنوز مادر جواب نداده بود كه زنگ در به صدا درآمد . همه از جا بلند شدند و من از همه زودتر دويدم به سمت در حياط . در را كه باز كردم از تعجب خشكم زد . آقا جان بود . آمده بود خانه ما .
از آن روز به بعد هر وقت صداي زنگ در ميآيد خدا خدا مي كنم كه پشت در آقاجان باشد .
عليرضا آل يمين
 


داستان زيركي پيرمرد

فرستنده : شيما قرباني فرد. سمنان
يك پيرمرد بازنشسته، خانه جديدي در نزديكي يك دبيرستان خريد. يكي دو هفته اول همه چيز به خوبي و در آرامش پيش مي رفت تا اين كه مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلي كلاس ها سه تا پسربچه در خيابان راه افتادند و در حالي كه بلند بلند با هم حرف مي زدند، هر چيزي كه در خيابان افتاده بود را شوت مي كردند و سروصداي عجيبي راه انداخته بودند. اين كار هر روز تكرار مي شد و آسايش پيرمرد كاملاً مختل شده بود. اين بود كه تصميم گرفت كاري بكند.
روز بعد كه مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا كرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خيلي بامزه هستيد و من از اين كه مي بينم شما اين قدر نشاط جواني داريد خيلي خوشحالم. من هم كه به سن شما بودم همين كار را مي كردم. حالا مي خواهم لطفي در حق من بكنيد. من روزي هزار تومن به هر كدام از شما مي دهم كه بيائيد اينجا و همين كارها را بكنيد». بچه ها خوشحال شدند و به كارشان ادامه دادند. تا آن كه چند روز بعد،پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگي من اشتباه شده و من نمي تونم روزي 100 تومن بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشكالي نداره؟بچه ها گفتند: «100 تومن؟ اگه فكر مي كني ما به خاطر روزي فقط 100 تومن حاضريم اين همه بطري نوشابه و چيزهاي ديگه رو شوت كنيم، ما نيستيم.» و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگي ادامه داد .
 


اگر فقط بخواهيم...

راز شاد بودن در بي خيالي نيست، در تدبيري است كه به واسطه آن بتوانيم از مشكلات بگذريم و به شادي برسيم.
اگر روزي خورشيد از مغرب طلوع كند دليلي ندارد آن قدر تعجب كنيم كه يادمان برود مي توانيم زيبايي اش را نظاره كنيم و از آن بگوييم.
بال هايمان ما را تا جايي از آسمان بالا مي كشند كه تا همان حد قوي شان كرده ايم.
بدني كه در رفاه رشد كند، لباس بزرگي براي روح مي شود.
براي زندگي كردن به خواب نياز داريم اما به غرق شدن در آن نه.
درد اين است كه تقدير، بازيچه دستمان شده كه توجيه كنيم؛ قضا و قدر هم عاملي كه رسيدن به حقيقت سخت شود. هيچ مي پرسيم كه چرا اين قضا و قدر و تقدير براي پيشرفت ما نيست؟
عشق و علاقه در كار همان غلتك غول پيكري است كه موانع را صاف مي كند.
آفرينش خدا را بايد آفرينش گفت.
زيبايي پديده اي است كه قبل از چشم، دل آن را مي پذيرد.
روح ما بسيار زودتر از جسم ما مي ميرد، اگر هواي فرهنگمان مسموم شود.
تا وقتي كه با ترس جلو مي رويم درحالي كه با عقل عقب مي كشيم محكوم به شكستيم.
آخر جنگ با افكار، ابتداي صلح با زندگي است.
سقف خاطراتمان وقتي چكه مي كند كه باران جدايي ببارد.
مرگ فيزيكي را كه تدبير نيست اما مرگ ذهني مان وقتي است كه روزمرگي مان بدون فكر كردن به مرگ همراه شود.
آن چنان قهقهه مي زنند كه انگار شادترين فرد جهانند. روز گذر پوچشان را با چنان شوقي تعريف مي كنند كه انگار خارق العاده ترين امور جهان را انجام داده اند و امتيازشان را در قلدري شان مي بينند اما... دنيا به اين سمت حركت نمي كند.
خدايا غنيمت عمرمان را به بهاي شانه خالي نكردن از رنج ها و سختي ها عطا كن شايد حاصل چيزي شود كه چارپايان از آن محروم اند.
غم ما بزرگ تر است يا عالم به اين عظمت؟ گاهي آن قدر در خود فرو مي رويم كه فراموش مي كنيم خدايي كه توانسته عالم به اين بزرگي را در چشم كوچك ما جا دهد، مي تواند غمي به آن كوچكي را از دل بزرگ مان بيرون كند.
نياز به سياره اي ديگر نيست؛ اگر همه كساني كه از آنها متنفريم را از قلبمان بيرون كنيم جهاني جديد را تجربه مي كنيم.
وقتي گرگ ها لباس انسان ها را مي پوشند، انسان ها بسيار به تنهايي نياز دارند تا فكر كنند.
در پيري هم مي شود مطالعه كرد اما در جواني فرصت بيشتري براي عمل به آموخته هاست.
ما به آنچه در ذهن داريم سزاواريم؛ اگر براي رسيدن به آنها از چيزي به جز زبان استفاده كنيم و هدفي جز فخرفروشي.
فقط كافي است تا هر روز دنبال حقايق جديد باشيم تا روزهايمان تكراري نشود.
تا وقتي كه رفاه طلبيم و حاضر به سختي كشيدن نيستيم به هيچ چيز قابل ارزشي دل نبسته ايم.
ما تا وقتي كه جرات رو در رو شدن با مشكلات را داريم مي توانيم به خود بگوييم شجاع.
فرقي نمي كند شيطان مذكر باشد يا مونث؛ او نامحرم است.
& جلال فيروزي
 


چيستان

جواب چيستان چهارشنبه 26 مهر:
سفيد است اما برف نيست. ريشه دارد اما درخت نيست. خرد مي كند، اما آسياب نيست؟
جواب : دندان
وسطش آتش و دور تا دورش آب است؟
جواب : سماور
آن چيست كه شب و روز راه مي رود ولي ،خسته نمي شود؟
جواب : رود خانه
و اما چيستان امروز:
كاسه چيني، آبش دو رنگه ، رو آتش مي زاري ، يخش مي بنده .
آن چيست كه ما تصور مي كنيم او را مي خوريم اما در حقيقت او ما را مي خورد؟
آن چيست كه بي علم و دانش ،همه چيز را همان گونه كه هست آشكار مي سازد؟
 


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14