(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 22 شهريور 1388- شماره 19461
 

گفتگو با جانباز 45 درصد شيميايي رمضانعلي عسگري دردي به عمق 20 سال
شعري كه رهبر انقلاب فرمودند آن را خوشنويسي كنيد عاشقانه هاي يك كلمن!
داستان مرتضي جاماند!
به ياد شهيد سيدمحمد صنيع خاني آرامش درجوار امام



گفتگو با جانباز 45 درصد شيميايي رمضانعلي عسگري دردي به عمق 20 سال

17 سال داشت كه براي اولين بار به همراه چند نفر از دوستانش داوطلبانه به جبهه رفت. در عمليات هاي «والفجر 3» «خيبر»، «نصر 7»، «بيت المقدس 4» و «بدر» حضور داشت.
در عمليات «خيبر» از ناحيه دست چپ مجروح شد، در عمليات «بدر» تركش به فك و پاي چپش اصابت كرد و مدت چهارماه در بيمارستان بستري بود.
عسگري بعد از بهبودي دوباره به جبهه برگشت، او در اين باره گفت:
با اين كه خانواده ام مخالف رفتن دوباره من به جبهه بودند ولي طاقت ماندن در خانه را نداشتم به اصرار توانستم اجازه شان را بگيرم و دوباره به جبهه برگردم.
در عمليات بيت المقدس 4 در كنار «سد دربندي خان» به همراه دوستانم «ميرهاشمي» و «پازوكي» شيميايي شديم.
ماجرا از اينجا شروع شد:
سال 66 درمنطقه «شيخ صالح» مستقر بوديم. قرار بود همان شب عمليات «بيت المقدس 4» را انجام بدهيم. صبح در سنگر نشسته بوديم كه هواپيماهاي دشمن عقبه لشگر را بمباران كرد.
يكي از بمب هاي در نزديكي ما به زمين افتاد.
گرد سفيد رنگي روي زمين ريخت و بر اثر انفجار شديد مقداري از گرد روي بدن ما پاشيده شد.
بعد از چند دقيقه عوارض شيميايي آرام آرام در بدن ما نمايان شد. بدنم تاول زد، چشمانم به شدت مي سوخت و حالت تهوع و سرگيجه داشتم.
ما را به عقب منتقل كردند. به علت شدت عوارض به بيمارستان فيض در اصفهان منتقل شديم.
چشمانم جايي را نمي ديد، بدنم از سر تا نوك پا تاول زده بود.
تاول ها عفوني شده بود، پزشكان نمي دانستند به چه طريقي عفونت ها را بهبود بدهند.
دو هفته در فضاي باز تاول ها را با تيغ مي تركاندند و پماد مي زدند. هر روز اين كار تكرار مي شد به قدري بدنم مي سوخت كه گويي در كوره آتش هستم.
عوارض شيميايي هر روز در بدن من بيشتر مي شد. پزشكان قطع اميد كرده بودند. چون وضعيتم وخيم بود به بيمارستان لبافي نژاد تهران منتقل شدم.
به اينجا كه رسيديم سكوت كرد و بعد با بغضي كه راه گلويش را بسته بود آرام ادامه داد:
دوستانم «شهيد جعفر نجاتي»، «شهيد محسن عليرضايي»، «محمود لطيفيان» به علت اينكه خونشان عفوني شده بود و ريه هايشان از دست رفته بود، در بيمارستان به شهادت رسيدند.
وضعيت ما هر روز بدتر مي شد به بيمارستان فاطمه زهرا (س) منتقل شدم. دستانم هم به شدت سوخته بود كه با انجام جراحي پلاستيك تا حدودي ترميم يافت.
اين جانباز شيميايي در ادامه از عود كردن عوارض شيميايي در سال هاي بعد از جنگ گفت:
از همان زمان كه شيميايي شدم دردها و عوارض شيميايي را با خود به همراه دارم.
بيش از 5 بار چشمانم عمل جراحي شده است، سلول هاي اشك ساز را از چشم برادرم به من پيوند زده اند.
اما با گذشت زمان وضعيت چشمانم بدتر مي شود، ريه هايم آسيب شديدي ديده است. با يك سرماخوردگي جزئي از پا مي افتم و قادر به انجام هيچ كاري نيستم.
عسگري به مشكلاتش اشاره كرد و گفت:
دوران جنگ جوانان به جبهه رفتند. عده اي شهيد شدند و عده اي هم مجروح از جنگ برگشتند.
حالا بعد از گذشت بيست سال از جنگ جانبازان پا به سن گذاشته اند ودردهاي شيميايي امانشان را بريده است ولي كسي اين دردها را نمي بيند و درك نمي كند.
من به عنوان يك جانباز شيميايي 20 سال است درد شيميايي را با خود به همراه دارم ولي حتي يك بار هم براي عمل هاي جراحي كه انجام داده ام هزينه اي را دريافت نكرده ام.
متاسفانه هنوز مسئولين نتوانسته اند درباره جانبازان شيميايي فرهنگ سازي مناسبي نمايند و همين موضوع باعث شده تا جانبازان وبازماندگان جنگ به دست فراموشي سپرده شوند.
او ادامه داد: به نظر من رسيدگي به جانبازان در حال حاضر مهمتر از زمان جنگ است. اما متاسفانه در جامعه فرقي بين يك جانباز و فرد عادي نيست. بنياد با جانبازان ارتباط درماني مناسبي ندارد و بايد در اين زمينه راهكارهاي مناسبي ارائه دهد تا از اين طريق مشكلات آنها را حل نمايند.
علاوه بر آن در زمينه فرهنگي نيز با جانبازان در ارتباط باشيد. تا جانبازان از برنامه ها و همايش هايي كه برگزار مي شود مطلع شوند. چرا كه راهكارهاي ارائه شده در برنامه هاي فرهنگي و آموزشي در بهبود شرايط جانبازان موثر است.

 



شعري كه رهبر انقلاب فرمودند آن را خوشنويسي كنيد عاشقانه هاي يك كلمن!

محمدحسين جعفريان در ديدار شاعران با مقام معظم رهبري شعري را خواند كه رهبر معظم انقلاب فرمودند: بدهيد اين شعر را خوش نويسي كنند و بدهيد به بنياد جانبازان و ايثارگران، آن جا آويزان كنند.
جعفريان كه خود جانباز است، اين شعر را به جانبازان تحت درمان در «كلينيك درد» بيمارستان خاتم الانبياء تقديم كرده است. شعر محمدحسين جعفريان كه در قالب نو سروده شده است، «عاشقانه هاي يك كلمن!» نام دارد.
ديگر نمي گويم، پيشتر نرو!
اينجا باتلاق است!
حالا مي گردم به كشف باتلاقي تواناتر
در اينهمه خردي كه حتي باتلاق هايش
وظيفه شناس و عالي نيستند.
همه چيز در معطلي است
ميوه اي كه گل
پولي كه كتاب مقدس
و مسجدي كه بنگاه املاك.
ما را چه شده است؟
اين يك معماي پيچيده است
همه در آرزوي كسب چيزي هستند
كه من با آن جنگيده ام
و جالب آنكه بايد خدمتكارشان باشم
در حاليكه دست و پا ندارم
گاهي چشم، زبان و به گمان آنها حتي شعور!
من بي دست، بي پا، زبان، گاهي چشم
و به گمان آنها حتي شعور
در دور افتاده ترين اتاق بداخلاق ترين بيمارستان
وظيفه حفاظت از مرزهايي را دارم
كه تمام روزنامه ها و شبكه هاي تلويزيوني
حتي رفقاي ديروزم- قربتا الي الله-
با تلاش تحسين برانگيز
سرگرم تجاوز به آنند.
جالب آنكه در مراسم آغاز هر تجاوزي
با نخاع قطع شده ام
بايد در صف اول باشم
و هميشه بايد باشم
چون تريبون، گلدان و صندلي
باشم تا رسيدن نمايندگان بانك ها
سپس وظيفه دارم فوراً به اتاقم برگردم.
من وظيفه دارم قهرمان هميشگي فدراسيون هاي درجه چهار باشم
بي دست و پا بدوم، شنا كنم و...
دفاع از غرور ملي-اسلامي در تمام ميادين
چون گذشته كه با يازده تير و تركش در تنم
نگذاشتم آن ها از پل «مارد» بگذرند
حالا يك پيمانكار آن پل را بازسازي كرده است
مرا هم بردند
خوشبختانه دستي ندارم!
اگر نه بايد نوار را من مي بريدم
نشد.
وزير اين زحمت را كشيد
تلويزيون هم نشان داد
سپس همه برگشتند
وزير به وزارتخانه اش
پيمانكاران به ويلاهايشان
و من به تختم.
من نمي دانم چه هستم
نه كيفي نه كمي
بي دست و پا و چشم و گوش و به گمان آن ها حتي...
به قول مرتضي؛ كلمنم!
اما اين كلمن يك رأي دارد
كه دست بر قضا خيلي مهم است
و همواره تلويزيون از دادنش فيلم مي گيرد
خيلي جاي تقدير و تشكر دارد
اما هرگز ضمانتي نيست
شايد تغيير كنم
اينجاست كه حال من مهم مي شود.
شايد حالا پيمانكاران، فرشتگان شب هاي شلمچه
پاسداران پل مارد
و تركش خوردگان خرمشهرند
شايد من
حال يك اختلاس پيشه خودفروخته جاسوسم
كه خودم خرمشهر را خراب كرده ام
و لابد اسناد آن در يك وزارتخانه مهم موجود است
براي همين بايد، همين طور بايد
در دورافتاده ترين اتاق بداخلاق ترين بيمارستان
زمان بگذرد
من پيرتر شوم
تا معلوم شود چه كاره ام.

سرمايه من كلمات است
گردانم مجنون را حفظ كرد
يكصد و شصت كيلومترمربع با پنجاه و سه حلقه چاه نفت
اما بعيد مي دانم تختم
يكصدوشصت سانتي متر مربع مساحت داشته باشد
چند بار از روي آن افتاده ام
يك بار هم خودم را انداختم
بنا بود براي افتتاح يك رستوران ببرندم!

من يك نام باشكوهم
اما فرزندانم از نسبتشان با من مي گريزند
با بهره هوشي يكصد و چهل
آنها متهمند از نخاع شكسته من بالا رفته اند
زنم در خانه يك دلال باغباني مي كند
و پسرم مي گويد:
ما سهم زخم از لبخند شاداب شهريم.

فرو بريزيد اي منورهاي رنگارنگ!
گمانم در اين تاريكي گم شده ام
و بين خطوط دشمن سرگردان،
آه! پس چرا ديگر اسيرم نمي كنند
آه! چه كسي يك قطع نخاعي بي مصرف را اسير مي كند
و باز آه! چه كسي يك اسير را اسير مي كند
آه و آه كه از ياد بردم، من اسيرم
زنداني با اعمال شاقه
آماده براي هر افتتاح، اعلام راي
و رقصيدن به سازها و مناسبت هاي گوناگون
و بي اختيار در انتخاب غذا
انتخاب رؤياها
حتي در انشاي اعترافاتم.
و شهيد، شهيد كه چه دور است و بزرگ
با تمام داراييش،
يك شيشه شكسته
يك قاب آلومينيومي
و سكوت گورستان
خدا را شكر، لااقل او غمي ندارد
و هميشه مي خندد
و شهيد كه بسيار دور است از اين خطوط ناخوانا
از اين زبان بي سابقه نامفهوم
و اين تصاوير تازه و هولناك،
خدا را شكر! لااقل او غمي ندارد
و هميشه مي خندد
و بسيار خوشبخت است
زيرا او مرده است.

و من اما هر صبح آماده مي شوم
براي شكنجه اي تازه
در دورافتاده ترين اتاق بداخلاق ترين بيمارستان
در باغ وحشي به نام كلينيك درد
تا مواد اوليه شكنجه اي تازه باشم
براي جانم
تنم
وطنم
تا باز خودم را از تخت يك مترو شصت سانتي ام
به خاك بيندازم
اما نميرم
درد اين ستون فقرات كج
و فراق
لهم كند
اما همچنان شهيدي زنده باقي بمانم.
محمدحسين جعفريان

 



داستان مرتضي جاماند!

فاطمه پاكنهاد
هوا سرد است، شب گذشته برف آمده بود و امروز باد برف ها را د رهوا مي رقصاند. عرق سردي مي نشيند روي پيشانيم، احساس مي كنم گوشهايم از شدت سرما سرخ شده با كف دست گوش ها را مي مالم، هايي توي دستهايم مي كنم و از شدت سرما بالا و پايين مي پرم. اوركتم را دور خودم مي پيچم و سفت مي گيرمش، مي روم بيرون چادر كه فرمانده صدايم مي كند:
حسن... حسن...
به بچه ها بگو امشب براي عمليات آماده بشن...
چرا وايسادي منو نگاه مي كني؟! برو ديگه...
بي حرف به طرف سنگر مي دوم. بچه ها پشت سنگر دور آتش نشسته اند. كنارشان مي نشينم و دست هايم را كه از شدت سرما به كبودي مي زند، روي آتش مي گيرم و مي گويم:
فرمانده دستور داد براي عمليات امشب آماده بشين!
يكهو همه نگاه ها به صورتم دوخته مي شود.
امشب؟!
در جوابشان فقط پلكهايم را باز و بسته مي كنم.
يكي بدو مي آيد. مرتضي است. از شدت سرما گونه هايش سرخ شده و تكه هاي كوچك يخ به ريش هايش چسبيده. آفتاب كمرنگي افتاده توي موهاي خرمايي رنگش و برق مي زند كمي از موهاي جلوي پيشاني اش ريخته رو صورتش با دست موهايش را كنار مي زند، به طرفش مي روم و همديگر را در آغوش مي گيريم گونه هاي پرمويش را مي بوسم انگار سالهاست كه از هم دور افتاده ايم.
فرمانده دستور مي دهد براي توجيح كار جلوي چادر دسته يك جمع شويم هوا سرد است و همه بي اختيار خودشان را تكان مي دهند. هوا كمي روشن شده و مي توانم اطرافم را ببينم. كه صدايي مرا به خود مي آورد.
همه اومدن؟ مرتضي است كه خون دويده تو صورت مهتابي اش و مي گويد: چون علي چند روزه تو منطقه است توجيه كار با ايشونه. علي جلوي رويمان مي ايستد چفيه سفيد با خط هاي مورب مشكي را دور گردنش انداخته و شروع مي كند به صحبت كردن كه در شب چه چيزهايي را رعايت كنيم. پاهايمان را شتري برداريم، سعي كنيم سرفه نكنيم و درموقع سرفه كردن دست جلوي دهان بگيريم، تجهيزاتمان را سفت كنيم تا سروصدانكند و اينكه در موقع حركت در ستون، فاصله مان را با نفر جلويي رعايت كنيم. توضيحات علي كه تمام مي شود بلند مي شوم مي روم تو چادر، خواب از سرم پريده برمي گردم بيرون و مي روم كنار آتش كم كم همه بچه ها دور آتش جمع مي شوند انگار همه بي جواب شده اند. شادي و خوشحالي توي نگاه همه موج مي زد. هيچ كس صحبت از ماندن نمي كند. همه بدون استثنا حرف از رفتن مي زنند. هركس را نگاه مي كني لبخند مي زند. در همين حال و هوا هستيم كه فرمانده مي آيد و مي گويد: متأسفانه ما 32 نفر بيشتر سهميه نداريم. حال و هواي بچه ها از اين رو به آن رو مي شود اينكه داوطلب ها بخواهند بروند حرفش را هم نمي شود زد همه مي خواهند بروند بالاخره قرار مي شود براي اينكه حق كسي ضايع نشود قرعه كشي كنيم. من كنار مرتضي نشسته ام يك دفعه شنيدن صداي گريه اي مرا به خود مي آورد. زود برمي گردم طرف مرتضي. صورتش خيس اشك است. مي پرسم: گريه براي چي؟!
همانطور كه آهسته گريه مي كند مي گويد: مي ترسم از توفيق جنگيدن با ضدانقلاب محروم شوم. دست و پايم را گم مي كنم به هر زحمتي هست به حرف مي آيم و مي گويم: بالاخره اصل كار نيت بايد نيت انسان درست باشه.
ساكت مي شود و فقط به صورتم نگاه مي كند. همه اسم ها را نوشته ايم قرعه كشي شروع مي شود. دل تو دلم نيست باورم نمي شود اسم من، علي و مرتضي همراه 29 نفر ديگر درآمد از خوشحالي روي پا بند نيستم. حالا بي هيچ ابايي نگاهش مي كنم دست مي برم دو طرف صورتش را مي گيرم و پيشاني اش را مي بوسم مرتضي هم دست مي برد وموهايم را به هم مي ريزد به زور مي خندد و همديگر را بغل مي گيريم مرتضي صورتش را رو به باد مي گيرد و موهاي نرم و صافش توي هوا پريشان مي شود. علي هم با چفيه اي سفيد سر و صورتش را پوشانده و فقط دو چشم درشتش معلوم است. صداي راديو از دور شنيده مي شود كه گوينده آن رجز مي خواند و از دلاوري هاي رزمنده هاي اسلام سخن مي گويد امشب ساعت 10 عمليات شروع مي شود حالا ديگر وقت گفتن حرف هاي پاياني است. همان كه مي گوييم وصيتنامه، چكيده عمر انسان. چقدر سخت است. براي گفتن آنها يك عمر زندگي كرده بودم. يك عمر چيز كمي نبود كه بخواهم همه را بنويسم. اما نوشتم «بسم الرب الحسين...» وصيتم را مي نويسم و مي دهم دست مرتضي، او هم وصيتش را به من مي سپارد شروع مي كنم به نوشتن نامه براي خانواده ام. نامه اي را كه براي خانه نوشته ام برمي دارم تا به يكي بدهم برايم پست كند دست دراز مي كنم طرف يكي كه قرار نيست همراهمان بيايد مي دود و نامه را مي گيرد مي گويم: قربون دستت پستش كن» با اشاره سر خيالم را راحت مي كند و مي رود. عمليات شروع مي شود سكوت وهم انگيزي سايه سنگينش را مي اندازد روي تمام منطقه. ما بايد به چند جهت شليك كنيم اشاره مي كنم بچه ها موضع بگيرند. بچه ها شروع مي كنند به جايگيري. صداي نفس كسي بلند نمي شود. يك بار ديگر دور و برم را مي پايم وقتش است مي دانم تك تك بچه ها منتظر شنيدن صداي من هستند. توي دلم مي گويم: خدايا توكل بر خودت. يكهو صدايم را بلند مي كنم و از ته دل فرياد مي زنم: الله اكبر.
سكوت منطقه مي شكند. پشت بندش سروصداي شليك اسلحه ها بلند مي شود دشمن گيج مي شود. اما خيلي زود به خودش مسلط مي شود توي فاصله چند دقيقه از زمين و هوا مي گيرندمان زير آتش. كمي بعد يك جهنم به تمام معنا درست مي شود. هر كس جانپناهي مي گيرد من هم گوشه اي دراز مي كشم بوي باروت سوخته حجم فضا را پر مي كند موهايم پر از خاك شده، سرم را كاملا پنهان كرده ام زير گوني هاي سنگر جرأت ندارم از سنگر بزنم بيرون دشمن امانمان نمي دهد. سرم را به هر طرف كه مي چرخانم در ميان صداي شليك ها و انفجارها بچه ها را مي بينم كه با ترس سر بالا مي كنند و تير شليك مي كنند. صداي مرتضي را مي شنوم كه مي گويد بچه ها! مي خواهيد حال همه ضدانقلاب ها رو بگيرم؟
همه با تعجب مي پرسيم:
چطوري؟!
مرتضي مي گويد: «الآن نشانتان مي دهم چطوري»
بعد بلند مي شود. لبه سنگر تا كمر مرتضي است و از كمر به بالايش بيرون از سنگر. فرياد مي زند منم مرتضي فرزند محمد... و سريع مي نشيند رگبار تيربارها شدت مي گيرد، ابرويش را بالا مي اندازد و همان طور كه مي خندد به من نگاه مي كند و مي گويد: ديدي چه جوري شاكيشون كردم؟! براي اعتراض به كاري كه كرده فرياد بلندي مي كشم اما بعد از چند دقيقه لبخند روي لبم جا مي گيرد و مرتضي قهقهه مي زند چنگ مي اندازم گوني هاي دور سنگر را مي گيرم و سرك مي كشم مرتضي را مي بينم كه بلند مي شود تا گلوله آرپيجي را شليك كند اما قبل از اينكه نشانه بگيرد انفجاري بلندش مي كند پرتش مي كند آن طرف و با سر مي رود توي خاكريز چشم هايم مرتضي را دنبال مي كند چهار چنگولي خودش را مي كشد طرف من كه مي زنندش نفسم بند مي آيد خودم را به هر قيمتي شده به مرتضي مي رسانم. نگاهش را به من مي دوزد زيرلب چيزي مي گويد كه معني اش را نمي فهمم سرم را بلند مي كنم مي بينم كه بچه ها دوره ام كرده اند سرم را پايين مي اندازم علي دستم را مي گيرد و به زور مي كشد و مي گويد: «بلند شو» نمي توانم مرتضي را همانجا رها كنم دست علي را پس مي زنم علي فرياد بلندي مي زند و مي گويد حاجي مثل اينكه شما يادت رفته ما كجاييم؟! بلند شو بچه ها چشم اميدشان به توست همان طور كه حرف مي زند دستم را مي كشد و با خود مي برد مرتضي همانجا مي ماند مدتي بعد بالاخره سروصداي بيسيم بلند مي شود يكي از فرماندهان عمليات است فكر نمي كند حتي من هم زنده باشم و با خوشحالي مي گويد: ايثار شما الحمدلله كار خودش رو كرد اگر زنده موندين برگردين ما برگشتيم اما مرتضي همانجا ماند.

 



به ياد شهيد سيدمحمد صنيع خاني آرامش درجوار امام

سيدمحمد صنيع خاني، فرزند سيد موسي، در روز پانزدهم دي ماه سال 1332 در شهرستان قم به دنيا آمد.
او در يك خانواده روحاني رشد كرد. در سن 7 سالگي در زادگاهش به مدرسه رفت.
وي به همراه پدر و برادرش در مراسم و مجالس مذهبي شركت مي كرد و اعتقادات قوي مذهبي داشت.
سيد محمد در سال 1351 در رشته رياضي ديپلم متوسطه گرفت و در سال 1353 وارد مبارزات سياسي بر ضد رژيم پهلوي شد و به جمع ميليونها جوان ايراني و انقلابي كه در راستاي اهداف نهضت امام خميني حركت مي كردند، پيوست.
در فاصله سالهاي 1354 تا پيروزي انقلاب، حداقل 4 بار به زندان افتاد.
در سال 1355 به همراه خانواده به تهران عزيمت كرد و در محله نازي آباد ساكن شد.
او در سن 21 سالگي ازدواج نمود و صاحب دو فرزند پسر به نام هاي سيد وحيد و سيد رضا و يك فرزند دختر به نام سيده خديجه السادات شد.
سيد محمد در حماسه 19 تا 22 بهمن سال 1357 ومبارزات مسلحانه براي پاكسازي پادگان ها و
كلانتري ها، تلاش و همت زيادي از خود نشان داد.
وي موسس كميته انقلاب اسلامي در نازي آباد بود. در اواخر سال 1358 وارد سپاه پاسداران شد.
او مسئوليت ايجاد ستاد مبارزه با مواد مخدر كل كشور را بر عهده گرفت و چندين باند بزرگ مواد مخدر را در تهران شناسايي و منهدم كرد.
با آغاز جنگ تحميلي، مركز اعزام نيرو در سپاه را تشكيل داد و خود در فاصله بيست روز از آغاز جنگ وارد جبهه شد.
بنيان گذار
و فرمانده ترابري سپاه
در عمليات كربلاي 8 و بندر مهم فاو با ايجاد سرعتي چشم گير در جابجايي نيروها و تجهيزات رزمي، ايجاد يك باند مهم مراسلاتي از طريق قايق هاي عاشورا و تاسوعا در اروند و ساخت جاده هاي ارتباطي در جبهه و سنگرهاي رزمندگان سهم به سزايي در به انزوا كشيدن دشمن متجاوز داشت.
برابر اسناد موجود؛ او تنها در شلمچه، در يك شب دو هزار وسيله سنگين را با رعايت همه جوانب حفاظتي و استتار كامل به خطوط مقدم رساند.
ترابري سپاه با وجود او يك ستاد عملياتي بودكه در تمامي اوقات شبانه روز آماده ارائه خدمات به جبهه و پشت جبهه بود.
كارهايي كه محمد صنيعي و يارانش انجام مي دادند بسيار خيره كننده بود.
پس از بمباران پل قطور و تخريب آن و قطع ارتباط شبكه راه آهن ايران - تركيه و اروپا، كه از ابعاد سياسي و اقتصادي براي كشور بسيار حساس بود، بلافاصله وارد صحنه شد و در مدت كوتاهي با يك ابتكار حرفه اي، مسيري جديد در كوه ساخت و با استقرار تجهيزات، كالاهاي هردو طرف مسير را به طرف مقابل مي رساند.
اگر سيل و يا زلزله اي در كشور زخ مي داد، اولين فردي كه براي امداد و كمك رساني در ذهن مسئولين عالي نظام تداعي مي كرد؛ سيد محمد بود.
او در ساخت حرم و حسينيه امام خميني نقش چشمگيري داشت.
آخرين مسئوليتش؛ قائم مقامي بنياد تعاون سپاه بود.
حضور مستمر در صحنه هاي جنگ و مديريت پشتيباني او در زير انبوه بمب هاي شيميايي، خمپاره ها، تركش ها و .... زخم هاي عميقي را بر پيكر او وارد ساخته بود.
او در عمليات فتح فاو شيميايي شده بود و سالهاي
بعد از جنگ چندين با در داخل و خارج از كشور به درمان پرداخت.
او آرام آرام همانند شمعي سوخت و در نهايت در روز چهاردهم شهريور ماه سال 1374 به فيض شهادت رسيد.
آن فرمانده مجاهد و مخلص ايران اسلامي در جوار حرم حضرت امام خميني به خاك سپرده شد.
براي شفاي سيد محمد
دعا كنيد
يك بار كه براي معالجه زخم هاي شيمايي اش به خارج از كشور عزيمت مي كرد، مرحوم حاج احمد خميني به او گفت: من براي خودم دعا نمي كنم، براي تو دعا مي كنم كه برگردي!
حتي ايشان در يك سخنراني عمومي در حرم امام خميني(ره) به مردم گفته بود: براي شفاي سيد محمد صنيع خاني دعا كنيد.او گردن همه ما حق داشت.
طلوع خورشيد عشق
چشمهايش را كه بازكرد آبي آسمان از همان نقطه آغاز شد. درست در زماني كه دل در گرو روح الله نهاد. عشق به او را ذره ذره به جان خريد. ابتدا عكسش را تكثير نمود. تا همه بدانند، كه او عاشق كيست. مدتي بعد تصوير قامت امام (ره) در فرودگاه مهرآباد تهران براي اولين بار در چشمانش به يادگارماند. فرمان امام را كه شنيد با پاي جان به جبهه ها شتافت. قبل از آن نيز در جهاد با سوداگران مرگ (قاچاقچيان) حماسه ها آفريده بود. لبخند رضايت كه برلبان خميني كبير (ره) نشست، قلب سيد محمد آرام شد بار ديگر جبهه هاي جنوب جولانگاه سربازان خميني گشت، رود خون كشته هاي بي كفن و باز هم صداي نعره لبيك ها. چندي بعد زانوانش را در بغل گرفت و صداي هق هق گريه هايش در فراق او (خميني (ره)) گوش تاريخ را كر نمود. چگونه خورشيد بدون حضور روح الله (ره) دوباره طلوع كرد. اما برخاست، مانند علي (ع) پس از رحلت پيامبر (ص) و ميزبان ميهمانان رهبرش شد تا زمانيكه ساخت حرم مطهر به پايان رسيد. راضي نشد كه قدم به بارگاه رسول الله (ص) گذارد.
سرانجام پس از سال ها كه مسئوليت بازرسي حج را بر عهده داشت. به نيابت از فرزند فاطمه (س) خميني كبير(ره) رهسپار بيت الله الحرام گشت، همانجا دست به آسمان بلند كرد و خيلي زود دعايش مستجاب شد. سرخي افق در ديدگانش بود كه چشمانش را براي هميشه بست.
وقتي كه پزشك مسيحي
هم گريه مي كند
سيد محمد براي معالجه
زخم هاي شيميايي در لندن به سرمي برد، شبها در گوشه اي از بيمارستان به مناجات و توسل و دعا مشغول مي شد.
يك بار پزشك معالجش
به طور تصادفي متوجه حالات او شد و سخت تحت تاثير نيايش هاي او قرار گرفت.
با اين كه هم مسلك و هم زبان با سيد محمد نبود؛ ولي از سيد خواهش كرد كه به او اجازه دهد بعضي از شبها كه سيد در حال راز و نياز است او هم در كنارش باشد.
ازآن به بعد بعضي شبها اين پزشك مسيحي به كنار سيد محمد مي آمد. سيد دعا مي خواند و او هم گريه مي كرد.
تشويق براي همه
اولين كسي بود از مسئولين سپاه كه در امر مبارزه با مواد مخدر وارد شد. در همان روزهاي اول فعاليتش، با دقت و درايتي كه خاص او بود شش نفر از قاچاقچيان عمده مواد مخدر را شناسائي و به دادگاه انقلاب معرفي كنيد كه بعداً همه آنها اعدام شدند.
يكبار هم او به تنهايي موفق شد 120 كيلو هروئين را از يك عامل توزيع كشف كند. وقتي خبر اين واقعه به امام(ره) مي رسد، مي فرمايند كه به نحوي از ايشان قدرداني شود. لذا يكي از بزرگان، مبلغ قابل توجهي را به عنوان پاداش براي سيدمحمد مي فرستد و ايشان اين پول را بين همه نيروهايش تقسيم مي كند.
او معتقد بود كه در يك مجموعه كاري، موفقيتها بايد به پاي همه افراد، گذاشته شود و لذا گاه گاه تشويق نامه هايي را از مسئولين يا نهادهاي مختلف دريافت مي كرد، در ذيل آن به دقت، نام تك تك همكارانش را مي نوشت و دستور مي داد در پرونده آنها هم يك نسخه از اين تشويق نامه ها بايگاني شود!
انهدام پل مواصلاتي قطور
در سالهاي مياني جنگ به دليل مشكلاتي كه در حمل مواد اوليه داشتيم مجبور بوديم از طريق تركيه، كالاهايي را وارد كنيم. ماموران مرزي تركيه هم اغلب باج مي گرفتند و اين قضيه براي ما ناگوار بود. همان روزها قراردادي بسته شد كه بخشي از اجناس و كالاها توسط قطار وارد شو. عراقيها وقتي به اين ماجرا پي بردند پل مواصلاتي »قطور« را به شدت بمباران كردند و مدتي در كار حركت قطارها وقفه افتاد. آقاي صنيع خاني وقتي اين خبر را شنيد، گفت: ظرف 15 روز مشكل را حل مي كنم! او با آوردن جمع زيادي از همكاران به منطقه در دو طرف پل، يك سكو ساخت و ريلها را برداشت و روي كمرشكنها گذاشت. بعد با تراكتور، واگنها را هم روي كمرشكنها قرار داد و به اين ترتيب دوباره قطارها به حركت خود ادامه دادند... و معضل همانطور كه قول داده بود حل شد.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14